🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part167
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
جادهٔ یکنواخت...
کابین ماشین یکنواخت...
حال حلمای من هم یکنواخت...
زیر چشمی بهش خیره شدم.
آرام و ساکت به جاده خیره شده و افکارش را بالا و پایین میکرد.
چشمم را به جاده دادم.
برای عوض کردن جو میانمان بلند گفتم:
_اهم...
نگاهی نکرد.
پکر بهش خیره شدم.
"ای بابا چرا متوجه نمیشه!"
دوباره کارم را تکرار کردم. اینبار کشیدهتر و بلندتر گفتم:
_اهم...
بالاخره خانم نیمنگاهی را خرج ما کرد.
_بله؟
چه سرد...
چه خشن شدی عسلخانم!
_گلوم خشک شده دارم صافش میکنم.
نیمچه لبخندی به لبش آمد.
به او همه جور خندیدن میآمد، تبسم و لبخند ملیح...
گرم و استوایی...
حتی سرد و سیبریاش!
خم شد و از جلوی پایش، فلاکس و لیوان کاغذی را برداشت. آبجوش را پر کرد و چای کیسهای داخلش انداخت.
لبخندش مسری بود، به من هم سرایت کرد. رویم باز شده بود.
_میگما، اخمو خانم...
میشه یه کلوچه هم مارو مهمون کنید؟
معدمون سوراخ شد.
ابرویش را بالا انداخت.
زیر لب تکرار کرد:
_اخمو؟!
لبخندم گسترش یافت.
_بله دیگه! همچین میرغضب نشستی که جرئت ندارم ازت چیزی بپرسم.
گره ابرویش کمی باز شد.
کلوچهای را از جلدش درآورد. روی داشبورد گذاشت.
_نه، اونجا نه!
متعجب بهم نگاه کرد.
چشمانی را که به جاده بود، برایش ململی کردم.
_من که نمیتونم بردارم که...
بذار اینجا.
در ادامه به دهانم اشاره کردم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻