❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت972
تو همین افکار بودم که امیرحسین گفت : عزیزای دل بابا نمیخوان بیان بغلم ؟؟؟
رد نگاهشو گرفتمو به پایین پام رسیدم ... هادی به پام چسبیده بود و زهرا هم رفته بود زیر چادرم و مهدی هم پشتم قایم شده بود
فندقای دوست داشتنی من هنوز حافظه بلند مدتشون اونقدری تکامل پیدا نکرده بود که بتونند پدرشونو به یاد بیارند ، حتی زهرا که تا چند وقت بعد از رفتنش اون همه بیتابی میکرد عکس العملی نشون نداد
همیشه موقع دیدن غریبهها اینطور بهم میچسبیدند و این یعنی امیرحسین کاملاً براشون غریبه بود
_ من : بچه ها بابا امیرحسینه همونی که این چند وقت تصویری باهاش حرف میزدید
خودشونو بیشتر بهم چسبوندن که
امیرحسین گفت : رضوان جان اون بستنیها رو از تو یخچال میاری بی زحمت
رضوان بستنی ها رو آوردو داد دستش
_ به به ببینید اینا مال کیه ؟
زینب : آخ جون یادت بود من بستنی عروسکی دوست دارم بابایی
_ بله ، مگه میشه یادم بره عزیز دل بابا چی دوست داره
بعد به امیرمحمد و امیرعلی هم بستنی هاشونو داد
و اولین نفر ، قلقلی کوچولوم (مهدی ) از کنار چادرم سرک کشید و به دست امیر حسین نگاه کرد
_ اگه گفتین این یکی مال کیه ؟
آقا مجتبی : فکر کنم مال منه داداش
امیرمهدی از پشت چادرم گفت : نه مال منه
صدای خنده ی همه مون بلند شد
_ هرکی بستنی میخواد باید بیاد ی بوس به بابا بده
زینب که دوباره امیرحسینو بوسید دیگه شکمو کوچولوم طاقتشو از دست داد ... دم گوش هادی چیزی گفت و شروع کردند به مشورت
آقا حامد : انگار میخوان اورانیوم غنی کنند ، ی بستنیه و بغلشم ی بوس ناقابله دیگه
بعد از مدتها از ته دل خندیدو برق چشمای مشکیشو به وضوح میشد دید وقتیکه امیرمهدی و امیرهادی به سمتش قدم برداشتند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401