#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
🔹ضحی دستانش را شست. دستمال خشک کن را از عباس گرفت و گفت:
- عکسا رو پاره کردم. مهم خودت و حرف خودته. ولی دوست دارم ی خبری بهت بدم که می دونم خیلی خوشحال می شی.
🔸صدای پیامک گوشی بلند شد. پشت سرش زنگ خورد. ضحی از این تماس بی موقع، حالش گرفته شد. اهمیت نداد اما عباس گوشی را برایش آورد و با مهربانی گفت:
- عزیزم جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه. من منتظر می مونم. اشکالی نداره.
🔹دل ضحی از فهم عباس، باز شد. آرزو کرد تا آخر عمر همین طور باشد و خودش هم نسبت به کار عباس، این فهم را داشته باشد. گذشتن از خود، آزمونی نیست که یک بار و دو بار، بدهی و تمام شود. تا آخر عمر، این آزمون پابرجاست و ضحی آرزو کرد، سربلند بیرون رود. تلفن را جواب داد. شنید و شنید و شنید. هر چه همکارش از بیمارستان آریا می گفت را شنید. مدام خیرباشدی می گفت و چهره اش بیشتر در هم می شد. تمام که شد، خداحافظی کرد و نشست. عباس نگران نگاهش کرد و منتظر حرفی که بالاخره از دهان ضحی خارج شد:
- پرهام و هیات مدیره آریا رو گرفتن. دوتاشون با وثیقه آزاد شدن ولی بیمارستان به هم ریخته. بیمارستان به اون بزرگی.. می گفت برخی پزشکا هم در اعتراض.. مریضا چی کار کنن؟
- نگران نباش. پزشک متعهد هم اونجا هست. مریض ها هم اونجا نشد، بیمارستان دیگه میرن.
- راست می گی. باید به دکتر بحرینی پیام بدم
🔻پیامک بلند بالایی برای خانم دکتر نوشت و فرستاد. گوشی را روی کابینت نگذاشته بود که جواب آمد:
- خیالت راحت. هواشونو داریم.
🔸نخواست بیشتر خودش را درگیر کند. لااقل آن موقع نه. گوشی را گذاشت و با گذاشتن، آریا را از ذهن دور کرد. دست عباس را گرفت و به اتاق برد. جعبه صورتی رنگی را از کمد در آورد و باز کرد. لباس های نوزادی که در مشهد، خریده بودند را نشان عباس داد و خندید. نگاه عباس بین صورت خندان ضحی و لباس های نوزاد رد و بدل شد. چند ثانیه طول کشید تا منظور ضحی را بفهمد. هیجان زده پرسید:
- ای جانم. مادر شدی؟ قربونت برم. مبارک باشه.
🔹با گفتن این دو مسئله، انگار وزنه چند تُنی از گرده ضحی برداشته شد. سبک و رها روی تخت نشست و ذوق و شوق همسرش را نظاره کرد و خدا را به خاطر اعتماد و صداقتی که بینشان حاکم بود، شکر کرد. صدای گوشی ضحی از سالن پذیرایی بلند شد. عباس از اتاق بیرون دوید تا گوشی را برای ضحی بیاورد. ضحی متعجب از سرعت عمل عباس، پرسشگرانه عباس و گوشی را نگاه کرد.
- شاید اضطراری باشه. بببین کیه.
🔸صدای سحر، چشمان ضحی را گرد کرد. احوال پرسی اش که تمام شد گفت:
- بسته رسید دم خونتون؟ شوهرتو شناختی؟ حالا هی پُز بده واسه ما.
🔻جملات بریده سحر، آنقدر غافلگیرکننده بود که قدرت تفکر را از ضحی گرفت. به صورت عباس که در فاصله نیم متری اش ایستاده بود؛ خیره شد و گوشش به حرفهای سحر:
- ما که خرمون از پل گذشت ولی تو ی فکری به حال خودت بکن تو اون بیمارستان بهار نپوسی. گفتم حالی ازت بپرسم. خوش باشی گلم. دوستت دارم. بای
🔸عباس گوشی را از دست ضحی گرفت و روی میز گذاشت. کنار ضحی نشست و آرام، شانه اش را نوازش داد. ضحی به گریه افتاد. یعنی این همه مدت سحر، دوست صمیمی ام منو بازی داده؟ این چه جور دوستیه که این طور آزارم می ده؟ مگه من چطوری بودم باهاش که تلافی بکنه؟ آخه چرا؟ به لباس های نوزاد که جلویش یخ زده بود نگاه کرد. یکی را برداشت و تبرکا، به قلبش فشار داد و از امام رضا علیه السلام خواست آرامش را به قلبش برگرداند. گرمای نفس عباس، وجودش را گرم کرد. تکیه اش را به او داد و پرسید:
- شنیدی؟
🔹عباس با لحنی مهربان و کامل کننده نوازشهایش، گفت:
- آره شنیدم. غصه نخور.
- آخه چرا؟
- شخصیتشو نشون داده.
- این طوری نبود.
- شاید بود ولی تو خوب می دیدیش.
🔸یاد حرفهای دایی جواد افتاد. فکر کرد من الان کنار عباسم. چرا ناراحت رفتار کسی باشم که دشمنی اش رو بارها برام ثابت کرده. تصمیم گرفت سحر را هم رها کند و رها کرد. صورت به سمت عباس چرخاند و با نشاط یک غنچه تازه باز شده پرسید:
- اسمشو چی بزاریم؟
- هر چی دوست داری بزار عزیزم.
- نه خب. تو هم نظر بده. دوست دارم تو هم نظر بدی.
🔻ضحی کمی فکر کرد و گفت حالا وقت زیاده و از آبروریزی ای که جلوی مادرعباس در آورده بود گفت. به هم خوردن حالش را در بیمارستان گفت و تیزهوشی خانم دکتر بحرینی در فهم باردار بودنش. با عباس خندید و باز هم خدا را شکر کرد به خاطر هدیه ای که در وجودش قرار داده.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌟مادامی که در نماز هستیم...
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺 جمله سوم یَا اباذر! مَا دُمْتَ فِی الصَّلَاةِ دوباره می خوانم یَا اباذر! مَا دُمْتَ فِی الصَّلَاةِ فَإِنَّکَ تَقْرَعُ بَابَ الْمَلِکِ الْجَبَّارِ، وَ مَنْ یُکْثِرْ قَرْعَ بَابِ الْمَلِکِ یُفْتَحْ لَهُ رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و اله می فرمایند ای ابوذر، مادامی که در نماز هستید، داری باب و در خانه خدا را می زنی. (و هر کس باب سلطانی را بکوبد سرانجام به رویش باز گردد.)
🔹حالا اینجا از خداوند متعال با این اسامی یاد کرده است الْمَلِکِ الْجَبَّارِ پادشاه مسلط یا پادشاه جبران کننده. در لغت، جبار از جبر است. برای جبر هم دو معنا ذکر شده است. یکی برطرف کردن آن نقص و عیب. جبران کردن. جبر به معنای جبران. معنای دیگر، به معنای قهر و غلبه و تسلط. بعضی از علماء، جمع بین این دو معنا کرده اند. گفته اند جبار یعنی کسی که با تسلط و قدرت و قهر، جبران می کند. و فرموده اند اصلا در جبران، یک نحوه تسلط و قهر و غلبه هست.
🍀 شما نگاه کنید الان این معنا را ما بخواهیم تصور کنیم، پای یک فردی شکسته شده است. این برای اینکه جبران بشود و خوب بشود، این را می بندند با فشار به گونه ای که بر خلاف میل، باید در یک حالت خاصی، تحت یک فشار مناسب که خون هم بند نیاید قرار داشته باشد تا به تدریج خوب شود. پس فرمودند جایی که جبران هست، تسلط و قهر و غلبه هم هست. یک نحوه قدرتی هم آنجا دیده می شود.
🌸همه این جملات را ببینید چه حسی در انسان ایجاد می کند. البته هم نگاه انسان را نسبت به نماز درست می کند و هم حس علاقه مندی را در او برانگیختگه می کند. پس ببینید این جملات، در حقیقت هم فکر ما را نسبت به نماز درست می کند و هم ما را علاقه مند نسب به نماز می کند. خروجی اش اینکه ان شاالله انسان به نمازهایش بهتر و بیشتر توجه داشته باشد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_پانزدهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/29
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #حدیث #نماز #ارتباط_با_نماز #اقامه_نماز #ثواب