eitaa logo
سلام فرشته
162 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸امام کاظم علیه السلام: دنيا طالب است و مطلوب ، و آخرت [نيز] طالب است و مطلوب . 📌پس ، هر كس آخرت را طلب كند ، دنيا در طلب او برمى آيد تا او روزى اش را از آن به تمام و كمال دريافت كند ؛ 📌 هر كس دنيا را طلب كند ، آخرت در طلب او برمى آيد تا مرگ به سراغش آيد و ناگهان او را بگيرد. 📚الكافي : ج 1 ص 18 ح 12 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹روح الله گفت:"آن طور که تعریف می کنند، حدود سه و نیم سال" مجتبی گفت:"عجب مادر باهوشی. هم عدد یادتان داده. هم اسم سوره. هم مدام شما را سر قرآن برده و هم بازی تان داده. برای همین چیزهاست که اینقدر رابطه ات با قرآن خوب است دیگر" جواد آقا گفت:"خدا حفظشان کند." سید کاظم هم مادر را تحسین کرد و گفت:"حال داری کمی برایمان قرآن بخوان روح الله" ☘️صدای تلاوت های مجلسی ای که از گوشی، پشت سر هم پخش می شد، زینب را به یاد مسابقات قرآنی که هر سال با پدر و مادرش می رفت انداخت. چشمانش به اشک نشست. کیفش را در آغوش فشرد. تسبیح تربت در آورد تا با ذکر صلوات، برای مادر هدیه بفرستد اما انگار یاد چیزی افتاده باشد، تسبیح را ساده چرخاند و نیت کرد ثواب شنیدن این تلاوت ها و سکوت از سر ادبش در مقابل صوت قرآن را به مادرش هدیه دهد. با خود فکر کرد حتما این سکوت هم ثواب دارد چرا که خود خدا گفته وقتی قرآن تلاوت می شوید سکوت کنید و گوش فرا دهید. نگاهی به جاده انداخت که زیر نور خورشید، به گرما نشسته بود. نگاهی به دوستانش کرد. گروه کوچکی که تا امروز آن ها را ندیده بود و به اصرار خاله زهرا، با آن ها همراه شده بود. گوشی اش را نگاه کرد. پیامک پدر را مرور کرد که:" تو را به سالار شهیدان می سپارم. بهترین ها را روزی ات می کند. دعاگویت هستم دختر نازنینم" انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد، وسط همان اشک هایی که دیگر مشخص نبود به خاطر دلتنگی مادر است یا پدر یا نوای روح افزای قرآن که در گوشش می شنید، لبخند زد و خدا را شکر کرد. صدای قرآن قطع شد. به صفحه گوشی که نگاه کرد اسم دایی جواد را روی آن دید. 🔹صدای کشیده و پر انرژی دایی جواد به گوش زینب چنان هجومی برد که بلافاصله، هندزفری را از گوش فاصله داد"سلام زینب بانو. احوال شما؟ کجایی دایی؟ راه افتادی؟" زینب، میکروفون هندزفری را جلوی دهانش گرفت و به صدایی آرام گفت:"سلام دایی پرانرژی . من خوبم خداروشکر. بله تو راهیم. نزدیک مرز مهران. شما کجایید؟ مستقر شدین؟" دایی جواد خودش را به نشنیدن زد و گفت:"چی گفتی؟ مستمر شدین؟ به قول یکی از همسفران، ما الان فیلبان هستیم و سوره فیل را می خوانیم "بچه ها نگاهی به عمود 105 کردند و خندیدند. زینب منظور دایی را درست نفهمید و پرسید:"چی؟ نفهمیدم. یک بار دیگر بگویید" دایی جواد گفت: " مزاح کردم چیز مهمی نبود. تقریبا مستقر شدیم. کمی کارها مونده که تا شما بیایی، تمام می شود و می توانیم یک ناهار تپل، به شما بدهیم. مشتاق دیدارت دایی جان. خدانگهدارت" ☘️دایی جواد رو به روح الله گفت:"این دختر خواهر ما که نگرفت." روح الله گفت:" فیلبان را از کجا آوردید حاجی؟ " جواد آقا اشاره به موتور سه چرخی که سوارش شده بودند کرد و گفت: "دیگه وقتی ما سوار چنین چیزی شده ایم که هر لحظه امکان از هم پاشیدنش می ره، چرا فیلبان نباشیم؟ ببین چقدر آرام و با طمانینه مثل یک فیل حرکت می کند" استاد واعظیان که تا آن لحظه رکورد سکوت را شکسته بود گفت:"وسایلمان را چه کردی حاج جواد آقا؟" جواد از صدای بم استاد خودش را جمع و جور کرد و گفت: "وسایلمان صد متر عقب تر سوار کامیونی است که می بینید. به همراه جعبه های خوراکی ای که بچه ها لب مرز بهمان رساندند. نگران نباشید. دستگاه های بچه ها جایشان امن است. چهارمحافظ چشم ازشان برنمی دارند." استاد واعظیان تشکر کرد و سر چرخاند اما کامیونی ندید. جواد آقا که متوجه نگاه استاد واعظیان شده بود گفت:"اگر می دیدید که بچه های حفاظت کارشان را درست انجام نداده بودند. نگران نباشید. دارن می آیند." 🔹بالاخره بعد از چند ساعت، به محوطه بسیار بزرگ خاکی رسیدند که اطرافش هیچ چیزی نبود. چند ده ستون جلوتر چادر پیرزنی بود که هر سال، در این مسیر، به کمک تنها نوه اش، چادر کوچکی برپا می کرد و به زائران خرما می داد. تا چند ده ستون عقب تر هم که هیچ چیزی نبود. مجتبی گفت: " فرات از اینجا چقدر دور است؟" جواد آقا گفت: "خیلی نیست. چند ساعت دیگه با هم می رویم." تا مجتبی و حاج جواد، ستون های اصلی خیمه را به هم پیچ و مهره کنند، بقیه هم برزنتی را که طناب پیچ شده بود، باز کردند. حاج جواد، گوشه های علامت گذاری شده برزنت را نشانشان داد و گفت که هر کدام را کنار کدام ستون بگذارند. بعد از اینکه پارچه برزنتی، کف محوطه ای که قرار بود موکب شود پهن شد، چوب هایی را که جواد آقا بهشان داده بود زیر محل مخصوصش کردند و با شمارش، هم زمان بالا بردند و انتهای چوب ها را روی زمین گذاشتند. @salamfereshte
☘️امام صادق (علیه السلام) فرمود: 🔹ما من عبد شرب الماء فذکر الحسین و لعن قاتله الا کتب له مأة الف حسنة و حط عنه مأة الف سیئة» 🌱هر که آب بنوشد و امام حسین (علیه السلام) را یاد کند و قاتل او را لعن نماید، براى او هزار حسنه نوشته مى شود و هزار گناه از او محو مى گردد. 📚شیخ صدوق، امالی، ص 122. #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود. ☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است. 🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود @salamfereshte
🌸 امروز در دنیای پیچیده‌ی پُرتبلیغات و پُرهیاهو، حرکت ، یک فریاد رسا و رسانه‌ی بی‌همتا است. چنین چیزی وجود ندارد دیگر در دنیا: اینکه میلیون‌ها انسان راه می‌افتند، از کشورهای مختلف، از فِرَق مختلف اسلامی و حتّی بعضی ادیان غیر اسلامی. این وحدت حسینی است. شما بدرستی گفتید: «الحسین یجمعنا». بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۹۸/۷/۲۱ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹چهره تک تک اعضا را شور و امید و نشاط پر خون کرده بود و وقتی حاج رضا گفت "ان شاالله با این دست‌آورد حیدر 14، سران صهیونیست را نابود خواهیم کرد" صدای تکبیر همه بلند شد. جای دکمه، بهترین جا برای دید زدن و فهمیدن همه ماجرا ها بود. دکمه کرمی رنگ، نگاهش را به حاج محسن برگرداند بلکه از چشمانش چیزی دستگیرش شود اما از زاویه ای که او داشت، چشمان حاج محسن به سختی دیده می شد. مجدد نگاهش را به همکاران حاج محسن انداخت. کار اصلی با حاج محسن و سید حسین بود. سید حسین جوانی خوش بر و رو، سر به زیر و خوش اخلاق بود. کم صحبت می کرد اما همان حرفهایی هم که می زد، آنقدر خوب و مثبت بود که همه دوست داشتند با او هم صحبت شوند و البته او از صحبت کردن فراری بود. به خاطر خلاقیت و ایده های ناب و شباهت هایی که با حاج محسن داشت، حاج رضا، آن ها را کنار هم گذاشته بود. دکمه کرمی رنگ، همه این اطلاعات را در همین چند ساعتی که از حضورش گذشته بود فهمید و احساس کرد که چه نیروی جاسوسی خوبی می تواند باشد. به خود بالید و به نگاه کردن و بررسی رفتارهای حاج محسن و سید حسین ادامه داد: بعد از جلسه، هر دو به وضوخانه رفتند و وضوتازه کردند و طبق رسم همیشگی شان، دو رکعت نماز توسل خواندند. پروژه سختی بود اما شدنی. 🔸 دو روز از شروع پروژه گذشته بود و دکمه کِرم رنگ، دیگر خودش را غریبه نمی دید و با همه آشنا شده بود. در این دو روز، حاج محسن و سید حسین توانسته بودند نسخه اولیه تراشه را طراحی کنند. سید حسین پشت ذره بین نشست و تراشه الکترونیکی دست نخورده ی سه میلیمتری را به رایانه متصل کرد. حاج محسن، طبق آمار داده شده، دستورات صحیح را به نرم افزار تعریف کرد اما قبل از تایید نهایی به اتاق حاج رضا رفت. حاج رضا تسبیح تربتی را در دست چرخانده و نامه های محرمانه را می خواند. نگرانی از چهره اش می بارید. حاج محسن، در اتاق را کامل بست و گفت: "رضا جان، چیزی شده؟" حاج رضا از جا برخواست. دست حاج محسن را فشرد و گفت:"اسرائیلی ها باز هم به زن و بچه های بیگناه حمله وحشیانه کرده اند." 🔹حاج محسن گفت:"ریشه شان کنده شود ان شاالله. رضا جان ما نسخه اولیه تراشه را طراحی کردیم اما یک مسئله ای هست. اگر قد کودکی بالای صد و بیست سانت بود چه؟ در همین کشور خودمان داریم کودکانی که این قدی هستند. آن وقت یک خون بی گناه هم ریخته شود ما مسئولیم رضا جان. کمی نگرانم." دکمه کِرِم رنگ، سعی کرد نگرانی را از چهره حاج محسن بخواند اما هیچ چیز غیر معمولی در صورتش ندید. حاج رضا کنار دوست صمیمی و قدیمی اش رفت. صندلی را تعارفش کرد و گفت:"درسته. مسئولیم. برای همین است که آمار نیروهای اسرائیلی را در آورده ایم و قدشان مشخص است. اما این احتمال هم زیاد است که نیرویی قد کوتاه باشد. این را چه کنیم؟" حاج محسن روی صندلی نشست. دسته صندلی را فشرد و گفت:"من هم نگران همین هستم که اگر این اندازه قدی را برای تراشه تعریف نکنیم، نیروی دشمن را زنده گذاشته باشیم. اما اگر کودک بود چه؟" حاج رضا گفت:"اختیارش با خودت باشد. زنده ماندن نیروی اسرائیلی بهتر است یا شهید شدن یک کودک؟" حاج محسن بلافاصله گفت: "مسلم است که از دست دادن یک کودک فلسطینی را نمی خواهیم" حاج رضا گفت:"اگر اسرائیلی بود چه؟" حاج محسن جدی جواب داد:"باز هم یک کودک است" حاج رضا گفت: "اختیار با خود توست" حاج محسن تشکر کرد. از جا برخاست و از اتاق خارج شد. ☘️این، مسئله ای نبود که به تنهایی بتواند تصمیم بگیرد. سید حسین نگرانی حاج محسن را در طول این دو روز دیده بود و پرسید: "نگران چه چیزی هستید حاج آقا؟" حاج محسن گفت:"نگران اینکه به جای یک اسرائیلی، یک کودک فلسطینی را از دست بدهیم." همین یک جمله، کافی بود تا تمام دغدغه و تشویش حاج محسن به سید حسین نیز منتقل شود. سید حسین گفت:"باید چاره ای کنیم. روی تفاوت های کودک و بزرگسال می شود تنظیم کرد" حاج محسن نگاه تحسین برانگیزش را روی سید حسین انداخت و گفت:"من هم روی همین فکر می کردم" و سکوتی خاص بینشان حاکم شد. طبق قرار نانوشته ی از قبل تعریف شده بینشان، هر دو تجدید وضو کرده و به نمازخانه رفتند. دیر وقت بود و غیر از حاج رضا و سید حسین و حاج محسن، هیچکس بیدار نبود. حاج محسن گفت: "با آن صدای خوشت، دعای توسلی بخوان سید جان" @salamfereshte
🌸وقتی عمیقا فکر می کنی، و به این تفکرت ادامه می دهی، چیزهایی برایت روشن می شوند. نکاتی. موضوعاتی. و چه بسا جهانی .. ✍️چندی قبل، در حال پیاده روی، در خلسه تفکری عمیق فرو رفته بودم. همین طور روشنی پشت روشنی بود و نکته پشت نکته.. در حدی که پیاده روی را قطع کرده و مشغول یادداشت کردنشان شدم ✨این طور است که نور دانایی، ظلمت جهالت را از بین می برد.. ☘️الإمام عليّ عليه السلام : لا عِلمَ كَالتَّفَكُّرِ. 📌امام على عليه السلام : دانشى مانند تفكّر نيست . 📚نهج البلاغة : الحكمة 113 ، بحارالأنوار : ج 1 ص 179 ح 63 . #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸دکمه کِرِمی رنگ، تا آن روز دعای توسل را نشنیده بود. به نور سبزرنگ کوچک داخل جایگاهی که برای نماز درست کرده بودند نگاه کرد و زیبایی و معنویت آن جا را با نفسی عمیق، به عمق جانش فرستاد. ساکت و آرام روی سینه حاج محسن نشسته بود و به لرزش خفیف تپش های قلبش، نوازش می شد. سید حسین بدون هیچ حرفی، دعا را شروع کرد و حاج محسن از همان اول تک تک کلمات را با سیلاب اشکی که راه انداخته بود، به سختی ادا می کرد. بعد از دعای توسل، دو رکعت نماز توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خواندند. حاج محسن، از همراهی ها و کمک های سید حسین تشکر کرد و به اصرار، او را به خوابگاه فرستاد و خودش به آزمایشگاه برگشت. 🔹حاج رضا، کنار رایانه ایستاده بود و آمار پژوهش شده را بررسی می کرد. غرق تفکر بود و همزمان، به نقشه های تراشه ها نیز نگاه می انداخت. به محض آمدن حاج محسن، گفت:"هم ارتفاع ترکش را تعیین کرده اید و هم جایش را؟ یعنی بر اساس قدهای مختلف، تعیین کرده اید که به کجای بدنش بخورد؟" حاج محسن گفت:"بله. سیستم هوشمندی دارد بر اساس قد، خود به خود ترکش به سمت قلب نشانه می رود." حاج رضا سر از نقشه ها برداشت و مستقیم به بدن حاج محسن خضایی نگاهی کرد و گفت:"پس می شود طوری تنظیم کرد که کمی آن طرف تر بخورد که اگر کودکی است، از کنار بدنش رد شود." حاج محسن، همان نگاه تحسین برانگیزی که به سید حسین کرده بود را تحویل حاج رضا داد و گفت:"بله. ما هم روی همین فکر می کردیم اما اگر باز هم کودکی.." حاج رضا گفت:"ان شاالله که کودکی کشته نمی شود. به دلت بد راه نده. " ☘️حاج محسن گفت:"تصمیم داشتم برای قدهای مورد تردیدم، ترکش را به سمت راست و خارجی ترین قسمت بدن یک کودک جهت بدهم؛ تا این وسط، اگر کودکی چاق هم بود و عرض بدنش با بزرگسال یکسان در آمد، ترکش به سمت قلبش نخورد." حاج رضا گفت:" خدا کمک کند. خداقوت حاجی. ی استراحت بکن برادر. تا اذان صبح سه ساعتی وقت هست" بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت:"کاروان دخترت هم امروز حرکت کرد. از دخترت خبرگرفتم. نگران نباش. حالش خوب است." 🔹حاج رضا سرشانه لاغر حاج محسن را با انگشتان قوی اش فشرد و لبخندی از سر رضایت و قدردانی تحویلش داد و گفت:"پروژه تربت را هم دنبال باش. اگر راه قوت گرفتن تربت کربلا را پیدا کنی، طوفان طبسی برای اسرائیلی ها راه خواهیم انداخت. " حاج محسن گفت:"چشم. ان شاالله. هنوز راهش را پیدا نکرده ام. ایمان دارم که می شود اما چطور، نمی دانم." حاج رضا پرسید:"چه راه هایی را امتحان کرده ای؟" حاج محسن گفت:"مولکول زنده و فعالی دارد. اما نسبت به مواد شیمیایی هیچ واکنشی نشان نمی دهد" حاج رضا، نگاهی به تسبیح تربتی که در دست داشت کرد و گفت:"اگر بتوانیم اثبات کنیم که این مولکول زنده و فعال، قدرت رهبری و انسجام دیگر مولکولهای خاکی را دارد و راهش را پیدا کنیم، تحولی عظیم در علم پدید خواهد آمد.. خدا کمک کند.. برای آن پروژه نذری خاص کرده ام. حتما جواب خواهد داد. من دلم روشن است. " این ها را گفت و به سمت دفتر خود رفت. ☘️سجاده اش را گوشه اتاق روی زمین پهن کرد و مشغول نماز خواندن شد. حاج محسن، بقیه تنظیمات دو سه رِنج قدی محتمل را تعیین کرده و سیستم را خاموش کرد و برای خواندن نماز شب، به اندرونی آزمایشگاه رفت. گوشه ای نیمه تاریک که برخی وسایل خاص و بلااستفاده را برای انتقال، در آنجا روی هم گذاشته بودند. دوسالی بود که طرحی را حاج محسن به حاج رضا داده بود اما هنوز، این طرح علنی نشده بود و حاج رضا دستور داده بود مخفیانه خود حاج محسن روی آن کار کند. همان طرح قوت حرکتی تربت امام حسین علیه السلام را که زینب، قرار بود عریضه اش را محضر امام ببرد. 🔹سید حسین، زودتر از همه برخاست و برای اقامه نماز شب، تجدید وضو کرد. نماز استغفار خواند و از خدا خواست پروژه را تمام کنند و بتوانند این نارنجک 400 ترکشی هوشمند را تکمیل کرده و برای جلسه ای که قرار بود در همین هفته بین سران اسرائیل در فلسطین برگزار شود برسانند. او هم نذر چهارده هزار صلوات برای تعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کرد و از همان لحظه، مشغول فرستادن صلوات ها شد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. حاج محسن و حاج رضا در خوابگاه نبودند. در نمازخانه هم نبودند. سید حسین، نمازخانه را ترک کرد و به سالن آزمایشگاه رفت. حاج محسن را دید که زیر میکروسکوپ، مشغول انجام دادن آزمایشی است. @salamfereshte