eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سفره پهن بود و استکان های چای و آب جوش، خورده شده داخل سینی کنار زن عمو، نشسته بودند. سفره بی خرما بود و عوضش، بسته سوهانی که سید به یاد قم، خریده بود، جلوه ای دیگر به سفره داده بود. هنوز کسی دست به سوهان ها نبرده بود. پارچ تخم شربتی، تا نصفه خالی شده و کل خانواده در فاصله انتظارشان برای آمدن سید، به گپ و گفت های پر خنده شان ادامه می دادند. زن عمو دلش می خواست نذری بدهد اما می گفت دیگر پاهایم یاری ایستادن های طولانی سر حلوا و شیرینی های نذری را نمی دهد. زهرا و بچه ها یاد شیرینی پنجره ای‌های خاص و خوشمزه زن عمو را کردند و به به و چه چه شان زن عمو را ترغیب کرد که دوباره بپزد. زینب گفت:"شما دستورش را بدهید من می‌پزم. راز شیرینی هایتان را به من بگویید." و چنان مرموز این جمله را گفت که همه به لحنش خندیدند. زن عمو مشتاق شروع به گفتن دستورالعمل شیرینی پنجره ای کرد. زینب با عجله پرید وسط حرف زن عمو و گفت:"زن عمو، نگویید. نگویید دیگر. فقط به من بگویید. این طور که مادرم هم می شنود." مجدد همه خندیدند. حاج عمو دلش پیش سید و حرف او بود. از طرفی هوای قم و زیارت حضرت معصومه را داشت و از طرفی از گرمای قم می ترسید و ریسک فروش خانه آن هم در این سن، برایش سخت بود. زن عمو فهمید که همسرش مثل همیشه نیست. پرسید:"درد داری حاجی؟" حاج عمو گفت:"نه جانم. تو فکرم" زن عمو پرسید:"چه فکری؟" حاج عمو گفت:"فکر رفتن از این شهر" نگاه همه روی حاج عمو قفل شد. صدای زنگ در، سکوت را شکست. 🔸سید، با ظرف کوچکی از زولبیا بامیه، وارد خانه شد. علی اصغر همان بدو ورود در حیاط، دو بامیه پشت لپ‌هایش گذاشت و داخل شد. نمی توانست حرف بزند فقط اشاره به قد بابا کرد که یعنی بابا آمده. سید به همه سلام گرمی داد به سمت حاج عمو رفت و حال و احوال پرسی انرژی بخشی کرد و همان جا پایین پای حاج عمو نشست. زهرا به آشپزخانه رفت و غذای مختصر افطاری را آورد. آش رشته ای که حسابی نخود و لوبیاهایش خیسانده شده و پخته شده بود تا معده و روده‌های حاج عمو اذیت نشود. کاسه ای کشید و وسط سفره گذاشت. سید بشقابی برداشت وبرای زن عمو کشید. برای حاج عمو، برای زهرا وبرای زینب. در این فاصله، علی اصغر دو بامیه دیگر هم خورد و بشقابش را به سمت بابا دراز کرد. سید برای او هم ملاقه ای آش کشید و ملاقه کوچکی هم برای خودش. رفت کنار حاج عمو نشست و یک قاشق دهان عمو گذاشت و یک قاشق دهان خودش تا حاج عمو احساس ناراحتی و خجالت نکند. زن عمو که تا به حال به خاطر حضور سید ساکت بود رو به عمومحسن کرد و گفت:"جریان رفتن از این شهر چیست؟" نگاه سید و حاج عمو در هم قفل شد. سید گفت:"راستش را بخواهید استاد رفعتی، چند بار تماس گرفتند و ..." همه ماجرا را مفصل و کامل برای زهرا و زن عمو توضیح داد. سکوتی عمیق حکمفرما شده بود. هیچکس حرفی نزد. حتی علی اصغر هم که معمولا بلبل زبانی می‌کرد چیزی نگفت. 🔹 زینب گفت: "حالا کی قرار است برویم؟" سید گفت:"شما راضی هستی برگردیم قم بابا جان؟" زینب دودل بود. از طرفی تازه دوستان جدید پیدا کرده بود و از طرف دیگر، دلش برای دوستان قدیمی اش خیلی تنگ شده بود. با همان حال گفت:"نمی دانم. اینجا خوب است. قم هم خوب است." زهرا سرش را به هم زدن آش گرم کرد. زن عمو بشقاب آش را بالا آورد و قاشقی آش در دهانش گذاشت و آرام آرام جوید. حاج عمو منتظر بود پاسخ همسرش را بشنود. سید، همان طور که نگاهش به بشقاب آش بود گفت:"زن عمو جان، زهرا خانم، عمو جان، همه شما بر من حق دارید و من خادم همه تان هستم. نمی خواهم به سختی بیافتید و به خاطر من، اذیت بشوید. شرمنده همه تان هم هستم که تا امروز، اینقدر به خاطر من اذیت شده اید. حلالم کنید. من به استاد رفعتی گفتم که مشکلاتی برای بازگشتمان است اما ایشان مصر هستند و این اصرارشان لابد بی جهت نیست." زهرا، سکوت را شکست و گفت:"آقا سید، از اول ازدواجمان هر جا قرار بود بروید، من همراهی تان کردم. درست است که تازه اینجا منتقل شده ایم اما همراهی شما مهم تر از مکان و جاست. هر جا بروی من کنارت خواهم بود. نگران سختی ها هم نباش. مگر خودتان نمی گفتید که دنیا، محل سختی است. این هم یک سختی. شاید اگر نرویم بیماری یا مشکلی بزرگ تر گریبان گیرمان شود." سید از زهرا مطمئن بود چرا که همه تغییرات زندگی‌شان را خیر و لطف خدا می دید. از او تشکر کرد. زن عمو هنوز چیزی نگفته بود. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔹سید، یکی دو قاشق دیگر دهان خود و حاج عمو گذاشت. حاج عمو نگران نظر همسرش بود. دوست داشت کنار سید و خانواده‌اش باشد. از بعد از ظهر تا آن موقع، مدام فکر زیارت رفتن‌های پی در پی، او را حسابی هوایی کرده بود و مشتاق بود که هر چه زودتر، رضایت همسرش را بگیرد و راهی قم شوند. اما زن عمو، سکوت کرده بود. زهرا گفت:"الان که فکرش را می کنم خوشحال هم هستم که خانم حضرت معصومه سلام الله علیها، مجدد ما را دعوت کرده اند." و چنان این جمله را با اشتیاق و خوشحالی و نفس عمیق همراهی کرد که نگاه زن عمو را به خود جلب کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. سکوتش را شکست و رو به زهرا گفت:"راست می گویی. حتما دعوتمان کرده اند." نگاهش را به همسرش چرخاند و با لبخند گفت:" برویم حاج آقا. من که راضی ام. خانه و وسایل را بگذاریم و دست خالی برویم محضر خانم. دعوتی که باشد همه چیز را به ما خواهند داد." و چنان گریست که دیگر لقمه ای از گلوی کسی پایین نرفت. زهرا قاشق را رها کرد و پشت زن عمو را مالید و سرشان را بوسید و خودش هم گریست. علی اصغر هاج و واج بزرگ تر ها را نگاه می کرد. زینب به او گفت:"غذایت را بخور. گریه شان از خوشحالی است. قرار است برویم قم و زیارت و حرم حضرت معصومه و جمکران و بازی هایمان. یادت که هست؟" علی اصغر که تازه فهمیده بود جریان چیست، از جا پرید و در جا بپر بپر کرد و خوشحالی اش را چنان بروز داد که گریه همه تبدیل به خنده شد و صدای خوردن قاشق به بشقاب های مسی، بلند شد. 🔸زینب گفت:"حالا کی می رویم؟" سید نگاهی به زهرا کرد و گفت:"از فردا خانه در اجاره ماست. هر وقت شما بخواهید" زهرا با خودش گفت"یعنی به این زودی.. وسط ماه مبارک .. خدایا می دانی اسباب کشی وسط ماه مبارک چقدر سخت است؟ چه خیری برایمان قرار داده ای؟.." لیوانی شربت برای سید و حاج عمو ریخت و دست به دست دادند دست سید. هیچکس چیزی نگفت. زینب از مادر پرسید:"می‌توانم سوهان بخورم؟" همه نگاه ها روی سوهان وسط سفره رفت. زهرا سوهان را روی دست گرفت و به طرف زینب تعارف کرد و گفت:"بله دخترم. بفرما.. به بقیه هم تعارف کن." زینب سوهانی برداشت و نگاه زهرا روی سوهان ها قفل شده بود. یاد حال و هوای ماه مبارک های حرم افتاد. با خود گفت:"هر چه زودتر اسباب ها را ببندیم و برویم بیشتر می توانیم از حال و هوای حرم استفاده کنیم" و غرق حال خوش تلاوت ها و افطاری های ساده داخل حرم افتاد و تصمیم گرفت یکی دو روزه همه بساط را جمع کند. رو به سید گفت:"یکی دو روز مهلت بدهید اسباب را جمع کنیم." زن عمو گفت:"ما هم چیز خاصی نداریم. دو سه روزه جمع و جور می کنیم" سید گفت:"شما اصلا به وسایل دست نزنید. من خودم می‌آیم همه را جمع می کنم. خواهش می کنم به خودتان فشار نیاورید حاج خانم" و رو به زهرا کرد و گفت:"شما هم همین طور. کوپن اسباب جمع کردنتان پُر شده. در یک ماه دوبار اسباب کشی نباید بکنی. جمع کردن وسایل با من." حاج عمو گفت:"پس به قم خواهیم رفت. خدایا شکرت. صلوات بفرستید" صدای اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم علی اصغر بین صلوات بقیه، واضح تر و مشخص تر بود. سید علی اصغر را بوسید و کمک زهرا، مشغول جمع کردن وسایل سفره شد. @salamfereshte
🔹 ریحانه و بچه هایی که مشغول پذیرایی هستند، سر سفره کوچکی می نشینند و هر چه مانده را تقسیم می کنند. نگاه می کنم. سوپی که نمانده. زولبیا بامیه هم هیچ. خانم نوری، ظرف خرمایی را به سمت بچه ها تعارف می کند و بچه ها دست به دست بین خودشان می گردانند. خانم نوری و ریحانه کمی با هم حرف می زنند. افطار خانم نوری که تمام می شود، آرام بلند شده و لیوانی چایی می ریزد. یک لیوان دیگر هم پر می کند و به سمت گوشه سالن، می رود. پریناز، تشنه اش است و پارچ آب جلویمان خالی است. فرزانه بلند می شود که برایش آب بیاورد. به شهناز نگاه می کنم. لیوان چایی دستش است و دو حبه قندی که دست خانم نوری بوده، کف دستش قرار می گیرد. خانم نوری کنارش می نشیند و با هم مشغول صحبت می شوند. ریحانه را نگاه می کنم. انگار انرژی نگاهم را گرفته باشد، به سمت نگاه کرده و لبخند می زند. اشاره به شهناز می کنم. سر تکان می دهد و پلک هایش را می بندد که یعنی خیالت راحت. 🔸دیگر نمی توانم در جمع کردن سفره کمک نکنم. با همان عصا، هر چه در توانم است، جمع کرده و دست به دست می کنم. عده ای چادر به سر کرده و مشغول رفتن اند. عده ای جلوی سینک ظرفشویی در صف انتظار، ایستاده اند تا کمکی کنند. ریحانه، روی فرش دنبال چیزی می گردد. روی نوک پنجه نشسته و وجب به وجب جلو می رود. چیزی برمی دارد و کف دست دیگرش می گذارد. روی صندلی ای می نشینم. فرزانه و مهناز و پریناز با همدیگر مشغول حرف زدن اند. به ریحانه می گویم: - چی کار می کنی؟ کمک می خوای؟ + آره ی کمک بده. صلوات بفرست خرده برنجی نونی این وسط از چشمم در نره. قربونت 🔹پس روی زمین دنبال دانه برنج های ریخته شده می گردد. این دیگر کیست. یادم نمی آید تا به حال این کار را در هیچ سفره جمع کردن یا مهمانی ای انجام داده باشم و حتی دیده باشم. مشغول صلوات فرستادن می شوم. شهناز، چشمانش به اشک نشسته و با صدای آهسته ای، مشغول صحبت است. چند صلواتی را به نیت آرامش دل شهناز و حل مشکلاتش می فرستم و مجدد نیت را به در نرفتن دانه برنج و خرده نان ها از چشم ریحانه برمی گرداند. 🔸از جمعیت، کمتر و کمتر می شود. به ساعت نگاه می کنم. نزدیک ده شب است و دیگر خوب است که برویم. شهناز، آرام تر شده و این بار، خانم نوری در حال صحبت کردن است. در دل، دعایش می کنم که حواسش به دختر خاله ام هست و کمکش می کند. ریحانه از آشپزخانه بیرون می آید و دست روی شانه ام می گذارد. سرش را به موازات گوشم قرار داده و آرام می گوید: بریم نرگس جان؟ دیرشون نشه. گوشی را در می آورم که ساعت را نگاه کنم. پیامک دارم. ساعت از ده شب گذشته است. پیامک از مادر است:" با خاله صحبت کردم بچه ها امشب اینجا بمونن. "پیام را برای ریحانه می خوانم. خوشحال می شود اما باز هم می گوید: + کار اینجا نهایت یک ربع دیگه تموم می شه اما اگه ما یک ربع هم زودتر برسیم بهتره. به نظرم بریم. بچه ها هستند. درست نیست شم اینجا معطل من بشین. 🔹و خودش شروع می کند به حاضر شدن. به فرزانه اشاره می کنم که حاضر شوند. از جا بلند می شوند و به سمت مانتو و چادرهایشان می روند. شهناز هم صحبتش تمام شده و اگرچه هنوز غمگین است اما با لبخند، تشکر می کند و به سمت وسایلش می رود. حرفی نمی زند و لباس هایش را می پوشد. در این فاصله، به سمت خانم نوری رفته و از ایشان تشکر و خداحافظی می کنم. از بقیه خانم ها هم خداحافظی کرده و به سمت در خروجی می رویم. 🔸از ریحانه دعوت می کنم که فردا به خانه مان بیاید که جمعمان جمع است. عذرخواهی می کند و موضوع مهمانشان را پیش می کشد. فضا را مناسب می بینم که بپرسم: - راستی چند وقته هی می خوام بپرسم. مهمونتون کیه؟ + عموم و خانواده شون هستن. - همون که حالشون بد بود؟ + بله. پدر تونستن بیارنشون. خیلی سخت. حالشون هم خیلی خوب نیست. گاهی وسط روز می بریمشون بیمارستان. 🔻چهره ام غمگین می شود. بچه ها داخل رفته اند و لای در را باز گذاشته اند. ریحانه پیشانی ام را می بوسد و می گوید: + خیلی خوش گذشت. ممنونم که مراقب خودت و همه هستی.. تو خیلی گلی.. ما رو هم دعا کن نرگس جان 🔹پاسخ محبت هایش را می دهم. سوار ماشین شده و انتهای کوچه، ماشین را سر جای همیشگی اش، پارک می کند و داخل خانه می رود. من هم داخل شده و یکراست پیش مادر می روم. از اینکه چهره اش غبار غم ندارد، کمی خیالم از بابت خاله راحت می شود. مادر کمک می کند به اتاقم بروم. همان جا لباس هایم را روی صندلی می گذارم و روی تخت دراز می کشم. عجیب خوابم می آید. بعد از ظهر هم نتوانستم چرتی بزنم. در افکار اینکه دیشب بین خاله و آقا جواد چه اتفاقی روی داده، خوابم می برد. @salamfereshte
🔹عباس به پرتقال دستش نگاه کرد. آن را داخل بشقاب گذاشت و گفت: - موندم این پرتقال رو، بخورم بعد برم؛ یا ببرمش بعد بخورم؟ - هر طور راحتین. - پس می خورم. 🔸پرتقال را مجدد روی دست گرفت. دو لایه دیگر پوستش را هم کند. نصفش را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی تشکر کرد اما عباس، دستش را پس نکشید. نصف پرتقال را گرفت. عباس ی پر پرتقال را جدا کرد و داخل دهانش گذاشت. ضحی به پرتقال نگاه کرد و به آرامش عباس آقا، غبطه خورد. پرتقال خوردنش که تمام شد، از جا بلند شد. تشکر کرد و عذرخواهی. التماس دعا گفت. خداحافظی کرد و از اتاق، بیرون رفت. 🌸ضحی همان جا ماند. صدای خداحافظی و تعارفات مرسوم را می شنید و به پرتقال داخل دستش، خیره شده بود. باید چه می کرد؟ چرا اینقدر نگران بود؟ عباس که راحت و صمیمی، حرف زده بود پس چرا نگران بود؟ روی تخت دراز کشید و چادر را روی صورتش کشید. خوشحال بود اما دلشوره داشت. اگر این اختلاف سنی بعدها مشکل ایجاد کند چه؟ اگر پدر نداشتنش بعدها مشکل زا شود چه؟ قرار است با مادرش زیر یک سقف زندگی کنیم؟ با مادرش می خواهد چه کار کند؟ مادرش چه اخلاقی دارد؟ این ها را که نمی توانستم از او بپرسم. نکند از آن دست مادرشوهرهای ترسناک باشد؟ اما اصلا به قیافه شان نمی خورد ولی مگر ندیدی تا به پسرش گفت عباس بریم او هم چشم گفت. نکند عباس از مادرش اینقدر حساب ببرد که او را ندیده بگیرد و به مشکل بخورند؟ خدایا چه کار کنم؟ 🔹با صدای تق تق، آرنج و چادر رنگی را از صورت برداشت. به محض دیدن پدر، از جا بلند شد. به احترام، چند قدمی پیشواز پدر رفت. حاج عبدالکریم نگاهی به در و دیوار اتاق کرد و نشست. پرتقال نخوره داخل بشقاب را نگاه کرد و گفت: - شما نخوردی؟ - میل نداشتم. - خب؟ عباس آقا رو چطور دیدی؟ - همون طور بود که دوستتون نوشته بودن. - درسته. شنیدی چی گفت؟ آزمایشی بود. کم مردی می شناسم که تو این سن، این نگاه رو داشته باشه. ابتلا و آزمایش خدا. - درسته. - خب من دیگه برم. حتما خسته ای. ☘️پدر می خواست سر صحبت و درد و دل دخترش را باز کند اما نتوانست. از اتاق بیرون رفت. ضحی لب بسته بود. دلش نمی خواست حال پدر را با افکار مشوشی که داشت، خراب کند. به سختی لبخند زد؛ اما پدر همه این ها را فهمید. لیوان آبی پر کرد و برای ضحی آورد و نشست و این بار، مصمم شد تا سر صحبت را باز کند و کلاف درهم گورشده ذهنی ضحی را باز کرده و دوباره مرتب، بپیچد. حتی اگر روزها طول بکشد. و روزها طول کشید. بارها با عباس دیدار گذاشت و در انتها، افکار دخترش را مرتب کرد. 🔹حاج عبدالکریم مشاور نبود اما قرآن خوانده بود. هر حرف و فکری که ضحی داشت، جوابش را با ترجمه آیات می داد. صبح ها آیات حفظ شده را از دخترش تحویل می گرفت. ظهرها، اخبار بیمارستان بهار و بخش اورژانس را که ضحی به صورت افتخاری آنجا رفته بود می شنید. شده بود همان پدر جوانی که جز ضحی، هیچ دختر و کار و دغدغه ای ندارد و ضحی هم شده بود دختر ده ساله ای که با کمک مادر، همه چیزش را به بابا می گفت: - می دونین باباجون، راستش خیلی فکر کردم. توی تست هایی هم که دادم، نمره سوالاتی که مربوط به بحث خیانت شوهر بود رو از همه بالاتر می زدم. از این خیلی می ترسم. - حق داری. منم بودم تو این دوره زمونه می ترسیدم. ولی کار خاصی از ما بر نمی یاد الا دعا و کمک به تقوا و ایمان خودمون و خانواده مون. افراد متقی و با ایمان کمتر در دام می افتن و اگر بیافتن، نجات پیدا می کنن. - درسته. اگر در دام بیافته چی؟ - هنوز که نیافتاده. اما اگر هم چنین موقعیتی دامی برای هر کسی پهن بشه، آزمایشه. امتحانه. این امتحان برای شما هم هست. این طور نیست؟ 🌸ضحی به حرفهای پدر، بارها و بارها فکر کرد. آن ها را برای خود نوشت. تکرار کرد که ملکه ذهنش شود و سدی شود برای این صداهای ذهنی اذیت کننده اش. حالا قرار بود بعد از چند ماه، مجدد به همراه خانواده، به زیارت خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برود. از جهتی نگران بود و از جهتی خوشحال. عباس و مادرش، زودتر از آن ها راه افتاده بودند تا کارهای مربوط به عقد در حرم خانم را انجام دهند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍂عقاب و عذاب مشروط به دو شرط اساسی است حفظه الله: 🍃(یک فردی است) دوست دارد، علاقه دارد، این دغدغه را دارد ، دنبال این است که اهل خیر باشد. در این راستا دارد تلاش می کند. در این مسیر حرکت می کند. هنوز بعضی از کارهای خوب را انجام نداده. دیگران را هم دعوت می کند. هم چنانکه خودش دوست دارد، دغدغه دارد، می خواهد دیگران را هم همراه خودش ببرد. این خوب است. این اشکالی ندارد. 🔻اما این وصیت رسول گرامی اسلام مربوط به جایی هست که نه اصلا طرف این دغدغه را ندارد. فقط در مقام حرف است. یعنی بدون عذر، دیگر تقریبا یک جوری که عمدا دارد وظیفه خودش را ترک می کند. چون جهنمی شده است این نشان دهنده ترک عمدی است. 🔹حضرت علامه طباطبایی می فرمایند عقاب و عذاب مشروط به دو شرط اساسی است. یکی علم است و دیگری عمد. تحقق معصیت با این هاست. علم. عمد. خب اینکه جهنمی شده اند یعنی معصیت کرده اند. یعنی به دیگران می گویند کار خوب را انجام بدهید و خودشان از روی آگاهی و عمدا، ترک می کنند. این مراد است. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/09/01 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله