🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت564
- همه ی اینا رو میدونم ، ولی فکر نکن که راضی میشم بریم
- چراااااا ؟!
- چراشو خودت میدونی ، احتیاج نیست بگم ، بده من برسو ببینم
- نه ... خودم موهامو شونه میکنم
- پس من میرم پایین زود بیا
- امیرحسین ...
- مریم ، لطف کن و دیگه ادامه نده
اینو گفت و دیگه صبر نکرد و رفت پایین
- یعنی تا آخر عمر باید بترسیم از روبرو شدن با فرزانه و مامانش ؟؟؟
نچ اینجوری نمیشه آقا امیرحسین
ما به این عروسی میریم ؛ و بنده هم یک حال اساسی ازش میگیرم که نفهمه از در خورده یا دیوار
یعنی نمیدونم که میتونم بگیرم یا نه ... ولی باید بتونم
دیگه مریم اون موقع نیستم که عقدههاشو خالی کنه و وایسم فقط نگاش کنم به خاطر امیرحسین و بچهها و دستمو گذاشتم رو شکممو گفتم و تو فسقل مامان
هر چند که موقعیت بدی شد اومدنت اما فکر نکنی نمیخوامتا ، عاشقتم گردوی مامان
فعلاً بیا با هم بریم اصفهون ، دُمِ این دختره رو قیچی کنیم و برگردیم
میخوام بهت نشون بدم چه مامان خفنی داری عشق من
موهامو شونه کردم و رفتم پایین
- سلام بر اهالی خونه
- بچهها : سلاممممم
همین که نشستم پشت میز سوالهاشون شروع شد ، و خدا را شکر امیرحسین بهشون چیزی از آزمایش نگفته بود ؛ بچهها اگه می فهمیدن دیگه همه خبردار میشدند
همینطور که شیرین زبونی میکردنو حرف میزدن ، امیرحسینم گاهی مواقع باهاشون همراهی میکرد و گهگاهی به حرفاشون میخندید
چاییمو که خوردم گفتم : بچهها میدونید فردا ، ی عروسیه خیلی باحال دعوت شدیم ؟
- امیر محمد : آخ جون عروسی کیه؟
- عروسی پسر دایی مرتضی
- زینب : هوراااااا ... میریم اصفهان بابایی ؟؟؟
خیلی خشک و جدی جواب داد : مریم خانم ، مگه بالا صحبت نکردیم
- صحبت کردیم اما نصفه گذاشتی و اومدی پایین
- بهت گفتم که قرار نیست ما بریم
- اگه به خاطر فر ...
لا اله الا الله
- بریم دیگه ....
- مثل اینکه شما یادت رفته نه ؟؟؟
- نه ... اتفاقاً کاملاً یادمه با ضرب از پشت میز بلند شد و دست منو محکم گرفت تا به دنبالش راه بیفتم
صورتم جمع شد از فشار دستش
- امیر دستم درد گرفت
دستمو ول و گفت : ببخشید
پاشو بیا کارت دارم
- گشنمه آخه ، بزار صبحونمو بخورم بعد
مات بهم نگاه کرد
- هنوزم ؟؟؟
- با اجازتون
-با خنده ای جواب داد : ببخش عزیزم ، بخور
- چشمکی به بچه ها زدمو ، راند دوم صبحونه رو شروع کردم
- بچه ها که صبحونشونو خوردنو رفتند بیرون
- با رفتنشون رو کرد بهمو گفت : خانومم من ساعت سه قرار گذاشتم بریم سونوگرافی
- خب بعدش میریم
- مریم بچگانه فکر نکن لطفا ، اونجا حتما بحثمون میشه باهاشون
تو مونده تا بشناسیشون...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
فعلاً بیا با هم بریم اصفهون ، دُمِ این دختره رو قیچی کنیم و برگردیم
میخوام بهت نشون بدم چه مامان خفنی داری عشق من
- مریم شیطوننننن😁😍
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پوشیدن لباس یزید در لشکر امام حسین علیهالسلام
❗️یک اصل #تربیتی مهم که والدین باید بدانند
⁉️ حد و مرز پذیرش فرهنگ بیگانه تا کجاست؟
♨️ تقلید از #فرهنگ_غرب؛ تعامل یا تقابل؟
‼️ عاملی که سبب انحطاط و عقبماندگی مسلمانان شد!
برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهش گفتم حجابت رعایت کن......
بهم گفت شما نگاه نکن.....
#حجاب_خطِّ_مقدم_ماست
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت565
من نمیخوام به خاطر من از کسایی که دوستشون داری فاصله بگیری
چون این تو بلند مدت باعث میشه از زندگی خسته بشی
- کی گفته ازشون فاصله گرفتم ، کاملا برعکسه عزیز من ، وقتی تو نبودی من از همه فاصله گرفته بودم ، چون بعد مامان حوصله ی کل کل و شوخیای کسی رو نداشتم
از وقتی پاتو گذاشتی تو زندگیم به خودم اومدم دیدم بهشون نزدیکتر شدم ، این خیالاتو بریز دور
بزار بعد از عروسی میریم دیدنشون
- میخوای همیشه مثل ترسوها ازش فرار کنیم ؟
- من به ی دید دیگه بهش نگاه میکنم ، میخوام آرامش داشته باشیم
مخصوصا حالا که حامله ای
- ینی نمیریم ؟
- مریم مثل اینکه هنوز متوجه ی شرایطت نشدی
- چرا شدم و چون میخوام همون آرامشی رو داشته باشم که ازش حرف میزنی به نظرم بهتره بریم
- الان آرامش نداری ؟
- اگر بخوام واقعا بگم نه ، تا تنها میشم ، تا دیر میای خونه تا میبینم گرفته هستیو تو خودتی ، دست خودم نیست نا خودآگاه ذهنم به اون میره ، انگار ته ته ذهنم همیشه موندگار شده
امیر تو اخلاقت اینه که منو در جریان کارات قرار نمیدی ، فقط اونایی رو تعریف میکنی که دلت میخواد همه چیزو نمیگی ، وقتی رفتی اصفهان که مثلا همه چی رو درست کنی بازم نگفتی برام اونجا چی گذشت
میدونم به خاطر خودم این کارو میکنی که اذیت نشم
ببین به نظر من ، آدما اگر از چیزایی که براشون خیلی مهمه بی خبری بمونند ، ذهنشون مدام تصویر سازی میکنه و متاسفانه اغلب این تصویر ها بدترین حالت ممکنه و بدیشم اینجاست که مدام این بدترینه تو ذهنشون تکرار میشه
دقیقا من مدام تو تنهایی هام اینطورم امیرحسین
دستشو قلاب کرد پشت سرشو تکیه داد به صندلی و نفسشو پر فشار بیرون داد
- اونوقت بریم اونجا تو دیگه این خیالاتو نمیکنی ؟!
- نمیدونم ، فقط میدونم که اگر هنوزم امید داشته باشه به برگشتنت ، شاید بتونیم امیدشو قطع کنیم ، ولی اینکه مدام بترسیم از روبرو شدن باهاش این منم که آسیب میبینم نه اون
- اگه حالت بد بشه و بچه طوریش بشه ...
- دیگه زیادی منو چُلمَنگ فرض کردیا ، این دفعه حالشو میگیرم
ابرویی بالا انداختو خنده ی وری تحویلم داد
- اصلا خوشم نمیاد اینجوری بهم میخندیا
که بدتر صدای خندش بلند شد
ی لقمه تو دهنم گذاشتم و بعدشم ی قلپ چایی خوردم
و خندش که بند اومد گفتم : نظرت چیه دست گرمی همینجا حالتو بگیرم دیگه اینجوری بهم نخندی
- میتونی بگیر عزیزم من حرفی ندارم
بلند امیرعلیو صدا کردم
- بله مامان
- بدو برو بالا لباسای بیرون من آویزونه بردار بیار
- چشم
- کجا به سلامتی ؟
- امروز نرفتم پارک همچین بگی نگی بدنم خشک شده ، میخوام برم بدوئم
لبخند روی لبش خشک شد و اخمی بین ابروش نشست
- بیخود ، لازم نکرده
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده
- وایییی خیلی خوب بود ... دیدی چه تپل حالتو گرفتم ... بیست ثانیه هم ازم وقت نگرفت
🤪🤣
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ینی مریم ... نمیدونم بهت چی بگم
😁😁
ولی شما هر چی دلتون خواست بگید که به گوشش برسونم 😉😄
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم لطفك لأهل غزة
اللهم نصرك لفلسطین❤️
⭕️هر موقع حس کردی بی مصرفی،
یادت بیاد که سازمان ملل هنوز وجود داره!
#طوفان_الأقصى
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ یک « ذکر اعظم » که فهم و مداومت بر آن ما را به نهایت قدرت و آرامش میرساند!
@ostad_shojae |montazer.ir
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت566
تکیه داد و به صندلی و فقط نگام کرد
از اون وقتا بود که اصلاً از چهره ش هیچ برداشتی نمیتونستم داشته باشم
- امیرعلی : بیا مامان آوردم ، ما رو هم میبری با خودت ؟
- بله حتماً پسرم ، اصلاً همه با هم میریم مگه نه بابایی ؟
- نه
- آره
- گفتم که نه مریم ، بی خود چونه نزن
- امیرعلی جان دستت درد نکنه ، برو پیش بچهها ما هم الان میایم
- امیرعلی : دارید دعوا میکنید ؟
- نه عزیزم دعوا چیه ، حرف میزنیم
- پس چرا همش نه آره نه آره میگید ؟
- امیرحسین : شما برو با بچهها بازی کن پسرم
- نگاهی بهم کرد و وقتی که بهش لبخند زدم انگار خیالش راحت شد و رفت
- پس همه ی حرفام لالایی بود برات؟
- چرا نمیخوای شرایطتو درک کنی ؟ مریم اوایل بارداریته این حجم استرس برات اصلاً خوب نیست
در مورد چیزایی هم که گفتی ، درسته حق داری یکم صبر کن قول میدم ی راهی براش پیدا کنم نمیذارم اینطور اذیت بشی
اومدم جوابشو بدم که گوشیش زنگ خورد
- جانم میثم جان ، سلام داداش
شما هم نرفتید هنوز ...
یه دفعه به ذهنم رسید که آخرین تلاشمم بکنم شاید گرفت برای همین گفتم : گوشیو بده من کار واجب دارم
- چی ؟
- میگم کار واجب دارم
- داداش گوشی ، مثل اینکه مریم جان میخواد باهات حرف بزنه
گوشیو گرفتمو بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم شما عروسی میرید آقا میثم ؟
- راستش زن داداش دیشب خیلی دیر از مهمونی برگشتیم خسته بودیم گفتیم دیرتر راه بیفتیم بهتره ، البته داداش گفته بود نمیاد ولی زنگ زدم بازم بپرسم که اگه یه وقت نظرتون عوض شده بود با هم بریم
- چه خوب که پرسیدید ، ما هم میاییم
امیرحسین عصبی چشماشو ریز کرد و بهم خیره شد
- چه عالی زن داداش خب پس دیگه تنها نیستیم خدا رو شکر ، به داداش بگید تا یکی دو ساعت دیگه خوبه راه بیفتیم ؟؟؟
- ام ... فکر کنم موافق باشند
- باشه پس هماهنگ میشیم ، فعلا با اجازه
گوشی رو که قطع کردم تازه متوجه ی اخم غلیظش شدم
- کار واجبت این بود ؟!
- با اجازه ی بزرگترا بللللللهههههه
و بعد با لبخند ملیحی سرمو کج کردمو مژه هامو باد بزنی تکون دادم
دستی به ته ریش مرتبش کشیدو خندش گرفت
- میگم ... علی خواهرشو خوب شناخته که بهش لقب برازنده ی ولوله خانومو داده نه ؟
- مخلص جناب دکتر ... آماده شیم ؟
- به شرطی که بعد از عروسی تو هر شرایطی کنار خودم باشی
گونشو بوسیدمو گفتم : تو دنیا برای مریم فقط ی دونه ای
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110