همه ی سعیت را برای نزدیک شدن به سالار شهیدان انجام بده..
هر چقدر در توان جوارح داری و
هر چقدر در توان اندیشه و نیت داری..
فرصتی است که چون ابر می گذرد
#اربعين
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_اول
🔹با چشم های گرمش، او را چنان در آغوش می فشارد انگار که با تمام نیروی محبتی که از قلبش تراوش کرده و به چشمانش جوشیده می خواهد او را سیراب کند. بعد از چند دقیقه، رها و به نرمی، او را کف دستش گرفته و بر سجاده می گذارد. مهری که مادرش از کربلا برای او آورده بود. خیره مهر می شود که چند بار آن را با سمباده سابیده و ریزگردهای خاکی اش را درون گلدان ریخته و گفته که بنوشید این خاک تبرکی سالار شهیدان را که هر چه برکت است در این است. سمباده را از کشو در می آورد و لایه ای نازک از روی مُهر را سمباده می کشد. آنقدر کم است که ترجیح می دهد ذره های خاک را درون سجاده اش بگذارد و هر بار، صورت به سجاده گذاشته و خود را خاک آلود تربتی جدش حسین علیه السلام کند. سجاده را داخل کوله می گذارد و مقداری از تربت را به کام می کشد.
🔸خیره به چراغ مطالعه روی میزش شده و خود را در روزهای آینده نگاه می کند و بررسی می کند که در این سفر، به چه چیزهایی نیاز پیدا خواهد کرد. یکی یکی یادداشت می کند تا اگر چیزی را ندارد، تهیه کند. شماره خاله زهرا را می گیرد: "سلام خاله جان. حال شما چطور است؟ الحمدلله من خوبم خداراشکر. خاله جان نمی آیید برویم پیاده روی اربعین؟ خدابیامرز مادرم خیلی دوست داشت برود.. بله.. ان شاالله. بله. خاله جان یک فکری به ذهنم آمده.. بله. راستش داشتم لوازم مورد نیاز را لیست می کردم یادم افتاد به ملحفه دوردوزی شده بسیار سبک و کم حجمی که آن شب در خانه تان به من دادید.. بله همان گل رز آبی .. بله.. خب حافظه مان به خاله مان رفته است دیگر.. بله.. می خواستم اگر نیازش ندارید ازتان قرض بگیرم. به به.. خیلی ممنونم. نه یا خودم می آیم یا داداش محمو.. چشم. هر چه شما بگویید. چشم. دست شما هم درد نکند. خیلی ممنونم. بله حتما.. گوشی را بدهید به طاهره جان با هم کلی حرف داریم قبل از رفتن.. چقدر خوب می شد همه تان می آمدید.. خیر است.. بله.. التماس دعا دارم خاله جان.. فدایتان.. بزرگی تان را می رسانم.. خدانگهدارتان باشد خاله گلم.. به به.. سلااااام طاهره بانووو..."
🔹بعد از چند دقیقه احوالپرسی، گوشی را قطع کرده و جلوی ملحفه می نویسد خاله زهرا. به سجاده اش نگاه کرده و می گوید: "تو که همه جا همراهم هستی عزیزم.. بهترین دوست منی.. " با این حرف، لرزشی تمام وجود ذره مانندش را به حرکت در می آورد. ذره ای که درون سجاده ی زینب، خود را نمایان کرده. ذره ی خاک تربتی که با ساییده شدن، متولد شده و حالا قرار است او مهمان پیشانی زینب شود. با خود می گوید: "خداراشکر که اکنون نوبت من است که بوسه بر پیشانی بزنم." ذره های دیگر، کنار مُهر جا خوش کرده اند و از پُر مِهری صاحبشان حرف می زنند. زینب؟ نه. زینب که صاحب آن ها نیست. همان صاحبی که آن ها را خلق کرده و روزگاری در صحرای کربلا گردشان آورد و سالها بعدترش، همبستگی شان را افزود و به شمایل مُهری که موانع و حجاب های ارتباط با خدا را از بین می برد، به دست مومنین رساند.
☘️ ذره نمایان شده، کش و قوسی به کمر نداشته اش می دهد و گوشش را به صحبت های ناب دیگر ذره های همگروهش که حالا رها از گروه، به تار و پود سجاده کوچک پلنگی زیپ دارِ زینب، فرو می روند می سپارد. ذره ای که گونه ای سرخ تر داشت گفت: "من از سرزمین های بسیار دوری آمدم. چگونه آمدنم خودش یک عمر می طلبد که تعریف کنم اما چیزی که باعث شد فرودم در سرزمین کربلا باشد را دوست دارم برایتان بگویم. و دوست دارم شما هم همین را فکر کنید و بگویید." دیگر ذره ها، ابروهای کمانی و حالت دار نداشته شان را بالا و پایین بردند و چین و چروکی به فک و دهان صورت نداشته شان انداختند و متفکرانه، به گذشته خود اندیشیدند که فکر خوبی است. من هم باید تعریف کنم که چطور سر از کربلا در آوردم. ذره گونه سرخ گفت:"نامم “بَتیرا”ست. اهل فلسطین هستم و روزی که کودکی فلسطینی سنگی از زمین برداشت، من به دنیا آمدم. خود را از زیر آن سنگ، به دستان او چسباندم. تازه از فشردگی رها شده بودم و خبر از بیرونم نداشتم. "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_دوم
🍀ذره نمایان شده، به دستان سفید شده اش نگاه کرد و با خود گفت:"چرا اینقدر رنگ دستانم روشن است؟" نگاهی به دوستان هم قطارش انداخت. آن ها هم سر و رویشان روشن تر از آنی بود که فکر می کرد و در این سالها از خود دیده بود. علت را نفهمید و زیر لب گفت:"مثل ما که از بیرون خبر نداریم. چرا اینقدر سفید شده ایم؟" ذره دیگری که کنار “بَتیرا” مودب و سر به زیر نشسته بود، سر بلند کرد و نگاهی به آن ها انداخت و گفت:"سفید نیستید. این رنگ به خاطر سمباده است. خیلی زود برطرف می شود. ما هم همه مان همین طور می شدیم"
🔹 “بَتیرا” گفت:"بله به خاطر اصطکاک است. البته اصطکاک با سمباده والا که ما اصطکاک های دیگری هم داشته ایم و حسابی رنگ به رنگ شده ایم. سیاه. سبز. اما آن رنگ خاکی که از اول داشته ایم را همیشه خواهیم داشت. مثل زمانی که ما از زیر سنگ بیرون آمدیم. قهوه ای سوخته شده بودیم. سوخته ی سوخته. کودک فلسطینی سنگی را که برداشته بود به گوشه ای پرتاب کرد و گریست. از همان اولی که به اصطلاح شما متولد شدم، گریه را فهمیدم. اما نفهمیدم که چرا گریه کرد. نشست و به چهره زخمی مادرش نگاه کرد. همان طور که اشک می ریخت دست بر صورت و موهای مادرش می کشید. مادرش رمق در چهره نداشت. سنگی روی سینه اش بود و من صدای نفس هایش را نمی شنیدم. به اطرافم که نگاه کردم پر بود از حیوانات وحشی. حیوان که می گویم نه این چهارپایانی که در قرآن انعام گفته شده " ذره نمایان شده پرسید: "قرآن هم بلدی؟" “بَتیرا” گفت: "بله کمی که شنیده ام را سعی کردم بفهمم و حفظ کنم."
🔸زینب سجاده اش را از روی میز برداشت و داخل کیف مشکی رنگ کوچکش گذاشت. ذره ها به هم فشرده شدند و همین حرکت دور از انتظار سجاده، سکوت را به جمعشان بازگرداند. شماره دایی جواد روی صفحه گوشی زینب نمایان شد. گوشی را از حالت بیصدا در آورد و سلام دایی را چنان کشیده پاسخ داد که دایی جواد گفت:"اووه. چه خبره. چه دلبری ای می کنه از ما.. خب بگو ببینم حاضر و آماده ای؟" زینب به خنده اما نه با عشوه گفت:" چرا دلبری نکنم از دایی خوب و نازنینم. بله دایی جان. دارم ساکم را جمع و جور می کنم" دایی جواد به شوخی گفت:"فقط حواست باشد که خودت باید بارکِشی کنی، عمرا اگر من دستم به ساکت بخورد" و خندید و از خنده اش، زینب هم خندان شد و گفت:"نترس دایی جان. ساک شما را هم من بارکشی خواهم کرد. حالا شما اول بیایید. بارکشی پیشکش." دایی با صدای معترضانه گفت:"مگر چلاق شوم که تو بارم را به دوش بکشی. بابا خانه است زینب جان؟ به گوشی شان زنگ زدم جواب نگرفتم. گوشی خانه را هم که به گمانم شارژ تمام کرده از بس حرف های خاله زنکی زده ای با زهرا"
🔹زینب به صدای کمی بلند می خندند و می گوید:"ماشالله چقدر آمار زود و خوب به شما می رسد. البته با خاله زهرا هم با گوشی خودم حرف زدم ولی نه آنقدر که شارژ تمام کنم و یا حتی باتری. گوشی خانه را چک می کنم و الان دارم پله ها را می روم پایین سراغ بابا" دایی جواد می گوید:" بابا مگر باز هم رفته زیرزمین؟ آنجا که آنتن نمی دهد زینب.. زینب.. الو زینب.. " زینب، قبل از وارد شدن به زیرزمین، در می زند. درب اتاقکی با سقفی کوتاه که خلوتگاه بابا شده است.
🔸پدر، با صدایی گرفته می گوید:"جانم زینب جان.. " زینب گوشی را جلو می آورد و بدون اینکه دنبال پدر بگردد می گوید:"دایی جواد پشت خط است با شما کار دارند." پدر نیم سرفه ای می کند تا صدایش باز شود. دمپایی های سفید پاره اش را می پوشد و لِخ لِخ کنان، قدم بر می دارد و خود را به زینب می رساند:"بیا تو بابا. چرا دمِ در ایستادی" و گوشی را از او می گیرد:"سلام حاج جواد آقای گل.. الو.." نگاه زینب به دمپایی های پاره بابا قفل شده. دمپایی هایی که مادر همیشه این ها را می پوشید و بعد از او، او و پدرش، هر وقت دلشان برای مادر تنگ می شد، آن را می پوشیدند. چند باری هم دوخته بودند اما عمرش را کرده و انگار می خواهد به مادر بپیوندند. پدر، دمپایی ها را از پا در می آورد و دست زینب می دهد و لبخند معنا داری می زند. پا برهنه، پله های سرد مرمری قدیمی را بالا رفته و از گوشه سالن پذیرایی، سر در می آورد. مجدد می گوید: "سلام حاج جواد آقای گل.. صدا داری حاجی؟ "
#سیاه_مشق
@salamfereshte
💞💞دلش را چطور به دست آورم؟
قسمت سوم
راه اول و دوم را که یادمان هست؟
1. در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو باشیم
2. در غيابشان جوياى احوالشان باشیم
🌺🌺🌺و اما راه سوم این است که در حضورش، با او گشاده رو باشی. وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم...
تو این گونه باش و راه را دوستی دل ها و از بین رفتن کینه ها باز باز کن.. این روزها، به این سه رفتار خیلی نیاز داریم. در همه جا. در همه قشر. در همه سن.
🌸خدایا، قربه الیک، قصد جدی مان این است که به این کلام معصوم علیه السلام عمل کنیم. از ما قبول بفرما و نقایصمان را بر ما ببخش.
☘️مولایمان امیرالمومنین علی علیه السلام فرموده اند:
إنَّ أحسَنَ ما يَألَفُ بِهِ النّاسُ قُلوبَ أوِدّائِهِم ، ونَفَوا بِهِ الضِّغنَ عَن قُلوبِ أعدائِهِم : حُسنُ البِشرِ عِندَ لِقائِهِم ، وَالتَّفَقُّدُ في غَيبَتِهِم ، وَالبَشاشَةُ بِهِم عِندَ حُضورِهِم.
بهترين چيزى كه مردم به واسطه آن ، دل هاى دوستانشان را به دست مى آورند و كينه ها را از دل هاى دشمنانشان مى زدايند ، اين است كه در هنگام برخورد با آنان ، خوش رو ، در غيابشان جوياى احوالشان ، و با آنان در حضورشان گشاده رو باشند .
تحف العقول : ص 218
#از_معصوم_بیاموزیم
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_سوم
☘️ زینب دمپایی ها را بغل کرده و با اینکه بسیار خاکی شده، به لباسش می چسباند. چراغ کم مصرف سفیدرنگ زیرزمین را خاموش کرده و پشت سر بابا، زیر زمین را ترک می کند. دمپایی را در جا کفشی کنار پله می گذارد و به گلدان حسن یوسف روی طبقه اول جاکفشی، نگاه می کند. خاکش تر و تازه است. معلوم است بابا گل ها را آب داده. شرمنده می شود که زودتر از بابا، این کار را نکرده است. به ذهنش می رسد خاک های ساییده شده را داخل این گلدان بریزد. به اتاقش که سه متری آنطرف تر، گوشه سالن و درست روبروی پله های زیرزمین است می رود. سجاده را باز کرده، روی مهر، انگشتی ظریف می کشد تا خاک ها از آن جدا شوند. مهر را داخل دستمال کاغذی پیچیده و سجاده به دست، کنار گلدان می آید. زانوانش را روی زمین گذاشته، خود را هم قد گلدان کرده و می گوید:"حسن یوسف زیبا، می خواهم قبل از رفتنم، هدیه ای خاص به تو بدهم" و خاک های داخل سجاده را با دقت در گلدان می ریزد.
🌸“بَتیرا” به همراه دوستانش، برکت گلدان حسن یوسفی می شوند که مادر، با دستان خود آن را قلمه زده و در این گلدان کاشته بود. همه از زیبایی این گل به وجد آمده و خدا را به خاطر تغییر منزل جدید و زیبایشان شکر می گویند. “ضارف”، ذره خاک دیگری که به همراه “بَتیرا” وارد گلدان شد، سرش را از کنار ساقه حسن یوسف بیرون آورده و رو به “بَتیرا” می گوید: "آن شب هم من با سر وارد آنجا شدم. یادت هست “بَتیرا”؟ تو دستم را گرفتی و مرا از خفگی نجات دادی. اگر دستم را نگرفته بودی جای من این همه سال، جای دیگری بود." “بَتیرا” گفت:"بله یادم است. اما دست من هم در دست “عِنهُد” بود. خدا همه مان را نگه داشته “ضارف” جان. والا که به قول تو، معلوم نبود سر از کجا در می آوردیم. همان هم که پنچه پای من لای زخم دست آن کودک فلسطینی گیر کرده بود از لطف خدا بوده. هر بار که یادش می افتم تمام قلبم به درد می آید. تو آنجا نبودی “ضارف”. “عِنهُد” هم نبود. هیچ کدامتان آن جا نبودید. خیلی صحنه های دلخراشی را می دیدم. ظلم ها و تباهی هایی که به خاندان بنی اسرائیل می کردند. خاندانی که خدا نعمت آزادی از دست آن اهریمن صفتان را به آنان داد."
🔹 حسن یوسف که برگ های درشت و زیبایش را به سمت نور ظهرگاهی کج کرده بود و تن خوشرنگ خود را به گرمای آفتاب، جلا می داد پرسید:"درباره چه سخن می گویید؟" “ضارف”، نگاهی به بالا کرد. زیبایی و پیچیدگی رگ های پرتپش تن و بدن حسن یوسف، چنان چشمانش را پُر کرد که فراموش کرد پاسخش را بدهد و در عوض، به “بَتیرا” گفت:"چقدر زیباست.. بیا از اینجا ببین" “بَتیرا” گفت:"معلوم است که زیباست. تو آن زاویه را سیاحت کن. من از این زاویه، راضی ترم." و رو به حسن یوسف گفت:"در مورد روز تولدمان، منظور همان روزی که رها شدیم و آغاز سفرمان شد که به اینجا گویا قرار است ختم شود" قطره های آب، روی صورت “بَتیرا” می چکد و او سر می چرخاند و زینب را می بیند که با لیوان آبی، گلدان را قطره باران کرده است. خیال زینب که از یکی شدن خاک تربت با گِل گلدان راحت می شود، بقیه آب لیوان را می خورد. لیوان را از دسته اش داخل انگشت کرده و دمپایی های مادر را برمی دارد.
🔸صحبت پدر با دایی جواد تمام شده است. گوشی را به او برگردانده و می گوید:" شاید از بین بروند ولی اگر دوست داری آن ها را با خود ببری من حرفی ندارم. حتما مادرت هم خوشحال خواهد شد." زینب، به نگاه لرزان پدر که روی دمپایی های پاره مادر قفل شده، زُل می زند و بدون هیچ حرفی، پدر را به آغوش می کشد. حاج محسن، تنها دختر و یادگار همسر عزیزش را به قلب لرزانش می فشارد. لب هایش را قاتی موهای مشکی خرمایی رنگ زینب کرده و فرق سرش را بوسه می زند. نفسی عمیق از بوی خوش موهایش می کشد و به به و چه چه می کند تا فضا را عوض کرده و قلبش را از او بِکَنَد. زینب به سختی قاتی اشک هایش لبخند می زند و می گوید:"کاش شما هم می آمدید بابا. بدون شما صفا ندارد که آخر." پدر هم لبخند را قاتی اشک چهره اش کرده و بدون پاک کردن قطرات غلتان اشک هایش می گوید: "آرزویم است دخترم اما اجازه اش را ندارم. از چند روز دیگر در قرنطینه ایم. پس فکر کردی برای چه تو را می فرستم زینبم؟"
#سياه_مشق
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهارم
🌸دل زینب به کار بابا قرص و محکم بود اگر چه که به همین خاطر، خیلی از لحظات با او بودن را از دست داده بود و خیلی کم او را می دید اما همیشه افتخاری که مادر به شغل پدر داشت را به یاد خود می آورد و طنین صدای مادر را در گوش خود بازمی شنید که:" اگر مجدد به دنیا بیایم، فقط و فقط با پدرت با همین شغلی که دارد ازدواج خواهم کرد. " بابا گفت:"خیلی دعا کن. این روزها اسرائیل از حد گذرانده. خیلی وقیح و... دعا کن بتوانیم جواب دندان شکنی بهشان بدهیم.. خانه شان را لانه زنبور کنیم و ویران.." زینب از حرفهای پدرش سردرنیاورد. پدر لبخند زد و گفت:"فقط با آن قلب پاکت دعایمان کن دختر خوب.. چرا اینطور نگاهم می کنی؟ " زینب که مات پدر و حرفهایش شده بود خندید و گفت:"هیچی نفهمیدم چه گفتید بابا.."
☘️حسن یوسف، خیره نگاه های پرمهر پدر و دختر شده بود و از این عشقی که هر روز شاهدش بود، قوی و پرانگیزه تر می شد. رو به عِنهُد کرد و گفت:"تو چرا ساکتی؟ تو از کجا آمدی؟" عِنهُد که گردی خُرد و خاکستری رنگ بود و بواسطه هم نشینی با خاکیان، بوی خاک به خود گرفته و از سبکی گَرد بودن، به سنگینی خاک شدن رسیده بود گفت:"چه بگویم ای گُل زیبا.. چه می توانم بگویم؟" و سرش را چنان پایین انداخت که هر کس او را می دید فکر می کرد کودکی نوپا و خجالتی است که بین غریبگانی افتاده و غریبی می کند اما “بَتیرا” که سالها بود درد او را می دانست زبان در کام چرخاند و گفت: "حسن یوسف جان، از دوست خوبم عنهد کلامی بیش نخواهی شنید. سالهاست کامش را بسته. از همان سالی که اربابش دار فانی را وداع گفت و او ماند. انگار این دوران سوگش تمامی ندارد. یا بهتر بگویم نمی خواهد تمامی داشته باشد." حسن یوسف که مانند زینب، از حرفهای “بَتیرا” سر در نیاورد گفت:"هیچ نفهمیدم چه گفتی بتیرا.. واضح تر بگو " بتیرا، کش و قوسی به کمرش داد و گفت:"داستان خودم را یا عِنهُد را ؟" و بعد از کمی فکر کردن گفت: "خب بگذار از آشنایی ام با عِنهُد بگویم. پیش تر می گفتم که من فلسطینی ام. آزاد شده ی دست یک کودک فلسطینی که به گمانم الان برای خود مردی شده باشد. در آن زمان که سرگردان بودم و سوار بر پشت باد، چرخ می خوردم و سرزمین های مختلف را زیرپا می گذاشتم و چه حادثه ها و چه خیانت ها و چه اتفاقاتی که این چشم های کم سو ندیده است و سینه ام پُر است از نکته و تجربه، به صخره ای رسیدم که سر از خاک بیرون داده بود و دست تقدیر، مرا کنار او بر زمین گذاشت. صخره ای که رو به آسمان داشت و از زیر چانه، تمامی بدنش زیر زمین بود و به قول خودش، خورشید را هر صبح از کناره می بیند و ظهر به نوک بینی اش می رسد. آن زمان هم ظهری بود بسیار گرم. هر چه سعی کردم خود را به سایه زیر بینی اش برسانم نشد و رد بینی اش روی زمین به طرف مخالف من چرخید و تا دم غروب هم همان جا ماند و من از گرما بی حال و بی رمق، گوشه چشمش افتاده بودم."
🔹حسن یوسف که نیم نگاهی به “بَتیرا” و نیم نگاهی به پدر و دختر داشت گفت:"چه خوش صحبتی شما بتیرا، پس آن روز حسابی آفتاب خوردی؟" “بَتیرا” رد نگاه های حسن یوسف را گرفت و به زینب رسید که بعد از رفتن پدرش، به سمت اتاقش رفت در حالیکه کاغذی را در یک دست می فشرد و دمپایی های سفید مادر را در دست دیگرش و زیر لب چیزی می گفت. رو به حسن یوسف برگرداند. آهی کشید و گفت:"لطف داری حسن یوسف جان. بله آفتاب که هیچ، همه چیز خوردیم وقتی آن صخره برایم تعریف کرد که چه کسی را دیده و از کنارش رد شده" آه از نهاد عِنهُد هم بلند شد. حسن یوسف که با دیدن حسرت عمیق “بَتیرا” و “عِنهُد” حسابی کنجکاو شده بود پرسید:"چه کسی؟" “بَتیرا” بلافاصله گفت:"حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام" و زیر لب ادامه داد:"همان که زینب قرار است به زیارتشان برود. ما آن روز بویش را کنار صخره شنیدیم. صخره مست حضور مولایش شده بود و ما آن جا فقط گریستیم و ناله و التماس که خدایا ما را به او برسان." اشک از دیدگان عِنهُد جاری شد و ریشه حسن یوسف به اشک های بسیار او، گرم شد. حسن یوسف متاثر از این حال عِنهُد پرسید: "به حضرتش رسیدید؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
☘️الإمام العسكري عليه السلام : عَلاماتُ المُؤمِنِ خَمسٌ : صَلاةُ الخَمسينَ ، وزِيارَةُ الأَربَعينَ ، وَالتَّخَتُّمُ فِي اليَمينِ ، وتَعفيرُ الجَبينِ ، وَالجَهرُ بِ (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ) .
🔹امام عسكرى عليه السلام : نشانههاى مؤمن ، پنج چيز است: پنجاه ركعت نماز ، زيارت اربعين، انگشتر به دست راست كردن، پيشانى بر خاك نهادن و آشكارا گفتن (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ) .
بحار الأنوار : ج 101 ص 106 ح 17.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_پنجم
☘️ضارف که تا آن لحظه ساکت و نظاره گر بود، سخن “بَتیرا” را ادامه داد و گفت:"سحر همان شب آمدند. مانده ام آن همه راه را چطور اینقدر سریع آمدند. و ما چقدر از دیدنشان خوشحال شدیم. حس آشنایی به آن ها داشتیم" حسن یوسف از ضارف پرسید:"مگر شما هم آنجا بودید؟" ضارف گفت:"من از اول با آنان بودم. سالها قبل ترش خود را ساکن خانه شان کرده بودم و از خدا خواستم هیچگاه مرا از آنان جدا نکند و جدا نکرد. خانه من گوشه پنجره ای بود که هر روز پرنده ای لب سکوی کوچک گلی و ساده اش می نشست و خرده نانی چیزی که خدمتکارها ریخته بودند را می خورد و می رفت. او خبرهای مختلف را به من می رساند و هر وقت حضرت از شهر بیرون می رفتند، مرا با خود می برد. تحمل دوری شان را نداشتم. تا آن روز که همه بار و بنه بستند و راهی سفر شدند. از حالت هایشان بر خود ترسیدم که نکند دیگر نبینمشان، برای همین خود را در آغوششان انداختم. جثه ای نداشتم و لای چادر مشکی بانو، خود را جا کردم."
🌸حسن یوسف، سر چرخاند و زینب را که چادر به سر، خود را جلوی آیینه ورانداز می کرد دید و گفت:"چقدر خوشحال است." ضارف پرسید:"چه می کند؟" “بَتیرا” گفت:"در حال بررسی است. اما چه بررسی فعلا نمی دانم" عِنهُد فقط در حدی که بتواند زینب را ببیند، سر بلند کرد و چشم هایش را باریک و ابروی چپش را کمی بالا بُرد و حرکات زینب را نظاره کرد. بعد از دقیقه ای گفت:"زیر چادر کوله انداخته، نگاه می کند ببیند خیلی برجسته و بد نباشد" زینب، وسایل سفرش را داخل کوله گذاشته بود و آن را زیر چادر بر دوش انداخته و چادر را بالا و پایین می کرد تا بتواند جای مناسبی برای دستش پیدا کند. سه قمست از جلوی چادر را دوخته بود که چادر باز نشود. جای دست را که پیدا کرد، با مداد رنگی سفیدش، علامتی زد و به اتاقش رفت. حسن یوسف نگاه از در اتاق زینب برگرفت و پرسید:"لای تار و پود چادر کدام بانو؟"
🔹عِنهُد که یاد و نام بانوی عزیزش او را لبریز از دلتنگی و عشق کرد گفت: "عقیله بنی هاشم، دخت علی مرتضی، خواهر حضرات حسنین، زینب کبری سلام الله علیها.. " و چنان محکم بر سینه کوفت و زینب زینب کرد که بین همه ذرات کف پای حسن یوسف، همهمه افتاد و جهشی زیبا و نرم را پدید آورد. ضارف، انگار که در خلسه ای شیرین فرو رفته باشد، حیران و از سر شوق گفت:"تپش های قلبشان را حتی می شنیدم. تمام اتفاقات را می دیدم. خیلی بیشتر از آنچه که در کتاب ها نقل کرده اند. همه را. چهره زیبای امام را می دیدم. چهره های پر شوق یارانشان را. زیبایی و نشاط بود که در چهره های پر نورشان منعکس می شد. وای از آن روز که لرزش قلب بانو را به گرمای دست امام، آرام یافتم. از همان گرما، من هم تا امروز گرم و زنده ام." ضارف، سکوتی عمیق کرد و به یاد آخرین شبی افتاد که مولایش را دیده بود. عِنهُد همچنان سر به زیر، مشغول سینه زنی بود. از شور و حرارت عزاداری او و حرفهای ضارف، همه متاثر شدند. زینب، چادر به سر از اتاق بیرون آمد و مجدد خود را در آیینه قدی گوشه سالن برانداز کرد. جای دو دست روی چادر مشکی اش باز کرده بود و دستش را بیرون می آورد و داخل می کرد.
🔸پدر از اتاق بیرون آمد. زینب با تمام بدن به سمت پدر چرخید. ساکی خاکی رنگ دست حاج محسن بود و زینب به تجربه می دانست که دیدن این ساک، مساوی است با ندیدن چند روزه ی پدر. حاج محسن صورت دخترش را بوسید و از او خداحافظی کرد. از جیب ساک، تسبیح سی و سه دانه شاه مقصودی در آورد و کف دست زینب گذاشت و گفت:"این هم یادگار مادرت است. با خود ببر. دلم می خواهد به هر بهانه ای یادش کنی." سر کج کرد و از در خانه بیرون رفت. بغض کرده بود. نه برای اینکه نازدانه اش را قرار است تنها به سفر بفرستد و نه برای اینکه جای خالی همسرش روز به روز، نمایان تر می شود و زینب، به مادر شبیه تر. بعضش نه برای این بود که خود می بایست به آزمایشگاهش برود و چند روزی که زینب در کربلا هست را در قرنطینه کاری بگذراند. بغضش از ناتوانی اش در اثبات قوّت تربت کربلا بود. چیزی که با تمام وجود باور داشت اما هنوز نتوانسته بود آن را به اثبات علمی برساند و عریضه ای خدمت مولا نوشته بود و زینب قرار بود آن را محضرشان برساند. دایی جواد هم می توانست آن عریضه را ببرد اما حاج محسن، اصرار داشت زینب ببرد. می گفت دایی کار مخصوص دارد و شاید اصلا نتواند به زیارت برود.
#سیاه_مشق
@salamfereshte