eitaa logo
سلام فرشته
163 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقه‌ای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشه‌ای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا می‌گفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده می‌گه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت. 🔸کفش‌هایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میان‌سال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگ‌تر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت. 🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف می‌داد، همان کشش مجاز بود و از حد نمی‌گذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهره‌اش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگ‌تر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانه‌هایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت. 🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست می‌گوید یا نه. تا جایی که یادش می‌آمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار می‌کرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر می‌گفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود. @salamfereshte
🔹مادر با ریحانه خانم در حال صحبت کردن است. نمی دانم می توانم وسط صحبتشان داخل اتاق بشوم یا اینکه صحبت هایشان خصوصی است. ترجیح می دهم اندکی صبر کنم. با عصاهایم تمرین راه رفتن می کنم. این سری که با ریحانه رفته بودیم قطعه شهدا، از برکت دعایشان، گزگزی در پاهایم حس کردم. مطمئنم که برکت دعای آن هاست والا قبل از آن، هیچ حسی نداشتم. طول پذیرایی را دو سه بار می روم و برمی گردم. راه رفتن با عصا را یاد گرفته ام. درست است که پاهایم قدرت لازم را ندارد اما در طول این مدت، دستان قوی ای پیدا کرده ام و دستانم مرا حرکت می دهد. 🔸هر بار که به در پذیرایی می رسم به اتاق پدر نگاهی می اندازم که آیا صحبتشان تمام شده یا نه. از اینکه مادر ریحانه را به جای سالن پذیرایی، به اتاق پدر برده حدس زده می زنم صحبت هایشان خصوصی است. فرزانه کارهای درسی اش را تمام می کند. ساعت را نگاهی می اندازد و سیستم را روشن می کند. 🔻صحبت های ریحانه می شود. همقدم عصاهایم می شود و حال و احوال می کند. می گویم: - نکنه هوو سر من بیاری و دیگه به من توجه نکنی ها. این روزا خیلی با مامان گرم گرفتی! نگاهی به صورتم می اندازد و وقتی لبخند موزیانه ام را می بیند می گوید: + یک هوو برای تو کمه. باید سه چهارتا هوو سرت بیارم تا روتو کم کنم. چه خبر از پاها؟ - خوبه. احساس گز گز و خارش می کنم گاهی اوقات. + الحمدلله. وقتی راه می ری ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو بگو. از خدا قوت بگیر. متوجه باش که همه قدرت ها و حرکت ها به قوت و قدرت الهی هست. - باشه. قشنگ بود. ممنون. 🔸فرزانه را نشانش می دهم و می گویم: - درس خون شده. چی کارش کردی؟ + دیگه دیگه. یار اینترنتی خودم شده. نیم ساعت دیگه باید برم خونه که قراره با یار اینترنتی ام صحبت کنم. لبخند و نگاهی از سر مهر، به فرزانه می اندازد. فرزانه پشتش به ماست و لبخند ریحانه را نمی بیند. نیم ساعت فرصت کمی است تا بخواهم در مورد خاله پری با ریحانه صحبت کنم. تصمیم می گیرم خودم را دعوت کنم خانه شان تا فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشم. قبول می کند و می گوید: + ساعتی 80 هزار تومان حق ویزیت و مشاوره تون می شه. 🔹هر دو می خندیم. عصا زنان وارد خانه ریحانه می شویم. مادر ریحانه خانه است و خوش آمدگوی دلنشینی می گوید. شوقش را از دیدن راه رفتنم با عصا ظریفانه ابراز می کند و دعای خیرش را نثارم. من هم سر شوق می آیم و تشکر می کنم. داخل اتاق ریحانه می شویم. بعد از تعویض لباس، باز هم اولین کار ریحانه رفتن به آشپزخانه و آوردن پذیرایی برای من است. می گویم: - مفصل باشه ها. عصرانه ام رو اومدم این جا بخورم. + ای به چشم شکمو خان. 🔸برای این چند دقیقه ای که فرصت دارم از قبل نقشه کشیده ام. دفتر خاطرات ریحانه را بر می دارم و ورق می زنم. کمی فکر می کنم شاید تاریخ روزی که رفتیم قطعه شهدا و اون دختر را در مترو دیدیم یادم بیاید. از حافظه ام ناامید می شوم و دنبال کلمه مترو می گردم. همین طور که ورق می زنم، چشمم به اسم خودم می افتد: "خوب شد نرگس چیزی نگفت." با خودم فکر می کنم چه چیزی را نگفتم؟ 🔹از ابتدای خاطره اش شروع به خواندن می کنم: " 21 خرداد. امروز هیئت داشتیم و لاله و نرگس هم مرا همراهی کردند. چقدر خوشحالم از حضورشان در هیئت. خدایا خیر کثیر برایشان بخواه و روزیشان کن. خانم نوری مثل همیشه شاداب و سرحال بودند و با حرفهایشان هم معرفتمان را زیاد کردن و هم ما را به وجد آوردند. موقع بیان نکته، نرگس جان می خواست جریان فرانک را تعریف کند. از دلشوره نمی دانستم چه باید بکنم. خوب شد نرگس چیزی نگفت. اگر جریان را می گفت شاید دیگر حضور فرانک در هیئتمان امکان پذیر نبود. ولی نگفت. خدایا شکرت. ممنونم که هوای همه بنده هاتو داری و آبروشون رو می خری. " 🔻تازه می فهمم که چرا ریحانه نمی خواست جریان متروی آن روز را بگویم. صدای لرزش استکان های چایی مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم. ریحانه با سینی عصرانه وارد اتاق می شود. نگاهی به دفتر می کند و لبخند می زند. سینی را روی میز می گذارد و می گوید: + الان برمی گردم. یک دقیقه. ببخشید. و به حالت دو، از اتاق خارج می شود. موقع برگشت، ظرف میوه را با خود می آورد. به او می گویم: - این طور که بوش می یاد حسابی بخور بخوره ها. چه کردی! + کاری نکردم که. یه کم از قله قاف برات برف آوردم. اوناهاش خامه. یه کم از دامنه اش سبزی کندم، سبزی خوردن. یه کم از گاومون شیر دوشیدم و فراورده هاشو برات آوردم، پنیر و کره. یه کم هم از خاک های وطن برات جدا کردم که اونم می شه حلواارده. آب سرچشمه و چای بابونه هم که کار همیشگی مونه. از تشبیهاتش خنده ام می گیرد. تشکری می کنم و هر دو مشغول خوردن می شویم. @salamfereshte
🔹عباس آقا به پدر نگاه کرد و گفت: - متفاوته. خبر نمی کنه. گاهی یک اتش سوزی منزل داریم که بچه ها با چوب کبریت بازی کردند. گاهی هم روزها بدون عملیات می گذره و ما وقتمون رو با ورزش پر می کنیم تا آمادگی مونو از دست ندیم. البته ورزش پایه رو هر روز داریم. - ازدواج کردین؟ - نه حاج آقا. - چرا؟ 🔸عباس مانده بود چه بگوید. یاد کم لطفی های برخی خانواده ها افتاد. نمی خواست کام اهل خانواده را تلخ کند اما جواب ندادن هم بی ادبی بود برای همین گفت: - یک چند موردی پیش آمد ولی خانواده هاشون ترسیدن از اینکه با یک آتش نشان ازدواج کنن. حق هم دارن. بالاخره کار ما حساب کتاب نداره. درسته ما ایمنی رو رعایت می کنیم اما برای خودمون هم حادثه پیش می یاد. چند وقت پیش یکی از همکارا موقع نجات کارگری از تونل، خودش زیر آوار می مونه و تا بیاد آواربرداری کننن، شهید می شه. یا یکی دیگه از همکارا کمرش حین عملیات آسیب می بینه. بالاخره شغلیه که ما با حادثه سرو کار داریم. - خدا خیرتون بده. 🔹این را مادر گفت و به سه دختر دمِ بختش فکر کرد که اگر یک روز، آتش نشانی به خواستگاری شان بیاید، آیا می تواند بپذیرد که ممکن است دامادش دچار حادثه ای شود؟ انتخاب سختی بود. حسنا سرش را جلو آورد و در گوش پدر گفت: - بپرسین سخت ترین عملیاتتون چی بوده؟ ازشون هی بپرسین تعریف کنن. جالبه کارشون. 🍀پدر سوال حسنا را از عباس آقا پرسید و در دلش به روحیه پرهیجان حسنا، خندید. عباس آقا، مِن مِنی کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: - بی ادبی است اگر جواب ندهم اما دوست ندارم خاطرتان را مکدر کنم. - اختیار دارید. بچه ها دوست داشتند بیشتر براشون تعریف کنید. ماشاالله قشنگ هم تعریف می کنید. - لطف دارید حاج آقا. 🔹سرش را پایین انداخت و سکوت سنگینی فضای ماشین را دربرگرفت. ضحی به عباس آقا نگاه کرد. نور چراغ های اتوبان، روی پای عباس آقا می افتاد. پاهایش را جفت کنار هم نگه داشته و رها ننشسته بود. انگشتان در هم فرو رفته اش را باز کرد. لاله ی گوشش را فشار دارد. بغضی در گلویش افتاد و جانش پر از غم و ناراحتی شد. نمی دانست بگوید یا نه. مطمئن بود اگر بخواهد تعریف کند؛ همه را ناراحت می کند. اگر هم نگوید؛ بی ادبی است. فکر کرد خب سخت ترین را نگویم. یک عملیات دیگر را اما نتوانست خودش را راضی کند. دستش را روی شلوارش حرکت داد و پایش را با حرکات ریز، تکان تکان داد. عادتی بود که موقع فکر کردن انجام می داد. 🔸پدر، سرش را به سمت عباس آقا چرخاند. متوجه ناراحتی اش شد و گفت: - راحت باشین. از عملیات های دیگه تون بگید. - راستش، عملیات خیلی سختی بود. چند روز درگیرش بودیم. همه ایران عزادار شد دیگر ما که.. تو اون عملیات، خیلی از همکارامون رو از دست دادیم. یکی شون تازه فرزندش به دنیا آمده بود. یکی شون بازنشست شده بود و موقع عملیات، خودشو رسونده بود و سرتیم بهش اجازه داده بود، شهید شد. عملیات سختی بود. ساختمان پلاسکو. حتما شنیدین یا دیدین 🔻پدر آه عمیقی کشید و با لحنی که ناراحتی از آن می بارید گفت: - بله متاسفانه. خیلی سخت بود. 🔸پدر سکوت کرد. عباس آقا هم چیزی نگفت. صدای فریاد همکارانش را می شنید که مدام می گفتند ساختمان امن نیست برید بیرون. سریع تر برید بیرون. داخل مغازه ای شد که صاحبش داشت از گاوصندوق، چک های مردم را برمی داشت. گفت عجله کند و از ساختمان بیرون برود. مسئول عملیات به آن ها اجازه بالا رفتن نداده بود. تعدادی از آتش نشانان در طبقات بالا رفته بودند. صدای همهمه و فریاد آتش نشان ها با هم قاتی شده بود. زمین خیس بود و لوله های آب، زیر پاهایشان بود. آن ها هم آماده بودند که ناگهان به فاصله سی چهل سانتی، ساختمان جلویشان فرو ریخت و همکارانش را می دید که به همراه آوار، از بالا سقوط کردند. هیچ کاری نمی توانستند بکنند. ارتباطشان با بالا قطع شده بود. در بهت بود و فریاد یاابالفضل سر داد. 🔺پدر که سکوت طولانی مدت عباس آقا را دید، دست راستش را روی ران پایش گذاشت و به نوازش نرمی، پرسید: - شام که نخوردی عباس آقا؟ - نه. گرسنه نیستم. ممنونم - حاج خانم یکی از آن لقمه های نان و پنیر خوشمزه تون رو برای عباس آقای گل ما قازی بگیر که حسابی صدای قار و قور شکمشان در آمده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌟 آدم باید محکم باشد حفظه الله: 🌺حضرت علامه رحمه الله علیه فرموده اند رهبانیت در متن اسلام نیست. اما در حاشیه اسلام هست. یعنی هر کسی، احتیاج دارد که فرصتی به خودش برسد. رشد پیدا کند. ببینید من الان یک مثال عقلایی بزنم. شما در دانشگاه، برای آن اهداف خیلی راهبردی نظام و کشور، نیروهایی را انتخاب می کنید. مثلا برای هسته ای جوان هایی را انتخاب می کنید. این ها را می کشید کنار دیگر. برای برنامه ای اینها را رشد می دهیم. در خیلی از برنامه های روزمره دیگر این ها حضور ندارند. ایا باید به این ها ایراد گرفت؟ نه . 💫خیلی تغییر ارزشمندی است. این ها برای یک هدف راهبردی دارند تربیت می شوند. کاملا ارزشمند است. آیا ما در دینداری، اگر برنامه ریزی فرد را بخواهیم درنظر بگیریم، فرد آیا اهداف راهبردی در زندگی اش ندارد؟ باید داشته باشد. خب آن اهداف راهبردی، تمرکز نمی خواهد؟ چرا تمرکز می خواهد. پاره ای از زمان را انسان متمرکز بشود روی آن اهداف راهبردی الهی دینی نسبت به شخص خودش که قشنگ، تسلط پیدا کند و به آن اهداف برسد. خوب قوی شود. استحکام پیدا کند. بعد هم که خوب استحکام پیدا کرد، می رود مشغول فعالیت ها می شود. دیگر لرزش و لغزش نداشته باشد و خوب بتواند خدمت کند. 📌برای اینکه بتوانم خیلی از این فعالیت های اجتماعی را انجام بدهم، استحکام فکری لازم ندارم؟ استحکام روحی لازم ندارم؟ مردم وقتی به من مراجعه کردند یک دفعه می بینیم افراد مختلف با انگیزه های مختلف و پیشنهادات مختلف. من نباید محکم باشم که متزلزل نشوم در مقابل این پیشنهادات گوناگون؟ یک دفعه دنیا روی می آورد. مال دنیا. شهرت. شهوت. آدم باید محکم باشد. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله