🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت568
- شوما دوتا خواهش داشته باش ، با این حرفات الان حسابی گوشام دراز شده . مطمئن باش اوامرتون اجرا میشه
با انگشت رو بینیم زد و ادامه داد خانم خانما تعبیرِ جالبی در مورد خودت به کار نمیبریا !!!
- ای بابا ... چشم آقا معلم فرمایشتونو فرمایش کنید دیرمون شد
- خیله خب ، مریم جان وقتی رفتیم خونه دایی یه وقت نری پیش خانما آرایش کنی کنیا
- وا خب چیکار کنم عروسیه دیگه!
- دلم نمیخواد آرایش کنی
- امیرحسین ؟؟؟!!!
- عزیزم وقتی رفتی داخل تالار یه آرایش خیلی ملایم کن مجلسم که تموم شد کامل پاک کن بعد بیا بیرون
- یکم مکث کردم تو صورتشو گفتم خیله خب ... بازم هست ؟
- این لباستم که آویزون کردی اینجا مناسب نیست
- ی دستمو به کمر زدمو گفتم : نگو که بساط عقدو میخوای پیاده کنی ، فرصت خرید نداریما
- عزیز من این لباس خیلی چسبونه تموم قالب بدنت مشخصه
کلافه دستمو به پیشونیم کشیدمو گفتم : باشه باشه ، میدونم چی میخوای بگی ، میخوای با مانتو بیام بشینم تو عروسی ؟
- نه ... ی دونه کت شلوار دو ماه پیش گرفته بودی ، اونو بپوش
- اونو بپوشم دیگه حله ؟
خندیدو پشت سرشو خاروند
- چرا ی چیز دیگه هم هست
- دیگه چیه ؟
- دلم نمیخواد خانوم من تو هیچ مراسمی برقصه
- خدایا ... اصلا ی دفعه بگو دلت نمیخواد تو هیچ عروسیی پا بزارم ، خودتو خلاص کن
و خلاصه بعد از ی بحث کم و بیش طولانی ، حتی از یکی از خواسته هاش هم کوتاه نیومد و این من بودم که همه ی شرایطشو قبول کردم
بالاخره آقا میثمو و آرام اومدنو همگی با هم راهی شدیم و تقریبا ساعت ۵ بعد از ظهر رسیدیم خونه ی دایی مرتضی
وارد حیاطشون شدیمو با همه سلام و احوالپرسی کردیم ، خانواده ی خودمون بودنو دایی و زن داییش
- دایی مرتضی : خیلی خوش اومدید نمیدونی امیرحسین ، پوریا چقدر خوشحاله که اومدید
- منم همینطور دایی ، خدا رو شکر دیگه داره سرو سامون میگیره
- آره دیگه دایی جون ، با ازدواجت طلسم پوریا رو هم شکوندی
- زن دایی : بفرمایید چایی ... تا ی کم خستگی در کنید رفتیم
- چایی رو که خوردیم با رضوان اینا رفتم تو اتاقو بچه ها رو آماده کردم و زینبم نشستو و موهاشو ی مدل ساده درست کردم
تو خودم بودمو اصلا حواسم به حرفا و شوخیاشون نبود ، هر چی که میگذشت، فقط استرسم بیشتر میشد
دست خودم نبود ی جورایی دیگه داشتم از روبه رو شدن باهاشون میترسیدم
ولی نباید کم میاوردم ، باید تا آخرش میرفتم
- راضیه : مریم جون پاشو آماده شو که بریم ، اتاق عقد دارند ، بده اگه دیر برسیم چون مراسم عقدشونم نبودیم
- باشه عزیزم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ هر وقت کارت گیر کرد، نترس اینجوری دعا کن!
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت569
تنها کاری که کردم موهای دو طرف صورتمو دوباره با اتوی مو پیچیدم و کت و شلوارمو همراه کفش پاشنه بلندم تن کردم
ی کت جذب مشکی که زیرش ی تاپ سفید بود با ی شلوار که از بالاش جذب بودو پایینش دم پا ، ترنم برای تولدم خریده بود و انصافا سلیقش بیست بود
ینی اگه امیر حسین اینو از قبل تو تنم میدید محال بود بزاره بپوشم ، خب خودش گفته بود همینو بپوش ، منم گوش کردم 😁
- راضیه : به به ... فکر نمیکردم اینقدر لاغرو خوش هیکل باشی ، اونقدر که با لباس گشادو مانتو دیدیمت
- ممنونم
منیژه : نترس دو تا بچه که بیاره اون وقت میشه مثل ما
رضوان : والا با اون ورزشایی که امیرحسین به مریم میده محاله چاق بشه ، آرایشتم بکن که دیگه بریم
- راستش امیرحسین خوشش نمیاد اینجا آرایش کنم
- منیژه : وااااا عروسیه ها !!!
- رسیدیم تو تالار آرایش میکنم
منیژه : وای رضوان ، چقدر این داداشتون حساسه ، خدا رو شکر که مجتبی بهش نرفته وگرنه دق میکردم
- رضوان : خیلی دلتم بخواد ، داداشم به این ماهی
- آره خیلی ماهه با اون اخلاقش
دوباره این شروع کرد
- راضیه : اخلاق داداشم چشه ؟
- هیچی ... فقط کافیه بهت چشم غره بره ؛ دلت میخواد از جلوش محو شی
عصبانی هم باشه که دیگه بدتر ، خودبه خود تموم وجودت رعشه میگیره
سر جریان عروسیشون چند دفعه نزدیک بود کار خرابی کنم
با این حرفش همه زدیم زیر خنده
- والا به خدا
- نمیدونم شما ازش چی دیدی ولی برای من اونقدر مهربونه و بهم محبت داره که اینجور وقتا اگه ازم چیزی بخواد خجالت میکشم به حرفش گوش نکنم
آرام بهت زده گفت : جدی میگی مریم یا فقط ازش دفاع الکی میکنی ؟؟؟ !!!
- جدیِ جدی میگم
- آرام : میثم همیشه با شوخی بهت میگه چطور تحملش میکنی ولی برای من واقعا سوال شده که چطور باهاش زندگی میکنی
من دو کلام احوالپرسی رو هم که باهاش دارم برام خیلی سخته
یعنی یه جورایی وقتی باهام حرف میزنه دلهره دارم نه اونطور که تابلو باشَما ، ولی ته دلم دوست دارم زودتر به قول منیژه محو شم از جلوش
خندم گرفت
- رضوان : مگه با غول تشن طرفی ؟
- خب میترسم دیگه ، دست خودم نیست ، اصلا انگار نه انگار که با میثم برادرند ، هیچی شون به هم نرفته
- من : تو خونه زمین تا آسمون با چیزی که شما میشناسیدش فرق داره ، خیلی خیلی مهربونه
- راضیه : به خاطر همین مهربونیشه که زینب و امیر محمد تا این حد بهش وابسته شدن دیگه
زن دایی تقه ای به در زد و اومد تو
- خانم خوشگلا ، زود بیایید پایین بریم که خیلی دیر شده
وقتی رفتیم پایین ، همه دم در منتظر بودند
بچه ها هم به هوای بچههای رضوان رفته بودن تو ماشین اونا
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
مهربانی ات نور می پاشد
به دل تاریک و خسته ی من …
برای مهربانیت جوابی
جز دوست داشتن ندارم❤️🍃
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️مهم❤️
اتمام حجت با جهان اسلام
❌ این فلسطینی عزیز ، زیر بمباران ۳بار به الله قسم میخوره که ما شما امت اسلام رو نمیبخشیم بخاطر سکوتتان😭
❌قسممون میده که این صداشو به همه عالم برسونیم😭
لطفا به حداقل وظیفه نشر ندای مظلومیت مردم فلسطین عمل کنیم
#انتشارش با شما
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 این درس تاریخ و جغرافیا نیست
این درس #تربیت_انقلابی است. درس عزت نفس است، درس
شجاعت و امیدواری و حقطلبی است ...
🌷این درس توحید است که یک مادر فلسطینی به فرزندش منتقل میکند
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت570
همگی پشت ماشین دایی راهی تالار که نه یک هتل مجلل شدیم
وقتی رسیدیم امیرحسین تا چشمش به هتل افتاد گفت : که چی مثلاً ؟
که آخرش چی بشه ؟
این همه زرق و برق ضامن خوشبختی میشه ؟؟؟
- خب دوست داشتن از پولشون اینجوری استفاده کنند
- آخه دایی چرا ؟ خیلی دست به خیر داره اصلا فکر نمیکردم اهل این جور خرجا باشه
این همه خرجی که دایی کرده دست کم ۱۰ تا زوجو میتونست ببره سر خونه زندگیشون ، متاسفانه خرج ی شب خوشگذرونی میشه
- پیچید تو پارکینگ و ماشینو بین ماشین آقا میثمو آقا مجتبی پارک کرد و گفت : مریم جان من شیش دونگ حواسم به گوشیه اگر مشکلی پیش اومد برات یا کسی بهت حرفی زد بیا بیرون و باهام تماس بگیر سریع میام پیشت
با اینکه ترس به دلم نشسته بود به روی خودم نیاوردم و گفتم : میشه اینقدر نگران نباشی ؟
انگار نشنید چی گفتم و ادامه داد : مریم از کنار راضیه و رضوان دور نمیشی ، حواست باشه چی گفتما
- اگه دستشوییم گرفت چی ؟؟؟
اگه میخواستم شیرمو بخورم چی؟؟؟
- مریم من دارم جدی باهات حرف میزنم همه چی رو به شوخی میگیری چرا ؟!
- عزیز دلم ، منم جدیم ، مگه با بچه سه ساله داری حرف میزنی ؟ اینقدر دلواپس نباش دیگه
- آقا میثم زد به پنجره و گفت : داداش احیانا نمیخواید پیاده شید ؟
درو باز کردو گفت : یادت نره بهت چی گفتم
- چشم یادم نمیره
پیاده شدیم و با بقیه به سمت آسانسور حرکت کردیم
- چرا رضوان اینا نرسیدن ؟
- میان ... حامد میخواست به بچه ها بستنی بده
-بستنیه چه وقت ... لباساشون کثیف میشه
- حالا دو تا لکم بیفته چیزی نمیشه
- آقا میثم : عجب هتلیه ، بچه ها میگم ... دایی یک دفعه تو عمرش چیز شده و برای پوریا این هتلو گرفته ، این فرصتا دیگه گیرمون نمیاد ، رفتید سر میز شام اندازه ی یک هفته فقط بخورید
همه زدیم زیر خنده
- بله پس تا هنوز چیز هستم حسابی بخورید که وفور نعمته !!!
برق از سر آقا میثم پرید ، برگشت و به دایی نگاه کرد و خندش گرفت
- قربونت برم دایی جون منظورم از چیز این بود که ماشالله دایی مون همیشه دست به خرجش توپه
- آره پدر صلواتی کامل گرفتم چی بود منظورت ، بیا بریم بالا که امشب حسابی چیزم
دوباره صدای خنده ی همه بلند شد
میثم : ای بابا دایی ... به این فکر کن که هدف نهاییت از این دعوت چی بوده
- چی بوده ؟
- ی سری گشنه رو سیرشون کنی دیگه ، ما هم اینجا اومدیم کمکت کنیم بی دردسر به هدف مقدست برسی دایی جون
دایی خندش گرفته بود و اومد جوابشو بده که در آسانسور باز شدو امیرحسین گفت : این میثمو ولش کنیم تا صبح فک میزنه خانوما بفرمایید برید
همگی وارد شدیمو رفتیم طبقه ی بالا
و مستقیم رفتیم اتاق پرو ، ی آرایش ملایم کردمو کیفمو برداشتم که با راضیه و منیژه و آرام بریم سالن که دو نفر در حالیکه غش غش میخندیدن اومدن تو
از تو آیینه که نگاه کردم دیدم خودش بود ، بر نگشتم به سمتش ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
اینجا نون حلوا برات خیر نمیکردن که این همه با اصرار پا شدی اومدی عروسی مریم جون ... عه 😕😕
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رائفی_پور
«در فتنهها ،خیلیا دچار تردید میشن، یکجوری غربالتون میکنن که پایینه میاد بالا، بالاییه میاد پایین...»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر دکتر عزیزی بسیار زیبا راز شهرت او را بر ملا کرد
آسمون حضرت زهرا رو تو زندگیت پیدا کن
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢توصیههای طبی و تغذیهای استاد مهدوی ارفع
🪴بسیار دلنشین و جالب🪴
سبک_زندگی_سالم
طب_سنتی_ایرانی_اسلامی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت571
با خنده اومدند جلوی آینه تا آرایش غلیظشونو غلیظتر کنن که نگاهش به راضیه افتاد
- عه راضیه تویی ... سلام
راضیه خیلی خشک و جدی سلام کرد
- فکر نمیکردم اجازه داشته باشی پاتو تو عروسیِ این وریا بزاری ؟؟!!
- راضیه: از کی باید اجازه میگرفتم از تو ؟
دوباره نیششو باز کرد
- از من که نه ... از اون خان سالارتون که مثل بابابزرگای عهد دقیانوس رفته یه دختر بقچه پیچو گرفته !
فکر نمیکردم به این زودی بخوام باهاش رو در رو بشم اما گنده تر از دهنش حرف میزد ، دقیقا همین الان جاش بود که جوابشو بدم
برگشتم به سمتشو گفتم : آخه میدونی اون خان سالار حالش به هم میخوره از اونایی که حراج عمومی هستنو هرکی از راه میرسه یه ناخنک بهش میزنه و مثل دستمال کاغذی پرتش میکنه اونور ؛ رفته اون بقچه پیچو گرفته که خصوصی فقط مال خودش باشه نه دست هزارم
- آرام و منیژه و راضیه با دهن باز نگام کردن
- فرزانه : تو دیگه کی هستی که واسه من کاسه داغتر از آش شدی ، مثل قاشق نشسته خودتو انداختی وسط زر میزنی
- زر زدن که هنر شماست نه ما ، بنده همون بقچه پیچه هستم
- اووووو ... پس همون دختر لاله هستی که تا چشمش بهم خورد مثل بید میلرزید
- عهههه ... شناختی ؟؟؟
دقیقا خود خودشم ؛ همونم که حسرت به دل موندی واسه ی اینکه یک لحظه جاش باشی
- عارم میشه بخوام جای یک دهاتیه تازه به دوران رسیده باشم ، من همیشه جای خودمم
چند نفر که تازه تو اتاق پرو اومده بودن با تعجب بهمون نگاه میکردن
- راضیه : بسه دیگه فرزانه زشته مهمونا دارن جمع میشن تو اتاق ؛ دایی این همه خرج نکرده که تو بیای اینجوری آبروشو ببری
- فرزانه : من آبروشو میبرم یا این سگ هار ... حداقل دو تا چیز میمالیدید به صورتش ، رومون بشه بگیم اینم قاطی فامیلمون شده
- دو قدم رفتم جلو که آرام جلومو گرفت
- مریم جان خواهش میکنم به خاطر ما دیگه ادامه نده
خواستم جوابشو بدم که منیژه دستشو گذاشت جلوی دهنم
- مریم زشته به خدا بیا بریم بیرون
دستشو از روی دهنم برداشتمو لبخندی گوشه ی لبم کاشتم
- نمالیدم چون مثل تو عقده ی دیده شدن نداشتم
- راضیه : تو رو خدا مریم این که حالیش نیست ، تو برو بیرون
- مشکلی نیست میرم بیرون راضیه ، تا این دختره که از اون بابابزرگِ عهد دقیانوس دو سال بزرگتره وایسه جلوی آینه یه تغار بَتونه بماله به اون صورتش بلکه بتونه دو تا از اون چروکهای صورتشو قایم کنه
آخه کم شدنی هم نیست که ماشالله اونقدر زیاده
دیگه دود از سرش بلند شد با اون چشمای قرمزش اومد سمتمو با صدای بلند گفت : دختره ی بی ....
که راضیه جلوی دهنشو گرفت و همراهش و چند تا خانم دیگه بردنش عقب
مریم 😠😠
فرزانه 😡🤯😡
مهمونا 🤭🤭😧😧
ما : مریم .. مریم ... هِی هِی 👏👏👏
😁😁😁😁
امیرحسینو که دیگه نگم 🙈
🤣🤪🤣
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110