❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت971
_ زینب قبلاً با هم در این مورد حرفامونو زدیم مگه نه ؟
_ آره اما دلم براش خیلی تنگ شده
_ همیشه که اینطوری نمیمونه عزیزم انشالله خوب میشه و دیگه مثل قدیما همه با هم زندگی میکنیم ....
الان باید به هر چی که عمو حامد میگه گوش کنیم تا حالش خوب بشه
... زهرا جان چه کار میکنی گل سرتو برندار
_ نیخوام ، خگوسی مُخوام
_ خرگوشی کدومه ؟
_ زینب : اون تل خرگوشیه رو میگه مامان ، بزار الان براش میارم
تلو که گذاشتم رو سرش هادی گفت منم اَژینا مُخوام
همه شون دلبرانه زدن زیر خنده
_ امیرعلی : مردا که از این چیزا نمیزنن ببین منو امیر محمد و امیرمهدی هم نزدیم
_ نه فکر کنم آقا هادی منظورش بیسکوییت بوده مگه نه
پسرکم سرشو بالا پایین کرد و مغرور کنار برادراش ایستاد
دست گذاشتم روی دهنم که خنده مو کنترل کنم
_امیرمحمد : بیا اینم بیسکوییت
_ بچه ها عمو اینا منتظر نشستن بریم دیگه
وقتی وارد خونه ی قدیمی مون شدیم بچه ها نگاهشون تو پذیرایی چرخیدو با دیدنش به سمتش پرواز کردن و بماند که چقدر بچه ها رو بوسیدو تو بغلش گریه کردند
زینب چسبیده بود بهشو چنان با سوز حرف میزد و میبوسیدش که اشک هممونو درآورد
خاله شکوه و رضوان کنار در آشپزخونه بودنو صورتشون خیس از اشک بود
آقا حامد و آقا مجتبی هم تقریباً نزدیک به امیرحسین ایستاده بودند اشک تو چشماشون جمع شده بود
و البته همه مون نگران بودیم با این هیجانی که الان داشت حالش بد نشه اما در عین حال توان اینکه جلوشونو بگیریم نداشتیم ، بچهها حق داشتند بعد از این همه دوری خودشونو تو بغلش جا کنن و از دلتنگیهاشون بگن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401