eitaa logo
سلام بر آل یاسین
25.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
509 ویدیو
3 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ الْأَمَانَ﴿يَوْمَ لا يَنْفَعُ مَالٌ وَ لا بَنُونَ، إِلّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴾ 🔸خدایا از تو امان می‌خواهم، «روزی که هیچ مال و اولادی سود نمی‌دهد‌، مگر کسی که قلبی سالم [از آلودگی‌ها] به پیشگاه خداوند بیاورد»  🌌 《علیه السلام》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ دستش را تکان داد که از درد چهره اش جمع شد _ می خوای برای اینکه استرس و اضطرابی نداشته باشی بریم دوتایی بیرون یه دوری بزنیم ، شام رو هم بیرون می خوریم نگار گوشی را روی میز گذاشت _ من استرس و اضطرابی ندارم ، به اندازه ی توانم خوندم ، بقیه با خدا... مامان پریا شام کوفته و یکی دو مدل غذای دیگه درست کرده ، زشته که بریم بیرون کمیل کلافه نفسش را بیرون داد . سمانه از بیمارستان که آمد ، خوش آمدی به مهمان هایش گفت و بعدش میز را شام مفصلی که تدارک دیده بود چید . کمیل زودتر به طبقه ی پایین رفت . نباید این چند روز پشت سیستم می نشست و از دستش کار می کشید ، درد امانش را بریده بود ، قرصی هم که عصر خورده بود افاقه نکرد . با همان درد روی مبل چشم بست . نگار با اینکه از هم صحبتی با پریا سیر نمیشد اما باید به سفارش لیلی زود می خوابید . به طبقه ی پایین رفت و کمیل را روی مبل دید ، از اتاق خواب پتوی نازکی رویش کشید و دوباره به اتاق برگشت. داشت به فردا فکر میکرد و از خدا میخواست کمکش کند تا تهران قبول شود. نیمه های شب صدای ناله های ریزی شنید . از اتاق بیرون آمد ، کمیل بود که زیر نور کم چراغ شب ، دستش سالمش روی شانه ی چپش بود و از درد می نالید . نگار با دلشوره به سمت کمیل رفت. چهره‌اش در نور کم‌سوی چراغ، رنگ‌پریده و خسته به نظر می‌رسید. دلش نمی آمد کمیل را در این وضعیت ببیند _ چی شده؟ آقا کمیل ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ صدایش نرم و آرام بود، اما در دلش اضطراب موج می‌زد. کمیل سرش را بالا آورد و با چشمان دردآلودش به او نگاه کرد. _ کمی درد دارم، نگران نباش. اما صدایش به وضوح نشان می‌داد که این درد بیشتر از آن چیزی است که می‌خواهد نشان دهد. نگار به آرامی کنار او نشسته و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. _ دارو تاثیری نداشته؟؟؟ ماساژ بدم شاید دردتونو کم کنه کمیل لحظه‌ای سکوت کرد و با نگاهی پر از احساس به نگار خیره شد. نمی‌توانست انکار کند که این نزدیکی و نگرانی چقدر برایش شیرین است ، به نگار وابسته شده بود و عمیق تر از آن دلبسته . کاش می توانست بگوید این درد را می شود چاره کرد، اما با درد دلم و روحم چه باید بکنم؟ نگار با دلسوزی به او نگاه کرد و گفت: _ برم قرص دیگه ای بگیرم با این جمله خودش را از نگاه کمیل رها کرد و به طبقه ی بالا رفت ، سمانه ترسیده در باز کرد و نگار که گفت چه شده ، رفت و یک خشاب ناپروکسن را به دست نگار داد _ اگه دردش آروم نشد بگو ببریمش بیمارستان نگار تشکر کرد و پله‌ها را پایین آمد. یک قرص از خشاب جدا کرد و با یک لیوان آب کنار کمیل نشست _ نمی دونم اومدن شما برای چی بود ؟؟ آیه نازل شد با این درد همراه من بیاید؟ کمیل قرص را با جرعه ای آب بلعید _ وقتی تا حالا دلیلش رو متوجه نشدی همون بهتر که الآنم ندونی ، یعنی تو با این IQ می خوای فردا بنشینی سر جلسه ی کنکور؟؟ نگار دلخور آویز طبی را از گردن و دست کمیل جدا کرد . دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و با کف دست کمی ماساژ داد . _ نیازی نیست نگار خانم _ من IQ ضعیفی دارم ولی دستم زور داره، ماساژ میدم شاید آروم بگیره دستتون ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۴۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯این که چهار روزه، چهار سال بمونه خارج چی میگه!😂😁 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۶ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» کمی سرجام خودم رو جمع و جور کردم و از خیره شدن به مهرو‌ کوتاه اومدم. و شرمنده بابت اینکه حواسم نبود ،نگاهم رو بالا آوردم و گفتم: _ببـــ...ببخشید حواسم جایی بود. آقای شایان و مهلا‌ خانوم نگاه خندان و پر از محبت بهم کردند و دوباره نگاهشون رو به من دادند . فکر کنم از اینکه من آنقدر مهرو‌ رو دوست دارم خوشحالند.اونا چی میدوند از قلب پر از حس نبود پدر و خانواده ی من. آقای شایان_ هیچی بابا،الحوالت رو پرسیدم.ان‌شاالله همیشه سلامت باشی و خدا برای مادرت حفظت کنه. با این جمله ی آقای شایان از گوشه ی چشم مادرم رو دیدم که خیلی جلوی خودش رو گرفته تا گریه نکنه. فکر کنم از دستم دیگه به ستوه اومده. آروم تشکری کردم. نگاهم سمت مهلا خانوم کشید که بلند شد و سمت مامان ملیحه یک ساکت و البته بسیار ناراحت اومد. کنارش نشست. مامان ملیحه تغییری توی حالت چهره اش‌ نداد. دست مهلا خانوم روی دستان چفت شده ی مامانم نشست. _ملیحه خانوم بخدا تا عمر دارم شرمنده تونم. ما رو آدم های بدی نبیند. نمیدونم چیکار کنم تا مطمئن بشید ما خانواده ی بدی نیستیم ، شاید همون شب اول نباید دکتر امینی اجازه میداد این شیر دادن ادامه پیدا می‌کرد ، شاید ما باید زودتر مییومدیم. بخدا شرمنده ایم. دیدین بچه هم بیمارستان بستری شد. بگو چکنیم تا حالتون بهتر شه؟! مامان دستش رو از زیر دست مهلا‌ خانوم بیرون کشید و نگاه عصبیش رو بالا آورد و اول به من نگاه کرد. تمام وجودم یخ شد. نکنه مامان بخواد کاری کنه یا حرفی بزنه و مهرو رو ازم بگیره. نگاهم پر از التماس بود. مهروی‌ خوابیده رو توی بغلم فشار دادم. ترس بهم وارد شد. مامان وقتی حالت مضطربم رو دید. نگاهش رو پایین داد و نفس عصبیش رو بیرون داد. مهلا‌ خانوم متوجه گردش نگاه من و مامان شد که سرش رو به عقب چرخوند و نگاهی بهم کرد. فکر کنم اضطرابم رو متوجه شد. سرم رو پایین انداختم.
💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖 💖💖💖💖 💖💖💖 💖💖 قسمت۲۶۷ به‌قلم کپی حتی با لینک حرام است «نهال» با صدای مامان ملیحه نگاهم رو به سرعت بالا آوردم. _ من همه ی عمرم رو برای بزرگ کردن نهال دادم. بچه بودم که بدنیا اومد و تنها بدون کمک کسی بزرگش کردم. و تا روزی که زنده هستم با این کاری که نهال داره می‌کنه موافق نیستم. ولی این دلیل نمیشه دخترم رو تنها بزارم. الان میگم مخالفم. روزهای قبل هم گفتم مخالفم. الانم جلوی جمع بهش میگم مخالفم. ولی خودش باید تصمیم بگیره. حالا تصمیم گرفته و پای این راهی که بنظرم نابودی آینده‌ شه و انتخاب کرده بمونه. مامان نگاهش رو از مهلا‌ خانوم گرفت و ادامه داد: _مخالف اشتباه دخترمم. ولی یک درصد فکر نکنید چون دخترم،(بغضش رو قورت داد و دستش رو جلوی دهنش گرفت) پـــ...پدر نداره،پس بخواین....پس بخواین از احساسش نسبت به مهرو سؤاستفاده کنید.یا...یا اذیتش کنید. همزمان آقای شایان و مهلا خانوم خواستند جواب نگرانی مامان رو بدند که مامان دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد و ادامه داد: _منظورم هم اصلا این نیست که درخواست پول یا چیز دیگه ایی دارم. نهال همه ی خانواده‌ی منه،پس اگه...اگه...اگه متوجه بشم دخترم...دخترم اذیت شده یا بهش بی احترامی شده... مامان نگاه جدیش رو به آقای شایان داد و شمرده شمرده گفت: _چشم می‌بندم روی مهرو‌ و احساس دخترم و مییام و میبرمش و اصلا برام مهم نیست چه اتفاقی می افته. من پدرش و مادرشم. من خانوادشم. این رو بدونید. من خانواده‌ی‌ نهالم .و تا روزی که هستم مواظبشم و تنه‌اش نمیزارم حتی اگه داره اشتباه می‌کنه. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت vip با بیش از ۳۸۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن به شماره کارت: 💳:
6037991935379507
《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110
Alireza Ghorbani ~ UpMusicAlireza Ghorbani - Ham Ghafas (320).mp3
زمان: حجم: 10.19M
ببند زخم مرا که این پیاله ی خون دخیل بستن توست ببند زخم مرا که آنچه میکشدم غم شکستن توست وصف‌حال ملیحه و نهال ❤️‍🩹 https://harfeto.timefriend.net/17508300624052 لینک ناشناس مون برای خوندن نظراتتون. منتظرتونیم.
◍⃟♥️ آرزو می‌کنم که زندگی به تو بیاید و دنیا با تو راه بیاید. آرزو می‌کنم که لبخند،ضرورت چهره‌ات باشد و جهان، چشم دیدن شادیت را داشته باشد و یک جای کوچک، حتی به اندازهٔ يک صندلی در قـــلب کــسانی که دوســت شان داری‌،داشته باشی☺️🌱🌸
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان را در رفاقت امتحان کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📸 ✍ ماساژ دادن را متوقف نکرد ، تماس سر انگشتانش با شانه ی کمیل ، تمام دردها را از ذهن کمیل برد . _ ببخشید که ناراحتت کردم دست نگار ثابت ماند. کمیل داشت غیر مستقیم می گفت بخاطر محرمیت و وظیفه ای که محرم بودن برایش آورد مجبور به آمدن شده به همراهش . در دلش گفت _ خاک بر سرت نگار ، اون روز که بابا میثم گفت محرم بشید مگه تصمیم نگرفتی قوی باشی، مگه تصمیم نگرفتی چشمت فقط به دست خودت و خدا باشه .... دفعه ی دیگه نباید دلت بلرزه _ کافیه نگار خانم دستش را برداشت و به طرف اتاقش پا تند کرد.کمیل پشیمان از اینکه چرا این حرف را به نگار زده ، دست سالمش را به مبل زد و ایستاد . چند تقه به در نیمه باز اتاق نگار زد نگار اما زیر پتوی نازکی که روی سرش کشیده بود ، خودش را پنهان کرد و قصد جواب دادن نداشت . _ نگار خانم ... معذرت می خوام که منظورم رو بد رسوندم.... باور کن منظور بدی نداشتم ... فقط .. زبان کمیل به گفتن احساسش نمی چرخید . چه برزخی بود که در آن افتاده بودند؟ دو ماه دیگر که این دختر را دیگر نداشت این برزخ کمیل می شد جهنم، می شد زمهریری که بی تیله های طوسی نگارش ، تمام روح و جانش یخبندان کند. جوابی که نگرفت ، روی مبل نشست و به جان خودش غر زد _ تو هم با این طرز بیانت! می خوای اینجوری حست رو بهش بگی ؟؟ ۳۰ سالته حرف زدن هم بلد نیستی حواسش نبود و دست مجروحش را تکیه گاه مبل کرد و فریاد تقریباً بلندی از دهانش خارج شد . ××××××××××××××××××××××××××××× کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️ 🍃 🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃