#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صدم
🔹تا به حال در موقعیت دلداری دادن دوست صمیمی ام نبوده ام و الان نمی دانم چه کار باید بکنم. روی صندلی می نشینم و به صدای قرآنی که از سالن می آید گوش می دهم. کنارم می نشیند و خوش آمدگویی ها و تعارفات معمول را انجام می دهد.
🔸نمی دانم چه جوابی باید به او بدهم. فقط تسلیت می گویم. ریحانه دست روی زانویم می گذارد و لبخند تلخی می زند. شاید بهتر باشد بحث را عوض کنم.
- راستی، دانشگاه رو چی کار کنیم؟ خیلی فرصت نداریم. حال و حوصله داری الان پیش ثبت نام رو بکنیم؟
🔻ریحانه، سنگین، از جایش بلند می شود. از پیشنهادی که داده ام پیشمان می شوم اما شاید هم خوب باشد. حال و هوایش کمی عوض شود. باز هم می گویم:
- واقعا متاسفم ریحانه جان. دیشب خیلی دعاشون کردم. خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده.
+ ممنونم عزیزم. راحت شدن. خیلی اذیت بودن. جاشون خیلی خالیه. نگران پدر هستم. براشون دعا کن نرگس جون. خب این هم از کامپیوتر.. بریم سایت دانشگاه.. اول شما رو ثبت نام کنیم بعد هم من.
- نه اول خودت و ثبت نام کن خیال من راحت بشه
🔹کمی فضا عوض می شود و چهره ریحانه بازتر. پیش ثبت نام درس ها را می کنیم و برای تایید، باید یک روز به دانشگاه برویم. رفتن در فضای دانشگاه بعد از چند مدت خانه نشینی، حس و حال روز اول مدرسه را به من می دهد. چند هفته دیگر کلاس ها شروع می شود و کارهایمان را باید سر و سامان بدهیم. مادر و پدر ریحانه، برای مراسم و بقیه کارها، سرشان شلوغ است و برای اینکه مزاحمشان نباشم، زود خداحافظی می کنم. با خودم می گویم این چند روز باید حسابی دور و برشان باشیم که احساس غم کمتری کنند.
🔸عصا به دست، به خانه برمی گردم. سعی می کنم عصا را روی زمین نگذارم و بدون اتکا، راه بروم. تا خانه مان چند قدمی بیشتر نیست. کمی کمرم اذیت می شود اما می توانم. سعی می کنم دستم را به دیوار هم نگیرم. به در خانه که می رسم، حسابی به نفس نفس می افتم. گرمای هوا خودش را بیشتر نشان می دهد. خوشحال از این موفقیت، تصمیم می گیرم این تمرین را جدی تر بگیرم و لااقل این مسافت شاید هفت متری را همیشه، بدون کمک عصا راه بروم. به محض باز کردن در خانه، بوی نعنا و سبزی ریحان مشامم را پر می کند. به گوشه حیاط نگاه می کنم. فرزانه مشغول آب پاشی است و بوی سبزی ها بلند شده است. سلام کرده و می پرسم:
- بابا رفت پیش آقای احسانی؟
" سلام. فکر کنم آره. ریحانه خانم چطور بود؟ مامان هم داره حلوا درست می کنه که دست خالی نره خونشون. تو چرا صبر نکردی با هم بریم؟
- نتونستم
" مراسمشون کی هست؟
- امروز که دفن شدن. شب مسجد مراسمه و بعد هم سوم و هفت دیگه
"حیف شد ما نرفتیم سر خاک.
🔻راست می گوید. حیف شد. حتما خیلی گریه کرده. هر وقت یاد ناراحتی و غم ریحانه می افتم، قلبم احساس سختی و سنگینی بسیاری می کند. فرزانه، با نگاهش مرا دنبال می کند و لحظه آخری که می خواهم وارد ساختمان خانه شوم می گوید:
" نرگس... هیچی.. مراقب خودت باش.
🔹لبخند می زنم . در شیشه ای را پشت سرم محکم می بندم که هوای گرم بیرون، وارد خانه نشود. کولر آبی مان روشن است و صدای ریز موتورش، تنها صدایی است که در خانه می آید. به آشپزخانه می روم. حلوا آماده است اما از مادر خبری نیست. در اتاق مادر را می زنم. کسی جواب نمی دهد. کمی منتظر می شوم و روی پله ها می نشینم. خبری نمی شود. از پله ها بالا می روم تا لباسهایم را عوض کنم و کمی خنک شوم. صدای مادر از اتاق احمد می آید. ناخودآگاه گوشم را به سمت در اتاق احمد می چرخانم که ببینم چه خبر است. صدای احمد که می آید دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. "پس احمد اومده. چقدر دلم براش تنگ شده" در اتاق را می زنم و بدون اینکه منتظر پاسخ شوم، در را باز می کنم و فریاد زنان وارد می شوم: - وای احمد تو اومدی.. چقدر دلم برات تنگ شده .
🔸احمد همان طور که هاج و واج مرا نگاه می کند لبخند می زند. از ذوق کودکانه ای که کرده ام خجالت می کشم و سرجایم می ایستم. برادر کوچک ترم است و حسابی می خواهم مثل زمانی که با مدرسه به اردو می رفت و یک هفته ده روز نمی دیدمش، او را در آغوش بفشارم و بنشیند و برایم تعریف کند. اما خجالت می کشم. در این مدت چقدر بزرگ شده است. چهره اش آفتاب سوخته شده. ریش های کم پشتش، پر تر شده است و موهایش هم بلندتر شده. جلو می آید و رسمی تر از دوران کودکی اش، مرا در آغوش می گیرد و سرم را می بوسد و می گوید:
= چقدر داغی. منم دلم برات تنگ شده بود حسابی. آبجی.
🔹مادر با همان لبخند زیبای همیشگی اش، نگاهمان می کند و از اتاق بیرون می رود. صدای فرزانه می آید که می خواهد با مادر به دیدن مادر ریحانه برود. احمد می گوید:
= تو نمی خوای بری؟
- الان اونجا بودم. خب بگو ببینم.. چه خبر؟ چه کارها کردین؟ بلا ملا که سرت نیومده؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صدم
🔹عضلات صورت طهورا در هم بود و اضطراب به دلش چنگ می زد. معده اش اسیدی شده بود و اسید تا گلویش بالا آمد. صدای قژقژ اسید بالا آمده در گوشش پیچید. دلش به هم پیچید و تیر کشید. همان طور نشسته، روی معده اش خم شد بلکه آرام شود اما فایده نداشت. درد معده اش بیشتر شد. فکر کرد آخرین بار کی غذا خورده است؟ نتوانست تمرکز کن و جوابی برای سوالش پیدا کند. درد جوشش معده، پهلوهایش را دور زد و به سینه اش زد. انگار خرچنگی معده اش را چنگک می زد و بالا می آمد. قلبش تیر کشید. دولا دولا فاصله صندلی تا در اتاق را رفت و با صدایی که از درد ناگهانی و شدید شده، می لرزید مادر را صدا زد.
🔻اتاق شلوغ بود و صدایش به گوش کسی نرسید. مادر به شوخی های بچه ها و پاسخ حکیمانه پدر را که همه ی چند دقیقه بافته های دخترانش را یک کلاف می کرد و به سمت خودشان می پراند. گوش می کرد. حس عجیبی در قلبش پدید آمد. نگاهش ناخودآگاه به سمت در اتاق رفت. از جا بلند شد. مثل یک خوابگرد، بی اراده و غریزی، به سمت در اتاق رفت. در را بازتر کرد. خواست آن را ببندد اما احساس کرد باید بیرون برود. پا که از در اتاق بیرون گذاشت، با بدن مچاله شده طهورا مواجه شد.
- یاصاحب الزمان. چی شده؟
مادر به سمتش طهورا دوید و هم زمان ضحی را با فریاد بلندی صدا کرد.
****************
🔸قطره های سِرُم، پیچش دل طهورا را کم کرده بود و حالا روی تخت، آرام دراز کشیده بود. ضحی برای مراقبت و راحت بودن خیال مادر، پایین پایش، پشت سیستم حسنا نشسته بود. نوشته های استاد حمیدی را می خواند و نکاتی را یادداشت می کرد. وارد صفحه شخصی شد. به نظراتی که رسیده بود پاسخ داد و برخی را ارجاع به فایلهای آموزشی اساتید داد. تصویر لامپی، گوشه بالای صحفه شخصی اش روشن و خاموش می شد. کلیک کرد تا ببیند چیست. صفحه ای برای دریافت ایده و پیشنهاد جلویش باز شد. به طهورا نگاه کرد. آرام بود و چشمانش را بسته بود. همان طور که صفحه ایده را پایین تر می داد گفت:
- طهورا جان نگران نباش عزیزم. بسپار دست خدا که اگه صلاحت نباشه خود به خود به هم بخوره. هنوز که ندیدیش.
🔹طهورا گردنش را بالا آورد و گفت:
- دِ از همینش نگرانم. آخه نمی دونی چه چیزایی پشت سر این تیپ آدم ها شنیدم.
- آره منم شنیدم. ولی چه فرقی می کنه. لباس آتش نشانی. لباس یگان ویژه. لباس پزشکی. لباس پلیس، اینا همه یک لباسه. اون منش و اخلاق فرد هست که مهمه. اینا رو خودتم می دونی.
- آره می دونم ولی بالاخره تو زندگی تاثیر می ذاره. همین خود تو. شوهرت ی آتش نشانه. نگرانش نیستی؟
🔸ضحی به عدد پانزده که جلوی ایده های دریافتی نوشته شده بود نگاه کرد. از این پانزده ایده، دوتای آن پذیرفته شده بود و مابقی معلوم نبود چه بود. فکر کرد من هم باید ایده هایی را پیشنهاد بدهم. برای اینکه طهورا را زیاد منتظر نگذارد، صورتش را به سمت خواهرش چرخاند و چشم در چشم های بی رمق طهورا، گفت:
- نگران هستم. چرا. اونم نگران منه. بیمارستان و بیماری و ویروس. اما خب زندگی همینه. بابا همیشه می گه مرگ دست خداست. نه زودتر می یاد نه دیرتر. روزی دست خداست. به موقعش می یاد. حالا تو در رابطه با این خواستگارت نگران چیش هستی؟
- از خیانت. از فقر. از بداخلاقی. از بی مهلی. از تکبر و خودخواهی.
🔹ضحی با خود فکر کرد نکند طهورا هم روی انتخاب همسر آنقدر حساس باشد که این طور دچار اضطراب شده و تاثیرش به هم خوردن سیستم بدنی اش بود. تصمیم گرفت برای او هم وقتی از خانم دکتر روان پزشک بیمارستان بگیرد. تنها جمله ای که گفت این بود:
- حق داری. منم همین ها نگرانی هام بوده.
- خب چطور تونستی برطرفشون کنی؟
🍀ضحی به دست راستش خیره شد و گفت:
- نتونستم. فقط توکل کردم. شاید هم معامله.
- معامله ؟ سرچی؟ با کی؟
- با خدا و حضرت معصومه و امام زمان. همون باری که رفتیم قم. گفتم نگرانی هامو ندید می گیرم و به خاطر زیادکردن نسل شیعه، به خواستگار اشکال نمی گیرم اما خودتون نگرانی هامو مراقبت کنین و اون کسی که شما می پسندین رو بفرستین.
- عباس آقا؟
🔸در کسری از ثانیه، بی توجه به سِرُمی که در دستش بود، به حالت جهش، نشست و گفت:
- آره. تو راه برگشت قم دیدیمش. چه جالب.
🔹ضحی فقط لبخند زد. حال طهورا دگرگون شده بود. ضحی صفحه مرورگر را بست. سِرُم را که تقریبا تمام شده بود از دست خواهرش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨معارف و حقائق، ناز و کرشمه دارد. باید زحمت بکشیم.
#استاد_عربیان حفظه الله:
📌یکی از آسیب ها و خطراتی که انسان باهاش مواجه است و باید مواظب باشیم که به ما صدمه نزند، همین غرور است. نفس انسان مغرور می شود. باید از غرور باز بداریم خودمان را. چه جوری؟ با توجه به این عجز ها و ناتوانی ها. بله ما عاجزیم. اما با توجه به خدا، با توکل به خدا، می توانیم کارهایی بکنیم که شگفت انگیز و رشک برانگیز باشد. تعجب آور باشد.
🌸 انسان با این توجهات به حقائق، در حقیقت از غرور و غفلت و جهالت خارج می شود و توجه پیدا می کند. یک جورایی وارد می شود در عالم توحید، معارف و درک حقائق، منتهی در ابتدا حالی است. این درک، حالی است. و حقائق و معارف ناز و کرشمه دارد. یک جوری هست که خلاصه خیلی آدم باید زحمت بکشد.
✨ این تعبیر را توجه کنید: معارف و حقائق، ناز و کرشمه دارد. ما باید زحمت بکشیم. خیلی زحمت بکشیم. در اوائل، یک بهره ای انسان می برد. یک حال خوبی برای انسان حاصل می شود ولی نمی ماند. باز بعد از مدتی می بینید یک حال دیگری. این حال هی پیش می آید و برطرف می شود. هی پیش می آید و برطرف می شود. انسان اینقدر باید تلاش کند تا به تدریج، این حال مستقر شود و بماند. به گونه ای با آن حقائق ارتباط برقرار کند، ارتباط قلبی، که دیگر اصلا آن حال مستقر و مستمر شود و بماند برای انسان. باید خیلی زحمت بکشیم.
☘️ این توجه می تواند در وقت قرائت قرآن باشد، در انجام یک عمل خیر باشد، عمل صالح باشد، در یک مجلس معرفتی و موعظه ای باشد، یک توجهی حاصل می شود و انسان درک متفاوتی را مشاهده می کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_صدم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #نعمت #توبه #تائب #توبه_دائمی #بازگشت_به_خدا