eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ریحانه مثل همیشه، دقیق به حرفهایم گوش می دهد و رانندگی می کند. بعد از اینکه کل جریان را تعریف می کنم، حسابی ابراز خوشحالی می کند و مشتاق می شود که بتول خانم را ببیند. این را که می گوید، یک جوری می شوم. انگار که ناراحت شده باشم یا .. نمی دانم چرا ولی پشیمان می شوم که چرا آشنایی ام را بتول را برایش گفته ام. هر چه فکر می کنم، حرف خاصی هم نزده که این طور ناراحت شده ام. به هر حال، خیلی راغب نیستم که بتول را ببیند. نه اینکه عیبی داشته باشد یا چه. نمی دانم. هر چه بالا و پایین می کنم که این چه حالی است، متوجه نمی شوم تا اینکه ریحانه بازهم می گوید: + از پنجره راهرو کتابخونه دیدمتون نشسته بودین زیر آفتاب. نیومدم پایین که مزاحمتون نباشم. به نظر دختر خوبی می یاد. خدا به هم ببخشدتون. الهی که رفیقای خوبی برای هم باشین 🔸از این حرفش خوشحال می شوم. به کوچه که می رسیم تشکر کرده و خداحافظی می کنم. هنوز هم از چیزی ناراحتم که خودم نمی دانم چیست. از پشت سر، ریحانه را نگاه می کنم که ماشین را پارک می کند و دست تکان می دهد. دستم را بالا می برم و با دست دیگر، کلید را می چرخانم و وارد خانه می شوم. بعد از نوشتن خاطرات آن روزم، زنگ موبایل، ساعت 8 شب را می زند. یادش بخیر سر این ساعت، ریحانه به خانه ما می آمد و برایم کتاب می خواند. "خدایا، ممنونم که مرا از آن وضعیت بیماری در آوردی" 🔻به ریحانه پیامک می زنم: "جایت خالی است. کجاست ریحانه عزیزم که برایم کتاب بخواند و من غر بزنم و او نازم را بکشد" بلافاصله جواب می آید:"همین دو سه خونه اونورتر. بیام نازتو بکشم خوشگل؟ کتاب چی در دست مطالعه داری؟" نگاهی به کتابهایش می اندازم. همه را خوانده ام. این چند وقت که ریحانه مشغول عمو و مشکلاتش بوده و من هم درگیر مسائل دختر خاله ها، خیلی او را ندیده ام. واقعا دلم برایش تنگ شده. حالتی شبیه بغض پیدا می کنم. می نویسم: "هیچ کتاب جدیدی ندارم." 🔸انگار بعضی از ساعت های خوش زندگی ام، متوقف شده باشد، خیره نگاه می کنم و منتظرم ریحانه، پاسخم را بدهد. چیزی نمی گوید. باز هم منتظر می شوم. جوابی نمی آید. به بتول زنگ می زنم و حال و احوال های معمول را می کنم. از او می خواهم برایم یک کتاب غیردرسی ای که دوست دارد بیاورد و من هم خودم همین کار را می کنم. به کتاب های زیادی که از ریحانه کادو گرفته ام نگاهی از سر حسرت می اندازم. تصمیم می گیرم به جای امانت دادن، برای بتول خانم، کتابی بخرم. با خودم می گویم: "ولی فردا که نمی تونم بخرم قبل از دیدنش. حالا فعلا اولی رو امانت می دم، بعدش براش کادو می خرم. آره. اینجوری بهتره." دلم نمی آید کتاب هایم را به کسی بدهم. اماخب، اینجا ماندنش چه فایده ای دارد؟ من که دیگر با آن ها کاری ندارم. چطور است همه شان را بسپرم وقف در گردش.. دفتر خاطراتم را باز می کنم و مشغول نوشتن می شوم: "چت شده نرگس. تا دیروز این کتاب ها به جونت بسته بود و حالا خیلی راحت می خوای همه رو بدی وقف در گردش. نکنه از دست ریحانه عصبانی ام اره. عصبانی ام. اون دیگه برام وقت نمی ذاره. انگار نه انگار که من دوستشم. تازه می خواد با بتول هم دوست بشه. پس من اینجا .. " 🔻به اینجا که می رسم، دست از نوشتن برمی دارم. به شدت عصبانی ام اما.. تازه می فهمم آن حال بدم موقع برگشت، در اثر همین تفکر بوده. اینکه دیگر ریحانه مرا دوست ندارد. یا با من ارتباط ندارد و می خواهد با بتول ارتباط بگیرد. به خودم می گویم: "خاک تو سر بدبختت کنن. همین ی خصلت رو کم داشتی." دفتر را می بندم و خودکار را روی آن می کوبانم. فعلا از بذل و بخشش کتاب ها خودداری می کنم. 🔹 فرزانه از آن طرف صدا بلند می کند که: ^ چی شده؟ خوبی آبجی؟ با یک خوبم، جوابش را می دهم. بیست دقیقه ای از هشت گذشته. پیامک بتول خانم می آید: "من فردا کلاس اول رو نمی تونم بیام نرگس جون. ان شاالله ساعت ده می بینمت. مراقب خودت باش" بیشتر دمغ می شوم. سعی می کنم توجهی نکنم. جزوه ای که امروز از کلاس نوشته ام را باز می کنم و مباحث مختصر درسی را که استاد داده، مرور می کنم. اسم مقاله ای را که قرار است تا هفته دیگر بخوانم را روی برگه ای یادداشت کرده تا از اینترنت، دانلود کنم. چراغ اتاقم را خاموش می کنم و از پله ها پایین می روم. 🔸پیدا کردن مقاله به سرعت برق است. آنر ا دانلود کرده و روی فلشی که دارم می ریزم تا فردا، پرینت بگیرم. از پله ها بالا می روم. حال و حوصله هیچ کاری ندارم. چراغ که خاموش است. فلش را داخل جامدادی ام گذاشته و روی تخت، دراز می کشم و خاطرات خوش امروزم را مرور می کنم. چقدر دلم می خواست الان ریحانه اینجا بود و با اون حرف می زدم. دلم برایش خیلی تنگ شده. خیلی. @salamfereshte
✨💎✨💎✨ 🌺مردى آمد خدمت امام حسين عليه السلام و گفت مردى گناهكارم و نمى توانم از گناه خودارى كنم مرا موعظه كن. امام عليه السلام در پاسخ فرمود: 🍀افْعَلْ خَمْسَةَ أشْياءَ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ. پنج كار انجام بده بعد هر چه خواستى گناه كن 1️⃣فأَوَّلُ ذلِكَ: لا تَأْكُلْ رِزْقَ اللّه ِ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ،اول اینکه روزى خدا را نخور هر چه مى خواهى گناه كن؛ 2️⃣والثّانى: اُخْرُجْ مِنْ وِلايَةِ اللّه ِ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ، دوم اینکه از حكومت و سرپرستى خدا خارج شو، هر چه دلت مى خواهد انجام ده 3️⃣والثالِثُ:اُطْلُبْ مَوْضِعاً لايَراكَ اللّه ُ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ، سوم اینکه جايى را انتخاب كن كه خدا تو را نبيند بعد هر چه مى خواهى گناه مرتكب شو 4️⃣والرّابِعُ: اِذا جاءَ مَلَكُ الْمَوْتِ لِيَقْبضَ رُوحَكَ فَادْفَعْهُ عَنْ نَفْسِكَ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ، جهارم اینکه زمانى كه عزرائيل آمد روح ترا از بدنت بگيرد او را از خودت دور كن هر چه خواستى انجام بده؛ 5️⃣والْخامِسُ: اِذا اَدْخلَكَ مالِكٌ فى النّارِ فَلا تَدْخُلْ فِى النّارِ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ. پنجم اینکه وقتى كه مالك جهنم خواست تو را وارد آتش كند وارد نشو بعد هرگناهى كه مى خواهى انجام ده . 📚موسوعة كلمات الامام الحسين عليه السلام، ح ۵۵۹ @salamfereshte
🔻کلاس آنقدر شلوغ است که همین اول صبحی، سرم درد می گیرد. دانشجوها بلند بلند حرف می زنند و حتی برخی شوخی های زننده ای هم می کنند. اعصابم خرد شده و تحمل این همه بی ادبی و بی حرمتی را ندارم. هنوز این اخلاق بد را ترک نکرده اند. حالا دیگر شوخی هایشان به دیگران هم سرایت کرده. یکی نسیم می گوید یکی عباس. اصلا دلم نمی خواهد پشت نسیم در بیایم. چون او هم مزخرف می گوید اما هر دویشان حوصله ام را سر برده اند. بتول خانم هم که نیامده. من هم باید بگذارم دو دقیقه قبل از آمدن استاد بیایم که مجبور نشوم رفتارهای این ها را ببینم. به صورتی که نه دعوا باشد و نه ضعفی در صدایم باشد، بعد از اینکه گلویم را صاف می کنم، با صدای بلند می گویم: "لطف کنید شان کلاس و درس را رعایت کنید. " 🔸نسیم، امروز همه لباس هایش بنفش است. شال و لاک دست و .. پر شالش را گوشه کتفش مرتب می کند و می گوید: "با من بودی؟" جوابی نمی دهم. خیز برمی دارد و نفس می گیرد که بخواهد جوابی بدهد. عباس می گوید:"معلومه که با شما بودن." دلم نمی خواهد سر بلند کنم و نگاه جدی و عصبانی ام را به عباس بدوزم. بالاخره نامحرم است و دلم نمی خواهد ولو به این نگاه، ذره ای چشمانم خرابش شود. خودم را مشغول نوشتن می کنم و سعی می کنم توجهی به هیچکدامشان نداشته باشم. سید، همان خواستگارم محترمانه و جدی می گوید:" همه مراعات کنین. عباس بس کن دیگه شما هم" با این حرف سید، عباس چیزی نمی گوید و کنار مجید کوثری و سید، می نشیند. 🔹 زیر چشمی که نگاهشان می کنم، با هم پچ پچ می کنند و دیگر صدایشان بلند نمی شود. نسیم اما غیضی از من به دل گرفته. احساس می کند او را جلوی همه ضایع کرده ام. به طرفم می آید. روی صندلی نشسته و آن را جلو می کشد و می گوید:"چیه رفیق قدیمی.. داری تلافی می کنی؟ " نگاهم را از روی دفتر برداشته و به صورت سرخاب سفیدآب شده اش نگاه می کنم. بی غیض. بی ناراحتی. حتی بدون اینکه جدیتی در چهره ام باشد. برای یک صدم ثانیه، مردد می مانم لبخند هم چاشنی صورتم بکنم یا برداشت بد و تمسخر کردن می کند و بهتر است لبخند نزنم؟ به نتیجه چون نمی رسم، لبخند خاصی نمی زنم. سرم را نزدیک تر می برم و می گویم: "نه عزیزم. تلافیِ چی؟ دیوار موش داره، موش هم گوش داره. کمیته انضباطی که دوست نداری بری.. حتی بهتره کمتر سِت کنی. حسابی عروس شدی ها نسیم جان.. اینجا هم که تازه داماد زیاده تو دانشگاه." 🔸 طوری نمی گویم که تیکه انداختن باشد اما وقتی حال کسی خراب باشد، بهترین حرفها را هم تیکه می بیند. با غیض نگاهم می کند و می خواهد یک جواب آبدار به صورتم پرت کند که استاد داخل کلاس می شود. به نسیم لبخند می زنم و دستم را روی دست لاک زده اش می گذارم و از جا بلند می شوم. دستش را می خواهد پس بکشد. محکم می گیرم و باز هم به صورتش لبخند می زنم. موقع نشستن، دستش را رها می کنم. صندلی اش را کمی جلوتر می برد که مرا نبیند و رو به استاد، پشت به من، می نشیند. 🔹جلسه اولی است که این استاد را می بینم. لباس های تمیز و مرتبی دارد. من از دیدنش کمی جا می خورم اما بقیه، بسیار متعجب شده اند. من خوشم می آید اما مطمئنم که برای لااقل چند نفر، باب اذیت و تمسخر باز شده است. امیدوارم احترام استاد را نشکنند. چه اشکالی دارد استاد عبا و عمامه بر سر داشته باشد؟ استاد، عبایشان را برداشته، آن را تا کرده و به پشتی صندلی می گذارند. لباسشان مرتب و تمیز است. به گمانم ترکیب رنگی سفید و آبی آسمانی و خاکستری است. یک رنگی بین این ها. 🔻به خودم نهیب می زنم: "نامحرم اند ها. حواست به نگاه هایت باشد." از این نهیب، خوشحال می شوم. تازگی ها این نهیب ها را دوست دارم. احساس می کنم یک دوست صمیمی که عاشق من است، از درون من، مواظب من است. گاهی البته که دلم می خواهد کاری را انجام دهم، این نهیب، زجر آور می شود اما بودنش را دوست دارم. استاد، بسم الله می گوید و مقدمه ای از درس ارائه می دهد که قرار است در این ترم، چه چیزهایی بیاموزیم. چهره نسیم را نمی بینم. دلم نمی خواهد به عباس و بقیه بچه ها نگاه کنم. صدای یکی بلند می شود که: امتحان هم داریم؟ استاد حاج آقایمان پاسخش را اینطور می دهد:"هم فعالیت های کلاسی و کنفرانس و هم برگه امتحانی، نمره پایان ترم رو تشکیل می ده." پس کنفرانس هم داریم. 🔸موقع توضیحات استاد، برگه ای برداشته و با خودکار های رنگی که دارم، گلی برای نسیم می کشم و آن را سایه می زنم. لا به لای یادداشت برداری از درس استاد، برگ هایش را کشیده و تکمیل می کنم. گل زیبایی می شود. دورش را با خودکار آبی، هاله ای کمرنگ می کشم و بیرون هاله را، با مداد مشکی، کمی تیره می کنم. نمی دانم مفهومش را نسیم متوجه می شود یا نه اما، می خواهم فقط، نشانش دهم که هنوز هم او را دوست دارم و برایم مهم است. @salamfereshte
💎فرشتگان پیام آور بشارت الهی💎 🍀إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا 🌹 رَبُّنَا اللَّهُ🌹 💪 ثُمَّ اسْتَقَامُوا💪 🌸 تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ 🌸 🍀أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا 🍀 🌺وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ 🌼🌸🌼🌸🌼 🍀ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : 🌹ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ; 💪 ﺳﭙﺲ [ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ] ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ، 🌸ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ [ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ] 🍀ﻣﺘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ 🌺ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺘﻲ ﻛﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎﺩ . 📚(سوره فصلت، آیه٣٠) @salamfereshte
🔹بعد از کلاس، برگه به دست، همین جمله را به او می گویم:"نسیم جان. هنوز هم برام مهمی و دوستت دارم. این گل تقدیم به شما" و آن را به نسیم می دهم. اولش کمی بی تفاوت نگاه می کند. بعد از چند ثانیه فقط تشکر می کند. من هم لبخند می زنم. نمی توانم فعلا محبت زیادتری نشان دهم تا برداشت اشتباه نکند که دارم از جمله تذکری که در کلاس داده ام، عذرخواهی می کنم. عصایم را برمی دارم و به قصد رفتن به کتابخانه و نشستن در سالن مطالعه، کلاس را ترک می کنم. 🔸کتابخانه، بسیار بزرگ و البته بسیار هم خنک است. صدای سکوت خاص کتابخانه، به گوشم می خورد. گاهی ورق زدن های کتاب که معلوم نیست چه کسی ورق زده و .. قاعدتا این ساعت از روز، هر کتابخانه عمومی دیگری بود، پر بود از دختر و پسرهای دانشجوی کنکوری اما اینجا، صدای ورق زدن هم نمی آید، چه برسد به پر زدن یک پرنده. به اطراف نگاه می کنم. فقط کتابدار آنجاست که پشت سیستم نشسته و مشغول است. جلو می روم و شماره عضویتم را می گویم. کارت کتابخانه ام را که از چند ماه پیش همان طور آنجا جاخوش کرده بود می گیرم و به سمت قفسه های باز می روم. پرسه زدن لای کتاب ها را بسیار دوست دارم. حال و هوای خاصی دارد. 🔹طبق راهنمای نصب شده روی قفسه کتاب، دنبال کتب دفاع مقدس می گردم. چشمم به ادبیات و رمان فارسی می افتد. حس رمان خوانی چند سال پیشم تحریک شده و مرا به آنجا می کشاند. اکثر رمان هایش را خوانده ام. آن موقع فکر می کردم عجب رمان های مطرحی هستند و چقدر هم درگیر احساسات القا شده شان می شدم اما حالا که با کتاب های واقعا مفید دیگری آشنا شده ام، رغبتی به ورق زدن رمان های غربی ندارم چه رسد به خواندنش. تازه به قول بچه ها، من سانسور شده هایش را می خواندم. پر بود از حرفهای حال به هم زن و جلوه دادن های الکی.. حتی گاهی، از روی یک رمان، می فهمیدم نویسنده اش کیست. آنقدر که نویسنده هایشان، یک سبک زندگی خاصی را می گفتند. 🔸 به خود می گویم: "حالا این تحلیل های ذهنی را بزار کنار، ببین ی رمان ایرانی خوب پیدا می کنی" بین نویسندگان ایرانی که می شناسم و خیلی هایشان را هم نمی شناسم، می گردم ببینم چه کتابی چشمم را می گیرد."به نظر می رسه این جدید باشه. جلدش که نو می زنه" کتاب را برمی دارم. کتاب قطوری است اما سبک. حتما از کاغذ ایرانی استفاده کرده اند. خوشم می آید. فقط به همین علت هم اگر باشد، می خواهم این کتاب را ببرم و بخوانم. نام نویسنده اش چقدر آشناست. محمد رضا سرشار.. سرشار.. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید. به هر حال آشنا بودن نامش می شود دلیل دوم برای اینکه همین رمان را ببرم و بخوانم. کتاب را باز می کنم و کمی می خوانم: ☘️" محمد، دورتر ، در میان سبزه های کوتاه رسته در زیر نخلها، گویا به یافتن چیزی بود. برکه آواز در داد و او را خواند. محمد آمد. دستان کوچک خویش را در پشت نهان ساخته بود و لبخندی پنهان، در چهره داشت.پس با حرکتی تند، دستان را به دو سوی گشود و گفت: برای شما! در دست راستش، شاخه ای نرگس صحرایی، و در دست چپ، یک شاخه شقایق بود. آمنه و برکه، به شادی، گل ها را از او گرفتند. " 🔹مجدد روی جلد کتاب را نگاه می کنم. رمان کودکی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. چه جالب. یک شعف درونی خاصی پیدا می کنم. کلمات چقدر با لطافت انتخاب و نوشته شده اند. دیگر در برداشتن این کتاب، تردیدی به خود راه نمی دهم. با افتخار، آن را روی دست گرفته و به سمت سالن مطالعه می روم. می خواهم بخوانمش. پنج دقیقه بیشتر فرصت نیست. با یک تامل کوتاه می فهمم فرصت نیست. راهم را به سمت کتابدار کج کرده و کارت کتابخانه ام را می دهم که ثبتش کند. دو ثانیه بیشتر طول نمی کشد. دو هفته وقت برای مطالعه. تشکر می کنم و از آن هوای بسیار خنک، خارج می شوم. به محض خارج شدن یادم می افتد که دنبال ریحانه نگشته ام. دیگر فرصتی نیست. به سمت کلاس، حرکت می کنم. 🔸دقیقا لحظه قبل از ورود استاد به کلاس، می رسم. با دیدن بتول خانم، خوشحال می شوم و سرعتم را زیادتر می کنم که تا استاد به دم در کلاس نرسیده، روی صندلی بنشینم. گویا در نبود من بین دانشجوها اتفاقی افتاده، جو کلاس کمی سنگین و مشکوک است. استاد وارد می شود. صندلی کنار بتول را انتخاب می کنم که نزدیکش باشم. به هم دست می دهیم و سلام می کنم و آرام می پرسم: من نبودم دعوا شده؟ با اشاره استاد را نشان می دهد و می گوید: بعدا می گم. @salamfereshte
💎نیاز، راه اتصال، به او💎 🌸يا أَيُّهَا النَّاس🌸 🍀 أنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ 🍀 ✨واللَّهُ ✨ 🌺هوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ🌺 🍃🌼🍃🌼🍃 🌸ﺍﻱ ﻣﺮﺩم !🌸 🍀 ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ هستید،🍀 ✨ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ✨ 🌺 ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﻭ ﺳﺘﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.🌺 📚(سوره فاطر، آیه ١٥) @salamfereshte
🔹موقعی که استاد وارد کلاس می شود و درس را شروع می کند، هر چه شیطنت دانشجوها گل می کند برای شلوغ کاری و به درس گوش ندادن، برعکسش، بتول، تمرکز و دقتش می رود بالا و فقط حواسش به درس و استاد است. روی برگه ای برایش می نویسم: "سر درس خیلی متمرکز هستی. برام جالبه." و برگه را روی میزش می گذارم. بعد از چند ثانیه متوجهش می شود. می خواند. بدون اینکه نگاهی به من بکند مشغول نوشتن می شود. آن را گوشه دفترش می گذارد و به یادداشت برداری صحبت های استاد ادامه می دهد. 🔸 برگه را برمی دارم:" چون فقط همین جا سر کلاس فرصت درس گوش دادن و خواندن دارم." خیلی دلم می خواهد شخصیتش را بیشتر بشناسم. حتما دختر درس خوانی است. خیلی خوب است. برگه را لای دفترم می گذارم و من هم به یادداشت برداری از صحبت های استاد، می پردازم. بعد از کلاس، کتاب *قصه دلبری* را نشان بتول می دهم ببینم آن را خوانده است یا نه. خوشبختانه نخوانده. با ولع خاصی آن را می گیرد و لای کتاب های درون کیفش می گذارد. می پرسم: - این همه کتاب و دفتر می یاری، شونه ات داغون می شه ها + آره سنگین می شه. ولی خوبه. ممنون 🔻برای اینکه از فرصت بهترین استفاده را کرده باشیم، زنگ تفریح بین دو کلاس صرف جستجوی مقالاتی که اساتید گفته بودند می کنیم و پرینت می گیریم. دوباره باید به کلاس برویم. هوا هنوز هم گرم است. فکر کنم صورتم قرمز شده که بتول می گوید: +گرما زده نشی نرگس جان. و از داخل کیفش، بطری ای را بیرون می آورد: +شربت سکنجبینه. زیاد نیست ولی کمک می کنه خنک بشی. لیوان کشویی ام را از جیب کیفم بیرون می آورم. خیلی خنک نیست اما نفسم را کمی جا می آورد. سر کلاس، مدام خودم را با برگه ای باد می زنم. کیفم می لرزد: "سلام نرگس جون. می خوای بیام دنبالت؟ هوا خیلی گرمه اذیت نشی؟" جواب ریحانه را می دهم:"دانشگاهی؟" 🔹گوشی ام را داخل کیفم گرفته ام که استاد نبیند و بی احترامی ای نشود. پاسخ ریحانه می آید: "نه عزیز. امروز دانشگاه نیامدم. کلاس بعد از ظهر که نداری؟" فکر می کنم در این هوای گرم ریحانه این همه راه را بیاید که چه. بالاخره با یک تاکسی ای چیزی برمی گردم. جوابش را می دهم و تشکر می کنم. 🔸موقع خارج شدن از دانشگاه، نسیم و بتول را می بینم. نسیم، نگاه معناداری می کند. دستش را تکان می دهد و به آن طرف خیابان می رود. یاد روز تصادف می افتم. دقیقا همین صحنه را آن روز هم دیده بودم. از یادآوری اش، حالم گرفته می شود. به اتوبوس هایی که در ایستگاه ایستاده اند نگاه می کنم. خانمی در حال سوار شدن به اتوبوس است. از آن زاویه کمی شبیه بتول است. مسیر پشت اتوبوس را نگاه می کنم. به میدان آزادی می رود. به سمت اتوبوس می روم که سوار شوم. 🔻راننده حتما عصایم را در آیینه دیده که صبر می کند. سوار می شوم. به دنبال بتول می گردم. پیدایش نمی کنم. به گوشه ای رفته و به کناره اتوبوس تکیه می دهم. رویم را که برمی گردانم با صورت بتول روبرو می شوم. هر دو خوشحال می شویم. حالا که کمی فرصت است بهتر است بپرسم و می پرسم: - سر کلاس چه اتفاقی افتاده بود؟ وقت نشد بپرسم + نمی خوام غیبت یا بدی کسی رو بگما. چون بهت گفتم، می گم والا که ترجیح می دادم چیزی نپرسی - نه بگو. اشکالی نداره. فکر بدی نمی کنم + هیچی. دم در کلاس رسیدم. دیدم یکی از خانوما، بلند بلند به يكي بد و بيراه ميگه. مشخص بود که از دستش عصبانیه. یکی از آقایون که داشت از کلاس می یومد بيرون، برگشت سمت اون خانوم و بهش گفت:" احترام خودتون رو نگه دارين. به شما هم ميگن دوست! از رفتارتون خجالت بكشيد. باهاش مشكلي دارين، رو در رو بهشون بگين و مشكلتون رو حل كنيد. نه در غیابشون و جلوی همه." اون خانوم هم نيش خندي زد و گفت: "احسنت. دست بزنین برا آقا سید. از كي تا حالا وكيل وصي دوست من شدي؟ نكنه خاطرخاشي " و از این جور حرفا. بعدشم چشم هاش رو تنگ تر كرد و با حالت پرخاش و توپ پرتر گفت" به شما هيچ ربطي نداره. من هركاري دلم مي خواد مي كنم. شمام بهتره فضولي نكني." - خب.. فکر کنم بدونم اون خانوم کی بود. + نمی دونم. هنوز خیلی با بچه ها آشنا نیستم. - می خوای اسمشو بگم؟ + نه. می ترسم غیبت بشه - اره ممکنه. خب بعدش چی شد؟ + هیچی. دوست اون آقا، اون رو کشید عقب. به خودم گفتم خب خداروشکر غائله تموم شد. اما دیدم نه. خودش جای اون شروع کرد به حرف زدن. انگار که پشت دوستش در اومده باشه با ی حالت تهدید کردنی گفت: "ببین. من تا تو يكي رو از اين دانشگاه اخراج نكردن اروم نميشينم. دو ساعت پيش هم به خاطر خانم فلانی چيزي بهت نگفتم. اين پروو بازيهاتو بزار كنار." اون خانم هم که.. ولش کن نرگس جون. اخه گفتن ودونستن این ها به چه درد می خوره؟ - ای بابا. چقدر سختش می کنی. فرض کن داری داستان تعریف می کنی. می خوای ادامشو من بگم؟ @salamfereshte
🌀خودت را به غفلت نزن🌀 🌸ومَن🌸 🍁يعْشُ عَن ذِكْرِ الرَّحْمَٰنِ🍁 🔥نقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا 🔥 🍂فهُوَ لَهُ قَرِينٌ 🍂 🌱🌼🌱🌼🌱 🌸ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ🌸 🍁ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ [ ﺧﺪﺍﻱ ] ﺭﺣﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﻮﺭﺩﻟﻲ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﻃﻦ ﺑﺰﻧﺪ،🍁 🔥ﺷﻴﻄﺎﻧﻲ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻰ ﮔﻤﺎﺭﻳﻢ 🔥 🍂ﻛﻪ ﺁﻥ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﻠﺎﺯم ﻭ ﺩﻣﺴﺎﺯﺵ ﺑﺎﺷﺪ .🍂 📚( سوره زخرف، آیه ٣٦ ) @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید🔸 اگر مرد کاری کند که زن نامحرم شیفته ی او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفته ات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ فتنه است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او می گوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی می کنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟ یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی می کنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که می گویند در چشم باید خودداری کنی، در هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه چشم می آید، از راه گوش می آید، از راه دهان می آید، از راه بویایی هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن. @haerishirazi
🔹مردد می ماند. حدس زدنش آنقدرها هم برایم سخت نیست. برای اینکه خیالش را راحت کنم می گویم: - لابد اون خانم هم گفته : من رو اخراج کنن؟ تو رویاهات خوب سیر می کنی. بعدش هم دستش رو روی سرش به علامت اینکه دیوونه است تکون می ده و می خنده و فحش زیر لبی می ده. ^ آره دقیقا همین ها رو گفت. - بعدش هم لابد دوست سيد جواد خیز برداشت جلو که سید جلوشو گرفت و نذاشت و همدیگه رو آروم کردن. یا استاد اومد و همه شون ساکت شدن ^ تقریبا. من که نگفتم اسم اون آقا چی بوده. - بالاخره من چند ترمی هست با این ها هم کلاسم. اخلاق هاشونو می دونم. ^ دوست به قول شما سید می خواست به اون خانوم سیلی بزنه که من متاسفانه مجبور شدم فریاد بزنم بس کنید و از جام بلند شدم و رفتم سمت اون خانوم. دستشو گرفتم و به زور بردم گوشه دیگه اتاق. هنوزم دست بردار نبود و می گفت بزار بزنه ببینم کی اخراج می شه و از این جور چیزها. بعد هم استاد کلاس روبرویی که صداها رو شنیده بوده می یاد دم کلاس و یک نگاه های عاقل اندر سفیهی به همه می اندازه و ی خجالت بکشیدی می گه و می ره. بعدش هم تو اومدی که دیگه همه ساکت شده بودن. - عجب. که سر من دعوا کردن. می دونم علتش چیه. اشکالی نداره. 🔹بتول دیگر چیزی نمی گوید. نگاهش به ایستگاه است که باید پیاده شود و دیگر فرصتی برای حرف زدن نیست. من هم نمی خواهم ادامه بدهم اگر چه که خیلی دلم می خواست بگویم همه این ها از آن تذکری که صبح به نسیم داده ام؛ آب می خورد اما جلوی خودم را می گیرم که دید بتول را روی نسیم، بدتر از این چیزی که هست، نکنم. هوا گرم است و شر شر عرق می ریزم. بتول که پیاده می شود گوشی ام زنگ می خورد. - جانم ریحانه جان.. نه عزیز.. تعارف چی.. آره من الان تو اتوبوسم. نزدیک میدون آزادی. جدی؟ باشه خدا خیرت بده 🔸ریحانه همین حوالی است. ایستگاه پیاده می شوم و به سمت خیابانی که گفته است می روم. ماشینش روشن است و منتظر. فن ماشین به کار افتاده و می فهمم که به خاطر من، کولر را روشن کرده. سوار می شوم. نفس عمیقی می کشم و قبل از سلام کردن می گویم: - آخیشش. چقدر خنکه. سلام. چطوری؟ این ورا چه می کردی تو این هوای گرم؟ + سلام عزیزم.. این خدمت شما 🔹بسته کادوپیچ شده ای را جلویم می گیرد. نمی توانم خوشحالی ام را پنهان کنم. از طرفی نمی دانم چرا دلم می خواهد با او سرسنگین برخورد کنم. تشکر می کنم و همان طور آن را روی دست نگه می دارم. وقتی می بیند آن را خلاف معمول، باز نمی کنم، دنده را جا می اندازد و حرکت می کند. انصافا هوا خیلی گرم است. با پرِ چادرم، خودم را باد می زنم. ریحانه هر دو دریچه کولر وسط ماشین را به سمت من چرخانده اما من هنوز گرمم است. @salamfereshte
🔹حال خودم را نمی فهمم. تند تند نفس می کشم. نفسم بالا نمی آید. ریحانه بطری آبی دستم می دهد و می گوید به صورتت آب بزن. کمی آب می خورم. چشمانم سیاهی می رود. فقط می فهمم که سرعت ماشین کم می شود. چشمانم را که باز می کنم، صورت نگران ریحانه را روبرویم می بینم که در حال باد زدن من است. تمام مقعنه ام خیس است. بطری آب را دستم می دهد. کمی می خورم. چقدر شور است. صورتم از باد کولر، یخ زده اما هنوز گرمم است. ریحانه، باز هم کمی آب به صورتم می ریزد. باد کولر، آن را خنک می کند. روی صندلی جا به جا می شوم و می گویم: - سرم گیج رفت. فکر کنم گرمازده شدم. بریم. خوبم. 🔸با این حرفم، ریحانه دنده را جا زده و حرکت می کند. کادوی هدیه ام خیس شده است. نگاهی به ریحانه می کنم و می گویم: - ببخشید. اذیت شدی. + نه عزیزم. نگرانت شدم. غصه کادو رو نخور. فدای سرت. یکی دیگه بهت می دم. نه نمی خواد. خوبه همین. دستت درد نکنه. -اگه اجازه بدی ی سر بریم درمانگاه، ی سِرُم بزنی بهتره. نه بابا. خوبم. + اجازه بده بریم. دکتر اگه گفت نیازی نیس خب برمی گردیم. قبول؟ 🔹از مهربانی اش، شرمنده می شوم. او، هنوز همان ریحانه ی مهربان و دلسوز است و من اشتباه می کردم که فکر کردم رفتارش با من عوض شده. 🔻آقای دکتر، فشارم را که گرفت، نسخه سرم را هم نوشت. به فرزانه پیامک می زنم:" با ریحانه ام و کمی دیرتر می یام. " خانم پرستاری سوزن را به دستم فرو می کند و سرم را وصل می کند. ریحانه کنارم نشسته است و با من حرف می زتد. چقدر دلم برای حرف زدن هایش تنگ شده بود. می گویم: - خیلی وقته این طور نشسه بودی باهام حرف بزنی. یادش بخیر من درازکش بودم و چقد نازمو می کشیدی. لوسم کردیا. خیلی یاد مهربونی هات میافتم و دلم تنگ می شه. 🔹ریحانه لبخند می زند و چیزی نمی گوید. شاید نمی داند چه جوابی باید بدهد. احساساتم غلیان کرده و دلم می خواهد در آغوشش بگیرم. خودم را کنترل کرده و به سرمی که قطره قطره می ریزد نگاه می کنم و آرزو می کنم کاش هیچوقت، تمام نشود. بعد از نیم ساعت، حالم کمی بهتر می شود. نفسم بهتر شده و آن احساس گرمای شدید را ندارم. ریحانه می گوید: + رنگ صورتت بهتر شده. خداروشکر. می خواسم ی خبری بهت بدم. - چه خبری؟ + بسیج مسجد، برای اردوی راهیان نور ثبت نام می کنه. گفتم شاید دوست داشته باشی - تا حالا نرفتم. خیلی دوست دارم برم. کی هست؟ 🔻زمانش را که می گوید، می فهمم دو روز از کلاس های دانشگاهم را غیبت می خورم. جوابی نمی دهم اما تصمیم می گیرم از اساتید اجازه اش را بگیرم و آن دو روز را برایم غیبت رد نکنند. 🔹خانم پرستار، از روی صندلی اش بلند می شود. همان طور که سوزن سرم را از دستم در آورده و چسب کاغذی پهنی را روی پدالکی می چسباند و می گوید: "شما دو نفر با هم دوستید؟ قدر همدیگه رو بدونین. به سلامت. " لبخندی به هر دویمان می زند و از اتاق بیرون می رود. چند نفر دیگر برای تزریقات وارد می شوند. 🔸آستین مانتویم را پایین می دهم. از ریحانه تشکر کرده و آرام از روی تخت، پایین می آیم. ریحانه دستم را می گیرد و می پرسد: + دیگه سرت گیج که نمی ره؟ - نه خداروشکر. خوبم. بریم 🔹از درمانگاه که بیرون می آییم، هُرم گرمای هوا به صورتم می خورد. در راه خانه، باز هم از راهیان حرف می زند و کارهایی که سالهای قبل انجام داده اند و جاهایی که برای دیدار می برند. قبلا دیده بودم که دانشگاه هم اردوی راهیان ثبت نام می کند اما هیچوقت برایم اهمیتی نداشت که حتی بروم و ببینم اردوی کجاست چه رسد به اینکه ثبت نام کنم. ریحانه مرا به خانه می رساند و خودش به مسجد می رود. 🔻کادوی چروک شده ام را روی میز می گذارم و بازش می کنم. کتاب است و یک روسری صورتی ساتن براق. دستم را روی روسری که می کشم، از لطافتش حظ می کنم. یاد کتاب داخل کیفم می افتم. همان کتاب کتابخانه. آن را از کیفم در می آورم و روی میز، کنار کادویم می گذارم. هر دو کتاب عین هم است. یکی امانی است و دیگری، هدیه. خنده ام می گیرد. با پیامک، باز هم از ریحانه تشکر می کنم. کتاب امانی را داخل کیف می گذارم. کتاب هدیه ام را باز می کنم و صفحه اولش را نگاه می کنم: "اینک آنک یتیم نظر کرده" محمد رضا سرشار.. @salamfereshte
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 اگر نشاط می‌خواهیم.... @Panahian_ir