eitaa logo
سلام فرشته
169 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سوره تمام شد. زهرا، قرآن را بست. دفترش را کنارش باز کرد و گفت:"حدود نیم ساعت است قرآن می‌خوانیم. سعی کردیم درست بخوانیم. در بین آیات، ترجمه برخی لغات را گفتیم که معنای آیه را بهتر بفهمیم. قبل از تلاوت، شأن نزول، یا قصه آیاتی که می‌خواستیم بخوانیم را مرور کردیم. هر روز همین کارها را می‌کنیم. به خودتان نگاه کنید ببینید از قبل از این جلسات تا الان، تفاوتی در خودتان احساس کرده اید؟" چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. جمعیت خواهرها به نسبت روزهای اول بیشتر شده بود. جوانان و نوجوانان هم به جمع اضافه شده بودند. یکی از نوجوانان که صورتی ظریف و سبزه داشت گفت:"تا قبل از این من خیلی قرآن نمی‌خواندم اما از وقتی اینجا می‌آیم بیشتر دوست دارم قرآن بخوانم. یعنی به ذهنم می‌خورد که بروم قرآن بخوانم. البته تنبلی‌ام می‌گیرد و خیلی وقت‌ها نمی‌روم. ولی خب، قبلا به ذهنم هم نمی‌خورد که بروم قرآن بخوانم. کاری به کار قرآن نداشتم." زهرا برای توفیقات روز افزون این دختر خوب، صلواتی از جمع گرفت و او را تحسین کرد. دختری دبیرستانی که قدی بلند و چهارشانه داشت و عادت داشت موقع نشستن، صاف و راست بنشیند گفت:"من یک قرآن در جیبم گذاشتم و هر وقت بتوانم کمی می‌خوانم ولو به یک آیه. ترجمه اش را هم می‌خوانم که بفهمم چه می‌خوانم. همان که چند روز پیش گفته بودید." زهرا صلواتی هم برای این دختر خوب گرفت و تحسینش کرد. خانم قدیری گفت:"البته من چند روز بیشتر نیست که به جمعتان پیوسته ام اما در همین چند روز، آرامشی خاص نصیبم شده است و صبح ها هر طور شده سعی می‌کنم خودم را به جلسه برسانم." زهرا از حضورشان تشکر کرد و گفت:"خیلی خوشحالیم که شما را با نشاط می‌بینیم. خیلی هم خوب است.. احسنت" و همه صلواتی هم برای خانم قدیری فرستادند. 🔸زبان همه باز شده بود. راحت و صمیمی حالت‌های جدیدی که داشتند را بیان کردند. برخی ها هم نمی‌دانستند که چه بگویند و در جواب سوال زهرا اینطور پاسخ دادند که:"تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودند" زهرا در جواب گفت:"اشکالی ندارد. از این به بعد، حالت ها و افکار و ساعاتتان را رصد کنید. خودتان را مطالعه کنید که چیزهای مختلف، چه تاثیراتی روی شما می‌گذارد. این مطالعه و دقت، ما را از بسیاری مسائل نجات داده و وارد بسیاری از خوبی‌ها خواهد کرد." زهرا نگاهی به دفتر کنار دستش انداخت. به تک تک خواهران نظر انداخت و گفت:"تا به حال برایتان پیش آمده سریالی را دنبال کنید؟" جمع یکصدا گفتند:"بله" یکی از دخترها گفت:"من از سریال‌های کره‌ای خوشم می‌آید و دنبال می‌کنم" زهرا تبسم کرد و گفت:"سریال ها چه ویژگی ای دارند؟ ما را در یک ساعت به خصوص، در یک مکان به خصوص، می‌نشانند و دقایقی یا ساعاتی ما را با خود همراه می‌کنند. " بحث جالب و جذاب شده بود. نگاه ها پر اشتیاق به زهرا دوخته شده بود. خواهرها با تکان دادن سر یا لبخندهایشان، حرفهای زهرا را تایید کردند. 🔹 زهرا ادامه داد:"و ما بعد از یک هفته که یک سریال را می بینیم، شاید زودتر، شاید کمی دیرتر، سنسورهای مغز و بدنمان نزدیک آن ساعت خاص یا مکان خاص که می‌رسد، حساس می‌شود. شده تا به حال تلویزیون خاموش بوده باشد و شما احساس کنید که الان وقت شروع سریال است و ساعت را نگاه کنید ببینید بله. نزدیک است. یا تلویزیون را روشن کنید و ببینید بله تیتراژ ابتدایی اش است؟" اکثرا خندیدند و گفتند:" بله بله. خیلی شده. "یکی از خانم های مسن گفت:"من همیشه برنامه سمت خدا را می‌بینم. چند بار این اتفاق برایم افتاده" زهرا گفت:"نکته‌اش در همین است. در ساعت خاص، مکان خاص، کار خاصی را با تمرکز انجام دادن، ما را با آن مانوس می‌کند." کمی مکث کرد. مجدد همان جمله را تکرار کرد و گفت:" از این فرمول باید استفاده کنیم و وجودمان را با خدا، قرآن، اهل بیت، کار نیک و خیلی چیزهای دیگر که انرژی‌زا است، آرامش بخش است، روح‌افزاست، مانوس کنیم." 🔸صدای کوبیدن در مسجد، سکوت حاکم بر جلسه را برهم زد. زهرا برخاست و پشت پرده رفت. صدای آقای میرشکاری آمد:"خانم طباطبایی، کلاس را تعطیل کنید ما اینجا بنایی داریم" زهرا گفت:"نیم ساعت دیگه تمام می شود. لطفا تا آن موقع صبر کنید" آقای میرشکاری صدایش را بلند کرد که:"آنوقت پول این سه کارگر را در این نیم ساعت شما می دهید؟ جمع کنید بساطتان را ببینم. کلاس گذاشته اند سر خود." دستگیره در را چند بار به پایین فشار داد و آخر سر مشتش را به شیشه کوبید و گفت:"د باز کن این در را.." تپش قلب زهرا زیاد شده بود. سعی کرد خونسرد باشد:"عرض کردم، نیم ساعت دیگه کلاس تمام می شود. با اجازه تان من بروم سر کلاس" و از در فاصله گرفت. صدای بالا پایین شدن در و مشت و فریاد آقای میرشکاری را شنید اما چه باید می کرد. @salamfereshte
🔹منتظر قطار هستیم. سه دقیقه دیگر می آید. دخترخانمی کنارمان نشسته است. وضع حجابش افتضاح است. آرایش غلیظ هم دارد. مدام به قسمت آقایان سرک می کشد. به ریحانه نگاهی می اندازم. حواسش جای دیگری است. از وقتی از منزل خاله آمده ایم، همین طور در فکر است. دختر دوباره سرش را جلو می برد. به صندلی تکیه می دهد و یک آن، خیز برمی دارد تا از جا برخیزد. از آن طرف هم پسری با سرو وضع نامناسب به سمت او می آید. احساس خوبی ندارم. پس چرا این قطار نمی آید. ایستگاه شلوغ است. 🔸نگاهی به ریحانه می اندازم. در حال ذکر گفتن است. رفتن دختر را نگاه می کنم. چند قدمی که می رود پسر به او می رسد. با حالتی که هیچ توصیفی برایش ندارم، خیره خیره به چهره دختر نگاه می کند. دختر هم هیکلش انگار به رقص افتاده است. نمی دانم چه به هم می گویند. پسر دست می برد تا دست دختر را بگیرد. دختر ابتدا کمی عقب می رود. بعد دستش را در دستان پسر می گذارد. پسر خود را به او نزدیک تر می کند. با خودم می گویم: شاید نامزد باشند. دختر جلوی پسر ایستاده است. دست چپش در دست پسر است. پسر در گوشش زمزمه دارد. دیگر به یکدیگر نگاه نمی کنند. کم مانده پسر دست هایش را از پشت حلقه کند و ... . به ریحانه نگاه مستأصل واری می اندازم. او هم متوجه آن ها شده است. - ریحانه، به نظرت اون ها نامزد هستند؟ + بهشان نمی آید. 🔹قطار در حال نزدیک شدن است. ریحانه لب هایش را ورچیده است. چشمانش را می بندد. به هم فشار می دهد. چیزی را با خود زمزمه می کند. چشمانش را باز می کند و می گوید: + کمکم می کنی؟ - چه کمکی؟ 🔸قطار به ایستگاه رسیده است و کسانی که نشسته بودند، از صندلی هایشان بلند می شوند. ریحانه صندلی مرا سریع به سمت دختر و پسر هل می دهد. هنوز سوار نشده اند. صورت هایشان رو به همدیگر است و صحبت می کنند. به آن ها می رسیم. ریحانه می گوید: + ببخشید خواهر، می شود کمکم کنین 🔻دختر و پسر یک لحظه کپ می کنند. چنان خیره نگاهمان می کنند که انگار توقع شنیدن حرفی را آن هم از یک خانم چادری نداشتند. هنوز دستشان در دست یکدیگر است. ریحانه به دختر نزدیک تر می شود. + اگه ممکنه کمک کنین ایشون رو سوار واگن کنیم. 🔸دختر نگاهی به پسر می اندازد. نمی خواهد از او جدا شود. می گویم: - لطف می کنید. می بخشید مزاحمتان شدیم. = خواهش می کنم. دختر تسلیم خواهش ما می شود. دست پسرک را ول می کند و صندلی ام را به سمت واگن هل می دهد. + اگه ممکنه بریم واگن خواهران. اون جا فضای بیشتری هست. دختر با اکراه صندلی را هل می دهد. پسر لحظه ای مکث می کند. با صدای بلند می گوید: کودوم ایستگاه؟ ریحانه با تحکم می گوید: - آقا شما بفرمایید. مزاحم خواهر ما شدید چیزی نگفتیم. بفرمایید. 🔹پسرک شوکه از این حرف، چون فرصتی برای جواب دادن ندارد، فقط سوار قطار می شود. ما هم برای اینکه جا نمانیم، از در عقب واگن خواهران سوار می شویم. به محض سوار شدنمان، درها بسته می شود و قطار حرکت می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند رضایتی دارد. دختر با اکراه نگاهمان می کند. انگار فهمیده است کمک گرفتنمان الکی بوده است. می گویم: - ممنونم که کمک کردید. لطف کردید. = خواهش می کنم. ایشون هم که می تونستن کمکتون کنند. + ولی کمک شما چیز دیگه ای بود. قبول دارید که؟ 🔻دختر چیزی نمی گوید. جا برای نشستن نیست. با لبخند رو به آن دختر می کنم و می گویم: - می بخشید من نشسته ام ها. حواسش جای دیگری است. کمی دلخور شده است. ریحانه با همان لبخند و محبت همیشگی اش می گوید: + حدس می زنم نامزد نباشید. اگر اشتباه می گم بفرمایید. دختر چیزی نمی گوید. + می دونی چرا ازت کمک خواستم؟ چون احساس کردم کسی داره از خواهرم سواستفاده می کنه و خواستم به اون بفهمونم که این خواهر ما تنها نیست. بی کس و کار نیست که هر کاری خواستی بکنی. 🔸چیزی نمی گوید. ریحانه ادامه می دهد: + غصه ام شد وقتی دیدم چطور تو همون چند دقیقه ازت بهره برد باز هم چیزی نمی گوید. یاد کتاب "از یاد رفته" می افتم. تصمیم می گیرم من هم چیزی بگویم. ولی نمی دانم چه باید بگویم: - این وضعیت پوشش و حجابتون مناسب نیست. برا همین این پسرها پر رو می شن. اگه چادر داشتین این طور نمی شد. 🔻انگار حرف بی ربطی زده باشم. براق می شود در چشمانم و می گوید: = اگه چادر داشتم که مثل تو روی ویلچر بودم. @salamfereshte
🔹 گوشی ضحی زنگ خورد. شماره ناشناس بود و حدس می زد آقای دکتر باشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. پاسخ داد. آقای دکتر بود و به خاطر رفتارش، معذرت خواهی کرد. - اختیار دارید. خواهش می کنم. حق دارید. من نباید آقای دکتر رو فراموش می کردم. شما ببخشید 🔺ضحی ساکت شد. چهره اش از هم وا رفت. گوشی از دستش شل شد. خداحافظی کرد. جواب چشمان نگران مادر را این طور داد: - می گن "پس خودتون متوجه شدید که چه اشتباهی کردین." واقعا من موندم چی بگم مامان جان پدر خندید و گفت: - برو حاضر شو که ساعت نزدیک ده داره می شه. بدو دختر گلم. بدو عزیزم - جانم باباجان. چشم. 🔸ضحی مانده بود جواب خانم دکتر بحرینی را چه بدهد. از طرفی نمی خواست آبروی آن دکتر تحصیل کرده برود و در چشم ایشان کوچک شود، از طرف دیگر، علت رد کردنش را چه بگوید. روسری شیری رنگ، با حاشیه قهوه ای به همراه چفیه و مفاتیح و قرآن کوچکش را داخل کیف بزرگتری گذاشت. گوشی و شارژر و کیف پول و جانماز کوچکش را هم داخل آن جاسازی کرد. به خاطر وضعیت مادر، نمی خواستند شب را بمانند برای همین وسیله خاصی نیاز نداشت. کیف و چادرش را با دست چپش گرفت. خودکارش را هم داخل کیف بزرگتر گذاشت و از اتاق خارج شد. 🔹همزمان مادر هم کیف به دست از اتاق خارج شد. ضحی کیف مادر را هم گرفت و روی سرشانه انداخت. به سمت آشپزخانه رفت و دسته دیگر سبدی که حسنا سعی داشت بلندش کند را گرفت. به پهلو راهرو را با هم طی کردند. پدر خواست سبد را بگیرد اما بچه ها با خنده از دست بابا فرار کردند. سبد سنگین بود و نمی خواستند این بار سنگین را پدر به تنهایی حمل کند. از در خانه که خارج شدند، خنده شان را قورت دادند و دندان های سفیدشان را زیر لب ها پنهان کردند. هر دو نگاهی به هم انداختند و از این هماهنگی، لبخندی تحویل همدیگر دادند. پدر در صندوق عقب ماشین را باز کرد. ضحی و حسنا سبد را داخل صندوق گذاشتند. مادر و طهورا هم از راه رسیدند. ضحی روفرشی را از طهورا گرفت و به حسنا که جلوی صندوق ایستاده بود داد. حسنا روفرشی را سمت راست سبد تا کرده گذاشت. سمت چپ سبد هنوز خالی بود. - ضحی اون کیفت رو بده بزارم این بغل. - این مال مامانه جانماز توشه. کوله خودتو بزار. - کتاب توشه اخه. می خوام تو راه بخونم. - کتابشو در بیار خب. 🔸راست می گفت. حسنا اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. نگاهی به کوله انداخت. گوشی و کتاب را از داخلش در آورد و کوله را سمت چپ سبد قرار داد. در صندوق عقب را با ضربی بست و به طهورا که دم در منتظر بود تا او سوار شود؛ چشمکی زد و گفت: - برگشتنی شما می شینی وسط دیگه. 🔹 قراری که از بچگی داشتند. رفت را یک نفر وسط بنشیند و برگشت را نفر دیگر. پدر، شیشه جلوی کمک راننده را تمیز تمیز کرد و لبخند رضایت بخشی زد. ضحی گفت: - بابا هنوز روی شیشه جلوی چشم مامان حساسه ها. - آره بابا. کجاشو دیدی. حالا وایسا.. طهورا طهورا ی لحظه وایسا. 🔹حسنا از ماشین پیاده شد. چیزی در گوش طهورا گفت. طهورا آمد و روی صندلی وسط نشست. حسنا هم سوار شد و در عقب را بست. مادر سرش را کمی چرخاند و به سه دخترش که سالهاست بزرگ شده اند نگاهی کرد و خدا را شکر گفت. پدر در خانه را قفل کرد. از جلوی ماشین رد شد و نگاه پرمهری به مادر کرد. حسنا و طهورا انگار منتظر چیزی باشند، سیخ نشسته بودند و نگاهشان بین پدر و مادر و ضحی رفت و برگشت می کرد. پدر در راننده را باز کرد. نشست. نگاهی به بچه ها که صندلی عقب نشسته بودند کرد و گفت: حاضرین؟ همه بله بلندی گفتند. پدر به جلوی پای حسنا نگاهی انداخت و گفت: - حسنا باباجان، اگه سختت نیست جاتو با طهورا عوض کن گلم 🔸حسنا و طهورا هر دو خندیدند. حسنا چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. به دنبال او هم طهورا. ضحی جریان را پرسید. پدر گفت: - حسنا عادت داره موقع نشستن پاهاشو تکیه می ده به صندلی جلو. پاش فرو می ره تو کمر مامانت. وسط بشین بهتره. 🔹حسنا سوار شد. طهورا هم بعدش. در را بست. با بسم الله و صلوات، پدر سوئیچ را چرخاند. کلاژ را فشار داد و دنده یک زد و کمی گاز داد. با حرکت ماشین، همه با هم صلوات بلندی فرستادند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍃مواظب صحت جسمی، فکری، روحی، روانی مان باشیم حفظه الله: ☘️و صِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ البته این هم خیلی مهم است و متاسفانه باز اینجا هم غالبا قدر سلامتی و صحت را نمی دانیم. وقتی متوجه می شویم که این صحت را از دست می دهیم. صحت خیلی مهم است. دوستان به سلامت جسمی خودتان توجه داشته باشید. به سلامت فکری روحی خودتان توجه داشته باشید. به شدت ما انسان ها در معرض آسیب هستیم. 🔸شما نگاه کنید الان رشته پزشکی را در سرتاسر دنیا چقدر سرمایه گذاری می شود؟ شایسته هم هست و باید سرمایه گذاری کنند. رشته های گوناگون. باز هم از عهده بیماری ها و کشف درمان ها برنمی آیند. می بینید الان یک بیداری، عالم و کره زمین و همه جوامع را زمین گیر کرده است. تقریبا کار آنچنانی ای از دستشان برنمی آید. 🔹 این بیماری های مختلفی که جسم انسان را تهدید می کند، خدمتتان عرض کنم چندین برابرش، بیمارها و خطراتی، فکر و اندیشه ما را تهدید می کند. و هم چنین باز به شکل مضاعفی، آن بیماری ها و آسیب هایی که روح و روان ما را تهدید می کند. ببینید چقدر اطلاعات ما در این زمینه کم است. حالا در زمینه جسمی، تا اندازه ای، با توجه به اینکه آثار سوء، خیلی نمایان است. محسوس است. انسان به چشم خودش می بیند. ناتوانی را و زمین گیر شدن را انسان به چشم خودش می بینیم می ترسیم. و انگیزه بیشتری پیدا می کنیم که این دسته از آسیب ها را جدی بگیریم. اما در رابطه با آسیب های فکری، روحی روانی، اطلاعات ما حداقلی، و ما به شدت در معرض این آسیب ها قرار داریم. ☘️اینجا هم که گفته شده، وَ صِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ این را می توانیم وسیع در نظر بگیریم. صحت جسمی، فکری، روحی، روانی. مواظب باشیم. قدر بدانیم و خودمان را به راحتی در معرض این آسیب ها قرار ندهیم. که بعضی از این آسیب ها به گونه ای است که به این سادگی ها برطرف نمی شود. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله