#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_شش
- بله.. خیلی هم خوبه. ریحانه جان شما نتونستی بیای؟ نه عزیزم.. جات خیلی خالیه. باشه خداحافظ
🔹جریان را به مادر می گویم. پدر موافق است. مادر اما می گوید چون خاله پری می آیند گلزار شهدا دخترخاله ها که نمی توانند بیایند. فرزانه سریع می گوید:
+ من با نرگس می رم خیالتون راحت
= منم برگشتنی میام دنبالتون.
🔸وانت جلویی نگه می دارد. پژو 206 که بقیه خواهران آنجا بودند و پدر هم ماشین را نگه می دارند. یکی از جوانان بسیجی پیاده شده و خود را به پنجره پدر می رساند. یکی دیگرشان به سمت درب راننده خودرو 206 می رود.
" سلام حاج آقا. خداقوت. حاج آقا از ماشین شما داوطلب داریم؟
= بله پسرم. دوتا از دخترها می یان.
" حاج آقا قراره آقا سعید با ی تاکسی برن سمت مترو. برگشتنه هم می شه برگردن گلزار برای مراسم، هم اینکه برگردن مسجد. هر طور شما بفرمایین
= ما هم مراسمو گلزار می مونیم. خانواده رو برسونم گلزار می رم دنبالشون. کودوم ایستگاه مترو می رن؟
" نه حاجی. معلوم نیست احتمال خیلی زیاد کارشون زود تموم می شه. خواهر آقا سعید هم هستند. پس با هم برمی گردن گلزار. نگران نباشین
🔹یکی از خواهران خودرو 206 پیاده می شود. بعد از کمی صحبت با آقایی که احتمالا همان آقا سعید، برادرش باشد، به سمت ما می آید:
^ سلام خواهرا. خداقوت. سلام حاج خانم. خوب هستید؟ قبول باشه.
* سلام دخترم. برای شما هم قبول باشه.
🔸ما هم سلام کرده و خداقوت می گوییم. یکی از آقایان تاکسی کرایه کرده و دو نفر دیگر، بسته هایی را از پشت وانت، عقب تاکسی می گذارند. جوانی که با پدر صحبت کرده بود سوار وانت می شود. دخترخاله ها، هم می خواهند بیایند و هم می خواهند بروند گلزار شهدا. قرار می گذاریم همدیگر را موقع دادن بسته ها یاد کنیم و در ثوابش، همه را شریک کنیم. با پیاده شدن ما، جا برای دخترها بازتر می شود و کمی راحت تر می نشینند. وانت حرکت می کند. خودرو 206 هم پشت سرش و پدر هم خداحافظی کرده و حرکت می کند. ما هم سوار تاکسی می شویم. تا مسافت کوتاهی مسیرمان پشت سر پدر و وانت است اما از یک مسیر، ما به خیابان دیگری می پیچیم و دیگر، پدر را نمی بینیم. حس غربتی وجودم را فرا می گیرد. حس نشاط و کنجکاوی از اینکه قرار است چه اتفاقی در مترو بیافتد، آن حس غربت را لای خود می پیچاند و کم و کمترش می کند تا اینکه خواهر آقا سعید به حرف می آید:
^ فاطمه هستم. ایشون هم برادرم آقا سعید. شما رو با ریحانه خانم زیاد دیدم. می تونم اسمتونو بپرسم؟
- نرگس هستم. شرمنده ولی متاسفانه من شما رو به جا نمی یارم. ببخشید. ایشون هم فرزانه، خواهرم هستن.
^ خدا حفظتون کنه. مشخصه از چهره شون. خیلی شبیه به همین.
🔸من و فرزانه نگاهی به همدیگر کرده و تعجب می کنیم چون خودمان اصلا احساس نمی کنیم به هم شبیه باشیم. با این حال چیزی نمی گوییم. صحبت آقا سعید و راننده هم حسابی گل کرده و بحث شان راجع به گرانی و وضعیت بد جامعه توجه ما را جلب می کند. به حرفهایشان گوش می دهیم و تا خود مترو که مسافت خیلی زیادی هم نیست، دیگر هیچ کدام از ما خانم ها حرفی نمی زند.
🔹هوا گرگ و میش است و مردم سریع تر قدم برمی دارند. حتی فکر می کنم سرعت ماشین ها هم بیشتر شده و می خواهند دم افطار، خودشان را زودتر به سفره ها برسانند. برخی ها لباس های پلوخوری شان را پوشیده اند و مشخص است که مهمان هستند. برخی دیگر هم مدام بوق می زنند. هر کدام از بچه ها سه کیسه دست می گیرند و من چون یک دستم به عصا است، فقط یک کیسه را می توانم با خود بیاورم. جور کیسه دیگر را فرزانه و باقی مانده هایش را که جمعا شش تایی می شود، آقا سعید می کشد. حدود بیست دقیقه وقت داریم. از پله های برقی پایین می رویم. کیسه ها را گوشه ای گذاشته و منتظر آمدن قطار می شویم.
🔸 آقا سعید با مامورقطار صحبت می کند و هر دو با هم می روند. یک دقیقه تا آمدن قطار مانده. هنوز ده دقیقه تا افطار مانده. به فاطمه خانم می گویم: هنوز اذون نشده. بسته ها رو بدیم؟ فاطمه خانم هم نمی داند بدهیم یا نه. جلوی بسته ها می ایستیم و منتظر می شویم که آقا سعید بیاید و از او بپرسیم. قطار می آید اما آقا سعید و ماموری که با او رفته است، نمی آیند. جمعیت به سرعت از کنارمان رد می شود. آرام می گویم:
- ما با این سرعتشون، چطوری بهشون بسته بدیم؟
+ آره. همهمه می شه و جلوی راه گرفته می شه
^ می شه پخش بشیم. دو سه متر دو سه متر وایسیم
- اینم خوبه. برادرتون نیومد؟
^ نمی دونم کجا رفته
🔹تا آمدن قطار بعدی، هفت دقیقه فرصت است. محوطه خلوت می شود. مامور ایستگاه مترو و آقا سعید با دو موکت لوله شده می آیند. گل از گل فاطمه خانم می شکفد. دستش را خوانده اما من هنوز نمی دانم جریان چیست.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود_و_شش
🔹ضحی به چرخش فرمان زیر دستان عباس نگاه کرد و ادامه داد:
- امروز شیفت ندارین؟
- مرخصی زورکی بهم دادن! شما چرا سر کار نبودی؟
- منم به قول شما، مرخصی زورکی دارم. قانون بیمارستانه. دوران نامزدی، عصر به بعد اجازه کار نداریم. باید به کارهای شخصی بپردازیم.
- جالبه. نشنیده بودم جایی این طور باشن.
🍀نگاهی به ضحی کرد. لبخند زد و گفت:
- پس بیا نامزدی مون رو طولش بدیم که عصرها با هم باشیم.
- البته متاهلی هم امتیازات ویژه دیگه داره.
🔹عباس خندید. پایش را از روی پدال گاز برداشت تا سرعت ماشین کمتر شود و بتواند پیچ طولانی ای که برای رفتن به اتوبان، جلویش قرار داشت را رد کند. به آهستگی فرمان را چرخاند و ضحی به سمت او کج شد. دست چپ ضحی را با دست راستش گرفت و لبخند زد. ضحی خجالت زده، دست راستش را به دستگیره در گرفت و خودش را نگه داشت تا پیچ تند تمام شود. وارد اتوبان شدند. عباس دست ضحی را روی دنده گذاشت. گلاژ را فشار داد و با دست ضحی، دنده را عوض کرد. ضحی از این حرکت عباس خنده اش گرفت. عباس هم خندید. سبیل های قهوه ای رنگش، از هم باز شد و ضحی ردیف دندان های سفیدش را از زیر لب های کوچک عباس، دید. تا به حال این طور به چهره مردی نگاه نکرده بود. حس غریبی داشت. عباس نگاه ضحی را احساس کرد. صورتش را به سمت ضحی چرخاند و هر از گاهی، نیم نگاهی به جاده می کرد. لبخند از روی لبهایش کنار نرفته بود. دهان باز کرد و پرسید:
- امتیازات ویژه متاهلی رو نگفتی.
- حقوق بالاتر، ساعت کار کمتر. استفاده از امکانات باغ و خانه های سازمانی ویلایی برای تفریح. اگر هم بچه داشته باشی ی امتیاز ویژه دیگه هم داره
- جالبه. چی؟
🔹ضحی نگاه از عباس گرفت و به روبرو خیره شد. یاد صحبت های جلسات خواستگاری شان افتاد و گفت:
- بازم حقوق بیشتر. امکانات متفاوت. تحصیل رایگان بچه ها در مدرسه. فرصت تحصیلی ویژه. اون طور که من فهمیدم، هر کی زودتر بچه دار شده، از لحاظ تحصیلی جلوتر افتاده
- معمولا برعکسه. چطور؟
- البته دقیق نمی دونم ولی انگار درسها متفاوته و اساتید خاصی روی این افراد نظارت می کنند. ضریب امتیازی شون بیشتره. بورسیه خود بیمارستان می شن. علاوه بر برخی خدمات مثل پرستار بچه و .. البته خانم وفایی می گفت که پرستار بچه رو به افراد خاصی و با امضا ریاست می دن. می گفت افرادی که لازمه با بچه کوچک، به کار یا درسشون به صورت جدی بپردازن. می گفت این موارد رو بیشتر تو واحد تحقیقات آزمایشگاه داشتیم. چون پروژه تحقیقی شون مهم بوده و جایگزین براشون نبوده.
- سیستم مدیریتی عجیبیه.
- بله. عجیب و جالب. منم خبر از این سیستم نداشتم و تازه فهمیدم.
🔸عباس دست عرق کرده ضحی را رها کرد. استخوان بینی اش را خاراند و گفت:
- چطور؟
- قبلا آریا بودم. صد و هشتاد درجه متفاوت با اینجا. از همون اول ما رو نسبت به بهار، ترسوندن. وجهه خوبی نداره بین دانشجوها. این طور علیهش تبلیغات کردن.
- عجب!
🔹لبخند ماسیده صورت عباس، با دیدن تصاویر شهدا از هم باز شد. به هر کدام می رسید، سر تکان می داد. شهیدی را نشان داد و گفت:
- پدر از این شهید خاطرات زیادی تعریف می کرد. نور به قبرش بباره
🍀ضحی نتوانست اسم شهید را ببیند.عباس بلوار را به سمت چپ پیچید. وارد محوطه شد و ماشین را کنار درختی پارک کرد. سریع از ماشین پیاده شد و در سمت ضحی را که تا نیمه باز شده بود، گرفت. ضحی از ماشین که پیاده شد، با دست دراز شده عباس مواجه شد. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و دست مردانه و نسبتا زمخت عباس را گرفت. عباس در سمت راننده را بست. دکمه قفل مرکزی را زد. پرچین ها را رد کرد و گفت:
- همیشه اینجا که می یومدم، حواسم به سبزه و درخت و گل های جدید و تازه کاشته شده بود. اما الان، تنها گل من شمایی ضحی جان.
- ممنونم از مهربونی تون.
- راحت باش ضحی جان.
- باشه. راحتم. راستش عادت ندارم.
🌸ضحی سعی کرد بر خجالتش غلبه کند. دستش را که بین انگشتان عباس گیرافتاده بود، کمی بست و دست عباس را فشار داد. عباس برای اینکه ضحی خجالت نکشد، به لبخندی بسنده کرد. حالا به وضوح، حیایی که مادر از آن تعریف کرده بود را در چهره و رفتار ضحی می دید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨جاي تعجب است اگر کسي هلاک شود..
🌸مدرسه فطرت
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺 تربیت این است. خدا رحمت کند استاد بزرگوار حضرت آیت الله العظمی بهجت را. یکی از این روحانیون معروف دست دختر کوچکش را گرفته بود و رفته بوده پیش آیت الله بهجت. آیت الله بهجت ایشان را دیده بوده، فرموده بودند در مدرسه فطرت به سر می بردها، مواظبش باش. یعنی چی؟ یعنی این بچه کل مولود یولد علی الفطره. این بچه پاک و درست آفریده شده است. مواظب باش صنعت خدا را خرابش نکنی. اصلا یکی از مهم ترین ماموریت های ما در تربیت این است. خراب نکنیم. خودمان را خراب نکنیم. دیگران را خراب نکنیم. این کار را ما انجام بدهیم، یک گام بلند در تربیت برداشته ایم.
☘️حالا در محضر امام علیه السلام شخصی به سر می برد و گفت: العجب کل العجب ممن نجی کیف نجی. امام علیه السلام گفته این فرد را اینجوری جواب دادند که: العجب کل العجب ممن هلک کیف هلک. درسته گناه هست، عوامل منفی و فساد فراوان است در زندگی. ولی آن طرف، عوامل هدایت هم خیلی زیاد است. هم چنانکه جنود جهل داریم، جنود عقل هم داریم در مملکت وجود. جنود عقل و جنود جهل. و خداوند عقل و لشگریانش را موید کرده با ارسال رسل و انزال کتب.
🌸حالا فقط انبیا و کتاب های آسمانی هم نیست. دیگر دیده است پیامبر از دنیا رفت، راضی نشده است که آن دستگاه نبوت و رسالت، ولایت الهی بدون سرپرست باشد. تندی وصی برایش قرار داده که دستگاه، با نورانیت و نورافشانی هر چه تمام تر روشنی می بخشد. آن ابزار و وسایل و عوامل هدایت را اگر در نظر بگیریم، تصدیق می کنیم که العجب، کل العجب ممن هلک کیف هلک. اینقدر خداوند رحمت خودش را ظهور و بروز داده
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هشتم در تاریخ دوشنبه 1400/09/01
#قسمت_نود_و_شش
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #نعمت #توبه #تائب #توبه_دائمی #بازگشت_به_خدا