#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت_و_یک
🔹سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت میکرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدنهایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود:"سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی" سید عذرخواهی کرد و گفت:"با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟" آقای مرتضوی گفت:"یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند." سید گفت:"خیلی خوب است. کار زندان چیست؟" آقای مرتضوی گفت:"من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهدهاش بر بیاید." سید گفت:"خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد." آقای مرتضوی گفت:"الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟" سید گفت:"همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم" و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت:"آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟" چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت:"باشه" سید به آقای مرتضوی گفت:"بله ایشان میتوانند.. بله.... خدمتشان میگویم. یاعلی. خدانگهدار"
🔸چنگیز تکیهاش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ میداد گفت:"درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشتهاند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی میخواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و میپسندی یا نه. نظرت چیست؟" چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت میکشید گفت:"خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت میکشم" سید خندید و گفت:"خب نکِش. پاره میشودها" چنگیز از مزاح سید خندهاش گرفت و گفت:"یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت" سید گفت:"باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی." و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده رویهای چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سر حال نشست و گفت:"چقدر خوب بود. متشکرم" سید خندید و گفت:"هر وقت دلت خواست، در خدمتم." صدای تک بوقهایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت:"آقای مرتضوی هستند. رسیدهاند. برو به سلامت" و گوشی را جواب داد.
🔹آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشارهای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت:"گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود" آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت:"این که امنیت ندارد. چه کسی ..." و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:"پس شما برای همین مسجد هستید؟" سید گفت:"بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم." آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت:"خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان میگذارم" و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود.
🔸حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچکتر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبیاش را روی دست گرفت و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس میکرد تک تک عبارات قرآن با او حرف میزنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد:" وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد:" نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_یک
🔹لبخند رضایتی بر لبهای پریناز می آید و مشتاق می شود خودش را به خاله پری و مادرم نشان دهد. از پله ها پایین می رود و صدای مامان گفتنش بلند می شود. نادر همان طور خندان از این حرکات پریناز ایستاده است. می گویم:
- اقا نادر، شما پسر خوب و فهمیده ای هستی. باید این رو بدونی که درست نیست با دخترها خیلی مراوده داشته باشی. تو روحیه و فکرت تاثیر منفی می ذاره.
" ما هر وقت می یایم خونه عمو جواد، من و پریناز با هم بازی می کنیم.
- متوجه ام. اما درست نیست. شما چند سال دیگه به تکلیف می رسی، پریناز هم که تکلیف شده، خوبه از همین الان مراقب برخی احکام باشی که اون موقع، راحت تر بتونی به وظایفت عمل کنی.
" ولی برادرهام هم همین کار رو می کنن.
🔸غمگین می شوم. متاسفانه حق با اوست. برادرهایش الگویش شده اند و این طفل معصوم، در کنار آن ها بزرگ شده است. با لحنی خیرخواهانه می گویم:
- ولی اگر برادر من اشتباهی کرد، من نباید آن اشتباه را تکرار کنم.
🔻چیزی نمی گوید. از رفتارهایش در دیدو بازدید های قبلی فامیلی می دانستم که به نسبت سنش فهمیده تر و عاقل تر است. به فطرت پاکی که دارد اعتماد می کنم و به خدا متوسل می شوم تا این حرف بر فهم و دلش بنشیند و برای عملی کردن کمکش کند. پریناز از پله ها بالا می آید و می گوید:
= مامان و خاله خیلی خوششون اومد. مامانم منو بغل کرد و گریه اش گرفت.
- معلومه خیلی ناز شده بودی که مامانت دلش برات رفته ها.
🔹خاله پری سینی شربت به دست بالا می آید و شربت را تعارفمان می کند.
+ممنون نرگس جان. پریناز خیلی قشنگ شده.
- خواهش می کنم.
🔻نادر و پریناز ، لیوان به دست به طبقه پایین می روند. از خاله پری می پرسم:
- اون پسری که بعد از خانواده عمو آمد کی بود؟ نمی شناختمش
+ کوروش رو می گی؟ اون دوست شهنازه. خیلی سراغش رو می گیره و همه جا با هم می رن.
- یعنی نامزد کردن؟
+ نه خاله جان. از همکلاسی های دانشگاهشه.
- اونوقت شما اجازه می دین که راحت با هم هر جایی برن؟
+ چی بگم خاله جان. نیازی به اجازه من ندارن.
انگار دست روی زخم کهنه ای گذاشته باشم، اشک از چشم های خاله پری سرازیر می شود و می گوید:
+ هر چی به شهناز می گم الان جوونی متوجه نیستی. دوست بودن با این پسر برای تو که دختری خوب نیست. ولی کو گوش شنوا. غرق بازی و خیالاته. وقتی سرش به سنگ بخوره بیدار می شه که اون موقع هم دیره.
- چرا بچه ها این طور شدن خاله؟ پریناز شهناز، این ها طور دیگه ای بودن. آخه اون روز لباساشون هم با همیشه فرق می کرد و بازتر بود.
+ نمی دونم خاله جان. مادرت هم همین چیزها رو بهم گفته بود. بعد از اون روزی که اومدیم دیدنت. به نظر من اشکالی در کار نبود ولی بعد از حرفای مادرت، فکرش رو که می کنم می بینم حق داره. راست می گه. ولی نمی دونم چرا این طور شده. خودمم خیلی ناراحتم
🔹چیزی نمی گویم. خاله سینی شربت را به اتاق مهناز می برد و مدتی در اتاق می ماند. ریحانه به همراه خاله پری از اتاق خارج می شود و مهناز پشت سر آن ها، بدرقه شان می کند. خاله پری عذرخواهی می کند و سینی شربت را به طبقه پایین می برد. ریحانه کنارم ایستاده است.
+ کاری نداری نرگس جان؟ چیه تو فکری، چیزی شده؟
- نه. داشتم به حرفای خاله فکر می کردم. داری می ری؟
+ بله دیگه. وقت ما تمام شد. باید برم که لاله تنهاست.
- لاله؟
+ بله. لاله خانم. چند روزه مهمان ما هستند. یه سر بیای خونمون خوبه خوشحال می شه.
- خیلی خوب. باشه حتما. اگه می دونستم زودتر می یومدم.
+ وضعیتش مشخص نبود. چون پدرم نبودن، ازش خواستم کمی بیشتر بمونه لاله هم قبول کرد. خب با اجازه ات من برم. خدانگهدارت.
🔸ریحانه همان طور که از پله ها پایین می رود می گوید: خوش بگذره. یک دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشد از پله ها بالا می آید:
+ می گم شما این بالا تنهایی. نمی خوای بری پیش مامان و خاله ات؟
- هان؟ چرا می رم.
+ پس تا من اینجام بیا بریم که با هم رفته باشیم.
🔹عصایم را از بالکن می آورد و به آشپزخانه می رویم. صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. آنقدر تند و فرز این کارها را انجام می دهد که فرصت به کس دیگری نمی دهد تا به من کمک کند. ریحانه را تا دم در بدرقه می کنم. به آشپزخانه می روم و در درست کردن سالاد، به خاله پری کمک می کنم. مادر در حال خواندن دعا و هم زدن آش رشته است. بوی آش رشته و پلو تمام آشپزخانه را فرا گرفته است. احساس گرسنگی می کنم. تعدادی از هویج های خرد شده سالاد را می خورم و ته بندی می کنم تا زمان ناهار فرا برسد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_یک
🔹پدر سوار ماشین شد و گفت: سنگ رفت زیر چرخ، طناب پاره شد. امیدوارم این یکی جواب بده. دعا کنین بچه ها.
- بابا نوربالا زد. برین
پدر دنده یک زد و آرام حرکت کرد و وارد لاین سمت راست جاده شد. رو به زهرا خانم کرد و گفت:
- جلوتر یک کم سربالایی می شه. دعا کن دووم بیاره
🍀همه مشغول ذکر شدند. یک ساعت و نیم بود پدر با دنده دو، ماشین جوان را بوکسل می کرد. مادر نگاهی به پدر کرد و گفت:
- خیلی خسته شدی. کمرت خوبه؟
- خوبه
- ضحی هم می تونه بشینه ها
- نه کار خودمه. اگه پاره بشه دیگه جیزی نداریم
- بابا منم می تونم. شما خسته شدین.
- نه باباجان. خوبم.
- شماره شو ندارین؟
- چطور؟
- زنگ بزنین اون بیاد جای شما. من برم اونجا. دیگه جز صاف گرفتن فرمون که نباید کاری بکنم.
- نه باباجان. نمی خاد. خوبم.
🔸به سربالایی رسیده بودند. پدر نگران بود. همان طور که فکرش را می کرد، مجدد پاره شد. ماشین را به شانه خاکی برد و سریع پیاده شد. پشت سر ماشین جوان رفت و مشغول هل دادن شد. جوان هم از کنار، ماشین را هل می داد و فرمان را هدایت می کرد. ماشین به شانه خاکی رفت. قفل فرمان را زد و در ماشین را قفل کرد و به همراه پدر، به سمت ماشین آمد. مادر بلافاصله پیاده شد و قبل از اینکه جوان به ماشین برسد، کنار دخترهایش سوار ماشین شد. ضحی جلوتر نشست تا جا بازتر شود. پدر، در سمت راننده را برای جوان باز کرد:
- نه خواهش می کنم. اختیار دارین. این چه حرفیه. بفرمایید.
🌸جوان صبر کرد تا پدر به سمت در راننده برود. پدر در را باز کرد و نشست. همزمان هم آن جوان نشست. سلام و عذرخواهی کرد. مادر پاسخش را داد. پدر، ماشین را روشن و حرکت کرد. صدای تلاوت پخش شد. صبر کرد تا آیه را کامل بخواند و آنوقت، رادیو را به احترام حضور جوان، خاموش کرد. حالا که دیگر بحث بوکسل کردن ماشین نبود، جوان از تصادف جاده پرسید و پدر هر آنچه دیده بود را نقل کرد. چهره ناراحت جوان، باعث شد پدر صحبت را عوض کند. دستش را روی ران پای جوان گذاشت و گفت:
- ان شاالله که خسارت ها فقط مالی بوده باشه. شغلتون چیه عباس آقا؟
- آتش نشان
- چی؟ آتش نشان؟
🔹پدر با شنیدن صدای حسنا، نگاهی از آینه به او کرد و به هیجان دخترش لبخند زد. عباس آقا گفت:
- بله. با خانواده آمده بودیم قم که در راه برگشت ماشین خراب شد. این شد که مزاحم شما شدیم. حلال کنید.
🍀اینجا مادر پاسخ عباس آقا را داد و محترمانه تعارفات معمول را به جا آورد. از خانواده اش پرسید و عباس آقا هم چنان مودبانه و با آرامش صحبت می کرد که در همان جملات اول، به دل مادر نشست. ضحی به حرفهای عباس آقا گوش می داد و نگاهش به جاده بود. به خاطر اینکه جا برای نشستن بازتر باشد، کمی به جلو آمده بود و چهره آرام عباس آقا را بهتر از بقیه می دید. ریش و سبیل کم پشتی که در آن تاریکی خیلی نمی شد رنگش را تشخیص داد. حسنا چادر ضحی را کشید تا سرش را نزدیک پنجره بود به خود نزدیک کند و خیلی آرام گفت:
- به بابا بگو از کارش بپرسه
🔹ضحی دهانش را به گوش سمت چپ پدر نزدیک کرد و حرف حسنا را تکرار کرد. پدر لبخند زنان، رو به عباس آقا کرد و گفت:
- آتش نشانی چطور است؟ یک کمی برایمان تعریف کنین بیشتر آشنا بشیم.
🔸جوان که با این سوال بارها و بارها مواجه شده بود مکثی کرد و گفت:
- من دوستش دارم. وقتی کسی در حادثه ای قرار می گیره و ما برای عملیات اعزام می شیم، بهترین حس عالم رو دارم. از اینکه می تونم کمکی که از دست دیگران برنمیاد را انجام بدم و از ناموس مردم مراقبت کنم، خوشحال می شم.
🔹حسنا که کنجکاوی اش حسابی قلقلک داده شده بود پرسید:
- یعنی چی ؟
- چند وقت پیش یک خانمی افتاده بود در چاه خانه شان. چاه ریزش کرده بود. یکی از همکاران که تجربه بیشتری داشت داخل چاه شد. گویا خانم پوشش مناسبی نداشت و پایش هم بدجور شکسته بود. به هر ضربی بود طناب را دورش بست و موقع بالا آمدن، پتویی گرفت و مثل چادر روی آن خانم انداخت. از دیوارهای خانه مردم آمده بودند تماشا. بنده خدا شوهر اون خانم سریع ملحفه ای آورد و دور زنش پیچاند. اونجا ما خیلی خوشحال شدیم که حافظ ناموس مردم هم هستیم.
قبل از اینکه حسنا مجدد سوال کند، پدر پرسید:
- روزی چندتا عملیات دارین؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💠 کار خوب لازم را با انگیزه الهی و خوب انجام دهیم
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌸فرمایشات معصومین علیهم السلام این ویژگی اعجار گونه را دارد که یک کلمه، یک جمله، یک دنیا مطلب در آن است. مصادیق بسیار گسترده ای را می تواند شامل بشود. در اینجا اینکه سعی کنیم فراغ خودمان را حفظ کنیم. منظور فراغ مطلق نیست که آدم هیچ کاری را نداشته باشد. فراغ نسبی است.
👈اینجا هدف گذاری هم مطرح می شود. اینکه کسی بیاید معرفت الله را، لقاالله را، به عنوان آرمان برای خودش انتخاب کند. دنبال این است. در راستای این آرمان، هدف گذاری هایی دارد. همه امکانات خودش را می خواهد در این مسیر قرار دهد. او سعی می کند که نسبت به خیلی از شغل ها فراغ پیدا کند تا به این هدف خودش برسد. و اگر هم احیانا به صورت طبیعی فراغی دارد و الان اصلا شغلی به سمت او نمی آید، مشغله ای ندارد، سعی می کند از این فراغ در راستای آن هدف استفاده کند. اگر هم شغل هایی برایش پیش بیاید، اشتغالاتی برایش پیش بیاید، سعی می کند مدیریت کند. این شغلها را مدیریت کند تا هدف خودش را بتواند پی گیری کند.
☘️منتهی به این مطلب توجه داشته باشید که در راستای آن اهداف الهی، چیزی که مهم است آن نیت است. انما الاعمال بالنیات. چهره ظاهری آن شغل ها می تواند متغیر باشد و عوض بشود و اصلا صدمه ای هم به آن سیرطبیعی ای که انسان باید داشته باشد وارد نکند. مثلا علامه طباطبایی رحمه الله علیه ، موارد زیادی می آمد در بیرونی منزلش می نشسته. و افرادی دورش می نشستند و سوال می کردند. سوالات مختلف. ایشان هم جواب می دادند. مذاکرت علمی ای که داشته، جلسات علمی ای که داشته، کلاس هایی که برگزار می کرده. یکی از شاگردان از ایشان سوال کرد که این جلسات، مانع شما نمی شود برای آن مسائل معنوی؟ حضرت علامه می فرمودند بلکه ممد است. امداد می کند. چرا؟ چون ان نیت و انگیزه اش خدایی است.
🌺خدا از بنده اش می خواهد کار خوب لازم را با انگیزه الهی و خوب انجام دهد. حالا این کار لازم، یک موقع این است که انسان برود تدریس کند. یک موقع این است که با کسی صحبت کند و او را از شبهه بیرون بیاورد. یک موقع می بیند که تالیف بکند. یک موقع می بیند که یک فعالیت اجتماعی داشته باشد. همه این ها در راستای آن هدف است. هدف اگر درست انتخاب بشود، انسان می بیند خیلی از فعالیت ها را در راستای آن هدف می تواند مدیریت کند و پیش ببرد.
✍️حالا این بحث خیلی بحث لازم و خوبی است. در خدمتتان هستم که به صورت کارگاهی این بحث را پیش ببریم. اگر ابهامی دارید، سوالی دارید، این را پیش خودتان نگه ندارید. بحث را مطرح کنید.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_شصت_و_یک
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #فراغ #نیت #ثواب