🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت662
- بغض کرده چشم بهشون دوخته بودم که علی گفت عمه فیلم هندیش نکنید دیگه
و بعد چشمکی زدو ادامه داد : نگاه کنید به نظرتون به دایی علی شون نرفتن
- بابابزرگ: مهم اینه که شیعه ی واقعیِ امیرالمؤمنین باشند
امیرحسین در حالیکه محو تماشای بچه ها بود زمزمه کرد : هستند ان شاءلله ، هستند
بابابزرگ دستاشو شست و از جیب کتش ظرف کوچیکی در آورد
-امیرحسین جان این تربت آقا امام حسینه ، کام همه ی اعضای خانواده رو با این تربت تبرک کردم اجازه میدی کام بچه های شما هم با این تربت متبرک بشه؟
- اختیار دارید حاج آقا ، چی ازین بهتر میتونه باشه ، دستتون درد نکنه من اصلا حواسم به این نبود
با احتیاط یکیشون رو علی و اون یکی رو هم امیرحسین بغل کردند و بردن پیش بابا بزرگ و تربت رو با احتیاط به کامشون زد
- خانوم پرستار : چقدر عالی ان شاءلله نامدار باشند براتون
- عمه : تشکر
ناخودآگاه چشمم برگشت به سمت تخت بچه ها ، فکر میکردم تو یکی از تخت ها ، ی نوزاد دیگه هم باشه اما نبود ... نوزادی توش نبود.
لبخندی که رو لبم نشسته بود به آنی پر کشید ، بهت زده رو کردم به امیرحسین و گفتم : پس ... پس ... اون یکی شون کجاست ؟؟؟!!!
پرستارا نگاهی به امیرحسین کردن و بالاخره یکیشون گفت : خانومِ پارسا فعلاً این دوتا رو سیر کنید اون یکی رو هم حتما میبینید
- آخه تو اتاق عملم ندیدمش ، راستشو بگید طوریش که نشده ؟
یکی دیگهشون گفت : امان از این مامانای دلواپس ؛ مامان خانم بیا کمکت کنیم بهشون یه کمی شیر بدید ماشالله شون باشه همشم گشنه هستن ، نگران اون یکی هم نباشید آسیاب به نوبت اونم میبینید
مشکوک به امیرحسین نگاه کردم و اونم چیزی نگفت ، خواستم بلند شم که اجازه ندادند تکون نخور خانوم گل خودمون کمکت میکنیم
علی که دید معذبم پرده بین دو تختو کشید و گفت راحت باش آبجی
اون لحظه ی اولی که یکیشون شیر خورد برام اونقدر لذت بخش بود که تموم اون سختیهای دوران بارداری به آنی فراموشم شد مهری ازش به دلم نشست که وصف شدنی نبود
دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه ازم جداش کنند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110