eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ مضطرب گفت _ اسمش... اسمش مهلاست _ پس اسم این دختر خوشگل مهلا خانومه مرد که خیالش راحت شد ، بله ی کوتاهی گفت و خواست نهال را ببرد که مشت محکمم را به صورتش کوبیدم، دست نهال از دستش جدا شد و چراغ روی زمین افتاد. تمام خشم و ناراحتی و همه ی احساسی که از ظهر تا حالا به جانم نشسته بود را در مشتم ریختم و به جان مرد افتادم _ کثافتِ رذل... سنگدل بد ذات نهال به گریه افتاده بود، مرد روی زمین افتاده بود ، یقه اش را گرفتم و تکانش دادم ، شال دور صورتش کنار رفته بود _ عوضی می کشمت ، حال و روز مردم رو نمی‌بینی ، داغشون رو نمی‌بینی ؟ آخه کاسبی با درد و داغ و رنج مردم؟؟ _ من ... من ... کاره ای نیستم ، به من پول دادن گفتن .... _ که بچه ها رو بدزدی و یه درد دیگه بذاری روی درد مردم ؟... حیوون پست ، چندتا دیگه غیر این بچه رو بردی آره ؟؟ مشت ها و لگد هایم مرد را بی جان کرده بود ، به زحمت گفت _ فق‍. ....فقط ۶ تا _ لعنتی ! این فقط ۶ تایی که میگی آدمن، بچه ی یکی بودن که تو داغ گذاشتی رو داغشون فریاد میزدم و ناسزا میگفتم، میان این سرما عرق از صورتم جاری بود _ چی شده ؟ تو اینجا چکار می‌کنی ؟ مگه نگفتم دنبالمون بیا سرم پایین بود ،از صدایش شناختم که قاسم است ، از روی مرد بلند شدم و به طرف نهال رفتم _ عوضی داشت این دختر بچه رو می دزدید _ یا فاطمه ی زهرا... امروز دو سه تا گزارش داشتیم ولی .... ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ نفس عمیقی کشید _ حالت خوبه ؟؟ _ آره.... نهال رو تازه از آوار کشیدم بیرون.. از این لعنتی هم ترسیده نشست و بوسه ای به پیشانی نهال زد و دستی به صورتش کشید ، اورکتش را از تن بیرون آورد و دور نهال پیچید و بغلش کرد و ایستاد _ بریم _ این لعنتی چی ؟؟ پشت بی سیم از دونفر خواست که به اینجا بیایند ، بعد از آمدن آنها ما راهی شدیم _ من دو مورد گزارش داشتم که طلاهای کسایی که زیر آوار گرفتار هستن رو بر میدارن... اما ... اما دزدی آدم... خدایا عاقبت همه رو ختم به خیر کن بالاخره به ماشینی که عمو زیار و آقا رحمان بودند رسیدیم . _ عموت داخل اون آمبولانس هست ، اگه خواستی میتونی بری پیشش _ آقا رحمان چی؟؟ _ یکی از بچه ها می شناختشون ، تایید کرد و دخترش و دامادش بردنش _ خدا رحمتش کنه _ گفته بودی از کردستان اومدی ؟؟ _ آره... یکی از همرزم های عمو زیار ، توی تفحص پیکرش رو پیدا کردند و رفته بودیم انجیرک تشییع و بعدش اومدیم خونه ی آقا رحمان _ نکنه منظورت دایی صادقه؟؟ از اولی که دیدمت چهره ات به نظرم آشنا اومد ، حکما توی تشییع دیدمت _ عمو زیار خیلی دوستش داره ، حتی اسم پسرش رو هم گذاشته صادق قاسم آهی کشید _ واقعا هم دوست داشتنی بود، خدا رحمتشون کنه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ سوار آمبولانس شدیم ، نهال کنارم نشست و سرش را روی پایم گذاشت ، من غم عمو زیار زیادی برای شانه و دلم سنگین بود و غم نهال را نمی دانستم کجای دل وامانده ام بگذارم _ نهال چی میشه؟ قاسم نگاهی به نهال انداخت _ می برمش و میسپارم که عکس و مشخصات رو بین نیروها پخش کنن تا فامیلی آشنایی دوستی پیدا بشه ... اگه نشد هم که.... شاید بعد ها که حالم بهتر شد خبرش را از قاسم می گرفتم . عبور آمبولانس از روی خاکها و سنگها با تکان شدیدی همراه بود جوری که چند بار نهالی که حالا آسوده خوابیده بود از روی پایم در حال افتادن بود. _ میشه من شماره ای از شما داشته باشم که بعداً خبر نهال رو بگیرم قاسم لبخندی زد _ آره ، چرا که نه دفترچه کوچکی از جیبش بیرون کشید _ این دفترچه، پر شده از اسم و مشخصات ظاهری کسایی که عزیزانشون گمشون کردن و چشم امیدشون به لطف خدا و ماهایی هست که داریم آوار برمی‌داریم شماره اش را یادداشت کرد و برگه را به دستم داد _ عموتون جانبازه کدوم عملیاته؟ _ دوست پدرم و پدرِ همسرمه، کربلای ۴ مجروح شده _ خدا رحمتش کنه، رفت پیش رفیقش دایی صادق لبخند کم رنگی گوشه ی لبش نشست _ پس متأهل هستی _ تموم غصه ام این شده چطور خبرشو به همسرم و خانواده اش بدم ؟ _ خدا بهتون صبر بده ، واقعاً سخته چشم بستم تا ذهن آشفته و نا آرامم کمی آرام گیرد ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ میجان چهار روز از حادثه می‌گذشت ، خانه مان ماتم کده بود و دست و دلمان به کاری نمی رفت . چندباری پدر و مادر ایلشام تماس گرفتند و مادر صلاح ندیده بود چیزی از اتفاقی که حادث شده بود بگوید. ترکاشوند از دوستان پدر، دیروز راهی کرمان شد و قرار شد حداکثر تا امروز، خبرمان کند . با صدای تلفن تقریباً شیرجه زدم تا زودتر خبر را بشنوم _ الو‌ بفرمایید صدای کسی نیامد فقط صدای سرو صدا بود _ الو ... صداتون نمیاد _ میجان! بنیامین ؟! این صدای بنیامین بود که بعد از چند روز بی خبری و دلهره می شنیدم ؟ _ بنیامین ؟؟! تویی دورت بگردم ؟ _ آره قربونت تمام اشکهایی که این چند روز سعی کردم نریزم تا پشت مادر بیشتر خم نشود، روی گونه هایم سُر خورد و زمین افتاد _ کجا بودی ؟ چرا خبری ندادی بهمون؟ بابا کجاست ؟ صدایش بغض داشت _ میام توضیح میدم برات، عمو زیار هم پیش منه ، یکی دو ساعت دیگه سمت کردستان میایم شادی به دلم سرازیر شد _ خداروشکر که زنده اید ، فقط اینکه به درازلات هم زنگ بزن ، البته بابا مامان خبر ندارن بودی بم _ چشم الان بهشون زنگ میزنم. تو خوبی عزیزم ؟؟ _ الان صداتو شنیدم آره _ باید قطع کنم ، فعلآ خداحافظ خدا حافظی کردم و بوسه ای به گوشی تلفن زدم _ دیوونه شدی دختر؟ گوشی را پایین گذاشتم و ایستادم و به سمت مادر دویدم و در آغوشش کشیدم _ بنیامین بود مامان جون ، دارن حرکت می کنن سمت کردستان ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ مادر مرا از خودش فاصله داد و با بغض و حیرت گفت _ راست میگی ؟ خودش بود ؟ مطمئنی ؟ _ آره جونم ، گفت زیاد نمیتونه صحبت کنه، ان شاءالله دیگه دوری تمام میشه مادر روی زمین نشست و به سجده رفت _ خدایا شکرت... خدایا شکرت که پیش ایلشام و روجای مریض روسیاه نشدم و پسرشون سالمه صادق هم از بیرون آمد و با شنیدن خبر مانند بچگی هایش بلند بلند گریه کرد. با مادر به جان خانه افتادیم و تمیزش کردیم . سال نو در خانه ی ما امروز بود نه آخر زمستان. مادر همچنان مشغول بود،آخر شب بود که شیرینی های بژی درست شد ، آنها را در بشقابی مرتب چید.نگاهی به دورتادور خانه انداخت و بعد از چند روز آسوده خوابید. صبح زود از خواب بیدار شدیم و منتظرشان ماندیم.مادر غذایی که پدر دوست داشت را درست کرد. با صدای در همه به حیاط رفتیم ، حس ناشناخته ای بود ، بغض و شادی و دلتنگی همه در هم آمیخته بود. بنیامین از ماشین پیاده شد مادر در آغوشش کشید و بوسیدش _ الحمدلله که سالمی... زیارم کو مادر؟ بنیامین بغض کرده سر به زیر انداخت، و به آمبولانس پشت سرش اشاره زد .به طرفش رفتم دلتنگ مرا در آغوش کشید و مدام عذر خواهی می‌کرد و بی توجه به چشم همسایه هایی که می دیدند پیشانیم را می بوسید. _ بابا زخمی شده؟؟ مادر در آمبولانس را که باز کرد ، لحظه ای گذشت که فریاد بلندش در حیاط پیچید. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ من و بنیامین به پیشنهاد مادر بی آنکه جشنی بگیریم ، با سفر به مشهد ، در خانه ی قدیمی خودمان زیر یک سقف رفتیم . نمی دانستم صلاح هست پیش مادر بنیامین بمانم که بیمار است و یا به سقز بروم و کنار مادر بمانم که دست تنها بود . _ چی شده عزیزم ، به چی فکر می‌کنی ؟ _ به مادرامون کنارم نشست _ قربون دل مهربونت ، این مسیر رو همه ی دخترا میرن و از خانواده شون جدا میشن _ هر دو شون به کمک احتیاج دارن و من کاری ازم بر نمیاد _ همینکه تو آروم و خوش باشی اونا خوش هستن، مامان روجا که بهتره و کارهای خونه رو می تونه رسیدگی کنه، کارش روی زمین نمی مونه، مامان کژال هم که ماشاءالله از مادر من قوی تره، مطمئن باش می تونه از پس زندگیش بر بیاد ، ماهم هستیم ، تنهاشون نمیذاریم _ کاش بابا اینطور نمیشد ؟ کاش نمی رفتید بم؟ روبرویم قرارگرفت و بوسه ای به سرم زد _ حسرت خوردن و ای کاش گفتن کاری رو درست نمیکنه میجان... میخوای کردی قربون صدقه ات برم حالت خوب شه؟؟ لبخندی زدم که صورتم را میان دستانش قاب گرفت وگفت _ وەڪ مانڪًی چواردە جوانی...×××× خندیدم _ چیه .... اشتباه گفتم ؟؟ _ نه ... از اینکه از گیلکی حرف زدنم ناامید شدی و خودت دست به کار شدی خندیدم _ بی انصاف ، خب چه کنم اگه به زبون خودم بگم سه ساعت باید ترجمه کنم و اون حس و حالش ازبین میره ××××××× ××××مثل ماه شب چهاردهم زیبایی ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ بنیامین... بنیامین جان صدای عمو ایلشام از حیاط آمد ، بنیامین سریع به طرف در رفت . من هم ایستادم و پشت سرش رفتم _ جانم آقا جان _ مادرت میگه این چند روز تعطیلات عید رو بریم سقز ، دلش پیش کژاله ، می تونی ما رو ببری ؟؟ _ آره آقاجان... شما تا آماده بشید من و میجان هم میایم خوشحال از اینکه می‌توانستم به سقز بروم سریع دست به کار شدم . من بعد از تعطیلات باید تمرکزم را برای کنکور می‌گذاشتم و بنیامین هم باید به دانشگاه می رفت. قبل از ظهر به طرف سقز حرکت کردیم ، بخاطر خاله روجا بنیامین با احتیاط بیشتری می رفت . به خانه مان که رسیدم بی اختیار سریع از ماشین پیاده شدم . در حیاط مثل همیشه کمی باز بود ، داخل شدم و مادر را صدا زدم. _ مامان... مامان جان... مهمان نمیخوای مادر از حیاط پشتی آمد و با دیدنم دستانش را باز کرد _ له دورت گرم،گیان و دلم مرا محکم در آغوشش فشرد ، به قول پدر وقتی مادر احساسی میشد انگار روی زبان کردی تنظیم میشد و کلمه ای فارسی نمی‌گفت. قربان صدقه ام می‌رفت و فرصت حرف زدن به من نمیداد ، با دیدن بنیامین و عمو و خاله بالاخره مرا رها کرد و به سمت آنها رفت. خاله روجا را در آغوش گرفت و کمک کرد که از پله ها بالا بیاید _ صادق کو خاله کژال ؟؟ مادر جلوی سلته اش را با دو دستش نگه داشت _ رفته پیش کندوی زنبورش ، بیشتر از زنبورای کارگر، کار می‌کنه برای کندو با خنده وارد اتاق شدیم ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ زیار با شنیدن صدایی چشم باز کردم _ تو اینجا چکار می‌کنی آقا زیار؟؟ _ تویی مرصاد؟ _ آره... نگفتی اینجا چکار می‌کنی؟ نگاهی به اطرافم انداختم _ نمی دونم ، داشتم با رحمان صبحانه میخوردم، چشم وا کردم دیدم اینجام _ آقا رحمان که این قسمت نیست ، پیش آقا صادقه متعجب گفتم _ صادق؟ مگه صادق اینجاست؟ چرا هیچ چیز با عقلم جور در نمی آمد ، من و رحمان باید داخل آشپزخانه می‌بودیم ، حالا من تنها میان اتاقی کاملاً سفید بودم و رحمان هم نبود ، جایش مرصادی بود که فکر می‌کردم شهید شده. _ باید برگردی آقا زیار... _ کجا برم؟ خب منو ببر پیش بقیه دیگه _ الان که نمیتونم ، اصلأ دست من که نیست به طرفش رفتم و ناراحت گفتم _ نوبه ی قبل هم نذاشتی بیام و برم گردوندی قدش تا شانه ام می رسید ، بوسه ای به قلبم زد _ دست من نیست آقا زیار همین که خواستم دستش را بگیرم زیر پایم خالی شد و حس کردم از بلندی افتادم. _ کمک کن بذاریمش بالا _ یه لحظه صبر کن ... انگار نبض داره فقط صداها را می‌شنیدم _ یا امام رضا برگشته... بعد از سه روز برگشته صدای گریه ی آشنایی در گوشم نشست _ عمو زیار ... عمو زیار صدامو می‌شنوی؟ می‌شنیدم اما نای جواب دادن و باز کردن چشمانم را نداشتم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دوباره در عالم بی خبری رفتم و این بار با صدای فریاد کسی چشم گشودم . بالای سرم نشسته بود و اشک می‌ریخت ، چشمان سیاه نگرانش به اشک نشسته بود ، کژالِ من ، چشم سیاهِ صبور من. دستش را روی صورتم می‌کشید و موهایم را نوازش می داد _ چیزی بگو زیار ... بگو صداتو بشنوم... چند روزه ازت بی خبر بودم.... حرف بزن جون و دل کژال و منی که انگار زبانم را به کامم دوخته بودند و نمی توانستم کلمه ای ادا کنم. روزها می گذشت و من همچنان بی حرکت بودم و توان تکلمم در حد گفتن، آب ،سلام و دو سه کلمه ی نامفهوم دیگر بود. سنگینی بار زندگی بر دوش کژالم بود . من چطور باید جبران می‌کردم این همه دردی که هربار به جانش می نشست و از عشقی که داشت به رویم نمی آورد. گفته بودند که از زیر آوار ،بی جان بیرونم کشیدند ، من اما فقط یادم هست که رحمان رفته بود چای را داخل استکان ها بریزد و روی سفره بگذارد که زمین لرزید و بعدش انگار همه چیز از ذهنم پاک شد . شاید واقعا مرده بودم ، نمیدانم . آن همه پزشک و بیمارستان رفتن جوابشان فقط این بود _ عضلاتش کشیدگی و کوفتگی و کبودی داره که نهایت چند ماه دیگه خوب میشه ، شکستگی نداره ، اما از دست دادن قدرت تکلمش نمی دونیم برای چیه،شاید این علائم یک شوک بزرگه شوک بزرگ؟ یعنی چه شوکی می توانست زبانم را بند بیاورد؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ دلم میخواست به مزرعه بروم ، کنار کارگران در دامداری بچرخم ،با صادق به کندوی زنبورش سری بزنم, اما نمیشد ، میجان هر وقت تماس می گرفت فقط سلام گفتنم را می‌شنید و بعد زیر گریه می‌زد. _ امروز چطوری عزیزِ کژال؟ بالش زیر سرم را کمی جابجا کرد _ هوای اردیبهشت ماه عالیه ، میخوای بریم یه دوری بزنیم ؟ دستم را گرفت _ اگه دلت میخواد یه فشاری به دستم بده دلم میخواست اما او چطور میخواست مرا ببرد.نگاه به صورتش کردم _ چرا چشمات اشکیه؟ نهایت توانم را به کار بردم تا زبانم را بچرخانم _ کَ....کژا.. لبش به لبخند شیرینی باز شد _ جونِ کژال... دردت به جونم ، بالاخره بعد ۴ ماه اسممو گفتی مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش شادی میکند ، خم شد و بوسه های پشت همش را روی صورت و قلبم نشاند. _ امروز باید با بقیه ی روزا فرق کنه... چون اسم منو آوردی... من برم قیچی و آیینه بیارم این موها و ریش های خوشگلت رو اصلاح کنم بعدش ببرمت مزرعه رفت و با وسایلی که گفت آمد ، یک ساعت بعد من مرتب و آماده بودم. جلویم نشست و خیره در چشمانم گفت _ ماه شدی روحکم، هنوزم دوست داشتنی هستی شایدحـرفهایش را می بلعید و به زبان نمی آورد ، اما غمی که در چشمانش بود ناگفته پیدا بود ، می دیدم چقدر خودداری می‌کند از اینکه اشک نریزد. _ دو...دوس‍ِ ... دوسِت... دام..کژا... چشمانش برقی زد ، بغضش شکست و آزادانه اشک ریخت ، سرش را درون سینه ام فرو برد هق هق هایش دلم را لرزاند. دقیقه ای طول کشید تا آرام شود . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ اشک زیر چشمش را گرفت. _ اگه نتونی هم بگی دوستم داری من از چشمای آبیِ مهربونت می خونم لبخندی زد _ می دونی کاک زیار! آدم عاقل، اونیه که عاشق چشمای دلدارش میشه ، چشم تنها عضویه که تا آخر عمر تغییر نمیکنه ، میشه حرف رو از چشم خوند ، شاید زبون دروغ بگه اما چشم نه، منم عاشق چشماتم دستش را روی قلبم گذاشت _ تو آدم امنِ زندگیِ منی کاک زیار، وقتی کنارتم دلم آرومه ،پس غصه ی چیزی رو نخور لبخندی تحویلش دادم ، کاش می‌توانستم پاسخ این حجم از مهربان بودنش را به زبان بیاورم. با کمک صادق ، مرا به حیاط برد و سوار ماشین کرد . وقتی ماشین بنیامین در آن زلزله هیچ شد ، بر خلاف خواست بنیامین ، کژال خسارتش را با فروش گاو داد. برای اولین بار پشت فرمان ماشین می دیدمش ، اگر زبانم می‌چرخید می توانستم سربه سرش بگذارم . آنقدر آهسته میراند که مسیر نیم ساعته تا مزرعه یک ساعتی طول کشید. وقتی رسیدیم کمربند ایمنی را برایم باز کرد _ ببخشید دیگه... بس رانندگی نکردم ، ترس دارم صندلی چرخ دار را از صندوق برداشت و به زحمت مرا روی آن نشاند _ خب ... چون پسر خوبی بودی و امروز بعد از مدتها یه دوستت دارم خوشگل بهم گفتی ، تا غروب دو تاییمون خوش می گذرونیم سبد غذا را برداشت و با هم به طرف درختان رفتیم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ _ نمی دونستم قراره شگفت زده ام کنی وگرنه غذاهای خوشمزه ای که دوست داری رو درست می کردم دستم را به سمتش بردم، دستم را گرفت و جلویم زانو زد _ جانم زیار؟! دستش را بالا آوردم و کمی سرم را خم کردم ، بوسه ای روی انگشتانش زدم . دست دیگرش را روی دستم گذاشت _ چکار می‌کنی ؟ امروز چت شده زیار ؟ داری منو می ترسونی ؟ لبخندی زدم ، لابد فکر میکرد قرار است تنهایش بگذارم . ایستاد و پشت صندلی قرار گرفت _ اول بریم کنار رودخونه ، پاهاتو بذار توی آب خنک ، روحت تازه شه با یک تکان ، صندلی را به حرکت در آورد و به طرف رودخانه رفتیم. با احتیاط مرا از شیب کم کنار رودخانه پایین برد . تا جایی که پایم داخل آب قرار بگیرد مرا جلو برد . _ خوبه؟؟ چشم روی هم گذاشتم. خندید و پاچه ی درپه را کمی بالا زد و ماشته را از دور گردنش باز کرد و روی پایم گذاشت. کمی جلوتر رفت. ماشته را تا صورتم بالا آوردم و دم عمیقی از آن گرفتم . مرز ۵۰ سالگی را رد کرده بودم اما هنوز با عطر تنش ، مثل جوانی هجده ساله قلبم کوبش بی امانش را شروع می کرد و شیرینی عشق را در رگ هایم پمپاژ می‌کرد. _ به نظرت اینجا ماهی داره کاک زیار ؟؟ داشت به قسمت های عمیق تر می رفت . من قبلاً اینجا آمده بودم اما کژال بار اولش بود _ نَ‍ـ ....نر هنوز جمله ام کامل نشده بود که کژال قدمی عقب گذاشت و پایش روی سنگ کف رودخانه سُر خورد و با سر کنار سنگ بزرگی افتاد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨