#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_هشت
🔹در مسیر رفتن به گلزار شهدا و شرکت در مراسم شب قدر، به ریحانه پیامک می دهم. جوابی نمی دهد. حتما مشغول دعا و مراسم است. به گلزار می رسیم. از فاطمه خانم و برادرش خداحافظی کرده و دنبال آدرسی که پدر داده است می رویم. پیدایشان می کنیم. همه در کنار هم نشسته اند و مشغول خواندن دعای جوشن کبیر هستند. صدای دعا از بلندگو پخش می شود و مردم هم با آن، هم نوا شده اند.
🔸با دیدن آقا جواد و خاله پری، خستگی و سوزش پایم را فراموش می کنم. چقدر دلچسب تر شده اند. به فرزانه می گویم:
- آقا جواد عوض شده. نه؟
فرزانه که در حال نشستن و مرتب کردن کیف و چادرش است می گوید:
+ آره. ته ریش گذاشتن.
🔻مجدد نگاه می کنم. راست می گوید. ته ریش گذاشته اند. چرا خودم نفهمیدم. از اینکه این طور دقیق به شوهرخاله ام نگاه کرده ام وجدان درد می گیرم. سرم را پایین انداخته و کنار مادر می نشینم
= چطور بود؟
- خوب بود. جاتون خالی. حس خیلی خوبی داشت. کاش می شد آدم هر شب از این کارها بکنه. برا شما چطور بود؟
= اینجا هم خوب بود خدا روشکر.
🔹مادر، لقمه ای از کتلت هایی که برای افطاری درست کرده است را دستم می دهد. از روی پر مهرش خجالت می کشم. تشکر کرده و می پرسم:
- راستی مامان، بسته های افطاری کم نیومد؟ جمعیت اینجا خیلی زیاده
= حتما کم اومده. خیلی ها افطاری با خودشون آورده بودن. بسته ها رو نمی گرفتن و فقط یک بامیه برای تبرک برمی داشتن.
🔸از این فهم عمیق مردممان، کیف می کنم. لقمه را به دهان برده و گاز می زنم. مادر، لیوان شربتی دستم می دهد و می گوید:
= شربت گلاب است. سرحال می یای.
🔹لیوان را می گیرم. احساس خیلی خوبی دارم. در حال جویدن لقمه خوش مزه مادر باشی و بوی گلاب در مشامت پیچیده باشد و گوشت به صدای دعا، نوازش داده شود. خیلی خوب است. نسیم خنکی می وزد و کیفم را کوک تر می کند. مادر، لقمه ای هم دست فرزانه می دهد و لیوان شربتی گلاب هم. فرزانه می گوید:
+ ممنونم. ولی شکم من مثل نرگس خیلی قانع به این یک لقمه نیس ها.
= می دم بازم . شکموی خوشگل.. بخور نوش جونت. دومی و سومی هم تو راهه.
🔸بعد از لقمه دادن های مادر، انگار چشمم تازه به اطراف باز می شود و بهتر می توانم ببینم. جمعیت همین طور زیاد و زیادتر می شود. مادر قرص هایم را دستم می دهد. لبخند زده و به دعا خواندنش ادامه می دهد. سمت چپ کمرم کمی می سوزد. مدام این پا آن پا می شوم. مادر انگار بو برده باشد می گوید:
= نرگس می خوای این روسری رو ببند به کمرت. خسته شدی حسابی.
🔻همیشه از اینکه مادر، خواسته و نیازهایم را زودتر از خودم می فهمد متعجب هستم و این بار هم، متعجب تر می گویم:
- ممنون. شما از کجا فهمیدین؟
= مشخصه دیگه. این همه کار کرده باشی خسته می شی. فهمیدن نمی خواست
🔸مادر همان طور که مشغول خواندن دعاست، به آرامی، کمرم را از روی چادر، ماساژ می دهد. درد در کمر و شکمم می پیچد و بیشتر می شود. مادر دعا می خواند و آرام، کمرم را مالش می دهد. دست راستم را روی زمین می گذارم تا وزنم کمتر روی کمرم باشد. حتما مادر متوجه دردم شده است. با ماساژهای مداوم مادر، کمرم گرم می شود و درد کمتر می شود. نفس عمیقی می کشم. برای اینکه حواسم را پرت کنم، مفاتیح را باز کرده و شروع می کنم به خواندن دعای جوشن. از ابتدای ابتدا.. می خوانم و سعی می کنم حسابی متمرکز بشوم که چه چیزی را دارم می خوانم.. ده فراز اول را که رد می کنم، سر را برای استراحت گردنم، بالا می آورم.
🔹کمی جابه جا می شوم. از مادر تشکر می کنم و می گویم که کمرم بهتر شده است. اما مادر دست از ماساژ برنمی دارد. حتما دستش درد گرفته اما به روی خودش نمی آورد. همین است که می گویند فداکاری را از مادر باید یاد گرفت. به چهره نورانی و شکسته اش نگاه می کنم. خدایا بهترین ها را به مادرم بده." یاد پدر می افتم. سرمی چرخانم و او را که کمی آن طرف تر، نشسته نگاه می کنم. انگار در حال حرف زدن با شهیدی است که سنگ مزارش جلوی روی پدر است. دلم می خواست کنارش می بودم و می شنیدم که به او چه می گفت. آخر پدر هم دوران دفاع مقدس جبهه بوده. حتما دلش برای دوستانش تنگ شده است. "خدایا، بهترین ها را به پدرم هم بده" رویم را به سمت مادر چرخانده و می گویم:
- مامان جان، خسته می شین.. خیلی کمرم بهتر شده.. من که آب شدم از خجالت
= وا. کاری نمی کنم که. دارم دعامو می خونم. راحت باش
🔸"مگر می شود مادرت ماساژت بدهد و تو بی خیال و راحت به کارهای دیگرت بپردازی؟ حرفهایی می زنی ها مادر جان" من که از پس مادر برنمی آیم. باز هم تشکر می کنم و او را می بوسم. مادر هم مرا می بوسد و به دعا خواندنش ادامه می دهد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود_و_هشت
🔸سکوت خانه، دلتنگی اش را بیشتر کرد. لباس هایش را عوض کرد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. قرآن را برداشت و آیاتی که صبح حفظ کرده بود را مرور کرد. گوشی را نگاه کرد. 20 درصد شارژ شده بود. روشنش کرد. چند پیامک پشت سر هم آمد. هنوز پیام ها را نخوانده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت اف اف رفت. با دیدن عباس جا خورد. به جای اینکه دکمه بازشدن در را فشار دهد، گوشی اف اف را برداشت:
- سلام عباس جان. چی شده؟ چرا برگشتی؟
- سلام عزیزم. در رو بزن چیزی نشده.
🔹ضحی دکمه را فشار داد. به سرعت دم در رفت و در ورودی را باز کرد. تا عباس از دالان پوشیده شده از گلهای لوتوسی که پدر هر روز به آن ها رسیدگی می کرد بگذرد، دمپایی را از جا دمپایی برداشته بود و در حال پوشیدنش بود. عباس تندتر قدم برداشت و جلوی ضحی را قبل از آنکه با تک لباس نخی اش بیرون بیاید، گرفت:
- چیزی نشده خانم. بریم تو.
- مامان حالشون خوبه؟
- گفتن بهترن. بریم تو. اینجا سرده.
🍀ضحی دستش را از دستگیره در برداشت و عقب تر رفت. عباس داخل شد و در را پشت سرش بست. به چشم های نگران ضحی نگاه کرد و گفت:
- آقاجون پیام دادن که امشب تا دیروقت خونه نیستیم و من بیام پیش شما بمونم که تنها نباشی.
- چی؟
🔹ضحی به چشم های پر اشتیاق عباس خیره شد. تازه ماجرا را فهمید و نگاهی به سر و وضعش کرد. از لباس راحتی و دخترانه ای که پوشیده بود خجالت کشید. به مچ پایش که از زیر دامن شلواری، بیرون آمده بود نگاه کرد. عباس بدون اینکه وزنش را روی ضحی بیاندازد، دست چپش را گردن ضحی انداخت. انگار که بخواهد در گوشش چیزی بگوید، لب هایش را جلو برد. آن ها را غنچه کرد و روی پوست لطیف گردن ضحی، فرود آورد.
🌼فردای آن شب، زهرا خانم با خانم محمدی تماس گرفت و برای عیادت، منزلشان رفت. عباس سر کارش رفته بود و تا 24 ساعت برنمی گشت. زهرا خانم سوپ درست کرد و آبگوشت بار گذاشت تا خانم محمدی، بیشتر استراحت کند. بخور اسطوخودوس برایش برد و اسپند در خانه دود کرد. کاسه سوپی برد تا سینه های متورم خانم محمدی را نرم تر کند و قوت به جانش برگردد. به سفارش ضحی، قرص جوشان مولتی ویتامین هم درست کرد. لیوان و سوپ را داخل سینی گذاشت و از آشپزخانه موکت شده شان، بیرون آمد.
🌸سینی را روی زمین گذاشت. میز کوچکی که زیر تخت بود را بیرون کشید و سینی را روی آن گذاشت. بشقابی از سوپ کشید و دست خانم محمدی داد.
- حسابی شرمنده ام کردین. خودم درست می کردم. حالا سوپ بخورم یا خجالت؟
- نوش جانتون. یک ساعت هم یک ساعته. هر چی بیشتر استراحت کنین زودتر خوب می شین. خانم جان، الان چند وقتیه بچه ها تو عقد هستند. پدر ضحی معتقده که بهتره هر چه زودتر بچه ها برن سر خونه زندگی خودشون. می خواستم نظر شما رو بدونم.
- اتفاقا دیشب همین حرف رو به عباس زدم که دست زنت رو بگیر و برو سر خونه زندگی ات. چیه نشستی به پای من پیرزن.
🔹صحبت های دو مادر، ساعت ها طول کشید. خانم محمدی احساس نزدیکی خاصی به زهرا خانم می کرد. از شوهرش برایش گفت و خانه ای که چند هفته قبل از شهادتش، به خواست او، به نام عباس کرده بود. اشک ریخت که حاضر است به خانه سالمندان برود یا در خانه ای تنها باشد اما پسرش خوشبخت باشد. زهرا خانم تپش عشق مادری را در حرفهای معصومه خانم می دید و لذت می برد. به خانه که برگشت، آب نمکی قرقره کرد. اسپند دود کرد و لباس هایش را برای شستن گذاشت. پشت در اتاق ضحی، گوشش را چسباند. سکوت محض بود. آرام در زد. لای در را باز کرد.
🔸ضحی روی تخت، دراز کشیده بود. آمد در را ببندد، ضحی به محض دیدن مادر نشست. هدفون را از گوشش در آورد و بفرمایید گفت. از جا بلند شد. صندلی را برای مادر کج کرد و منتظر شد تا بنشینند.
- چی گوش می دی ضحی جان؟
- آیه های قرآن فردا رو.
- حفظت خوب پیش می ره؟
- الحمدلله. با پرسیدن های پدر خیلی خوبه. عباس آقا هم هر روز ازم می پرسه. فقط ی مشکلی هست که نمی تونم تند تند بخونم.
- عین باباتی. اونم هیچوقت قرآن رو نتونست تند بخونه. ضحی جان، امروز رفته بودم عیادت خانم محمدی. حرف عروسی شما شد. می خواستم بدونم مشکلی با زندگی کردن با مادرشوهرت نداری؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💠بستگی دارد توبه ما چگونه باشد
#استاد_عربیان حفظه الله:
📌مشکلی که ما در این عالم پیدا می کنیم، مشکل حجاب است. وگرنه انسان فطرتا نورانی است. و فطرت و نورانیت قلب را هیچ چیز نمی تواند از بین ببرد. فقط حجاب باعث می شود که نورانیت قلب در زندگی انسان در وجود انسان ظهور پیدا نکند وگرنه قلب همیشه نورانی است. القلب حرم الله. حرم الهی است.
🌺درهر انسانی. قلب مال خداست. ولی کسی که عقیده باطلی دارد، کافر است مثلا یا نفاق اعتقادی دارد، یا اخلاق ناپسندی دارد. اخلاقی که خیلی ظلمانی می کند انسان را. یا رفتار و عمل ناشایستی دارد، همه این ها ظلمت می شود و حجاب. مشکل حجاب دارد.
✨حالا اگر جوری بشود که این حجاب برطرف بشود، مشکل آدم هم برطرف شده است. وقتی خداوند توبه را بپذیرد یا عنایت و شفاعت معصوم علیه السلام باشد، این حجاب ها زدوده می شود و برطرف می شود. بستگی دارد توبه ما چگونه باشد. رجوع ما به سوی ولی خدا به چه صورت باشد. اگر عاشقانه و صادقانه باشد، خیلی چیزها عوض می شود.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هشتم در تاریخ دوشنبه 1400/09/01
#قسمت_نود_و_هشت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #نعمت #توبه #تائب #توبه_دائمی #بازگشت_به_خدا