#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_شش
🔸سید دوید. چنگیز مدام به سر و صورتش می زد و مادربزرگ مادربزرگ می کرد. فریاد می زد میرشکاری می کشمت. هر چه نگهبان بازوهایش را قفل می کرد که به بیرون بیمارستان ببرد زورش نمی رسید و رها می کرد. سید جلو آمد و با کمک نگهبان، چنگیز را به حیاط بردند. حال خوبی نداشت. در اتاق نگهبانی نشست و گریه کرد. حال مادربزرگ تثبیت شده بود اما تا فردا باید در بیمارستان میماند. سید تاکسی ای گرفت تا زهرا و بچه ها را به خانه برساند. در ماشین هم چنگیز مثل مادرمرده ها ناله و گریه میکرد. چشم چنگیز که به محله افتاد، در ماشین را باز کرد که بیرون بپرد و برود سروقت میرشکاری. سید دو کتف چنگیز را از صندلی عقب چسبید و به صندلی فشار داد تا پیاده نشود. راننده ترسید. "آخر چه کسی از ماشین در حال حرکت پایین میرود؟ " این را با خود گفت و قفل مرکزی را زد تا این مردک دیوانه، برایش دردساز نشود. سید از راننده خواست دو سه دقیقه چنگیز را داخل ماشین نگه دارد. زهرا و بچه ها را پیاده کرد. علی اصغر را که با وجود صدای گریه های چنگیز از خواب بیدار نشده بود، بغل گرفت و به خانه برد. چنگیز سر راننده داد کشید که در را باز کن و دیوانه وار دستگیره در را باز و بسته می کرد و به قفل ور می رفت. سید آمد. راننده از خدا خواسته، قفل مرکزی را زد و چنگیز که از ماشین بیرون پرید، افتاد در بغل سید. سید او را در آغوش گرفت. محکم فشار داد نه آنقدر که دردی احساس کند. آن طور که قلبش آرام شود و در فراق هر که میخواهد روی شانه های سید گریه کند و گوش هایش را به صدای تکبیر سید، نوازش دهد.
🔹شمع کوچکی که در جیبش گذاشته بود را روشن کرد. گوشه مسجد، کمی نور گرفت. چنگیز که کنار سید در تاریکی نشسته بود به شمع خیره شد: "این همه سال برایش خدمت کردم، دیدی سید چطور مزد دستم را داد؟ چقدر به خاطر او دل مردم را شکاندم. آن همه گناه را به خاطر او کردم. عین سگ پیشمانم سید. امشب به من فهماند که ارزشش را نداشت. کاش زودتر میفهمیدم. تا به حال او را اینطور ندیده بودم. خیلی وحشی شده بود سید. " سید خنده تلخی کرد و گفت: "خوشا به حالت که این را فهمیدهای. دعا کن من هم بفهمم که این دنیا ارزشش را ندارد." چنگیز گریه کرد. سید مفاتیح را برداشت و مشغول به خواندن شد: اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی، و بقوتک التی غلبت بها کل شی، و خضع لها کل شی.. اشک های سید هم خودش را نشان داد : " و ذلّ لها کل شی..." فرازهای دعای کمیل را خواند و ترجمه کرد. همین طور خواند و ترجمه کرد و گریه کرد.
🔸دعا تمام شد و چنگیز، آرام. صدای تق تق آمد. زهرا برایشان سحری مختصری آورده بود: "ببخش. همین را توانستم جور کنم" سید گفت: "خیلی هم خوب است. شرمندگی بخوریم یا سحری زهرا خانم؟ " زهرا خندید و به مزاح گفت: "هر دو را با هم بخورید. نوش جان. من بروم. بچهها خانه تنها اند. " سید، داخل رفت و زهرا به سرعت، مسافت سه دقیقهای مسجد تا خانه را طی کرد که نکند علی اصغر بیدار شده باشد و بترسد. الحمدلله خواب بودند. سیبی برداشت. نیت سحری کرد و خورد. کمی آب و رفت سراغ جانماز سید.
🔹 زمان هایی که سید خانه نبود، زهرا دوست داشت روی جانماز او نماز بخواند. خیلی دلش می خواست نمازهایش مثل سید با تمرکز و توجه و طمانینه باشد. روی سجاده نشست. فکر کرد: "زهرا، این همه نعمت را چه کسی به تو داده؟ این همه لطف و رحمت که از کودکی به تو رسیده، این عافیت و بچه ها و همسر و خانه و سلامتی را چه کسی به تو داده؟ زهرا، توفیق و قدرت این که الان نشسته ای سر سجاده و می خواهی نماز بخوانی را که داده؟مگر تو چقدر قدرت داشتی که این ها را خودت برای خودت فراهم کنی. نه زهرا. ذره ای قدرت نداری. همه این ها را خدا به تو داده. همانی که به همه عالم روزی داده. همانی که با این همه بدی هایت، باز هم رهایت نکرده. همانی که اجازه داده هر وقت خواستی با او حرف بزنی و تو را از درگاهت نرانده. این ها را خدای مهربان داده. مهربانی که خیلی مهربان است. خدایا، ممنونم که اجازه داده ای با تو حرف بزنم. یادمان داده ای چطور عبادتت را بکنیم." قلب زهرا منقلب که شد، برخاست. "دو رکعت نمازشب می خوانم خدایا برای تقرب به تو، الله اکبر". سعی کرد مانند سید، شمردهتر بگوید. دوباره گفت: "الله اکبر. احساس کرد چقدر خدا بزرگ تر از هر توصیفی است." بسم الله الرحمن الرحیم.." صدای اذان بلند شد. سر از سجده برداشت. با خود اندیشید: "بالاخره روز جمعه آمد. الحمدلله"
@salamfereshte
سلام فرشته
#داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک #قسمت_سی_و_شش 🔸سید دوید. چنگیز مدام به سر و صورتش می زد و مادربزرگ مادر
📌پرسیدند اینکه زهرا قبل از نماز نعمت های خدا را برای خود یاداوری کرد، در نمازش تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که : بله. صد در صد.
مقدمه ی حضور قلب در نماز، تمرکز حواس و ذهن است. ابتدا باید فکر و ذهنمان را متوجه خداوند بکنیم تا قلب نیز این توجه و حضور را پیدا کند.
🌟یکی از تمرین های تمرکز و توجه ذهن به خداوند، این است که نعمت هایی که او به ما داده را برشماریم. روی آن ها تامل کنیم. این راه کاربردی را حتما امتحان کنید. خواهید دید به مرور و با استمرار، چقدر ذهنتان در نماز آرام تر و قلبتان حاضر تر خواهد شد. بلطف و رحمت الهی
الهی که قلب و دلتان همواره پر نور باشد.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی_و_شش #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_شش
🔹حرف احمد را تایید می کنم. مادر نگاهی به فرزانه می کند و خیلی نرم، بحث را عوض می کند تا فضا تلطیف شود: خدارا شکر به خاطر این همه نعمت. بچه های گلی مثل شما ها و این سفره ساده اما زیبا و پر مهر. بچه ها، فکر کنین که این نعمت رو چه طور خدا دستتون رسونده. چقدر روش تلاش و زحمت کشیده شده. قراره ما بخوریم و با انرژی ای که ازش می گیریم، چه کاری بکنیم؟
🔸به حرف های مادر فکر می کنم. مادر چقدر عمیق فکر می کند و چه حرفهای زیبایی می زند. این همه تلاش و کوشش پشت یک لقمه که من انرژی کسب کنم و چه کاری را انجام بدهم؟ واقعا سوال سختی است.
🔻عصر که می شود، با مادر و پدر به بازارچه می رویم. مادر چند هدیه برای فهیمه خانم، مادر ریحانه و حاج کاظم ، پدر ریحانه می خرد. هدیه ای هم از طرف خودشان برای ریحانه می خرند و چندتایی را هم به من پیشنهاد می دهند. من هم دو تا هدیه می خرم و نیت می کنم که دفعات بعدی، باز هم برایش بخرم. می دانم که از کتاب بسیار خوشش می آید ولی نمی دانم چه کتابی را ندارد. برای همین از خرید کتاب صرف نظر می کنم. به خانه برمی گردیم. به کمک برادر به اتاقم می روم و با فرزانه مشغول کادو کردن هدیه ها می شویم.
^ وااای این چقدر قشنگه. اصلا ریحانه خانم شال سرش می کنه؟ من که ندیدم. این دیگه چیه؟ چه بامزه. آلبومه؟
-بله.
^چه بامزه است. یکی هم برا من می خریدی خب..چندتا عکس توش جا می شود؟
- فروشنده اش که می گفت چهل تایی جا می شود. حالا اگه دختر خوبی بودی برات می خرم.
^واقعا؟ ممنوونم
🔹کادو ها را داخل کمد قایم می کنم تا زمانی که ریحانه خانم می آید، نبیندشان. . به ساعت هشت شب چیزی نمانده. آبی به سر و صورتم می زنم. منتظرش می نشینم. می آید. مثل هر شب، همان قرار نانوشته اش را انجام می دهد. ماساژ. ذکر. تلاوت.
+ خوشحالم که قراره پنجشنبه بیای منزل ما.
- منم خوشحالم. ریحانه؟
+ بله.
- از نظر تو، من چقدر باهات صمیمی هستم؟
+ اونقدری که خیلی راحت دست بکنی تو جیبم و بی اجازه به وسایلم دست بزنی
- واقعا؟
+ بعله. واقعا. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. امروز با مامان رفتیم بازار. برات کادو خریدیم.
+ چرا زحمت کشیدین. خودتون که بیاین بهترین کادو برای من هستین. خیلی زودتر می خواستم دعوتتون کنم. ولی خب پدرت سرشون خیلی شلوغ هست.
- پدر من؟ آره چند وقتیه خیلی خسته است و دیروقت می یاد خونه.
+ مردبزرگی است. خدا حفظشون کنه.
🔻از حرف ریحانه تعجب می کنم. با خودم فکر می کنم واقعا پدر چندوقته دیروقت می آید و خیلی خسته است. چه کار می کند مگر؟ چرا اینقدر دیر می آید؟ حساب که می کنم از بعد از تصادف من این طور شده. نکند به خاطر من است؟
- به خاطر من پدر سختی می کشه. درسته؟
+ پدرها همه به خاطر بچه هاشون سختی زیادی رو متحمل می شن. خدا اجرشون بده
- چقدر من بدم.
🔸بغضی که مدت هاست به خاطر اذیت کردن های والدینم دارد می ترکد و گریه می کنم. ریحانه دلداری ام می دهد اما آرام نمی شوم.
+ قرار نشد گریه کنی ها. ما باید قدردانشون باشیم. همین قدرشناسی خیلی خستگی شون رو در می کنه.
تصمیم می گیرم برای پدر نامه بنویسم و در نامه از او تشکر بسیار بکنم.
- ریحانه، دو تا سوال داشتم به نظرت با خواهر و برادرم چه کار کنم؟
+ چی رو چه کار کنی؟
- ببین. برادرم اکثرا با دوستاش می رن بیرون. دائم بیرونن. دوستاش رو که از پنجره دیده بودم قیافه درستی نداشتن. اخلاق و رفتارش هم تا حدودی عوض شده ولی هنوز یکسری چیزها رو داره. مثلا به بزرگترش احترام می گذارد و دهن به دهن نمی شود. با اینکه سنش اقتضا می کنه که حسابی جواب بده. قبلا خیلی بدتر بود. از وقتی تصادف کردم انگار یه کم ترسیده. بیشتر باهامون حرف می زنه و کمک هایی هر از گاهی می کنه. باید چی کار کنم که دوستاش رو ول کنه؟
+خب طبیعیه سنشون هست. خودت باهاش دوست تر از دوستاش باش تا یه قطب محبتی غیر از پدر و مادر تو خونه داشته باشه. براش دعا کن دوست های خوبی روزی اش بشه.
- واقعا؟ باشه. خواهرم چی؟ اونم همش تو اینترنته. یا وبگردی می کنه یا چت می کنه. یا تو شبکه های اجتماعی هی وول می خوره و با این و اون بحث می کنه و فید های الکی می گذارد.
+ درست می شود. خواهر من هم همین طور بود اما الان هدفمند در اینترنت فعالیت می کنه. فعالیت کردن خوبه منتهی باید با هدف باشه و از کارهای عادی و درس و مشق عقب نمونه. به قول معروف معتاد نباشه. اون هم درست می شود. نرگس جان، خوشحالم. خیلی.
- چرا؟ مگه چی شده؟
+ از اون موقعی که دیدمت، همون زمان هایی که با نسیم کافی شاپ و غیره می رفتی، خیلی عوض شدی. یکی اش اینکه نسبت به اطرافت دیگه بی تفاوت نیستی. دیگه با نسیم ارتباط نداری؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_شش
🔹ضحی نگاهش را از روی برگه برداشت. بعد از سالها، مجدد روی این مسئله فکر کرد. هم شان بودن، یعنی برای یک دکتر باید دکتر بیاید؟ نمی شود یعنی یک کارگر، شوهر یک دکتر باشد؟ مجدد نگاهش را به برگه انداخت و نوشت: " بالاخره هم شان بودن هم مهم است دیگر. مهم نیست؟ باشد. باشد دیگر. اینقدر روی مخ من نرو. حالا این یکی خواستگارم که دکتر است را می بینم. باور کن من هم دوست دارم ازدواج کنم. تشکیل خانواده که خیلی خوب است. آدم از تنهایی در می آید. می تواند بچه ی خودش را در آغوش بگیرد. اما می ترسم.
🔸نمی دانی که. باشد بابا. می دانی. تو خود من هستی دیگر. دعواهای بیمارستان را یادت که هست. درد و دل کردن های زنانی که تازه بچه شان به دنیا آمده و دلشان از شوهرشان خون است. خب بله. می دانم. بالاخره زندگی سختی خودش را دارد . یک طرفه هم نباید به قاضی رفت. اصلا چرا باز هم تو با من شروع به بحث کردن کرده ای! من حرفت را قبول دارم. خودم هم می دانم که سخت گیرم. آن خواستگار قبلی؟ نه ایرادی نداشت انصافا. نمی دانم. ای بابا. چرا کتک می زنی. گفتم که نمی دانم چرا رد کردم. به دلم ننشست. با آن لباس آبی براقی که پوشیده بود. نه خب. فقط هم لباسش نبود. از قیافه اش خوشم نیامد. ها. چیه امروز گوش شنوا شده ای. هی می گویی خب دیگر . خب دیگر. اصلا بگذار حرفهای تو را هم بنویسم اینقدر در مخ من رژه نروی. خب دیگر. بگو. قیافه اش را خوشت نیامد. دیگر چه. بهانه دیگرت چیست؟ مگر پدر، آن بنده خدا را تایید نکرد؟ چند تا از این خواستگارهای خوب را رد کردی. فکر نمی کنی وضعیت الانت، به خاطر آهی است که آن ها کشیدند؟ تو چه می دانی چقدر برخی شان دوست داشتند با تو ازدواج کنند. فکر هم نکن به خاطر پول پزشکی بود. کدام معلمی پول برایش مهم است. آره. همان معلم را می گویم. او را چرا رد کردی؟"
🔹ضحی، خودکار را روی میز انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دیوار سفید روبرویش بود. چهره آن معلم جلوی چشمانش آمد. مرد خوبی بود. دل نشین بود. لحن و تن صدایش گوش نواز بود. در همان خواستگاری اول، از او خوشش آمده بود. ضحی سرش را چرخاند و به تختش نگاه کرد. نور کم جان خورشید، طرح گل لحاف را برجسته تر کرده بود. او هم آنجا نشسته بود. همان خواستگار معلم. سر به زیر بود و آرام دغدغه هایش را می گفت. انتظاراتش را از زندگی و خودش می گفت. چیزهایی که دوست داشت و دلش می خواست همسرش هم داشته باشد. نفس عمیقی کشید. نتوانست جواب خودش را بدهد که چرا او را رد کرده است. خودش هم به نتیجه نرسیده بود. رد کردنش به خاطر این بود که او دکتر بود و خواستگار یک معلم پایه ابتدایی یا به خاطر این بود که روح او را بزرگ دیده بود و خود را هم سطح او نمی دید. هیچوقت نتوانست بین این دو علت، یکی را انتخاب کند. فقط او را با ناراحتی رد کرده بود. گفته بود نمی تواند چنین زندگی ای را برای او بسازد. خودکار را برداشت. روی ورق خم شد و نوشت:
"گوشت را جلو بیاور. دیگر درباره او با من حرف نزن. دوستش داشتم. به دلم نشسته بود. اما ما به درد هم نمی خوردیم. یعنی من به درد او نمی خوردم. او خیلی بزرگ بود. احساس حقارت در مقابلش داشتم. این اعتراف را امروزی می کنم که یک علاف بیکار هستم. "
🔸ذهنش سکوت کرده بود. دیگر جوابش را نداد. خودکار را به آرامی روی برگه گذاشت. قلبش به درد آمده بود. اشک ریخت. فکر کرد اگر با او ازدواج کرده بودم، حتما الان دو فرزند داشتم. مجدد خودکار را برداشت. روی برگه نوشت: "این هم یک سوژه جدید برای غصه خوردن. بله. اگر ازدواج کرده بودی. حالا که نکردی. به هر دلیلی. امیدوارم که او زندگی خوبی داشته باشد و همسر خوبی نصیبش شده باشد. حتما تا الان ازدواج کرده و بچه دارد. آدم خوبی بود. چه کسی است که دلش نخواهد با او باشد. بزرگ بود. بزرگی اش را من دیدم و نتوانستم خود کوچکم را آویزان روح بزرگش کنم. آری. گریه کن. گریه کن."
🔹ضحی دست از نوشتن برداشت. بعد از چند دقیقه گریه کردن مجدد نوشت:
"خب بس است. دیگر غصه خوردن بر گذشته ها بس است. نفس عمیقی بکش. حالا امروز روز جدیدی است. باید برایت جدید باشد. شروعی دیگر داشته باش. فکر کن. چطور است یک سر به بیمارستان بهار بزنی. سر زدن که ضرری ندارد. خعلی خب. بعدش هم برمی گردم خانه و با مادر به امامزاده می رویم. خدایا، سلامت مادرم را به او برگردان. "
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺 ایمان و اقرار به ویژگی های پیامبراسلام صلی الله علیه و آله و سلم
#استاد_عربیان حفظه الله:
📚جلسات گذشته، ملاحظه فرمودید که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در جواب به درخواست جناب ابوذر رضی الله عنه در اینکه خواسته بودند پیامبر وصیتی بفرمایند، ملاحظه کردید حضرت در جواب، از انگیزه سازی شروع کردند و اولین عبادتی که توصیه فرمودند، عبادت قلبی بود. توجه، مراقبه.
🌸 و هم چنین در ادامه، صحبت از معرفت الله (را) پیش کشیدند. با آن ویژگی هایی که ذکر شد و در جلسه گذشته توضیح داده شد. و در ادامه، ایمان به پیامبراسلام و اقرار به آن، ایمان در قلب است و اقرار در زبان است. هر دو باید باشد. هم ایمان قلبی و هم اقرار لسانی.
برای پیامبر اسلام، ویژگی های جالبی در اینجا ذکر شده است که در راستای تربیت جناب ابوذر و هر کسی که مانند جناب ابوذر می خواهد سعادت را به دست بیاورد.
📌اولین ویژگی این است که بداند و ایمان داشته باشد و اقرار کند که رسول گرامی اسلام به سوی همه مردم ارسال شده است. رسول خدا به سوی همه مردم است. این خیلی مهم است. اعتقاد و اقرار به رسالت جهانی و فراگیر رسول اسلام.
📌دوم بشیرا که پیامبر اسلام، بشارت دهنده است. چه جوری این بشارت را انجام می دهد؟ با بیان واجبات و مستحبات، و ثواب ها و نتایج دنیوی و اخروی ای که مترتب بر این واجبات و مستحبات است. و البته کمی اگر این تعبیر را وسیع تر بگوییم بهتر است. نه فقط واجبات و مستحبات، بلکه هر چیزی که در سعادت مندی انسان دخالت دارد. بیان هر آنچه که در سعادت مند شدن انسان دخالت دارد؛ مخصوصا از جمله واجبات و مستحبات و هم چنین بیان ثواب های فراوان و نتائجی که در دنیا و آخرت مترتب بر این امور می شود. بشیر بودن رسول گرامی اسلام به این صورت تحقق پیدا می کند.
📌و نذیرا. و بیم دهنده است. این اعتقاد هم باید باشد. توجه به این مطلب هم باید باشد که رسول گرامی اسلام، بیم دهنده است. با چی؟ با بیان هر آن چیزی که موجب شقاوت انسان می شود. مخصوصا محرمات و مکروهات. و هم چنین بیان آن تبعات منفی و شقاوت آفرین این امور. مخصوصا عذاب های دنیوی و اخروی.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_چهارم در تاریخ شنبه 1400/08/15
#قسمت_سی_و_شش
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث