#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهاردهم
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..."
🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند.
بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند.
🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند."
سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت.
🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد.
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ دَلِيلا وَ لا تَجْعَلْ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ عَلَيَّ سَبِيلا وَ اجْعَلِ الْجَنَّةَ لِي مَنْزِلا وَ مَقِيلا يَا قَاضِيَ حَوَائِجِ الطَّالِبِينَ.
🔸️ خدایا! در این روز مرا به سوی رضا و خشنودی خود راهنمایی کن و شیطان را به من مسلط مگردان و بهشت را منزل و مقامم قرار ده، ای برآورنده حاجات طالبان معرفت و مشتاقان
حق و حقیقت.
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte
📌فراموشی از جنس محرومیت
🍃ما درآیات قرآن زیاد دیده ایم که خداوند فرموده است: مرا یاد کنید تا شما رایاد کنم. یافرموده است:کسانی که خداوند رافراموش کرده اند پس خداوند نیز آن ها را فراموش کرده است.
⁉️این سوال پیش می آید که آیا خداوند بنده هایش را فراموش می کند؟
⁉️ویا اینکه اگر آن ها او رایاد نکنند او هم آن ها را یاد نمی کند؟
✨خداوند در قرآن می فرماید:المُنافِقونَ و المُنافِقاتُ بعضُهُم مِن بَعضٍ يأمرونَ بالمُنكَر و یَنهَونَ عَنِ المعروفِ و یَقبِضونَ ايديهم نسُو الله فنسيهُم اِنّ المُنافِقينَ هُمُ الفاسِقون؛
✨ مردان و زنان منافق از يكديگرند (از يك قماشند) به منكر فرمان میدهند و از معروف نهی میكند و دستهای خود را (از بخشش و انفاق) میبندند، خدا را فراموش كردهاند پس خداوند نيز آنان را فراموش كرده است، همانا منافقان همان فاسقانند.» (سوره توبه/۶۷)
🔹فراموشی خداوند از جنس فراموش حقیقی مثل ما انسان ها نیست. بلکه نسبت دادن فراموشی به خداوند مجازی ست یعنی خداوند با آن ها مثل فراموش شده ها عمل می کند.
🔹یعنی آن خیر کثیری که برای بندگان خوبش مقدر کرده از انواع نعمت ها و رزق های مادی ومعنوی و مقام مقربین و آرامش قلب محروم می شوند.
🍃امام علی علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود: فراموش کردن خداوند آن است که آنان را از خیر محروم می کند.(تفسیر برهان)
⛔️کسانی خدا را فراموش کردن و از رحمت وتوفیق خداوند دور می شوند که منافق باشند:
فحشاء وزشتی ها را درجامعه رواج می دهند.
دعوت به زشتی ها ونهی از خوبی ها می کنند. در را خدا انفاق نمی کنند.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌟 لوح | ماه نجات
🔺️ رهبر انقلاب: #ماه_رمضان را «مبارک» نامیدهاند؛ علّت مبارک بودن این ماه، این است که راه نجات از آتش و فوز به جنّت است، آتش و دوزخ الهی و همچنین بهشت و نعیم الهی در همین دنیا موجود است. آنچه در نشئهی آخرت تحقّق پیدا میکند، باطن همان چیزی است که در اینجا است.
🌟 مجموعه لوح "ماه اطعام" در ایام ماه مبارک رمضان به مرور در سایت Khamenei.ir منتشر میشود.
📥 دسترسی👇
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=42559
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پانزدهم
کفش ها دم در مسجد روی زمین پراکنده این طرف و آن طرف افتاده بودند. سید، خم شد، روی پنجه پا نشست. کفش ها را جفت کرد و مرتب کنار دیوار چید. ویلچر را هُل داد و داخل مسجد شد. مردم حلقه وار نشسته بودند و منتظر بودند اذان گفته شود و حاج عباس با سینی های خرما و شیر از راه برسد. همان خرماهای پُرشیره و شیرهای داغ پرچرب.
🔹صدای ربنا از بلندگوی مسجد در حال پخش بود. صف ها خالی از نمارگزاران بود. سید، ویلچر عمو را داخل یکی از صف ها هل داد. صدای اذان بلند شد. حاج عباس به سید و پیرمرد روی ویلچر خیره بود و نمی دانست خرماها را بیاورد یا نه. آقای مرتضوی هنوز نیامده بود تا کسب تکلیف کند. عمو محسن، دست سید را گرفت و او را به سمت جلوی ویلچرش هدایت کرد و گفت: "قامت ببند عموجان. می خواهم به تو اقتدا کنم." پیشانی سید از عرق شرم، براق شد.
سید بی توجه به طعنه های مردم، جلوی عمو محسن، که گوشه یکی از صف های نماز جماعت بود، ایستاد و تکبیر گفت. الله اکبر.. خدا، از همه چیز، بزرگ تر است. الله اکبر.. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. الله اکبر.. خدا، از، همه چیز، بزرگ تر، است.. الله اکبر.. خدا از همه بزرگ تر است الله اکبر.. تکبیرهای هفت گانه را گفت و وارد نماز شد: الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم.. عمومحسن، مهر و تسبیحش را از جیپ پیراهن در آورد. روی زانویش گذاشت. با خود گفت: "بله پسرم. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. به نام همین خدای بزرگ و برای همین خدای بزرگ مهربان پشت سر سید اولاد پیغمبر سه رکعت نماز مغربم را می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر. " صدای کلمات شمرده شمردهی سید در گوش جانش پیچید:" ایاک نعبد و ایاک نستعین.."
🔸آقای مرتضوی آمد. سید را دید که گوشه ای ایستاده و مشغول نماز است. پیرمردی ویلچر نشین و جوانی که خوب می شناختش؛ پشت سر او ایستاده اند. نگاهی به حاج عباس کرد و با اشاره ای که به سید داشت گفت: " این چه وضعش است؟ چرا صف ها تشکیل نشده؟ فقط دو نفر؟ مردم چرا نشسته اند گوشه و کنار مسجد؟" مُهری برداشت و خود را به رکعت دوم سید رساند.
حاج عباس، نزدیک سید شد و مکبری کرد:" الله اکبر سبحان الله.. "صدای مردم، قاتی مکبّری حاج عباس به گوش آقای مرتضوی رسید: " هنوز خودش نیامده یکی دیگر را هم آورده!""عمرا اگه ما پشتش نماز بخوانیم""چه هیزم تری به شما فروخته که اینقدر با او بد هستید؟ همین که زده حاج احمد را ناکار کرده کم چیزی است؟ دلیل تراشی هم بلد نیستید. آن که یک اتفاق بود. تازه این آقا که نزده. موتوری زده. " مرد میانسالی که این پاسخ ها را داد، از جمع مردم جدا شد و به آقای مرتضوی پیوست و در رکعت آخر، به نماز سید رسید.
🔹حاج عباس، سینی ها را آورد و مردم مشغول خوردن شدند. سید و عمو از مسجد خارج شدند تا به افطاری زهرا و حاج خانم برسند. آقای مرتضوی درخواست کرد بمانند و چیزی بخورند اما عمو محسن گفت: "امشب سید و خانواده شان مهمان ما هستند. اگه اجازه بدهید زودتر برویم که خانم ها افطار نمی کنند تا ما نرسیم." آقایان به هم دست دادند و از مسجد خارج شدند. آقای مرتضوی چند قدمی سید و عمو را همراهی کرد. جوان تسبیح به دست هم پشت سر آقای مرتضوی، چشم به سید دوخته بود. سید، لبخندی زد و از او هم خداحافظی کرد.
وارد خانه که شدند، دهان سید به تعریف و تمجید، باز شد:" به به.. عجب سفره زیبایی. خیلی زحمت کشیدید.. آخ که چقدر دلم پنیر می خواست. به به. نان های راحت الحلقوم را نگاه کن.. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمتی که به ما دادی. به به چه چای خوش رنگی. دست شما درد نکند حاج خانم خیلی زحمت کشیدید. چه سوپ جاافتاده ای. چه افطاری بکنیم امشب. خدا را شکر. به سختی افتادید حسابی. باید ببخشید."
🔸زن عمو که از تعریف های رنگین کمانی سید به وجد آمده بود گفت: "اختیار دارید. شما ببخشید دیگر. مسجد چطور بود؟" سید گفت: "مسجد که عالی بود. پر بود از بندگان خوب خدا . جایتان خالی بود." زینب و علی اصغر روی تخت عمو، آرام و بی صدا دراز کشیده بودند و چشمانشان خمار خواب بود. سید، دستانش را شست. با آداب همیشگی وضو گرفت. دستان عمو را نیز شست و او را وضو داد و کاسه سوپ را دست گرفت:" عموجان افتخار می دهید من به شما سوپ بدهم؟" مگر می شد دست این سید مشتاق را رد کرد. عمو پذیرفت و دهانش را برای خوردن قاشق اول، نیمه باز کرد. دهانی که یک طرفش شُل و افتاده بود و به سختی باز می شد. سید گفت: " زهرا خانم، موقع برگشت، آقای مرتضوی کلید مسجد را به من دادند. خادم مسجد، کار اضطراری برایش پیش آمد. حالا با این کلید چه کنیم؟ نگاه معنا داری به زهرا کرد و کلید را جلوی صورتش گرفت. زهرا بلافاصله گفت: همان کار همیشگی. عمو و زن عمو متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی چه کاری؟
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ.
🔸️ خدایا! امروز درهای بخششت را بر رویم بگشا و برکاتت را فرو فرست و بر آنچه موجب خشنودیات میشود موفقم گردان و مرا در بهشتت جای ده. ای اجابتکننده دعای درماندگان!
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte
🔻راستی کن که راستان رستند
📌هر انسانی با فطرتی پاک متولد می شود واینکه این فطرت را تا آخر عمرش پاک نگه دارد و آلوده به گناه نکندخودش مختار است.
✨خداوند دستور هایی را برای زندگی انسان قرار داده تا با عمل به آن دستورات با عقل و قدرت اختیاری که به او داده شده راهش را انتخاب کند وبه سعادت برسد.
✨ کسانی در این راه موفق ترند که راه پرهیز کاران را درپیش گیرند.
⁉️پرهیزکاران چه کسانی هستند؟
🍃خداوند در قرآن می فرماید:الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ﴿۱۷﴾
🍃[اينانند] شكيبايان و راستگويان و فرمانبرداران و انفاق كنندگان و آمرزش خواهان در سحرگاهان (آل عمران 1۷)
🌸ویژگی پر هیزکاران صبردر برابر مشکلات ،صبر برترک گناهان و صبر بر انجام واجبات ودرهمه حال شکر گزار هستند.
🌸در گفتار وپندار ورفتار راستگو هستند و ظاهری زیبا وباطنی زشت ندارند.
🌸از نعمت هایی که خداوند روزیشان کرده چه درحال وسعت وچه در حال سختی در راه خدا به فقرا ونیازمندان انفاق می کنند.
🌸فروتن در برابر دستورات خداوند هستند وهیچ گونه تکبر وغرور در برابر خداوند ومردم ندارند.
🌸ودر سحرگاهان با خدا مناجات می کنند و از او آمرزش می خواهند.
🌼🍃خداوند پاداش پرهیزکاران را آمرزش پروردگار و بهشتى که نهرها از زیر درختان آن جارى است ( و لحظه اى آب از آنها قطع نمى شود)قرار داده است.(آل عمران/۱۳۶)
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیده اند چه لذتی در شستن ظرف های نشسته وجود دارد که سید به خاطر آن لذت، خدا را شکر گفت؟
🔹🔸🔹🔸
✍️الحمدلله از این دقت.. آن هم روی فقط دو جمله که پیرامون این مسئله نوشته بودیم. حتما در آینده، با شخصیت سید که بیشتر آشنا شوید، پاسخ این سوال را خودتان خواهید داد اما برای اینکه بدون پاسخ هم نباشید عارضم که:
🌺یک هنرمند، وقتی چشمش به یک گل می افتد، با تمام وجودش، لطافت و مخملی بودن گلبرگ ها را حس می کند و لذت می برد. اما اگر همان گل را فرد دیگری ببیند، آن درک و حس و لذت را شاید! نداشته باشد.
حالا ظرف های نشسته، قطرات آب و ... چه خوان رحمتی را برای سید باز می کند، شما حدس بزنید.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_چهارم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شانزدهم
🔸در فلزی خانه، به نرمی باز شد. سید، همان دیشب لولای در را روغنکاری کرده بود تا صدای ناهنجارش، همسایهها را اذیت نکند. زینب، دستان زن عمو را گرفت و تلو تلو خوران، وارد خانه شد. پشت بندش علی اصغر که در آغوش مادر خفته بود. سید، ولیچر عمو را جلوی در ماشین قفل کرد. عمو را به لبخندی، مهمان کرد و یاعلی گفت و او را در آغوش خود جای داد. عجلهای برای گذاشتن عمو نداشت. دلش میخواست یک عمر، عمویش را در آغوش بگیرد و خدا را از داشتن او، شکر کند. چشمانش به اشک نشست. به نجوا درِ گوش عمو گفت: "خدا حفظتان کند و شما را برای ما نگه دارد عموجانم" به آرامی و ملاطفت بسیار، عمو را روی ویلچر نشاند. ساکی که راننده از صندوق عقب روی زمین گذاشته بود را برداشت و به دسته ویلچر آویزان کرد.
بسم الله گفت. ویلچر را تکانی آرام داد و حرکت کرد: "عمو جان، به خانه خودتان خوش آمدید. تا هر وقت خواستید اینجا بمانید ما بسیار خوشحال هستیم و خوشحالتر میشویم که در جوار شما باشیم. بفرمایید." و عمو را داخل برد. زینب که خواب از سرش پریده بود و داشت خانه جدیدشان را به زن عمو نشان میداد، به ایوان آمد و گفت: "عمو عمو شما هم امشب با ما میآیید؟" عمو محسن با شادابی بسیار گفت:"بله که میآیم. شما مرا با خود میبری؟" زینب به داخل خانه رفت و به صدای نیمه بلند گفت:"مامان.. مامان.. عمو هم میآیند. یکی هم باید برای عمو درست کنیم."
🔹زهرا خانم، جارو به دست، در حالی که چادر مشکیاش را در نیاورده بود، به همراه زینب که مانتو مدرسهاش را پوشیده بود، به ایوان آمد. زینب قوطی نسبتا بزرگی را روی زمین گذاشت. درش را باز کرد. چند سیم برق نازک از داخلش در آورد. دو لامپ کوچک هشت واتی را از لای سیمها جدا کرد. لاستیک سرِ سیمها را با گوشه دندانش کشید. رشتههای نازک داخلی سیم را به هم پیچ داد و یک سرش را به جالامپی وصل کرد. طرف دیگر را هم درست کرد، دو باتری قلمی را از قوتی در آورد و در یک راستا، به هم چسباند. دو سر سیم را به دو سر باتری وصل کرد. لامپ کوچک را داخل جالامپی گذاشت و پیچاند. چراغ روشن شد. لامپ را در جهت عکس کمی چرخاند تا خاموش شود. عین همین کار را مجدد تکرار کرد و لامپ دیگری را ابتدا روشن و سپس خاموش کرد. از مقوای کارتنی که مادر آورده بود، نواری به عرض حدود پنج سانت و طول حدود سی سانت جدا کرد. دوتا از این نوارها را به هم چسباند و روی سر عمو، اندازه کرد. سیم و باتری و چراغ را روی مقوا چسب زد و مقوای دایره شکل را روی دست عمو داد و گفت: "بفرمایید. چراغ قوه شما آماده است. حالا میتوانیم برویم."
🔸شب از نیمه گذشته بود. علی اصغر خواب بود و زن عمو، خانه ماند. زهرا و زینب و سید و عمو محسن، کلید به دست راهی مسجد شدند. مقواها در دستان زینب بود و جاروها به دستان زهرا. سید هم بطری آب و کهنه به دست، ویلچر عمو را هُل میداد. عمو محسن هم بستهای روزنامه نیازمندی که جابهجایش سوراخ شده و درآمده بود را روی پاهایش نگه داشته بود.
به مسجد رسیدند. لامپ روشن و پنجره باز اتاق طبقه بالای مسجد، از چشم سید مخفی نماند. سید کلید انداخت. همه بسم الله گفتند و داخل شدند. شوقی وصف ناشدنی، قلبهای همه را به تپشهایی محکم و سریع، وا داشته بود. زینب، پیچ لامپ ها را محکم کرد و نورِ کمِ لامپها، به حیاط مسجد پاشیده شد. وارد مسجد شدند. اشک در چشمان سید جمع شده بود. با صدا و قلبی لرزان گفت: "به خانه خدا مشرف شده ایم. خدایا شکرت." عمو محسن، به پهنای صورت اشک ریخت. سید، ویلچر عمو را گوشه مسجد گذاشت. عمو را چون امانتی قیمتی، در آغوش گرفت و نزدیک محراب برد. همه جا تاریکِ تاریک بود و مسجد، به نور چراغ قوههای دست ساز زینب، روشن شده بود. عمو ، نیمه خوابیده، سر به سجده گذاشت و صدای های هایِ گریه اش، مسجد را پُر کرد.
🔹زهرا، چادر را به کمر گره زد. وارد قسمت خواهران شد. جارو را برداشت و شروع به روفتن کرد. صدای یکنواخت جارو کردن زهرا، با صدای مناجات نامفهوم حاج عمو، درهم شده بود. سید کهنهی نم دار را به زینب داد تا قرآنها را غبارروبی کند. رو به قبله، ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت: "السلام علیک یااباعبدالله" صدایش لرزید. محاسنش به اشک، خیس شد. با همان لرزش، با دلتنگی ناله زد: السلام علیک یا اباعبدالله.. هق هقِ حاج عمو، به ناله بلند شد. صدای گریهی زنانه زهرا هم از پشت پرده آمد. سید، جارو را برداشت. بسم الله گفت. صدای جاروی سید هم بلند شد. کشیده و پر قدرت. حاج عمو بریده بریده ناله زد: "السلام علیک یااباعبدالله.." سید ادامه داد. هم به جارو و هم به خواندن زیارت عاشورا:" السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سیدالوصیین.."
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ اغْسِلْنِي فِيهِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الْعُيُوبِ وَ امْتَحِنْ قَلْبِي فِيهِ بِتَقْوَى الْقُلُوبِ يَا مُقِيلَ عَثَرَاتِ الْمُذْنِبِينَ.
🔸️ خدایا! در این روز گناهانم را بشوی و از هر عیبی پاکم کن و قلبم را به پرهیزکاری دلها بیازمای. ای درگذرنده از لغزشهای گنهکاران!
#دعا
@salamfereshte
🌸صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
🍃در آیات قبل گفتیم یکی از اوصاف پرهیزکاران صبر است.
🍃بنابر روایات ، صبر سه مرتبه دارد:
۱✨ صبر دربرابر سختی ها:انسان ها یی که دربرابر سختی ها ومشکلات مثلا فقر و از دست دادن عزیزان یا از دست دادن اموال و مصائب دیگر صبر کنند وفقط راضی به رضای خداوند و تسلیم امر اوباشند.
۲✨ صبر بر طاعت:تکالیفی که خدای متعال بر عهده بندگان قرار داده، با دشواریهایی همراه است؛ لذا ممكن است انسان به خاطر دشواری در انجام آن کوتاهی کند و آن را ترک کند ولی انسان صبور باتمام این سختی ها لحظه ای از امر خداوند سرپیچی نمی کند.
۳✨صبر درمعصیت:ایستادگی در برابر شعلههای سرکش شهوات و هیجانهای برخاسته از هوي و هوس و یا مقامات دنیوی است؛ چراکه بيشتر انسانها در برابر فقر و گرفتاري طغيان نميكنند؛ ولي وقتي خدا مقام، پول و صحّت بدن به آن ها می دهد، آن وقت خيلي سخت است كه خودش را سالم نگه دارد و صبر پیشه کند و این نعمت موجب غفلت و معصیت او نگردد.
🍃از نظر قرآن، صبر در صورتي ارزشمند است که به قصد تقرب و براي کسب رضاي الهي باشد.
🌸خداوند در قرآن می فرماید:وَالَّذينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ... اُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّار»
🌸و آنان که براى طلب خشنودى پروردگارشان، بر دشوارى ها، فرمانبردارى از خدا و پرهیز از گناهان صبر کرده و نماز را برپا داشته ...اینانند که فرجام نیکوى این سرا را خواهند داشت.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
✂️کم حرف پر کار یا پرحرف کم کار؟
🤔به خودت بیاندیش. چقدر خودت را اهل کار و فعالیت می دانی؟
چقدر اهل حرف زدن و حرافی هستی؟
🌺امام كاظم عليه السلام: اَ لْمُؤْمِنُ قَليلُ الْكَلامِ كَثيرُ الْعَمَلِ، وَ الْمُنافِقُ كَثيرُ الْكَلامِ قَليلُ الْعَمَلِ؛
🍃مؤمن كم حرف و پر كار است و منافق پر حرف و كم كار. [تحف العقول، ص397]
📌الهی که پر کار باشیم و کم حرف . خدایا، به تو پناه می بریم از نفاق.. ما را در زمره مومنین قرار ده.
#اخلاقی
@salamfereshte