eitaa logo
سلام فرشته
177 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
👁 ، برای چیست؟ 🌸اگر دیدی و بعد فکرت رفت به اینجا که این هم می رود.. آن یکی هم می آید.. این نیز می گذرد.. و گرفتی تو آن طور نشدی، یا بهتر از آن شدی، یا تو دلت را به گره نزدی، و هر نتیجه ای که گره ات را به متصل تر کند، از کن که به تو داده اول که بتوانی بواسطه آن ببینی دوم در اثر ، و کردی سوم و ات در جاری شده چهارم که تو را به تر برد.. این همه ، در اثر دیدن است و گرفتن.. اگر می بینی، بگیر .. ☘️امام علی عليه السلام :رَحِمَ اللّهُ عَبدا تَفَكَّرَ وَ اعتَبَرَ، فأبصَرَ إدبارَ ما قَد أدبَرَ، و حُضورَ ما قَد حَضَرَ . بحار الأنوار : 73/119/109. امام على عليه السلام : خداى رحمت كند بنده اى را كه بينديشد و عبرت گيرد؛ پس، رفتن آنچه را كه رفته و فرا رسيدن آنچه را كه فرا رسيده است، ببيند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹جواد آقا به چهره آرام استاد نگاهی کرد. دست روی پیشانی اش گذاشت. نبضش را گرفت وگفت:"بله تب دارید. بهتر است استراحت کنید. " پتویی را همان گوشه انداخت و ملحفه ای دست استاد داد و گفت:"کمی بخوابید. برایتان چایی و قرص می آورم. ان شاالله که بهتر بشوید. ما با بچه ها و ابوذر می رویم و به کارها می رسیم. شما راحت بخوابید. همه چیز را با خود می بریم. نگران نباشید. این گوشی ام هم که هست. " و چشمکی به استاد زد. استاد خندید و گفت:"باشد. دعا کنید حالم بدتر نشود." ☘️ابوذر که رسید، حاج جواد تمام تجهیزاتی را که چند ساعت پلک برهم نزده بود و از جلوی چشمش دور نکرده بود را به کول کشید و بچه ها را بیدار کرد. چشمان جواد از بی خوابی قرمز شده بود اما چنان برقی می زد که هیچکس گمان هم نمی کرد این جواد آقای تکاور، سه شبانه روز است که نخوابیده. ابوذر دو ساک تجهیزات دیگر را به کول کشید. بچه ها وضو گرفتند و هر کدام مقداری از ابزار را برداشتند و حرکت کردند. ابوذر گفت:" یادم باشد آخر کار، یک بغل درست و حسابی ات بکنم جواد. می دانی چند وقت است ندیدمت." جواد آقا به خودش نگاهی انداخت. کوله ای پر از وسایل را به پشت انداخته بود و زیرش، کوله ای را به جلو. دست راستش کوله ای دیگر بود و دست چپش کوله ای دیگر. ابوذر هم دست کمی از او نداشت. با این تفاوت که در دو دستش، چند متر شلنگ های پهن دست گرفته بود و یک بیل هم از پشت کوله اش بیرون زده بود. هر دو به وضعیت همدیگر خندیدند. جواد گفت:"فعلا که ما بین کوله ها گم شده ایم." 🔸سید کاظم به سر و وضع جواد آقا نگاه کرد و گفت:"شرمنده که من نمی توانم کمکی بهتان بکنم." و اشاره به فرغونی که در حال هول دادنش بود کرد. روح الله گفت:"به من که می توانی کمک کنی. بیا و این هیکل ریز ما را بگذار روی وسایل فرغونت و تا فرات خِر کِش کن." سید کاظم خندید و گفت:"آنوقت پاهای این قاطر از هر طرف پهن می شود که. همان شما آن موتوربرق بزرگ را با مجتبی می آوری خیلی هنر است. من که نتوانستم آن را بلند کنم. دمت هم گرم روح الله." مجتبی سرش پایین بود و جلوی پایش را می پایید. بوی آب، مشام همه را پُر کرد و قدم های آخر را با سرعتی بیشتر طی کردند. 🔹ابوذر، عقب تر از شط ایستاد. کوله را زمین گذاشت. به تقلید از او، دیگران هم ایستادند و وسایل را روی زمین گذاشتند و کش و قوسی به بدن های خسته شان دادند. جواد آقا هم همه وسایل را روی زمین گذاشت. تمام لباسش خیس شده و به تنش چسبیده بود. یک نگاه به گوشی اش داشت و یک نگاه به بچه ها و ابوذر، با صدای نیمه آهسته گفت:"ابوذرجان بیا برادر. برادرهای گل، خداقوت. کمی استراحت کنید. نیم ساعت دیگر کار را شروع می کنیم. در این مدت، من و ابوذر هم مکان مناسب را پیدا می کنیم" ابوذر نزدیک جواد آقا شد. جواد دست روی شانه های ابوذر گذاشت و با صدای نیمه بلند گفت:"خم نشده. هنوز قرص و محکم است. بیا برادر جان. بیا برویم ببینیم کجا می شود از فرات، آب کشید" ☘️وقتی جواد و ابوذر از بچه ها کمی فاصله گرفتند، گوشی تلفن همراهش را روبروی ابوذر گرفت و گفت:"مهمان ناخوانده داریم ابوذر جان." ابوذر، به حرکات مشکوک مردی که در غیاب آن ها به موکبشان آمده بود نگاه می کرد. اطراف موکب را بررسی می کرد و انگار که دنبال چیزی می گشت. داخل موکب شد و سر ساک وسایل بچه ها رفت. جواد به گوشی استاد واعظیان زنگ زد. صدای گوشی استاد که بلند شد، مرد مشکوک از در ساکی را که باز کرده بود و می خواست آن را زیر و رو کند، بست و به سرعت خود را خلاف زاویه دید استاد واعظیان برد و آهسته از موکب بیرون رفت. جواد گوشی را قطع کرد و به حرکات مرد مشکوک نگاه کرد. او کمی همراه زائران به سمت کربلا قدم زد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی او را تعقیب نمی کند، برگشت و به موکب روبرویی رفت. همان جایی که تازه چارچوبش را سرپا کرده بودند. ابوذر به جواد نگاه معنا داری کرد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹جواد دکمه پرواز دوربین را زد. از دوربینی که بالای چراغ سردر موکب، نصب کرده بود، پرنده کوچکی جدا شد و بدون ذره ای صدا، به سمت آسمان پرواز کرد. فاصله پرنده مکانیکی به پنجاه متر که رسید ایستاد. ابوذر و جواد به ابعاد موکب روبروییشان نگاه کردند. خیلی وسیع و بزرگ بود. دوربین حرارتی پرنده، وجود سه نفر را نشان می داد.. جواد آقا به اشاره با ابوذر حرف زد که: "باید شناسایی اش کنیم" ابوذر تایید کرد. 🔸جواد آقا گوشی را دست ابوذر داد. عصای مخصوصش را برداشت و طرف شط رفت. بعد از بررسی استحکام لبه های شط و جریان آب و ارتفاع و ..، لوله ای را که داخلش دو جعبه ابزار بود را از فرغون در آورد. جعبه ابزار را داخل فرغون گذاشت و از ابوذر و موکب خبر گرفت. ابوذر به اشاره گفت که روبروی موکب مراقب اند نامحسوس و چندبار هم با هم بحثشان شده. احتمالا سر دوباره وارد شدن به موکب مان است. از حرکات دست و لبشان حدس می زنم. جواد نگاهی کرد. نور آبی کمرنگی را در قسمت داخلی موکبشان دید که کم و زیاد می شد. از ابوذر به اشاره پرسید به نظرت این چیست؟ ابوذر با همان زبان اشاره پاسخ داد من هم چند دقیقه ای است روی آن فکر می کنم. راهی برای نزدیک شدنش پیدا نکرده ام. احتمال می دهم لب تاب باشد. 🔹جواد چشمانش جدی تر از قبل شد. لوله قطربزرگ را که روی دوش داشت، جابه جا کرد و آهسته گفت:"سنگین است. این را کار بگذارم و بچه ها را صدا بزنم برای گذاشتن دستگاه هایشان. مراقب باش". جواد کفش هایش را در آورد. وارد فرات شد. با بیلچه ای که داشت، کناره ها را بُرشی لوزی شکل داد و لوله را کار گذاشت. ابوذر لایه سیمی را به دست جواد داد. جواد آن را به دهانه لوله گذاشت. با مفتول و انبر مخصوص، آن را محکم کرد و سر دیگر لوله را از آب بیرون داد. ابوذر لبه لوله را گرفت و جواد، زیر آن را با سنگ های مختلفی که از کف فرات برمی داشت محکم کرد. تمام هیکل جواد خیس شده بود. از آب بیرون آمد و آغوشش را برای ابوذر باز کرد و گفت:"حالا می توانی مرا بغل کنی. گفتی خیلی دلت برایم تنگ شده و مدت هاست مرا ندیده ای" ابوذر خنده ای کرد و چند قدمی فرار کرد و به صدایی نیمه آهسته گفت:"نه دیگه دلم باز شد." ایستاد. پتوی مسافرتی ای را از زیر کوله ای باز کرد و دور جواد گرفت و محکم او را در آغوش کشید و گفت:"مراقب باش سرمانخوری" بقیه از جا بلند شده بودند و به رابطه ابوذر و جواد نگاه می کردند. ابوذر گفت: "حاجی این گوشی تحویل شما. حالا نوبت من است" و مشغول بستن حفاظ شد. ☘️ بچه ها هر کدام، مشغول جایگذاری و وصل کردن اختراعاتشان شدند. روح الله دو بطری نوشابه را از کوله اش در آورد. آن ها را به هم متصل کرد. سیم های اتصال مخصوصی را به دو سر آن وصل کرد. عایق بندی کرد. جعبه ای را از کوله اش در آورد. دو سر سیم اتصال را به جعبه زد. دکمه روشن شدن را که زد، صفحه نمایش جعبه روشن شد و بطری های نوشابه، کمی لرزیدند. روح الله لبخندی از سر رضایت زد و گفت: "موتوربرق ها حاضرند." هم زمان، سید کاظم، صافی های رنگی اش را که مانند کتابچه ای فشرده، داخل کوله مرتب و منظم جاسازی کرده بود، در آورد. آن ها را به صورت مکعب به هم متصل کرد و گفت:"یک استخر یک متر در یک متری می خواهیم آقا جواد. امکان ایجادش هست؟" 🔹 جواد آقا نگاهی به سازه دست سیدکاظم کرد و گفت: "امکانش که هست اما حساسیت برانگیز است. با توجه به اینکه اینجا لحظه به لحظه توسط ماهواره ها رصد می شود." مجتبی گفت:"نگرانی ای ندارد حاجی" و یک عصای مشکی رنگی را از کوله اش در آورد. مانند عصای نابینایان، تایش را باز کرد. حدود یک متر و نیم شد. بعد از صاف کردن کامل عصا، جعبه ای دیگر را از درون کوله اش در آورد. دکمه ای را روی عصا فشار داد. مونیتور جعبه روشن شد. پرده ای نازک از عصا به بالا رفت و بعد از چند متری، کمانه کرد و به پایین آمد. مجتبی سر پرده را گرفت و روی فرغون کشید. دکمه ای دیگر را زد که باعث شد بیرون آمدن پرده از درون عصا، متوقف شود. بعد از اینکه روی وسایل را کامل پوشاند، دکمه ای را از روی صفحه مانیتور زد. چشمان مجتبی برق خاصی زد و به آقا جواد گفت: "شما اینجا فرغونی می بینید؟" جواد که از این دستگاه استتار اختراعی مجتبی حسابی کیف کرده بود گفت:"احسنت آقا مجتبی. " @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹جواد آقا، دوربینی که حاج محسن به او داده بود را از کوله اش در آورد. جفت همان دوربینی بود که سردر موکبشان نصب کرده بود. پرنده دوربین را فعال کرد و بالا برد. حالت های مختلف حرارتی، صوتی، حجمی و منطقه ای را بررسی کرد. استتار خوبی در مقابل ماهواره ها بود. مجتبی گفت:"آن ها را هم حواسمان بوده که ماهواره ها رصدمان نکنند" جواد آقا گفت:"درست است. اما پوشش منطقه ای را چه کنیم؟" مجتبی چشم هایش را نازک کرد. به نی های کنار فرات نگاه کرد و گفت:"راهکارش یک چاقو و کمی حوصله است". روح الله از لحن مجتبی خنده اش گرفت و گفت:" حالا چیز خیلی مهمی هم که نیست. یک موکب است دیگر. ماهواره هم رصدمان بکند. نه آقا جواد؟" ☘️ جواد آقا که متوجه منظور روح الله شده بود گفت:"بله مهم نیست. خیلی هم عالی است این پوشش. حیفم می آید اینجا استفاده اش بکنم. استتار را جمع کن آقا مجتبی که باهاش کار دارم"مجتبی متوجه منظور جواد آقا نشد اما بلافاصله عصا را جمع کرد و در کمتر از سه ثانیه، پرده به داخل عصا رفت. جواد آقا از این سرعت عصای استتاری مجتبی بسیار خوشش آمد و گفت:"بی نظیر است مجتبی جان. بی نظیر.. احسنت" ابوذر که کارش تمام شده بود گفت:"دستگاه ها را کار بگذاریم که دارد دیر می شود ها اقا جواد" جواد گوشی اش را نگاهی کرد. پرنده دوربین مخصوص حاج محسن را سرجایش برگرداند. با ابوذر به سرعت و کمک بیل مکانیکی دست ساز سیدکاظم، استخری یک در یک ساخته، اطرافش را محکم کرده و آب فرات را به درونش هدایت کردند. صافی ها را کار گذاشتند. موتوربرق های کوچک روح الله را وصل کرده و آب تصفیه شده فرات را پمپاژ کردند. کابل اتصال برق دست ابوذر بود و شلنگ های انتقال آب داخل فرغون و فرغون دست جواد. جواد و ابوذر کوله هایشان را برداشتند و همه با هم، به سمت موکب، حرکت کرده و کابل برق و شلنگ آب را تا موکب کشیدند. مسافت زیادی بود و مجبور شدند چند جا، تقویت کننده هایی که شبیه قلوه سنگ بودند را کار بگذارند. فرغون و دیگر وسایل را در مکانی که از قبل در زمین حفر و مخفی شده بود گذاشتند و با چند کوله نیمه خالی، حرکتشان را ادامه دادند. 🔹به موکب رسیدند. کابل برق را به ستونی که از قبل تعبیه کرده بودند وصل کردند. وقت کم بود و باید امکانات را زودتر راه اندازی می کردند. حدود چهل و شش پریز برق آورده بودند و همه را باید به کابل برق متصل می کرد. مجتبی مشغول شد. در آن مدت کوتاه فقط توانست هفت پریز برق را آماده کند. ابوذر به آشپزخانه صحرایی پشت موکب رفت و بساط غذا را برای دوستانش برپا کرد. جواد آقا لباس های نیمه خیسش را عوض کرد و یک دست لباس هم برای ابوذر برد. سید کاظم، با توجه به نقشه و فاصله های پیش بینی شده، ده دوش های صحرایی را در سمت دیگر موکب که از کابل های برق دورتر بود و فضای بیشتری برای مانور داشت، برپا کرد. هنوز تا راه افتادن دوش ها، کار زیادی داشتند. لوله کشی و آب رسانی و کانال کنی برای آب های اضافی و جهت دادن این آب ها به سمت فاضلابی که چند صد متر آنطرف تر حفر شده بود و ... تا فاصله ای که غذای ابوذر حاضر شود، جواد و ابوذر باتوجه به قبله، محل درست دستشویی ها را پشت جایگاه دوش های صحرایی مشخص کردند. کاسه توالت ها و بقیه الوار برای درست کردن صندلی برای نشستن زائرین و دیوارهای حمام و سرویس های بهداشتی، فردا می رسید. غذای جنگی ابوذر که حاضر شد، همه دست از کار کشیدند و سر سفره نشستند. ☘️جواد آقا لقمه ای برای استاد گرفت و او را از خواب بیدار کرد. حال استاد بدتر شده بود و نیاز به مراقبت های پزشکی داشت. جواد آقا رو به ابوذر گفت:"ابوذر جان، همین الان باید استاد را به شهر برسانیم. شما زحمتش را می کشی ؟" ابوذر گفت:"رحمت است حاجی. بسم الله برویم" از سر سفره برخواست و مقدمات رفتن را فراهم کرد. سید کاظم چشم از گوشی برداشت و گفت: "سه نفر از بچه های دیگر هم در راه هستند" و رو به آقا جواد ادامه داد:"ما تا ده روز که اینجا هستیم، به نظرتان فرصت زیارت پیدا می کنیم؟" @salamfereshte
🔻 به نقل از حسن صيقل ـ : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : يك ساعت انديشيدن بهتر از يك شب عبادت كردن است؟ ✨ حضرت فرمود : آرى. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: ساعتى انديشيدن، بهتر است از شبى را به عبادت گذراندن. 🔻عرض كردم: چگونه بايد انديشيد؟ ✨فرمود: بر خانه هاى ويران بگذرد و بگويد: كجايند سازندگان شما؟! كجايند ساكنان شما؟! چه شده است كه سخن نمى گوييد؟! 📚بحار الأنوار : 71/324/16. #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹جواد آقا گفت:"به نظرم همین الان، اولین فرصت زیارتتان است که اگر با ابوذر و استاد همراه نشوید، خواهد سوخت." این حرف را با چنان جدیتی گفت که بالافاصله همه برخواستند و خستگی از یادشان رفت. اولین ماشینی که آمد را گرفتند و به کربلا رفتند. استاد را به بیمارستان بردند و بستری کردند و بعد همگی با هم، به زیارت رفتند. اولین زیارتی بچه ها بود و اشک شوق، از چشمان همه شان جاری بود. ابوذر، نزدیک حرم حضرت ابالفضل، بنای روضه خواندن گذاشت و هق هق بچه ها بلند شد. حال ابوذر هم دست کمی از بچه ها نداشت. با همان حال حضور، چشمشان به ضریح زیبای حضرت عباس علیه السلام افتاد. ابوذر، تسبیح تربتی که دوست عراقی اش به او داده بود را می چرخاند و ذکر یاحسین بود که در حرم برادرش مدام تکرار می کرد. تربتی که حاج محسن دو سال، دغدغه اش شده بود و زینب، بعد از فوت مادر، با آن آرام می شد. ✨تربتی که حجاب های هفت گانه را از بین می برد، در جیب زینب بود و ذره نمایان شده روی مُهرِ کربلای زینب، در فراق بَتیرا و دیگر دوستانش، ساکت و آرام نشسته بود. نتوانسته بود داستان بتیرا را بشنود اما می دانست که هر چه که بود عامل حیات جاودان و توفیقش شده بود. مانند خودش که از آن طرف قاره به کربلا آورده شده بود و لای نیزارها به گِل نشسته بود. آن زمان که در عالم پیچیده شد که حسین علیه السلام به دنیا آمد و اخبار او دهان به دهان فرشتگان پخش می شد، او گریسته بود و آرزو کرده بود که ایکاش در خدمت این نوزاد تازه متولد شده ی مبارک باشد و از همان زمان، سفر طولانی اش آغاز شده بود. خودش هم خبر نداشت که قرار است فرودش در کربلا باشد و آرزویش به استجابت رسیده تا زمانی که یاران امام حسین علیهم السلام برای برداشتن آب به کنار فرات آمدند و او با دیدن آن ها، التماس دیگر ذرات را کرد که جنبشی به خود دهند و خود را به حرکت در آورند. 🔸 غافل نبود از اینکه این ها همه خواسته ها و تدبیرهای او بود و در اصل، همانی که او را به اینجا آورده بود، به یار هم خواهد رساند. پوتین یکی از اصحاب روی آن ها نشست و او به همراه دیگر ذره های گِل شده، از کناره ی آب فرات دور شده و وارد معرکه شدند. درهای آسمان باز بود و صف های ملائک برای یاری سالار شهیدان، طبقه طبقه منتظر اجازت مولا بودند. اسب ها به حرکت در آورده شدند و تاختند. صدایی دل نشین، دل ذره عاشق را با خود برد. هر چه سعی کرد صاحب این صدا را ببیند نتوانست اما شنید که می گفت من پسر علی مرتضی هستم. از شوق می خواست پرواز کند اما فاصله او و مولایش بسیار بود. به بالا نگاهی انداخت. نه. اشتباه کرده بود. این پوتین یار حسین بن علی نبود. او وارد لشگر دشمن شده بود و روبروی سالار شهیدان ایستاده بود. 🔹عرق شرم تمام وجودش را در برگرفته بود و همان او را به پوتین سرباز، محکم تر می چسباند. باید خود را به حسین علیه السلام می رساند. از آن پایین صدا زد:"ای اسب.. اسب زیبا.. صدایم را می شنوی؟" اسب قهوه ای رنگی که رگه ای سیاه روی گردنش داشت حرکتی کرد و از کناره چشم بندش، سعی کرد جهت صدا را بگیرد و صاحبش را ببیند. شیهه ای کشید که کیست؟ با من هستی؟ اسب که اینجا بسیار است. مجدد به روبرو و قد و قامت رعنای سالار شهیدان که در حال صحبت کردن برای این کران لشگر ابن زیاد بود نگاه کرد و محو جمال پر نور امام شد. ذره محصور در فشردگی گِل مانند با ذره های دیگر، مجدد صدا از گلو خارج کرد که:"ای اسب.. بیا و لطفی کن و مرا با خود به لشگر حسین علیه السلام ببر. من اینجا دق می کنم" این بار اسب، چهره گِلی ذره را خوب دید و گفت:"چه فرقی دارد. همین جا روبروی امام بمان و دل به صحبت هایشان ده و دیدگانت را از نورانیت جمالشان سیراب کن. ما اجازه یاری شان را نداریم". 🔸راست می گفت. اجازه نداشتیم. اما زیرپای سرباز ملعون یزیدی بودن چیزی نبود که کمر آن ذره کوچک و خُرد را نشکند. تصمیم گرفت به هر صورت که باشد، خود را به امام برساند. سر کج کرد و صورت به تیغ آفتاب داد تا خشک شود و خود را بشکند. خشک شد. شکسته شد و از کف پوتین سرباز، روی زمین افتاد. خزید و خزید تا توانست ذره ای خود را جا به جا کند. هر چه تلاش می کرد، فایده ای نداشت. @salamfereshte
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله : ✨أفضَلُكُم مَنزِلَةً عِندَاللّهِ تَعَالَى أَطوَلُكُم جُوعَا وَتَفَكُّرا ، وَأبغَضُكُم إلى اللّه تَعالى كُلُّ نَؤُومٍ وَأكُولٍ وَشَروبٍ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بلند پايه ترينِ شما نزد خداوند متعال ، كسى است كه مدّت هاى طولانى ترى گرسنگى بكشد و به تفكّر بپردازد و منفورترين شما نزد خداوند متعال ، هر آن كسى است كه پُرخواب و پُرخور و پُرنوش باشد . 📚حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم ج6، محمّد محمّدی ری شهری، ص 114 #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا