#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹حدود ساعت نُه صبح بود که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود. صدای بوق ماشین، سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد. "حاجی جان بفرما بالا.." عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود." سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم" عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:" بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم."
🔸سید، سوار ماشین شد. سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید. عبدالله گفت: "خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان" سید اشارهای به جلو کرد و گفت: "داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم" یکی از خانم های مسافر گفت:"شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟" سید گفت: "بله." خانم مسافر، گفت:"پسر من همان مدرسه درس می خواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود." خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت.
🔹سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد. مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و خانم قدیری خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود. صادق به همراه آقای ناظم، وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند. سید به ساعت نگاه کرد. با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود. صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند. سید گفت: "اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم."
🔸صادق، به مدیر نگاه کرد. چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند. خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت. بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود دستش داد و گفت: "خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند." سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد. رو به آقای ناظم گفت: "برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم. "
🔹سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد. از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد: "الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم" بساط کتاب هایش را جمع کرد. نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد. سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت: "این هم از نان شکری با طعم پنیر."
🔸زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد. خیلی وقت نداشت. سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد. گل ها را به تناسب رنگی شان، طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت. لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود.
🔹 ساعت نزدیک یازده بود. مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت. پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پلهها یا علی گویان بالا میآمد بلند بلند زهرا و سید را دعا میکرد: "خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد میکنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. زهرا با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه میکرد و صلوات میفرستاد وارد جلسه شد. زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود. زهرا گفت: "اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم." دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹در حالی که به حالت دو دارد از پله ها پایین می رود داد می زند:
^ بدو برو دم پنجره که نامه داری
همین طور هاج و واج مانده ام که این دیگر چه کاری است. دست هایم را می شویم. به اتاق نرسیده ام که صدای دادش بلند شده:
^ نرگس، نامه ات را بکش. نامه داری.
طناب را که دوباره به سطل بسته است می کشم و سطل بالا می آید. یک کم سنگین شده. داخلش را که نگاه می کنم تعجب می کنم:
+ اَه، فرزانه. این سیب را چرا انداختی تو این سطل کثیف؟
^ اَه ندارد. زحمت بکش بشورش و به عشق من بخور. سیب نشانه ی عشقه ها. مثبت اندیش باش..
🔸نگاهی به سیب می کنم. اصلا میلی به خوردنش ندارم. باز خیالم راحت است که یک دور سطل را شستم و لااقل الان فقط خاکی است. سیب و سطل را همان جا روی پلاستیکی که روی میز پهن کرده ام می گذارم تا دوباره هوس فرستادن نامه به سرش نزند. جزوه های درسی ام را برمی دارم و به ادامه مطالعه ام می پردازم. فردا امتحان دارم و می خواهم نمره 20 را بگیرم. بعد از ظهرها ریحانه خانم می آید خانه ی ما و من درس هایم را برایشان توضیح می دهم. دیگر ریحانه برایم غریبه نیست. احساس می کنم مثل خواهرم دوستش دارم. در این یک ماه، هر روز یا زنگ می زد یا می آمد دم خانه و حال و احوال می کرد. هر دفعه یک چیزی می آورد و به قول مادر، حسابی برایم خرج کرده. گل. شیرینی. روسری. شال. مسقطی. سرویس ساده رومیزی. سرویس اداری لوازم رومیز. باقلوا. گز. چراغ مطالعه. از همه مهمتر کتاب هایی که برایم می خرید و هدیه می آورد. "مسافر کربلا". "داستان سیستان". "تپه جاویدی و راز اشلو". "به مجنون گفتم زنده بمان". "مفردمذکر غائب". "تو که آن بالا نشستی". "بچه های کارون"." پنجره های تشنه"." آب هرگز نمی میرد" و کلی کتاب دیگر. دیگر هر روز مشتاقم بدانم امروز برایم چه چیزی می آورد.
🔹مادر با سینی همیشگی بالا می آید و لیوان شیر و شیرینی را جلویم می گذارند.
- خسته نباشی.
+ ممنونم. زحمتتون می شه مامان. اینقدر این پله ها رو بالا نیاین. بالا هست که. می رم می خورم.
- از دست مادر خوردن چیز دیگه ایه. تازه دوست دارم خودم برات بیارم. چی می خونی؟
+ فردا امتحان دارم. درسامه. مامان؟
- جانم
+ به نظرتون امروز ریحانه چی برام می آورد؟
- بد عادت شدیا. مگه هر روز باید برات چیزی بیاره؟
🔻مادر راست می گوید. هر روز که نباید برایم هدیه ای بیاورد. واقعا بد عادت شده ام. مادر سینی خالی را بر می دارد و از پله ها پایین می رود. نگاهی به کتابهای روی تاقچه می اندازم.
صدای فرزانه دوباره بلند می شود:
^ سطل رو بفرست پایین همشهری
+ همشهری رفته یک شهر دیگر درس بخانه. خانه نیست.
باز صدای خنده فرزانه بلند می شود.
به ساعت نگاهی می اندازم.
+ اوه اوه. یک ساعت بیشتر وقت ندارم. حسابی وقت تلف کردم. باید تند تند بخونم.
🔹با صدای زنگ در به خودم می آیم. به ساعت نگاهی می اندازم. همیشه سرساعت می آید. فرزانه داد می زند :
^ ریحانه خانم اند همشهری. اومدی خانه؟
+ بله. راهنماییشون کن تشریف بیارن بالا دربون.
^ چشم قربان.
صدای لِک لِک دمپایی های فرزانه و خوش و بش کردن هایش با ریحانه خانم را می شنوم. به آینه کوچک روی میزم نگاهی می اندازم و موهایم را دستی می کشم و صندلی را به جلو هل می دهم.
" سلام نرگس خانم گل. حالت چطوره؟
+ سلام ریحانه جان. ممنونم. شما خوبین؟
" الحمدلله. ما با دیدن شما خیلی خیلی خوب می شیم.
🔸خجالت می کشم ولی از این حرفش خوشم می آید. مثل همیشه مرا در آغوش می گیرد و دیده بوسی می کنیم. کنارم روی صندلی می نشیند. چشم در چشم من می اندازد. دستهایم را می گیرد. با لبخند مخصوص همیشگی اش با شادابی تمام می گوید:
" دلم برات تنگ شده بود نرگس جان. خوبی؟
+ منم همین طور. منتظرتون بودم. ممنون. خوبم.
🔹نفس عمیقی می کشد. چشم هایش برق می زند. کیفش را باز می کند و کادویی را طرف من می گیرد. هر دو می دانیم که این مراسم همیشگی دیدار ما با همدیگر هست. یک مراسم نانوشته که شروع و انتهایش نامعلوم است. کادو را می گیرم. نگاه تشکر آمیزی می اندازم.
+ الان بازش کنم؟
" هر وقت که دوست داری عزیزم.
+ می شود الان بازش کنم؟
" بله که می شود.
+ ممنون
🔻کادو را باز می کنم. یک کتاب." از یاد رفته". خیلی مشتاق خواندنش هستم.
" از درسا چه خبر؟ رسیدی بخونی؟
+ بعله. خوندم. وقت بگیری نیم ساعته همه رو برات کلاس می روم.
به صندلی تکیه می دهد و با حالت آماده باشی می گوید:
" بفرما ما سراپا گوشیم استاد.
کتاب را روی میز می گذارم. درس دادنم را شروع می کنم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹با دیدن مادر، از جا بلند شد. مادر همان جا دم در ایستاد. دستش را به دیوار، ستون کرد و گفت:
- امروز روز جلسه است. وقت داری با هم بریم؟ مثل اینکه یکی از خانم ها هم حالشون خوب نیست. دوست داشتم برم عیادتشون.
- بله مامان جون. وقت زیاد دارم. کی بریم؟
- اگه الان وقت داری، بریم اول عیادت، بعد هم جلسه ی ساعت پنج.
🔸ضحی چشمی گفت و مادر دست به دیوار گرفته و از چارچوب در خارج شد. ضحی فکر کرد "با اینکه مادر سخت راه می رود و درد دارد اما جلسه و عیادت را تعطیل نمی کند؛ آنوقت من به چه بهانه ای کارهایم را می خواهم تعطیل کنم؟" از جا برخاست. در کمد را باز کرد و مانتو و روسری و چادر تا کرده اش را بیرون آورد و برای تجدید وضو از اتاق خارج شد.
🔹هوا باز هم کمی سردتر شده بود. مادر، شال کمری اش را بسته بود و به کمک ضحی، آرام در صندلی جلو نشست. ضحی به آرامی در را بست و با پدر خداحافظی کرد. سوار ماشین شد و به سمت میدان قهرمان حرکت کرد. میدان را دور زد و وارد بلوار هشت بهشت شد. بلواری که شبیه تونلی سرسبز است. دور برگردان را دور زد و در اولین خیابان، پیچید. به سه راه اول که رسید، به مادر نگاه کرد. مادر سرش را به علامت تایید پایین آورد. وارد کوچه شد. سرعت را کم کرد تا خانه را رد نکنند. مادر دنبال پلاک 23 می گشت. خانمی چادری جلوی یکی از خانه ها ایستاده بود. مادر اشاره کرد. ضحی ماشین را جلوی خانم نگه داشت و دکمه شیشه سمت مادر را به پایین فشار داد. مادر و خانم جلالی، سلام و علیکی کردند و خانم جلالی سوار ماشین شد. آدرس را به ضحی گفت و ضحی حرکت کرد. همان کوچه را تا انتها رفت و خود را به بلوار گل پرور رساند. بلوار شلوغ بود. پای چپش را مدام روی کلاژ، فشار می داد و برمی داشت.
🔸مادر و خانم جلالی در مورد وضعیت خانم ابوالقاسمی صحبت می کردند و ضحی هم لبخند به لب، به گل های وسط بلوار نگاه می کرد. گلدان های بزرگی که طرح های مرغ روی بدنه آنها کار شده بود و وسطش، پر از گل بود. شیشه را پایین کشید تا بو بکشد اما سوز هوا، او را از این کار منصرف کرد. با صدای خانم جلالی که داشت احوالش را می پرسید کمی سرش را به سمت راست چرخاند. نگاه سریعی به خانم جلالی کرد و به جلو خیره شد. با این سوال، مجدد یاد بیمارستان افتاد و رها کردن آینده ای که سالها برایش تلاش کرده بود. سعی کرد تغییری در صدایش ایجاد نشود. شاد و سرحال پاسخ داد که همه چیز خوب است. از مادر، آدرس خانه خانم ابوالقاسمی را مجدد پرسید. به میدان که رسید، فرمان را به راست چرخاند. بیست متر جلوتر، وارد اولین خیابان شد. کوچه سوم غربی را پیدا کرد. حالا مادر و خانم جلالی بودند که دنبال پلاک می گشتند و ضحی، با گوشه چشمانش، خانه ها را رصد می کرد.
🔹در شیشه ای ساختمان سفید، نیمه باز بود. خانم جلالی، گوشی اش را از کیف خاکستری رنگش در آورد و شماره گرفت.
- الو خانم ابوالقاسمی. ما پشت دریم. طبقه چند هستین؟ بله. بله.
🔻صدای باز شدن در با بله های خانم جلالی قاتی شد. ضحی در را باز کرد. مادر و خانم جلالی داخل شدند. ضحی در را بست اما بسته نشد و نیمه باز ماند. مجدد فشار داد. بی فایده بود. به سمت مادر و خانم جلالی که جلو آسانسور ایستاده بودند رفت. مادر سرش را نزدیک ضحی برد و به نجوا گفت:
- دستگاه فشارت رو آوردی؟
ضحی نگاه پرسشگرانه اش را به صورت مادر دوخت. مادر مجدد گفت:
- پس فکر کردی برای چی گفتم همراهم بیای خانم دکتر. اومدیم عیادت.
- راست می گین. حواسم نبود.
🔹به سمت در خروجی رفت. صدای باز شدن در آسانسور به گوشش رسید. قفل باز شدن ماشین را زد. در صندوق عقب را باز کرد. کیف لوازم پزشکی سیّارش را که یادگار روزهای حضورش در روستا بود برداشت. صندوق عقب را که می بست، چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که پنجاه متر جلوتر، ایستاده بود. بخار سفید از اگزوزش بیرون می زد. سعی کرد شماره پلاک را بخواند اما نتوانست. چادرش را دور خودش جمع کرد و از پله های ورودی ساختمان سفید بالا رفت. در را که نیمه باز بود، هل داد و جلوی آسانسور رفت. خانم جلالی، با پایش جلوی بسته شدن در آسانسور را گرفته بود. تشکر کرد و داخل شد. در بسته شد و آسانسور به سمت بالا، حرکت کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨دقت فلسفی در جمع دو بی نهایت
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹توجه داشته باشید ذهن ما یک کمی در ریاضیات مدارس خراب شده است . دبیرستان ها، مدارس و دانشگاه. چون دبیرستان ها می گویند بی نهایت به اضافه بی نهایت مساوی است با بی نهایت. بی نهایت به اضافه یک می شود بی نهایت. و از این جور امور. در صورتی که انسان می تواند با دقت فلسفی، مچ او را بگیرد.
🔺اگر با دقت فلسفی با این مطالب مواجه بشویم و به او بگوید شما بگو ببینم بی نهایت به اضافه بی نهایت مساوی است با بی نهایت؟ اگر آن اولی، بی نهایت واقعی باشد، آن بی نهایت دوم هم از او خارج نیست. شما اگر دو بی نهایت را بخواهی کنار هم جمع کنی، هر دو محدود هستند. این طور فرض کردی که بی نهایت اول، کمالات دومی را ندارد و بی نهایت دوم هم دارایی ها و کمالات اولی را ندارد. این دوتا را با همدیگر می خواهید بگذارید. پس آن اولی اصلا بی نهایت نیست. شما اسمش را به غلط گذاشته ای بی نهایت. دومی هم بی نهایت نیست چون آن اولی را ندارد. دو تا فرض کردید. همین که دو تا فرض شود یعنی هر دو محدود اند. بی نهایت نیستند. کمالاتشون، دارایی هایشان بی نهایت نیستند. ذهن ما در دبیرستان ها، در ریاضیات، خراب می شود. اگر فلسفی نگاه کنیم، بی نهایت به اضافه یک، اگر بی نهایت را واقعی تصور کرده باشیم، آن یک هم در درون آن بی نهایت است و خارج نیست. دقیق و فلسفی دیده باشیم آن در درونش است و خارج نباید تصور شود.
🌸بی نهایت من جمیع الجهات است. وقتی این را تصور کنیم، اصلا دیگر دومی تصور ندارد. تکرار اصلا محال می شود. حقیقت عالم نمی تواند دو تا باشد. دوتا بودن غیر ممکن است. خداوند اولی است که قبل از او چیز دیگری نیست. و فردی است که لاثانی له. گاهی موقع از این مطالب، تعبیر می شود به اینکه خدا واحد است اما لابالعدد. واحد عددی نیست. چون واحد عددی می گوید واحد.اثنین. ثلاث. نه. خدا واحدی نیست که دومی داشته باشد. واحد به تعبیر فلسفی و عقلی و به تعبیری فطری است.
💫یک حقیقتی که همه عالم را فرا گرفته است و همه جا حاضر و ناظر است. و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله . خدا هم در آسمان اله است و هم در زمین اله است. هم در آسمان هست و اله آسمان است و هم در زمین است و اله زمین است. یعنی اله یکی است. هم در آسمان است و هم در زمین. آن مظاهر و در حقیقت تجلیات این معبود که کمالاتش در آن ظهور پیدا کرده است، گوناگون است. آسمان. زمین. اما در هر دو این ها، آسمان داریم و در کنارش زمین، خدای آسمن غیر از خدای زمین باشد نه. خدای آسمان و زمین یکی است. دوتا نیست.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_سوم در تاریخ دوشنبه 1400/08/10
#قسمت_بیست_و_هفت
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #معرفت #خداشناسی