#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_چهار
🔻میرشکاری دست سنگینی داشت. چنگیز تمام همت و مردانگیاش را گذاشت که دست روی میرشکاری بلند نکند. گذاشت هر چقدر میخواهد بزند و فحاشی کند و وسایل خانه را به بیرون پرت کند. فکر کرد شکستن این ها چه ارزشی دارد. ما که دیگر جایی برای زندگی نداریم. با خود گفت "مادربزرگ کجا رفت؟" نگرانی به جانش افتاد. خواست برود اما آقا مسعود دستش را گرفت. اشاره کرد "بگو غلط کردم و راضیاش کن." اما چنگیز، لب از لب باز نکرد. سکوت چنگیز، میرشکاری را وحشی تر کرد. انتظار داشت دعوا راه بیندازد. میرشکاری فریاد زد :" تا یک ساعت دیگه برمیگردم وای به حالت اگه اینجا باشی. " و درِ خانه را محکم بست. آنقدر عصبانی بود که موقع برگشت، صدای آقای مرتضوی را نشنید که او را صدا میکند. سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت.
🔸چنگیز به سمت در خیز برداشت. همزمان سید و آقای مرتضوی، داخل حیاط شدند. آقای مرتضوی دست چنگیز را که در حال بیرون رفتن از درِ خانه بود گرفت و گفت: "حاج خانم منزل سید هستند." اسم سید که آمد، خیال چنگیز راحت شد. نگاه قدرشناسانهای کرد و روی رختخواب هایی که آقای میرشکاری بیرون انداخته بود زانوی غم بغل گرفت. حال حرف زدن نداشت. حیاط پر بود از خرده ریزه و وسایل شکسته قدیمی. هر از گاهی چشمش به چیزی میافتاد و بلند میشد برمیداشت و کنارش روی زمین میگذاشت. آقا مسعود که از حضور سید شوکه شده بود، جلو رفت و جریان را تعریف کرد. آقای مرتضوی همین طور تسبیح می گرداند و لااله الا الله می گفت. رفتار میرشکاری را نمی توانست هضم کند. سید، ساکی که گوشه حیاط افتاده بود را برداشت. خرده وسایلی که سالم مانده بود را با دقت داخل ساک گذاشت. رو به چنگیز گفت: آقا چنگیز قرصهای حاج خانم و کمی لوازم شخصی برایشان بیاور، همه بریم منزل ما."
🔹زهرا ظرف میوه را جلوی سید گرفت که برای مهمانان ببرد و گفت: "احساس میکنم حال مادربزرگ خوب نیست. به نظرم بهتره درمانگاه برویم" سید موافقت کرد. میوهها را جلوی آقای مرتضوی و چنگیز گذاشت و بفرمایید گفت. آقای مرتضوی به خانه ساده سید نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. به نظرش آمد خانهی سید زیادی ساده است" سید، علی اصغر را حاضر کرد. زینب و زهرا هم حاضر شدند. آقای مرتضوی گفت: "خیلی دوست داشتم در خدمت حاج خانم میبودم ولی خانواده منزل نیستند." چیزی بخور آقا چنگیز" این را سید گفت و سیب قاچ شدهای را جلوی چنگیز گرفت. "اشتها ندارم حاج آقا" این اولین جمله ای بود که چنگیز از بدو ورود، بر زبان راند. آقای مرتضوی بلند شد که برود. سید، ایشان را بدرقه کرد و به سرخیابان رفت تا تاکسی بگیرد. همان جوان تاکسی ران را دید. تا جلوی کوچه آمدند اما کوچه باریک بود و ماشین داخل نمیشد.
🔸زهرا زیربغل مادربزرگ را که قدم از قدم نمی توانست بردارد، گرفته بود. چنگیز در حال خودش نبود. گوشهای ایستاده بود. سید حال و اوضاع مادربزرگ را که دید، ترسید. با وجود خوردن قرص فشار و قرص زیرزبانی، هنوز حالش بد بود. قلبش درد میکرد و نفس نفس میزد. سید به چنگیز نگاهی انداخت. در حالی نبود که بتواند کاری کند. یکی باید خود چنگیز را جمع میکرد. فرصت نبود. زهرا چادر را دور مادربزرگ به نرمی پیچید. سید خم شد. مادربزرگ را کول گرفت و تا سرکوچه سریع و نرم، دوید. جسم نحیف مادربزرگ، روی دوش سید، تکان نخورد. زهرا و بچهها دویدند. چنگیز به صدای بلند سید، از جا پرید: "بدو آقا چنگیز. بیا سوار شو." چنگیز دوید. ماشین حرکت کرد.
🔻عبدالله از دیدن چنگیز در خانهی سید، تعجب کرد. به نزدیک ترین درمانگاه رفت. دکتر شیفت به محض دیدن مادربزرگ گفت "باید به بیمارستان ببرید." دلهرهای عجیب به جان زهرا افتاد:"کاش نیم ساعت پیش از همان مسجد به درمانگاه میرفتیم." تا بیمارستان یک ربعی راه بود. مادربزرگ نمیتوانست نفس بکشد. سید داروخانه بزرگی دید: "وایسا آقا عبدالله" سرعت ماشین که کم شد، سید در را باز کرد و بیرون پرید. به دقیقه نکشیده بود که با کپسول کوچکی برگشت. آمادهاش کرد و داد دست زهرا: "بگیر جلوی دهانشان." زهرا ماسک اکسیژن را جلوی صورت مادر بزرگ گرفت. بعد از چند دقیقه، قفسه سینه مادربزرگ آرامتر بالا و پایین رفت. به بیمارستان رسیدند، سید مادربزرگ را روی ویلچر گذاشت و همزمان به عبدالله گفت:" ی کم به نرمی با چنگیز حرف بزن از شوک در بیاد. چیزی بخورد هم خوب است."و رفت. ویلچر را به سرعت از شیب کنار پله ها بالا برد و داخل اورژانس شد. پرستار که چشمش به چهره مادربزرگ و کپسول اکسیژن افتاد، سریع دکتر را صدا زد و به سمت مادربزرگ دوید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_چهار
🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد:
= نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟
- دو میلیون و سیصد.
= خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم.
- چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که.
= اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم.
- نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر.
= با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری.
- چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم.
= خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه ممنونم.
🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم.
🔹🔸🔹🔸🔹
🌼نرگس🌼
🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم.
" سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه.
🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد.
" چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟
-مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟
"جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟
- جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت.
🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند:
"منظور؟
- چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟
می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم:
"برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها.
^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا
- باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟
🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم:
" سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته "
داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟
باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم:
- سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار
" نرگس، می خوای ببرمت پایین؟
- مگه زورش رو داری؟
"بله که دارم. دست کم گرفتی ها.
- اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره.
🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه.
- سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها
^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی.
- خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟
^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم.
- گروه چی؟
^ گروه حامیان از حقوق دختران
-که چی بشه؟
^ که از حقمون دفاع کنیم.
- کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟
^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم
- آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟
🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
^ حقی نداریم اصلا.
🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_چهار
🍀ضحی مشغول نماز شب بود. صدای باز و بسته شدن در، نشان می داد که خواهرهایش هم بیدار شده اند. صدای موذن، از پنجره اتاقش داخل شد. برخاست. قرآن زیپی اش را برداشت. روی سجاده برگشت و مشغول تلاوت شد. پدر همیشه می گفت "چند دقیقه قبل و بعد از اذان صبح را قرآن بخوانید. شیفت ملائک آن موقع عوض می شود و هر دو گروه، شما را در حال تلاوت می بینند. ضمن اینکه از داخل شدن وقت نماز صبح هم مطمئن می شوید." این حرفهای پدر را به همکارانی که با او سر شیفت بودن گفته بود اما نمی گفت هم فرقی نداشت. آن ها که نمازشان را اول وقت نمی خواندند که بخواهند از داخل شدن وقت نماز، مطمئن شوند. فقط او بود که در نمازخانه نه متری! بیمارستان هزار تخته، نماز می خواند.
🌸 از جا برخاست تا قرآن را سرجایش بگذارد. روی سجاده ایستاد. نیت کرد. دستانش را بالا آورد و گفت الله.. یادش افتاد در خانه است. تکبیر را همان جا قطع کرد. مهر و سجاده کوچک زیرش را برداشت و از اتاق خارج شد. تق تق تق. دراتاق پدر را زد. پدر در حال گفتن اقامه بود. مادر بفرما گفت. رفت کنار مادر، پشت سر پدر، ایستاد. مهر و سجاده را روی زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و لبخندی هدیه مادر کرد. تق تق تق. در اتاق زده شد و مادر بفرما گفت. پدر قدقامت الصلوه گفت. طهورا به حالت دو، داخل شد و آن طرف مادر ایستاد. همه ایستاده بودند. پدر ذکر استغفرالله را می گفت که مجدد صدای در زدن آمد و حسنا داخل شد و کنار ضحی ایستاد. نفس نفس می زد. پدر الله اکبر گفت. ردیف عقب، مادر، نیت نمازجماعت کرد. دستانش را بالا برد و ضحی و طهورا و حسنا ، همه با هم، آرام، تکبیر گفتند.
🍀تعقیبات را پدر بلند می خواند و بقیه آرام تکرار می کردند. حسنا از خستگی، روی ضحی لم داد و آرام گفت:
- خوابم می یاد.
- خب برو بخواب
- نه یک ساعت باید بیدار باشم
- چرا؟
- بین الطلوعینه دیگه
- آهان. از اون لحاظ. بارک الله. کار خوبی می کنی.
پدر به سجده رفت. حسنا کنار سجاده اش، روی زمین به پهلو غلتید و چادرش را روی صورتش کشید و گفت:
- خوابم می یاااد
- خب برو بخواب دخترم
- نه نمی شه. یک ساعت باید بیدار باشم حتما. جزو برناممه.
- پس چرا خوابیدی؟ پاشو ی کاری بکن خواب از سرت بره
- اخه خوابم می یاد
🌸طهورا به حرفهای حسنا و مادر خندید. چادرش را تا زد و داخل سجاده زرشکی رنگش گذاشت. از دوطرف آن را بست و سجاده حجیم شده را در بغل گرفت. از پدر تشکر کرد و التماس دعا گفت. پدر از سجده بلند شده بود. دست هایش را بالا برد و برای طهورا دعا کرد:
- خدایا از طهورای عزیز ما راضی و خشنود باش.
- برای منم دعا کنین بابا. مامان شمام همین طور
- خدایا، حسنای گل ما را در کارهایش موفق و عاقبت به خیر بگردان
- منم التماس دعا دارم بابا جون. مامان جون
- خدایا، ضحی خانم را همواره در راه پر نور خودت نگهدار و بهترین ها را روزی اش کن
- ممنونم بابا.
🔹و بوسه ای به دست مادر و شانه پدر زد. حسنا از همان زیر چادر، خوابیده، تشکر کرد. ضحی، تسبیح مادر را برداشت و مشغول ذکر استغفار شد. صدای زنگ گوشی، به گوشش خورد.
- ضحی گوشی ات. بیا
🔸گوشی را از طهورا گرفت. تشکر کرد. برای اینکه مزاحم پدر و مادر نباشد، از اتاق بیرون رفت. همان شماره ناشناس بود.
- بله بفرمایید. سلام علیکم . بله. جنابعالی؟ بله خدمتشون گفتم که بهتره یک سر برن بیمارستان. درسته. نه مشکلی نیست اما من الان وسیله ای ندارم. زنگ بزنید اورژانس بهتره. بله.
🔹طهورا، نگران از تماس تلفنی این موقع، به ضحی نگاه می کرد.
- هنوز فاصله دردها زیاده. منتهی اگه بیمار شکایت داره بهتره برید بیمارستان. بله. پنج دقیقه. خواهش می کنم. زنده باشید. خدانگهدار
- کی بود؟
- زائو دارن. می گه نمی تونه از جاش حرکت کنه.
- اورژانس باید زنگ بزنن
- منم همینو بهشون گفتم. ولی می گفت نمی تونه. نمی دونم چرا.
- کی بود ضحی جان؟
🔻ضحی جریان را به مادر گفت. مادر برای زائو، صدقه ای نیت کرد و به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید. تسبیح ساده مشکی رنگ را از گوشه تخت برداشت و مشغول ذکر صلوات شد. یک قرار قبلی بین ضحی و مادر بود که هنگام درد و تولد نوزاد، دست به دعا بردارند و به دنیا آمدن آن نوزاد را با ذکر، راحت تر و سریع تر و پر نورتر کنند. ضحی به اتاق پدر برگشت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✅ همه شما، مرتبه ای از عصمت را دارید
#استاد_عربیان حفظه الله:
👈 اجازه می دهید بگویم همه آدم ها، همه شمایی که اینجا هستید مرتبه ای از عصمت را دارید. تعجب نکنید. هم تعجب نکنید و هم دست به ادعا آدم نزند. الان شماها هم نسبت به بعضی از امور، حالت عصمت را دارید. نسبت به آلودگی های ظاهری. الان در یک کوچه ای جایی آدم دارد می رود، یک حیوانی متعفن شده باشد و مرده باشد و کثیف و در یک جایی، اصلا آدم به ذهنش نمی آید که از گوشت این استفاده ای بکند. چون علم دارد. همه اش ضرر است و هیچگونه فایده ای ندارد. و این علم باعث می شود که در او تنفر و زدگی ایجاد شود. پس نسبت به آلودگی های ظاهری شما عصمت دارید. اصلا لازم نیست هی جلسه ای تشکیل دهند و بگویند که آقایان خواهش می کنیم وقتی بیرون می روید، اگر حیوانی چیزی افتاده و کاملا متعفن شده آن را برندارید! دارد خنده تان می گیرد. اصلا لازم نیست که در مدرسه برای بیان این مطالب جلسه تشکیل بدهند چون حالت عصمت در شما تشکیل شده است. احتیاجی به تذکر نیست. این عقلتان و آن فطرتتان کار را درست کرده است.
📌اما خیلی از آلودگی ها هست که مربوط می شود به آن نشآت دیگر انسان. چون انسان فقط نشئه ظاهری نیست. نشئه هایی در پشت پرده دارد انسان. خب بعضی از این کارها ، آلودگی ها هست که به حساب آن نشئه ها، انسان را بدبخت می کند. آن هم یک علم دقیقی لازم است. یک درک همه جانبه و دقیقی لازم است که عقل ناقص ما به آن نمی رسد. اینجا یک عقل کاملی باید بیاید ما را راهنمایی کند که خب نتیجه چه می شود؟ پیغمبر اسلام، اهل بیت علیهم اسلام که کامل هستند از نظر علم و کمالات، اینها ماموریتشان چیست؟ دست ما را بگیرند و ما را از نظر علمی و معنوی بالا بکشند. با خوبی ها آشنا بکنند. با آلودگی ها آشنا بکنند. خوبی ها و آلودگی هایی که عقل کسی شکوفا بشود، درک می کند منتهی الان عقل ما شکوفا نیست. با تبعیت از پیامبر و اهل بیت علیهم السلام شکوفا می شود.
🍀خدا رحمت کند استاد بزرگوار ما حضرت آیت الله بهجت را که در درس اصولشان می فرمودند که آنچه برای ما تعبدی است، برای جناب سلمان ارشادی است. یعنی عقلش هم درک می کند. چون عقلش شکوفا شده است. پیروی کرده از پیامبر و اهل بیت علیهم السلام و عقلش شکوفا شده است.
🔹نقل کرده اند که مولاامیرالمومنین سلام الله علیه با جناب سلمان، یک مسیری را طی می کردند. زمین به گونه ای بوده است که اثر رد پا نمایان می شده است. حضرت برگشتند دیدند که یک رد پاست. آنطوری که نقل کرده اند این است که حضرت سوال کردند که سلمان، ما دو نفریم. چطور یک رد پا پشت سر ما هست؟ سلمان جواب می دهد که من پای خودم را جای پای شما قرار می دادم. این عشق و محبت جناب سلمان است.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_سوم در تاریخ دوشنبه 1400/08/10
#قسمت_سی_و_چهار
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #عصمت #هدایت