#مولای_مهربانم♥️
ومن در همه ی نماز هایم
تو را از خدا می خواهم»
دلتنگم آقا؛ دلتنگ ديدنت؛
دلتنگ شنيدن صدای اناالمهدی تو
تا کجای عمر باید هر شب
در انتظار تو ستاره بشماریم
تا کدام روز و ماه باید
مسافر دنیای غفلتها باشیم
‹ 💙⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم ورزش صبحگاهی رفقا
حالا یک. دو سه 😜😜💪💪💪🫀😂😂😂
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨با مردی که بلد نیست محبت کند چه کنیم❤💍
🟤 دکتر سعید عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part111
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبچشمهایدریایی"
چشمهایم روی صورت رنگ پریدهاش میخ شده بود. دیدنش در لباس بیمارستان و این تخت سفید، قلبم را خراش میداد.
پشت دستش را لمس کردم.
سوزن سِرم، بیرحمانه پوست نازکش را دریده بود.
انگشتم را روی چسب سِرم گذاشتم.
کمی خون خشک شده کنارش نشسته بود.
مأیوس به پلکهای افتادهاش خیره شدم. هیچ حرکتی نبود؛ هیچی!
حتی محض دلخوشیِ من، پلکهایش نمیلرزید.
ناامید پیشانیام را به دستش تکیه دادم.
دلم میخواست کمی اشک بریزم...
چرا اینکار را برای ما مردها قدغن کردند؟
بیچاره حلما که به من تکیه داده بود!
نمیدانست در برابر مریضی و ناراحتیاش، مثل پسربچهای شکننده و بیپناه هستم!
تقهای به در زده شد.
آقامجتبی با لیوان آبی داخل آمد.
قدمهایش آرام بود، انگار کوهی رو دوشش سنگینی میکرد...
لیوان را به طرفم گرفت.
نگاهش به حلما بود و دستش سمت من.
_بخور بذار حالت جا بیاد.
تیلههایم روی آقامجتبی افتاد.
لیوان در دستانش معطل بود. دست دراز کردم و لیوان را با تشکری ریز، گرفتم.
لیوان را به لبهایم چسباندم. خنکایش روحم را تازه کرد.
لیوان را پایین آوردم؛
عجیب نبود اگر نمیتوانستم به خاطر بغضی که در گلویم است، باقی آب را بخورم.
_حرف دکتر احمدی همونیه که شنیدی.
راه دیگهایم برای حلما نیست.
لبهایم لرزید.
فضای دهانم خشک شد.
پس آن آبها کجا رفت؟
بزاقم را قورت دادم.
_توی لیست پیوند رفته؟
_اوهوم.
مکث کردم.
_مامان میدونه؟
میلهٔ تخت را فشرد.
_امروز بهش میگم.
_خود حلما چی؟
_نه!
استرس براش زهره.
صدایش گرفته شد.
_نمیدونم کی مورد برای پیوند پیدا بشه، شرایط حلما حاده!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part112
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبچشمهایآبی"
دست حلما را بیشتر فشردم.
وقتی سوگند با هول و هراس صدایم زد؛ دلم گواه بد.
وقتی رسیدم و حلما را در آن حال دیدم، خودم جان دادم و دوباره جان گرفتم!
با ترس و وحشت، سرش را به بغ.ل کردم. التماسش میکردم چشمهایش را باز کند. حلمایم نامهربان شده بود!
به التماسهایم گوش نمیداد...
سرم را تکان دادم.
زنده کردن دوبارهٔ آن لحظات، حال الآنم را خرابتر میکرد.
آقا مجتبی، دست به شانهام زد و فشرد.
_قوی باش!
الآن حلما بیشتر از همیشه بهت نیاز داره.
توی دلم گفتم:
"کجا کاری دکتر؟
من به دخترت الان محتاجترم!"
دستش سُر خورد و افتاد.
چرخید طرف در و از اتاق خارج شد.
در تمنای یک لرزش پلکهای حلما؛ باز میخ به صورت او خیره شدم.
_بیمعرفت، دو روزه باهام حرف نزدی. نمیخوای یکم مارو مهمون اون عسلیهات بکنی؟
دلت میاد اینجوری اینجا آب بشم؟
تو که بیرحم نبودی حلما!
سرم را به طرف سقف گرفتم.
جایی که میدانستم آن نویسندهٔ عاشقانههای من و حلما، نشسته است.
_خدایا تورو به عصمت زهرای اطهر قسمت میدم، حلمای منو سالم و سلامت بهم برگردون!
خدایا تو که به عشق و نجابت فاطمه دوعالم رو خلق کردی...
حس کردم، جسمی گرم و لطیف در پنجهام تکان خورد.
چشمهای ناباورم روی حلما نشست.
دستان مینیاتوریاش تکان خورد و پلکهایش هم.
لبخند در لبهایم حل شد.
از عمق جان صدایش زدم. با قلبم؛ با ضربانم...
_حلمای من!
عزیزم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part113
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِتیلههایِآبی"
چشمهایش گیج گشت.
دنبال منبع صدا میگشت. دوباره خواندمش.
_حلما خانم؟!
سرش چرخید.
چشمش به من افتاد. تیلههایش لرزید.
زبان روی لبهای خشکش کشید.
_آ..ب.
از جا جهیدم.
دور خودم چرخیدم. این پارچ آب لعنتی کجاست؟
آها، کنار میز بود...
انقدر هول و هراس داشتم که پارچ به آن بزرگی را ندیدم!
سمت میز رفته و پارچ را داخل لیوان خالی کردم. به طرفش رفتم.
عطش روی لبهایش رد انداخته بود...
لیوان را نزدیک بردم.
نمیشد، زیادی تختش پایین بود.
ناامید به تلاطم آب چشم دوخت. لیوان را روی میز گذاشتم و با حرکتی بالش زیر سرش را بلند کردم.
دست زیر گردنش گذاشته و از تخت فاصله دادم. لیوان را نزدیک صورتش بردم.
به لبهای خشکیدهاش چسباندم و کام خشکش را تَر کردم...
چنان با ولع مینوشید که انگار تا حالا آب نخورده.
لبهٔ تختش نشستم.
درست پشت سرش...
لیوان که خالی شد روی میز گذاشته و دستانم را دور تنش حلقه کردم.
حالا نوبت من بود تا آرامش بگیرم!
این دخترک رنگ پریده با آن چشمان عسلی و لرزان؛
همان آرامش و قرار گمشدهٔ من بود...
چانهام را روی شانهاش گذاشتم.
سر حلما بیحال روی شقیقهام افتاد.
زیر گوشش آرام پچ زدم:
_میدونستی من یه بار جون دادم و دوباره جون گرفتم؟
دیدم که پلکهایش افتاد.
خسته بود و بیحال...
منم چشم بستم؛ هر دو به این آرامش نیاز داشتیم.
_وقتی سوگند اونجوری صدام زد، وحشت کردم. حالم بد بود؛ وقتیام که تورو اونطور دیدم روح از تنم جدا شد...
خدا هیچکس رو با عزیزش امتحان نکنه!
چانهاش لرزید.
قطره اشکی پشت دستم چکید.
_یعن..ی مادرشم...اون صحنه رو دیده؟
دستم را بالا برده رو به علامت سکوت، روی دهانش گذاشتم.
_هیس...
برات خوب نیس بهش فکر نکن!
ناله زد و بغض کرد.
_میشه؟!
_برای منی که دوباره تورو از خدا گرفتم میشه!
به خودت رحم نمیکنی به دل بیصاحاب شدهٔ من رحم کن!
ملتمس صدایم زد.
_علی....
حال دگرگونم دست خودم نبود؛
این حرفها نه از زبانم، نه از مغزم، فرمان نمیگرفت...
مستقیم از دلم میآمد!
_جان علی؛ زندگی علی!
حلما خواهش میکنم. حالت خوب نیس...
هق زد.
_نمیشه لعنتی!
چهرهاش از جلوی چشمم کنار نمیره!
ناگهان از روی تخت پایین پریدم. رو به رویش نشستم و دو طرف سرش را در دست گرفتم.
پیشانیاش را مماس با پیشانی خودم کردم.
حلقه اشکی در چشمم نقش بسته بود.
چشمانم بین عسلیهایش دو دو میزد.
_ببین!
میبینی؟ دارم اشک میریزم لعنتی؛ دارم جون میدم حلما؛ تو رو سر جدت فراموش کن!
حالت خوب نیس بفهم...
لبش را داخل دهانش کشید.
تقهای به در خورد. از حلما فاصله گرفتم.
از گوشهٔ چشم دیدم اشکش سُر خورد و افتاد.
عصبی دست در موهایم کردم.
_بفرمایید.
پرستار آرام داخل شد.
_بهوش اومدن؟!
نگاهم را سمت حلما کشیدم.
چشمهایش باز بود، دستانش را تکان میداد...
_بله.
سمت در رفت و سریع گفت:
_برم دکتر احمدی رو خبر کنم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دقیقا همین که بیتا قدوسی میگه:
بیا کمی زندگی کنیم!
خیرسرمان به دنیا آمدهایم برای همین کار
و همه کار کردیم جز زندگی.🫖🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*به عنوان والدین باید رفتاری را که می خواهید
ببینید را الگو سازی کنید.*
#کودک #تربیت
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1064
با لبخندی گفتم : بیاین داخل کولرو زیاد میکنم ، ی شربت خنکم براتون میارم ؛ بچهها بیاید کمک کنید سفره بندازیم عمو میثم جوجهها را آماده کرده ، هادی جان مامان آب بازی نکن بیا تو
همگی رفتیم تو و سفره رو پهن کردیم و غذا رو تو شلوغ بازی های بچهها و شوخیهای آقا میثم خوردیم ، دیگه نگذاشتم خاله بلند بشه بنده خدا خیلی بیشتر از حد توانش زحمت میکشید اما مثل یک مادر مهربون هیچ وقت شکایتی نمیکرد
رفتم آشپزخونه و آرام هم اومد کمکم
_ آرام خانوم چطورند دنیا بر وفق مراد هست ؟
_ نه بابا مریم ، دست رو دلم نزار که خونه
_ چرا ، اتفاقی افتاده ؟
_ آخه آدم کل سرمایه ی زندگیشو میزاره تو کار اونم بدون اینکه به زنش بگه ؟؟؟ حالا اون به درک ... داره سکته میکنه ، دو هفته ست خواب نداره
_ کی ؟ میثم ؟؟؟!!!
_ آره ... استرس فردا داره میکشتش ، بالاخره دارو ندارمونه
_ اینکه این همه شوخی کرد و بچه ها رو خندوند !!!
_ به ظاهرش نگاه نکن ، داغونه
میشه باهاش حرف بزنی میترسم بلایی سرش بیاد
_ جای نگرانی نیست ، ما ۴۵ روز وقت داشتیم برای جمع آوری ادله ، و این فرصت خیلی خوبی بود
از پسر مهندس مهرآذر اصلا خوشم نمیاد ولی دستش درد نکنه هر مدرکی که ازش میخواستم از زیر سنگم که شده پیدا میکرد
تازه دو روز پیش بلند شده رفته سوئد از برادر شاکی که شریکش بوده تو کنسولگری ایران شهادت گرفته ، این ینی صد در صد خدا یاریمون کنه برنده ایم
_ تو رو خدا راست میگی مریم ؟
_ دروغم چیه ، فقط دعا کن که همه چی خوب پیش بره
**
الحمدالله همه چی خوب پیش رفت و من به لطف خدا از پسش بر اومدم
وقتی از دادگاه خارج شدیم نگاه خوشحال و خاطر آسوده ی میثم و مجتبی برام از هر چیزی لذت بخش تر بود و به همون نسبت نگاه خیره ی سروش مهرآذر اذیت کننده تر
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1065
اونقدر که وقتی به دعوت دایی مرتضی همگی رفتیم رستوران ، تمام توجهشو مدام رو خودم حس میکردم طوری که اصلا متوجه صحبتهای بقیه نمیشدم
یکم که گذشت آرام و زن دایی و پوریا و پیام هم بهمون ملحق شدند ...
و چقدر جای عزیزم خالی بود
دادگاهو تازه برده بودیم ، میون شوخیها و سر به سر گذاشتنهای میثم و پیام قاعدتاً باید خوشحال میبودم اما نمیدونم چرا بغضم گرفت ، دلم بدجور هواشو کرده بود
هیچ وقت چیزی از نظرش دور نمیموند
اگر بودو بغضمو میدید ...
اگر نگاه خیره ی سروش مهر آذرو متوجه میشد ...
مطمئنا تا الان مشتش حواله ی صورتش شده بود و بعد برمی گشت و مچ دستمو محکم تو دستای پرقدرتش میگرفت و به دنبال خودش میکشیدم
خنده دار بود ... حتی دلم برای درد دستم پر میزد
چقدر اون روزا دور شده بود ، چرا روزای بودنش دیگه داشت برام رویا میشد ...
با گرمای دست آرام سر بلند کردم و با هم چشم تو چشم شدیم ، به زور لبخندی رو لبام نشوندم و چون احتمال میدادم هر آن بغضم بشکنه عذرخواهی کردمو رفتم به سمت دستشویی
شیرو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم و چند بار نفس عمیق کشیدم ؛ وحید که تماس گرفت رفتم بیرون از رستوران و حواسم کمی پرت شد
داداش مهربونم خیالمو از بابت بچهها راحت کرد و گفت همه شونو میبره خونه ی خودش ، سعی کردم کمی حرفامونو طول بدم تا کمتر در معرض دید سروش مهرآذر باشم
اما وحید کار داشت و خداحافظی کردو مجبور شدم برگردم
وقتی سر میز نشستم دیدم آقا میثم با آب و تاب اتفاقات دادگاهو تعریف میکنه
_ خلاصه جنگ واقعی بود زن دایی ؛ تا به حال این روی زن داداشمونو ندیده بودیم ، کم نمیاوردا
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«غیر از تو در این شهر کسی
باب دلم نیست :)💔»🥺
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294