#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_هفت
🔹یکی از آتش نشان ها، تکه الواری را از گوشه پارکینک آورد. عباس ارّه را برداشت و سه گوش کوچکی را برید. آن را بین پایه و چارچوب صندلی قرار داد و اطرافش را با میخ های بلند، محکم کرد. روی صندلی نشست و تکان تکان خورد تا استحکامش را بسنجد. صدای بلندگوی کوچک ایستگاه، بلند شد:
- آقای محمدی، عباس خان. به اتاق ریاست. بدو جانم. چکش رو بده منصور.
🔸عباس به سمت اتاق دوید. آقای رئیس، با تلفن حرف می زد و لبخند بزرگی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با دیدن عباس، چشمانش برق زد و با دست، به صندلی اشاره کرد. عباس نشست.
- بله حاج خانم. خیالتون راحت. حتما. شمام ما رو دعا کنین حاج خانم. زنده باشین. یا علی
- چی شده؟
- خجالت نمی کشی فردا خواستگاری داری هنوز مرخصی رد نکردی؟
- چی؟ حاج خانم، مادرم بود؟
- بله. از من خواستن که به عنوان بزرگ تر، همراه شما بیام خواستگاری.
- اختیار دارید. خواهش می کنم. بفرمایید.
🔺آقای تابش، به عکس العمل عباس بلند بلند خندید. برگه مرخصی روز پنجشنبه عباس را نوشت و امضا کرد و دستش داد:
- خودت وارد سیستم کن. اسم منم سه ساعته رد کن. الان باید برم اداره. بعد که برگشتم بیا برام تعریف کن.
🔹عباس از روی صندلی بلند شد. برگه مرخصی به دست، از اتاق رئیس بیرون آمد. روی صندلی که منصور درستش کرده بود نشست. فکر کرد اگر او مرخصی برود، یکی از بچه ها مجبور می شود دو روز پشت سر هم شیفت بدهد. دودل بود. مرخصی ساعتی آقای تابش را رد کرد اما مال خودش را نه. برگه را گوشه ای گذاشت و دنبال راه چاره گشت.
***
📌ساعت از هفت گذشته بود. آقای تابش و خانم محمدی روی مبل راحتی منزل ضحی نشسته بودند و پدر، با آقای تابش در مورد عملیات های آتش نشانی صحبت می کرد. همه منتظر آمدن عباس بودند. عباس اما در حال خاموش کردن آتش پارکینگی بود که خودرویی در آن آتش گرفته بود.
- عباس ول کن برو. تابش چندبار زنگ زده. نیرو هست. برو دیگه.
- باشه این جا رو تثبیت کنم می رم.
- کی اصلا به تو گفت بیای؟ خودمون از پسش برمی یایم
- طبق مقررات، یک نفر کم داشتین. منم اومدم. تیم بعدی بیان من می رم ان شاالله.
🔹امیری، مسئول عملیات، از مرکز درخواست نیرو کرده بود. به محض آمدن نیروهای جدید، عباس شلنگ را دست منصور داد و به سمت ماشینش رفت. با همان لباس دودی آتش نشانی پشت فرمان نشست. دستکش ها را از دست درآورد. کلاه را روی صندلی گذاشت و ماشین را به حرکت در آورد. به برگه آدرسی که مادر داده بود نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. داخل اتوبان شد. چشمش به تابلوها بود و گوشش به صدای بی سیم روشن:
- دوتا از بچه ها توان. برا پشتیبانی شون برید سریع.
- منصور جان، دمای هوا رو چک کن. ماشین های دیگه منفجر نشن.
🔸بریدگی منتهی به بلوار را پیدا کرد. فرمان را چرخاند. از اتوبان خارج شد و وارد بلوار شد. چیزی نمانده بود. صدای پرهیجان بی سیم در گوشش پیچید.
- گالون رو ببر داخل. سریع.
- منصور جان محلول رو بچه ها آوردن. عقربه دما چنده؟
- حدود 200
- زیاده. بزنین بیرون. سریع. سریع همه بیرون.
- مهندس اونورو پوشش بده بچه ها بیان بیرون.
🔹عباس از روی برگه آدرس، اسم خیابان را دید. داخل خیابان پیچید. تمام حواسش به صدای بی سیم بود.:
- کسی داخل نمونده؟
صدای یک انفجار و دزدگیر ماشین از بی سیم آمد:
- صبر کنین داخل نرید. سه تا ماشین تو پارکینگ بوده.
- مهندس چند تا سوراخ موش درست کن. منصور بجنب این رو برسون مهندس.
- علی وانت رو ببر سراشیبی پارکینگ، چندتا سوراخ موش بزنین. حواست به انفجار هم باشه. بجنب.
🔺عباس از فکر سوراخ موش امیری، خوشش آمد. راهکار ابتکاری که چند بار به دادشان رسیده بود؛ همین کندن سوراخ کوچک وسط دیوار بود. اسم کوچه را از روی برگه خواند. رد کرده بود. دنده عقب گرفت و داخل کوچه پیچید.
- بهتر شد. حالا برید داخل. مراقب باشین.
- تیم دو، سوراخ موش ها رو پوشش بدین.
- علی وانتو جا به جا کن بکش بیرون. ماشین منفجر نشده پشت همون دیواره.
- حاجی از کف بریم؟
- فکر خوبیه. علی خط کفی درست کن. شلنگ دیگه هم ببر منصور. دمت گرم.
🔸راهکار ابتکاری بعدی هم خط کفی بود وقتی می خواستند محدوده کوری را خنگ نگه دارند، قسمت پایینی دیوار را به صورت خطی با گذاشتن تکیه گاه، تخریب می کردند و آب را به صورت خطی روی کف محیط می پاشیدند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
📌بازشدن گره
🔺کار هر شبش شده بود سرکوفت زدن به خودش:
- عرضه نداری این یک کار رو ترک کنی. باباجان. گناهه. چرا هر روز باز تکرارش می کنی. بوی بهشت رو هم حتی نمی شنوی ها. چی کارت کنم ول کنی. این زبونت رو چطور می شه تحت کنترل در بیارم آخه.
🍁اشک می ریخت. استغفار می کرد اما باز هم وقتی خورشید، سر بلند می کرد، زبانش از کنترل خارج می شد. عصبانی می شد؛ ناراحت می شد؛ نمی توانست هیچ کاری بکند؛ شروع می کرد به فحش دادن. تحقیر کردن. تهدید کردن. و باز آخر شب، او بود و سرزنش ها و خودزنی هایی که داشت:
- این همه هم جریمه دادی بازم دست بردار نیستی؟ خدایا به من رحم کن. نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم. خدایا این همه صدقه و جریمه تعیین کردم باز هم نشد. باید چی کار کنم؟ کمکم کن.
🌼لابلای همه کارهایش، مادر تماس گرفت. خواست جواب ندهد اما دلش نیامد:
- سلام مادر جان. خداروشکر. عزیزم.. شب ان شاالله با معصومه اینا بهتون زنگ می زنم. اشکالی که نداره؟ قربونتون.
🔹گوشی را قطع کرد. شب، تماس گرفت و دعوتشان کرد که به خانه شان بیایند. گفت ماشین دوستش را می گیرد و می رود دنبالشان. واقعا تصمیم داشت این کار را بکند.
- دستت درد نکنه مسعود جان. خدا خیرت بده. نمی خاد. ی روز می یایم خودمون ان شاالله. معصومه خانم چطوره؟ بچه ها چطورن؟
- خوبن خدا روشکر. دلمون براتون تنگ شده عزیزجان. خدا حفظتون کنه الهی. دوست داریم هر چه زودتر ببینیمتون و مدتی کنار همدیگه باشیم.
- قربونت برم عزیزم. ان شاالله بابات سرش خلوت تر که شد خودمون می یایم.
🌸چند دقیقه ای با مادر حرف زد. پدر مشغول نوشتن کتاب بود و نمی خواست مزاحمشان بشود اما خود پدر گوشی را گرفت. از شنیدن صدای پدر، دلش روشن و شاد شد. گوشی را به همسرش داد تا او هم صحبت کند. سر کارهایش رفت. نامه ای از رئیس رسیده بود. خواندن نامه همانا و عصبانی شدنش همان:
- بخوره تو .. ای .. لااله الا الله.. آخه من چی کار کنم حالا آخر شبی.. شیطونه می گه محل ..نمی ذارن ادم دهنش بسته بمونه. بزارم آبروت بره فردا جلوی اون همه مدیر.. این چه وضعشه آخه..
✍️نشست سر پرونده ها و مواردی که رئیس خواسته بود را تند تند در آورد. همسرش از پدرومادر خداحافظی کرد. شام را کشید. بچه ها را خواباند و او هنوز مشغول پیدا کردن و وارد کردن مقادیرخواسته شده بود. ساعت از دو گذشته بود. چشمانش به سوزش افتاده بودند. قلبش به سختی می زد. چاره ای نداشت. باید کار را تمام می کرد. همسرش دست روی شانه اش کشید و به رختخواب رفت.
⚡️نیم ساعت بعد، کارش تمام شد. فایل را پیوست نامه کرد و پاسخ رئیس را در دو کلمه نوشت: خدمت جنابعالی. ایمیل را ارسال کرد. لب تاب را بست و به رختخواب رفت. یاد پدر و مادرش، لبخند را بر لبانش آورد. تصویر عصبانی شدنش جلوی چشمانش آمد و زبانی که این بار، به فحش باز نشده بود. از خودش تعجب کرد. فکر کرد حتما دعای پدر و مادرم بوده. خدا را شکر کرد. چشمانش را بست و بلافاصله خوابش برد.
🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : إنّ صِلَةَ الرَّحِمِ و البِرَّ لَيُهَوِّنانِ الحِسابَ و يَعصِمانِ مِنَ الذُّنوبِ ، فَصِلُوا أرحامَكُم ، و بَرُّوا بِإخوانِكم ، و لو بِحُسنِ السَّلامِ و رَدِّ الجوابِ
☘️امام صادق عليه السلام : صله رحم و نيكوكارى، حساب را آسان مى سازند و از گناهان نگه مى دارند . پس ، صله ارحام به جاى آوريد و به برادران خود نيكى كنيد ، اگر چه با سلام كردنى نيكو و جواب سلام دادن باشد .
📚الکافي , جلد۲ , صفحه۱۵۷
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#حدیث
#داستانک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_هشت
🔹عباس شماره پلاک خانه دید. ماشین را نگه داشت. صلواتی که برای سلامتی بچه ها، در حال فرستادن بود؛ تمام کرد. بی سیم را خاموش کرد. به اطراف نگاه کرد. کوچه برایش آشنا آمد اما یادش نیامد کی به اینجا آمده است. پشت صندوق عقب رفت تا لباس آتش نشانی را در بیاورد اما یادش افتاد، کفش هایش در ایستگاه جا مانده. چاره ای نبود. بسم الله گفت و زنگ در را فشار داد. جواب صدای پشت اف اف را داد:
- محمدی هستم. عباس. ببخشید
☘️تازه یادش افتاد دست خالی آمده بود. در باز شد و هم زمان با بیرون آمدن پدر عروس از درگاهی خانه، او وارد راهرو حیاط شد. در را پشت سرش بست. نگاهی به کفش ها و شلوار آتش نشانی اش کرد. همه سیاه و دودی شده بود.
- خوش آمدین. بفرمایید داخل. بفرمایید.
🔸صدا آشنا بود. با نزدیک تر شدن پدر عروس، عباس حاج عبدالکریم را شناخت. فکر کرد شاید اشتباه شده است. یا شاید .. عباس دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- خیلی ببخشید. از عملیات اومدم لباس هام دودی ان. دستتون کثیف نشه.
- اشکالی نداره. خدا خیرتون بده. بفرمایید داخل.
🔹حاج عبدالکریم، دستش را پشت عباس گذاشت و حال و احوال کرد. دم در ورودی خانه، عباس کت و شلوار و چکمه آتش نشانی را در آورد. لباس را جفت شده، دم در گذاشت و کتش را روی شلوار و چکمه ها. باد به بدنش خورد و خنک شد. در بدو ورود، به برای شستن دست و صورتش، به روشویی رفت. صورت دود زده اش را در آینه دید. خجالت کشید که با این قیافه به خواستگاری آمده است. همان طور که دستان کفی اش را به صورت می مالید به رفتار آقای سهندی فکر کرد که قیافه کثیف و موهای ژولیده اش را به رویش نیاورده بود. صورتش را زیر شیر آب گرفت. رنگ سیاه از چهره پاک کرد. مادر پشت در روشویی آمد. آرام در زد و لای در را باز کرد. دهانش را به یک سانت فاصله ای که بین در و چارچوب در افتاده بود فرو کرد و آرام پرسید:
- کاری نداری عباس؟ چیزی نمی خوای؟
🔸عباس در را باز کرد. از صورتش آب می چکید. دستمال کاغذی را از مادر گرفت و زیر ریش های کم پشتش گرفت و بی مقدمه از مادر پرسید:
- عروس ضحی خانومه؟
- آره دیگه. چطور؟ گفته بودم که.
- متوجه نشده بودم.
☘️لبخند زد و به خاطر دستمال، تشکر کرد. دستی به موهای ژولیده اش کشید و کمی صافش کرد. مادر از زیر چادر، شانه کوچکی در آورد و دست عباس داد. عباس موهایش را شانه کرد و به مادر پس داد. دست مادر را بوسید و با مادر به سمت سالن پذیرایی رفت. از اینکه دیر کرده بود عذرخواهی کرد و به درخواست حاج عبدالکریم، مقداری از عملیات را تعریف کرد. آقای تابش در ادامه توضیحات عباس افزود:
- شکر خدا کسی آسیب ندید. نیروها آتش رو خاموش کردن و دارن وسایل رو جمع می کنن.
🔹عباس اشاره آقای تابش را دید و متوجه شد تمام عملیات را زیرنظر داشته است. از اینکه فهمیده بود ضحی، همان عروسی است که مادر برای او در نظر گرفته، حال غریبی داشت. زیر لب خدا را شکر کرد که روی حرف مادر حرفی نزده بود. از اینکه کار را دست خدا سپرده بود خوشحال شد و لبخندی زد. لبخندی که از چشم آقای تابش و پدر عروس، مخفی نماند:
- چیه کبکت خروس می خونه عباس آقا؟
از سوال آقای سهندی جا خورد:
- راستش.. نمی دونم بگم یا نه.
مادر ضحی به کمک همسرش آمد و گفت:
- راحت باشین عباس آقا. بفرمایین.
🔸عباس به مادر نگاه کرد. مادر هم منتظر بود. سرش را پایین انداخت و گفت:
- راستش من بعد از جریان خرابی ماشین، راجع به شما و خانواده تحقیق کردم؛ منتهی مادر رو در جریان نذاشته بودم. مادر هم در جلسه قرآن عروسی رو دیده بودن و به من معرفی کردن برای خواستگاری. منم روم نشد بگم که فرد دیگه ای رو در نظر دارم. البته احساس کردم شباهت هایی دارن ولی هیچوقت فکرشو نمی کردم که هر دو، یک نفر باشن. الان این رو فهمیدم. برای همین خوشحالم.
- از اینکه عروس یک نفر از آب در اومده؟
🔹این را آقای تابش گفت و خندید. حاج عبدالکریم هم لبخند زد اما عباس گفت:
- نه. برای اینکه روی حرف مادرم حرف نزدم و کار رو دست خدا سپردم. آزمایشی بود.
🌸با این حرف عباس، خنده روی صورت آقای تابش، به تبسم نشست. مجلس برای لحظاتی ساکت شد. خانم سهندی به مادرعباس نگاه کرد و لبخندی شیرین تحویلش داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مشکات
*یک ورودی مخفی*
🔻آنها که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند، گاهی تنها برای چند دقیقه و یا حتی چند ثانیه در این دنیا نبوده اند اما زمانی که بر آنها گذشته است یک عمر زندگی است.
اگر بخواهند همهاش را تعریف کنند در چند دقیقه و یا چند ساعت و یا حتی چند روز جا نمی شود چرا که زمان عالم برزخ با زمان دنیا فرق می کند. هزاران برابر است.
🔹از اینجاست که سرّ «خیر من الف شهر» بودن شب قدر روشن می شود.
🔸جنس زمان در شب قدر فرق می کند. از جنس زمان های دنیایی نیست.
🔹با شب قدر می شود قدم در ورای دنیا گذاشت. می شود در عرض یک شب، هزار ماه را تجربه کرد.
🔺شب قدر از جنس آخرت است. یک ورودی مخفی است که در عالم دیگری باز می شود.
https://ble.ir/meshkaat135
💦 محتاج تر
⚡️هر سال، از قبل از ماه رجب، کارهای نیمه تمامش را تمام می کرد. کار طولانی مدت دست نمی گرفت و فرصت هایش را یکی یکی خالی می کرد تا به ماه شعبان و ماه مبارک که می رسد، خلوت و خلوت تر شود. وقت هایش را برای عبادت و دعا و مناجات باز می کرد و هر سال، توفیق دعاهای خالصانه و اشک های شبانه خاصی را داشت.
🔹امسال هم مانند همه سالها، همین تصمیم را داشت اما نشد. حالا ماه مبارک بود و او به خاطر بنده ای از بندگان خدا، دو ماه پیاپی، عمده وقت هایش را برای او صرف کرده بود. منتی نبود. انتخاب خودش بود که به آن بنده خدا رسیدن، واجب تر از خواندن صد رکعت نماز مستحبی است که فلان مقدار ثواب دارد. هر بار انتخاب خودش بود که زمان خلوتش را به خاطر نیازی که می دید، صرف او کند. هر روز ماه مبارک، ساعتی که به حرم عبدالعظیم حسنی می رفت و به خواندن دعای عرفه و ابوحمزه می پرداخت، با سعید قرار می گذاشت. حرف هایش را می شنید و برایش نکته هایی که بلد بود را می گفت. کتاب معرفی می کرد و گاهی با هم کتابی را می خواندند. نکاتش را توضیح می داد و وقتی به خودش می آمد، همه چهارساعت مناجاتش، رفته بود. خداحافظی می کرد و به خانه برمی گشت.
🌱در تمام طول این سه ماه، خیلی کم توانسته بود آنطور که دلش می خواست؛ با خدا مناجات کند. نمی توانست سعید را رها کند. به او نیاز داشت. ماه رمضانش، همه شده بود سعید. رسیدگی به کارهایش و درست کردن تفکراتش و رابطه هایش و ... تمام شد.
حالا عید فطر شده بود و او، حتی یک بار نتوانسته بود ابوحمزه را کامل بخواند. سر نماز عید، اشک ریخت و در دلش، با ماه مبارک رمضان خداحافظی کرد. دلش برای نجواهای داخل حرم حرت عبدالعظیم الحسنی، تنگ بود اما پشیمان نبود زیرا حالا نماز عید را با سعیدی می خواند که مدتی بود نمازش را ترک کرده بود.
🌸عنِ النَّبِىِّ صلي الله عليه و آله قالَ: وَاللّهِ لَقَضاءُ حاجَةِ الْمُؤْمِنِ خَيْرٌ مِنْ صِيامِ شَهْرٍ وَاِعْتِكافِهِ.
☘️از پيامبر گرامى اسلام صلي الله عليه و آله است كه فرمود: بخدا قسم كه برآوردن حاجت مؤمن از روزه يك ماه و اعتكاف يك ماه در مسجد بهتر است.
📚بحار الأنوار، ج 74، ، ص285
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#حدیث
#داستانک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتاد_و_نه
☘️خانم محمدی، برای اینکه فضای مجلس را کمی تغییر بدهد و بحث را که به خاطر دیرآمدن عباس، شروع نشده بود، آغاز کند گفت:
- عباس همیشه به من لطف داشته. خیلی خوشحالم ضحی خانم، همون خانمی است که عباس پسندیده. اگه اجازه بدین، با همدیگه صحبتی داشته باشن.
- اختیار دارید. تا جوون ها با هم صحبت می کنن، شما هم میوه میل بفرمایید.
🔹ضحی با شنیدن حرف پدر، با دست دیگر، جلوی چادرش را گرفت و از جا بلند شد. دو قدم از مبل راحتی فاصله گرفت و منتظر شد تا عباس آقا هم بلند شود. عباس هم به اشاره آقای تابش، بلند شد. با اجازه ای گفت و به سمت ضحی رفت. سرش پایین بود. کتی نداشت که با دستانش، لبه های کت را بگیرد. دست راستش را باز کرد و بفرمایید گفت. ضحی به سمت اتاق رفت و عباس پشت سر ضحی، داخل شد.
🔸عباس، در اتاق را باز گذاشت. ضحی گوشه ای ایستاده بود. منتظر بود عکس العمل عباسِ آتش نشان را ببیند. عباس نگاهش را که بالا آورد؛ چشمش به قاب عکس امام زمان علیه السلام افتاد. ناخودآگاه دستش را روی قلبش رفت. در دل، از حضرت خواست دستشان را روی سرش بگذارند و به او نگاه کنند. ضحی بفرمایید گفت. عباس نفهمید که ضحی به کجا اشاره کرد. صندلی پشت میز را انتخاب کرد و نشست. ضحی هم لبه تخت نشست. چادرش را روی انگشتان پایش کشید و مرتب کرد. خیالش که راحت شد، کمی سرش را بالا گرفت و به صورت عباس که داشت حرکات او را نگاه می کرد، رسید. حیا کرد و در چشمانش نگاه نکرد و به نقش گل های چادرش، خیره شد.
🔹مادر، سینی چای و لیوان آبی را برای عباس آقا آورد. آن را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. عباس، لیوان آب را برداشت و کمی نوشید. نفس عمیقی کشید و گفت:
- ببخشید دیر کردم. شغل ما هم اینجوریه. شما احتمالا درک کنین.
- بله متوجه ام. برای ما هم این جور کارهای فوری پیش اومده. اشکالی نداره.
🔸ضحی خواست بگوید اگر خسته اید یک شب دیگر اما عباس بلافاصله گفت:
- متشکرم. من دو سالی از شما کوچک تر هستم. متولد سال ......
🔹عباس هر چیزی که به ذهنش می رسید باید بگوید را گفت. ضحی هم حرفهایش را زد. ساعت اتاق، تند و تند حرکت می کرد. مادر، دو بشقاب میوه آماده کرد تا برای بچه ها ببرد. عباس زودتر از ضحی، از جا بلند شد و بشقاب ها را از خانم سهندی گرفت و تشکر کرد. بشقابی را به دست ضحی داد و بشقاب دیگر را روی میز گذاشت.
☘️خانم سهندی رفته بود. روی صندلی نشست. به کتاب های داخل کتابخانه ضحی نگاه کرد. خیلی از کتاب ها را می شناخت. از اسم کتاب ها و نحوه چینش آن ها، کمی بیشتر ضحی را شناخت. لبخند زد. ضحی، همان طور بود که فکر می کرد و از این بابت، خیلی خوشحال بود. از نگرانی اولیه ای که هنگام داخل شدن به خانه ضحی داشت، هیچ ردپایی برجای نمانده بود. چاقو را برداشت. ضحی، ادامه حرفش را نگفت و بفرمایید زد. کمی مکث کرد و وقتی دید عباس آقا سوالی از او نمی کند پرسید:
- زمان هایی که خیلی ناراحت بشین یا خیلی خسته باشین، چی کار می کنین؟
🔺عباس لبه چاقو را از بالا، زیر پوست پرتقال برد. مکثی کرد و همان طور که اولین لایه پوست پرتقال را به آرامی جدا می کرد گفت:
- وقتی خیلی ناراحت باشم، اگه به مشکل خورده باشم، می رم سر قبر پدرم. اما اگه مشکلی چیزی عامل ناراحتی ام نباشه، می رم گلزار شهدا؛ گاهی امامزاده؛ گاهی که موقعیت رفتن به این جاها رو نداشته باشم، به نماز پناه می برم؛ یا قرآن گوش می دم و می خونم. پدر خدا بیامرزم، هر وقت ناراحت بود، قرآن می خوند.
🔸یاد پدر، لبخند تلخی را روی لب های عباس آورد. دلش برایش تنگ شده بود و جای خالی اش را در خواستگاری ها، بیشتر احساس می کرد. ضحی متوجه تغیر حالت عباس شد. بشقاب جلویش را کمی جا به جا کرد و آرام گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
عباس تشکر کرد و با لحنی متفاوت از قبل، ادامه داد:
- اما وقتی خیلی خسته باشم، هر جا باشم سرمو می ذارم زمین و می خوابم.
🔹ضحی از تصور حرف عباس، زیر چادر، خنده ای بی صدا کرد. عباس دومین لایه از پوست پرتقال را ببین نوک چاقو و انگشت شصتش گرفت. آن را کشید و در حال جدا کردنش گفت:
- البته اگه سر شیفت نباشم. شما چی کار می کنین؟
🌸صدای مادر عباس از راهرو آمد:
- عباس آقا، دیروقت شده. اذیت می شن. بریم مادر؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
📍خوش عینکی
🔺سخت بود. هر حرف و رفتاری می زد، برداشت دیگری می شد و مجبور می شد برای به دست آوردن دل همسرش عذرخواهی کند. رفته رفته سکوت را به حرف زدن ترجیح داد. سکوتی که در آن غم و ناراحتی بود. حرف هم اگر می زد، باز هم همان غم و ناراحتی بود. پس فرقی نمی کرد حرف بزند یا سکوت کند. لااقل در سکوتش، دیگری ناراحت و دل شکسته نمی شد.
🌱او اما حرف می زد. هر حرفی که دلش می خواست می گفت. هر شوخی ای که دلش می خواست را می کرد. لبخند می زد و از اینکه جلوی حرف زدن همسرش را نگرفته، خوشحال بود.
🌼کنارش نشسته بودم و به عمق چشمان ناراحتش، نگاه کردم. قلبش را حس کردم که چقدر دردمند است. لبخند می زد اما از ته قلبش شاد نبود. دستش را گرفته و نگرفته گفتم:
- سخته آدم با عزیزترین فرد زندگی اش نتونه دو کلام حرف بزنه چون برداشت بد می شه. اما تو بی تقصیری.
- چطور؟
- به این فکر کردی که چرا فقط تو نمی تونی حرف بزنی؟ در حالی که همسرت حرف می زنه؟
- من از حرفاش ناراحت نمی شم ولی اون می شه.
- چون تو حسن ظن می کنی. حتی حرفهایی که بوی کنایه و تحقیر داره.
🌸نگاهش روی من قفل شده بود. شاید به تمام حرفهای تحقیرآمیزی فکر می کرد که از همسرش شنیده بود و همه را به حساب شوخی یا خستگی و فشارهای کاری گذاشته بود و ناراحت نشده بود. فکر کرد دنیای او چه زیباست که هر خار و آجری را تبدیل به گل می کند و دنیای همسرش، چه سخت است که هر گلی را تبدیل به خار می کند و خودزنی دارد.
🌺عن علی بن ابیطالب عليه السلام : حُسنُ الظَّنِّ يُخَفِّفُ الهَمَّ، و يُنجِي مِن تَقَلُّدِ الإثمِ
☘️امام على عليه السلام : خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند .
📚غرر الحكم : 4823.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#داستانک
#سیاه_مشق
#تولیدی
#حدیث
🌹 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
🌺موسى عليه السلام گفت: خدايا! نزديكى به تو را مى خواهم . فرمود: «نزديكى به من ، براى كسى است كه شب قدر را بيدار مى مانَد» .
🍃گفت: خدايا! رحمت تو را مى خواهم. فرمود: «رحمت من ، براى كسى است كه در شب قدر ، بر بينوايانْ رحم مى كند».
🌸گفت: خدايا! عبور از صراط را مى خواهم. فرمود: «آن ، براى كسى است كه در شب قدر ، صدقه اى بدهد».
☘️گفت: خدايا! درختان و ميوه هاى بهشتى را مى خواهم. فرمود: «آن ، براى كسى است كه در شب قدر ، تسبيح بگويد».
🌼گفت: خدايا! رهايى از آتش را مى خواهم. فرمود: «آن ، براى كسى است كه در شب قدر ، آمرزش بخواهد» .
🍀گفت: خدايا! خشنودى تو را مى خواهم. فرمود: «خشنودى من ، براى كسى است كه در شب قدر ، دو ركعت نماز بگزارد».
🌟پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :قالَ موسى : إلهي اُريدُ قُربَكَ . قالَ : «قُربي لِمَن يَستَيقِظُ لَيلَةَ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ رَحمَتَكَ . قالَ : «رَحمَتي لِمَن رَحِمَ المَساكينَ لَيلَةَ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ الجَوازَ عَلَى الصِّراطِ . قالَ : «ذلِكَ لِمَن تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ في لَيلَةِ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ أشجارَ الجَنَّةِ وثِمارَها . قالَ : «ذلِكَ لِمَن سَبَّحَ تَسبيحَةً في لَيلَةِ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ النَّجاةَ مِنَ النّارِ . قالَ : «ذلِكَ لِمَن استَغفَرَ في لَيلَةِ القَدرِ» . قالَ : إلهي اُريدُ رِضاكَ . قالَ : «رِضايَ لِمَن صَلّى رَكعَتَينِ في لَيلَةِ القَدرِ» .
📚بحار الأنوار : ج 98 ص 145 ح 3 .
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود
🔹عباس به پرتقال دستش نگاه کرد. آن را داخل بشقاب گذاشت و گفت:
- موندم این پرتقال رو، بخورم بعد برم؛ یا ببرمش بعد بخورم؟
- هر طور راحتین.
- پس می خورم.
🔸پرتقال را مجدد روی دست گرفت. دو لایه دیگر پوستش را هم کند. نصفش را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی تشکر کرد اما عباس، دستش را پس نکشید. نصف پرتقال را گرفت. عباس ی پر پرتقال را جدا کرد و داخل دهانش گذاشت. ضحی به پرتقال نگاه کرد و به آرامش عباس آقا، غبطه خورد. پرتقال خوردنش که تمام شد، از جا بلند شد. تشکر کرد و عذرخواهی. التماس دعا گفت. خداحافظی کرد و از اتاق، بیرون رفت.
🌸ضحی همان جا ماند. صدای خداحافظی و تعارفات مرسوم را می شنید و به پرتقال داخل دستش، خیره شده بود. باید چه می کرد؟ چرا اینقدر نگران بود؟ عباس که راحت و صمیمی، حرف زده بود پس چرا نگران بود؟ روی تخت دراز کشید و چادر را روی صورتش کشید. خوشحال بود اما دلشوره داشت. اگر این اختلاف سنی بعدها مشکل ایجاد کند چه؟ اگر پدر نداشتنش بعدها مشکل زا شود چه؟ قرار است با مادرش زیر یک سقف زندگی کنیم؟ با مادرش می خواهد چه کار کند؟ مادرش چه اخلاقی دارد؟ این ها را که نمی توانستم از او بپرسم. نکند از آن دست مادرشوهرهای ترسناک باشد؟ اما اصلا به قیافه شان نمی خورد ولی مگر ندیدی تا به پسرش گفت عباس بریم او هم چشم گفت. نکند عباس از مادرش اینقدر حساب ببرد که او را ندیده بگیرد و به مشکل بخورند؟ خدایا چه کار کنم؟
🔹با صدای تق تق، آرنج و چادر رنگی را از صورت برداشت. به محض دیدن پدر، از جا بلند شد. به احترام، چند قدمی پیشواز پدر رفت. حاج عبدالکریم نگاهی به در و دیوار اتاق کرد و نشست. پرتقال نخوره داخل بشقاب را نگاه کرد و گفت:
- شما نخوردی؟
- میل نداشتم.
- خب؟ عباس آقا رو چطور دیدی؟
- همون طور بود که دوستتون نوشته بودن.
- درسته. شنیدی چی گفت؟ آزمایشی بود. کم مردی می شناسم که تو این سن، این نگاه رو داشته باشه. ابتلا و آزمایش خدا.
- درسته.
- خب من دیگه برم. حتما خسته ای.
☘️پدر می خواست سر صحبت و درد و دل دخترش را باز کند اما نتوانست. از اتاق بیرون رفت. ضحی لب بسته بود. دلش نمی خواست حال پدر را با افکار مشوشی که داشت، خراب کند. به سختی لبخند زد؛ اما پدر همه این ها را فهمید. لیوان آبی پر کرد و برای ضحی آورد و نشست و این بار، مصمم شد تا سر صحبت را باز کند و کلاف درهم گورشده ذهنی ضحی را باز کرده و دوباره مرتب، بپیچد. حتی اگر روزها طول بکشد. و روزها طول کشید. بارها با عباس دیدار گذاشت و در انتها، افکار دخترش را مرتب کرد.
🔹حاج عبدالکریم مشاور نبود اما قرآن خوانده بود. هر حرف و فکری که ضحی داشت، جوابش را با ترجمه آیات می داد. صبح ها آیات حفظ شده را از دخترش تحویل می گرفت. ظهرها، اخبار بیمارستان بهار و بخش اورژانس را که ضحی به صورت افتخاری آنجا رفته بود می شنید. شده بود همان پدر جوانی که جز ضحی، هیچ دختر و کار و دغدغه ای ندارد و ضحی هم شده بود دختر ده ساله ای که با کمک مادر، همه چیزش را به بابا می گفت:
- می دونین باباجون، راستش خیلی فکر کردم. توی تست هایی هم که دادم، نمره سوالاتی که مربوط به بحث خیانت شوهر بود رو از همه بالاتر می زدم. از این خیلی می ترسم.
- حق داری. منم بودم تو این دوره زمونه می ترسیدم. ولی کار خاصی از ما بر نمی یاد الا دعا و کمک به تقوا و ایمان خودمون و خانواده مون. افراد متقی و با ایمان کمتر در دام می افتن و اگر بیافتن، نجات پیدا می کنن.
- درسته. اگر در دام بیافته چی؟
- هنوز که نیافتاده. اما اگر هم چنین موقعیتی دامی برای هر کسی پهن بشه، آزمایشه. امتحانه. این امتحان برای شما هم هست. این طور نیست؟
🌸ضحی به حرفهای پدر، بارها و بارها فکر کرد. آن ها را برای خود نوشت. تکرار کرد که ملکه ذهنش شود و سدی شود برای این صداهای ذهنی اذیت کننده اش. حالا قرار بود بعد از چند ماه، مجدد به همراه خانواده، به زیارت خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برود. از جهتی نگران بود و از جهتی خوشحال. عباس و مادرش، زودتر از آن ها راه افتاده بودند تا کارهای مربوط به عقد در حرم خانم را انجام دهند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 استوری | #بهار_قرآن
🔺️ رهبر انقلاب: در روایت هست که وقتی دعا میکنید، اطمینان داشته باشید که این دعا مستجاب میشود؛ از طرف پروردگار هیچ قصوری وجود ندارد، او کَرَم محض است؛ [امّا] گاهی هست که ظرفِ ما آمادگی ندارد برای گرفتن آن لطف و رحمت الهی؛ سعی کنیم با استغفار، با توجّه و تضرّعِ بیشتر، خودمان را آمادهی دریافت رحمت الهی بکنیم.
🌙 @Khamenei_ir
🏴🏴شهادت امیرالمؤمنین، یعسوب الدین، علی (علیه السلام) تسلیت باد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مناسبتی
#شهادت