eitaa logo
سلام فرشته
168 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سید نگران زهرا بود. گوشی را برداشت که تماس بگیرد. با خود گفت:"شاید وسط تلاوت و یا صحبت باشد"گوشی را در جیب قبا گذاشت. علی اصغر را از روی تاب بغل کرد و روی صندلی نشست. زینب هم کنار بابا نشست. سید گفت:"بچه‌ها نزدیک ظهر است و هوا گرم‌تر می‌شود. مادر بزرگ هم در خانه تنهاست. نظرتان چیست برویم خانه و دو سه روز دیگر مجدد بیاییم پارک به جای این نیم ساعت زودتری که می‌رویم. کدام بهتر است؟" زینب که عاقل تر بود گفت معلوم است که آن یکی بهتر است. علی اصغر گفت:"باز هم بمانیم بازی کنیم"زینب رو به علی اصغر گفت:"ببین علی، اگه الان بریم خونه دو سه روز دیگه بابا ما را می‌آورد پارک. ولی اگر الان بمانیم فقط همین امروز است ها" علی اصغر که لپ‌هایش از گرما گُل انداخته بود گفت:"خب باشد. برویم خانه ولی باید برایم یک آبمیوه هم بخرید."سید، صورت علی اصغر را بوسید و گفت:"می‌خریم ان شاالله."و به سمت خانه حرکت کردند. 🔸نزدیک مسجد، از تاکسی پیاده شدند. از خیابان رد شدند. کلید خانه را به زینب داد و گفت:"شما بروید خانه من هم چند دقیقه دیگر می‌آیم" علی اصغر بهانه گرفت که "من با بابا می‌روم." سید او را قلقلکی داد و گفت:"ناقلا، مگر نمی‌خواهی آبمیوه‌ات را بخوری. اینجا که نمی‌شود. همه روزه‌اند. بدو برو خانه بخور تا من هم بیایم و با هم کاردستی درست کنیم. " زینب دست برادر را گرفت و به سمت خانه دویدند. سید. با نگاه بچه‌ها را بدرقه کرد تا داخل خانه شدند. به سمت مسجد رفت. کارگرها زیر سایه تک درخت مسجد نشسته بودند:"سلام علیکم .خداقوت.. اتفاقی افتاده؟ ."یکی از کارگرها با لهجه‌ای خاص گفت:"منتظریم در مسجد را باز کنند تا دیوار کناری را خراب کنیم." سید متعجبانه علت را پرسید. "این طور به ما گفته‌اند. چرایش را نمی‌دانیم. بفرمایید خودشان آمدند."سید چرخید و پشت سرش، آقای میرشکاری را دید که از ماشین گرانقیمتش پیاده شد: "سلام علیکم. نماز روزه هایتان قبول حاج آقا"آقای میرشکاری پرونده به دست پاسخ داد:"چه سلامی چه علیکی. خانمتان درِ مسجد را باز نمی‌کند. ما کار داریم. نمی دانم چرا اینجا همه برای ما یاغی شده‌اند." سید گفت:"خیر باشد. مشکلی پیش آمده؟" میرشکاری گفت:"نه چه مشکلی. قرار بود یک پنجره به سمت باغچه کنار مسجد باز کنیم که فرصت نمی‌شد. این روزها سرِ من خلوت‌تر است گفتم این کار را انجام دهم. بگویید مسجد را خالی کنند کارگرها به کارشان برسند." 🔹سید به کلاس قرآن قبل از اذان ظهر و تلاوت جزء بعد از نماز ظهر و نمازهای جماعت و برنامه‌هایی که قرار بود از این به بعد در مسجد صورت بگیرد اندیشید که با این بنایی، عملا کارها به هم گره خورده و مختل می‌شود؛ اما چیزی نگفت. با زهرا تماس گرفت و گفت که امروز یک ربع کلاس را زودتر تعطیل کند و دم درِ مسجد منتظرش است. کلید، در قفل چرخید و درب مسجد باز شد. همه خواهران خوشحال و شاد، یکی یکی از مسجد بیرون آمدند. زهرا، رحل‌ها و قرآن ها را به کمک خانم قدیری جمع کرد. کلید را از قفل در آورد و بیرون آمد. خانم قدیری از حالت های جدیدی که صادق داشت برای سید گفت و سید هم مدام، خدا را شکر کرد. زهرا در مسجد را بست و خواست آن را قفل کند که آقای میرشکاری به صدای بلند گفت:"نبندید خانم. قرار نیست که تا آخر روز ما اینجا معطل باشیم." و کلید را گرفت و گفت: "این دست من باشد تا هر کس و ناکسی وارد مسجد نشود" دل زهرا از این همه نیش و کنایه‌هایی که به سید زده می‌شد شکست. چیزی نگفت و از درب اصلی مسجد خارج شد و گوشه‌ای ایستاد. 🔸سید که آمد، زهرا پرسید:"بچه‌ها چطورند؟ پارک خوب بود؟" سید شاداب و پر مهر گفت:"پارک عالی بود اما اگر شما هم بودی عالی‌تر می‌شد در این هوای گرم و زبان روزه" زهرا که هنوز در حال و هوای اتفاقات مسجد بود، مزاح سید را نفهمید:"چه ربطی داشت؟" سید خندید و گفت:"عالی تر دیگر.. تَر.. خیس.." زهرا یاد پارک‌هایی که با هم می‌رفتند افتاد و گفت:"آهان از اون لحاظ. مگر آمپول نبرده بودید؟" سید گفت:"اختیار دارید. آمپول‌ها که در ضبط مادر خانه است. بی اجازه که دست بهش نمی‌زنیم." زهرا از حمایت های سید تشکر کرد و گفت:"حالا با این اوضاع، کلاس‌ را چه کنم؟" سید گفت:"درست می‌شود. نگران نباش. به خدا توکل کن." نزدیک خانه رسیده بودند. زهرا از این قدم زدن دو نفره بسیار لذت برده بود:"یادش بخیر سالها قبل.." سید، نگاه خاص و عمیقی به زهرا کرد و گفت:"چرا یادش بخیر.. هنوز کنار هم هستیم خدا را شکر" زهرا هم خندید و منتظر شد سید کلید به قفل خانه بیاندازد اما سید کنار ایستاد و گفت:"دست شما را می‌بوسد. کلید دست بچه‌هاست." زهرا در خانه را باز کرد:"بفرما داخل عزیزم..کلاس خودت را چه می‌کنی؟" سید در را پشت سرش بست و گفت:"برگزار می‌کنیم." و خندید و یاالله گفت. زهرا گفت:"من جلوتر بروم ببینم مادر بزرگ در چه حال است" @salamfereshte
🔸از حرفش جا می خورم. به ریحانه نگاه می کنم. می فهمد ناراحت شده ام. دستش را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد. لبخند می زند و سرش را به تایید بالا و پایین می برد. با همان حال ناراحتی می گویم: این وضعیت من هم مال رعایت نکردن حرمت چادره. 🔻ریحانه وارد صحبتمان می شود: - منظور خواهرم حجاب داشتنه. والا اگه شما با همین روسری تون هم خوب حجابتون رو رعایت کنین درسته. مثلا اگه این طوری .. دختر، دست ریحانه را که به سمت روسری او رفته بود پس می زند و می گوید: = ولم کنین. 🔸ریحانه دستش را به دسته ویلچر می گیرد. مکثی می کند و می گوید: + می بخشید ناراحتتون کردم. قصد بدی نداشتم. فقط می خواستم دست اون پسر از شما قطع بشه. می بخشی مزاحمتون شدیم. بابت کمکتون ممنونیم. 🔹سرش پایین است. بعد از چند ثانیه ادامه می دهد: برامون دعا کنین. صندلی مرا اندکی به جلو هل می دهد تا دختر از دست ما راحت شود. حس ناراحتی اش را درک می کنم. حرف حق تلخ است خصوصا شنیدن از زبان کسانیکه تو را از حالت لذت بردن خارج کرده اند. ریحانه سکوت کرده است. من هم به بیرون قطار نگاه می کنم. 🔸قطار می ایستد. آن پسر از قطار پیاده شده است و روبروی واگن خواهران، منتظر ایستاده است. من و ریحانه به دختر خانم نگاهی می اندازیم. دختر نگاهی به ما می کند. چهره اش اندوهگین است. سرش را پایین می اندازد. دو دل است. کیفش را روی شانه اش جابه جا می کند و دسته اش را محکم می گیرد. دوباره نگاهی می کند. می خواهد از قطار پیاده شود که ریحانه با یک خیز، خود را به او می رساند. بازویش را محکم می گیرد. در چشمانش عمیق می شود و با حالت التماس می گوید: نرو. هر دو به یکدیگر نگاه می کنند. ریحانه بازوی دختر را ول نکرده است. پسر منتظر است. دختر ابتدا نگاهی به پسر و سپس نگاهی به ریحانه می اندازد.. سرش را پایین می اندازد و حرکتی نمی کند. در قطار بسته می شود. پسر با چشمان متعجبش، حرکت قطار را دنبال می کند. 🔹هر دو برای چند ثانیه ای همان طور می ایستند. ریحانه دست دیگرش را به بازوی چپ دختر می گیرد و با حالت حمایتی خواهرانه، دختر را روی صندلی ای که کنارم خالی شده می نشاند. همه سکوت کرده ایم. عده ای از خانم ها که متوجه آن دو شده اند، مستقیم یا زیرچشمی، آن ها را دنبال می کنند. ریحانه روی دوپا جلوی دختر می نشیند. با لحن و صدایی که از آن مهربانی و محبت می بارد می گوید: +جای خاصی می ری؟ کار خاصی داری؟ دختر فقط سرش را بالا می اندازد. چشمانش تار و پود مانتوی تنگش را دنبال می کند. ریحانه می گوید: + ما داشتیم یه جای خوب می رفتیم. شما هم با ما بیا. خوشحال می شیم. مگه نه نرگس؟ - بله که خوشحال می شیم 🔸دختر عکس العملی نشان نمی دهد. ریحانه می ایستد. صندلی مرا روبه روی دختر می گذارد و خودش کنارمان می ایستد. دهانش به ذکر است و نگاهش به بیرون از قطار. بغل دستیهایمان که از ادامه دادن صحبت بین ما ناامید شده اند، به کارهایشان می پردازند. به دختر نگاه می کنم. سرش پایین است. همان طور که نگاهش می کنم، لبخند می زنم. احساس می کنم او را دوست دارم. چنین حسی را تا به حال نداشته ام. انگار که خواهرم فرزانه است.. *************** " نرگس جان، ظاهرا این هفته خاله پری نمی تونه بیاد. 🔹به ریحانه پیامک زدم و جمله مادر را برایش نوشتم. نیم ساعتی است دنبال مطلبی می گردم و پیدایش نمی کنم. گوشی تلفن را بر می دارم و شماره ریحانه را می گیرم. - الو سلام. می گم ریحانه، برای بورد هیات، از کجا نکته های رهبری رو در می آوردی؟ +علیک سلام خواهر خوبمان. احوال شما؟ خوب هستید؟ مثل اینکه حسابی مشغول شدی ها. خب جا که زیاده. یک سری همون کتابهایی که دیدی. کتابهایی که صحبت های آقا رو دسته بندی کردن. گاهی هم از نرم افزارهایی که صحبتهای آقا رو داره استفاده می کردم. سایت خامنه ای دات آی آر هم هست. دسترسی به نت که داری؟ - آره. ولی من الان بالام. سیستممون پایینه. لابد فرزانه هم پشتشه. + نه خانوم. اختیار دارید. فرزانه خانم الان سر درس و مشقشه. - وا. تو از کجا می دونی؟ + از همون جایی که شما نمی دونی. 🔻هر دو می خندیم. می گویم: - پس من حالا از کجا پیدا کنم؟ + در مورد چه موضوعی می خوای؟ - یه نکته اخلاقی می خوام. دوست داشتم در مورد دعا کردن باشه. مثلا چطور دعا بکنیم؟ چی کار کنیم دعاهامون مستجاب بشه. یا چرا مستجاب نمی شود؟ + خیلی خوبه. گوشی رو بزار تا دو دقیقه دیگه خونتونم. - چرا؟ چی شده مگه؟ @salamfereshte
🔹حسنا با شیطنت، در گوش ضحی گفت: - دیدی گفتم. حالا بازم خواهی دید. بابا روی مامان خیلی حساس تر از این حرفاست. 🌸ضحی لبخند زد. نگاهی به کتاب در دست حسنا انداخت. اشاره کرد و پرسید: - صفحه چندی؟ - اولشم. چطور؟ - کتاب قشنگیه. اینو من تو استراحت های شیفت کاری ام می خوندم که انرژی بگیرم برای ادامه. 🔹حسنا اوهومی گفت و کتاب را برای خواندن، باز کرد. ضحی یاد شیفت کاری اش در اورژانس درمانگاه افتاد. همان شبی که انبار غلاتی منفجر شده بود و چند نفر از مردم و آتش نشان ها چند نفر از کشاورزان سوخته را به درمانگاه آورده بودند. درد و شیون زن و بچه های کشاورزان، پرده لطیف روح و روان ضحی را سوراخ سوراخ کرده بود. آن شب، قدر آتش نشان ها را بیشتر دانسته بود خصوصا وقتی فهمید یکی شان خودش را به خاطر جان یک پیرمردی که مطمئن هم نبوده است زنده یا مرده، به خطر انداخته و داخل انبار کناری غلات شده است صرفا چون نوه اش می گفت پدربزرگ به آنجا رفته تا موشی را که به انبار نفوذ کرده بگیرد. آن شب پلیس و اورژانس و آتش نشانی برای جمع کردن قائله انفجار، جمع شده بودند. چند متهم را دستگیر کردند. ضحی بعد از آن هیاهو که تا نزدیک طلوع آفتاب، طول کشید، برای استراحت به اتاقک آماده پشت درمانگاه رفته بود و به جای اینکه چشمانش را برهم بگذارد و مثل بقیه، کمی بخوابد، کتاب را از ساک در آورده بود و تمام یک ساعت استراحتش را، مطالعه کرده بود. 🍀مادر نگاه مجددی به عقب انداخت و ضحی را در فکر دید. یاد حرف آقای دکتر افتاد. نیت کرد این سفر را فقط و فقط برای حاجت گیری زندگی آینده ضحی برود. مفاتیح را از داشبورد در آورد. دعای توسل را پیدا کرد و مشغول خواندن شد. پدر هم ذکر می گفت و با انگشت شصت، صلوات شماری را که در انگشت سبابه دست چپش کرده بود؛ تند تند فشار می داد. جاده نسبتا شلوغ بود. ماشین های مختلف، با سرعت های متفاوت، همه به سمت قم در حرکت بودند. پدر بارها سبقت گرفت و کنار کشید تا ماشین های دیگر، سبقت بگیرند. طهورا به جاده خیره شده بود و به خواب رفت. حسنا چنان تمرکزی در مطالعه اش داشت که برای یک لحظه هم سربلند نمی کرد. ضحی، قرآن جیبی اش را در آورد تا یک جزء هدیه، به اموات شان بخواند. جزء را که خواند، به جاده نگاه کرد و بیابان هایی که انتهایش ناپیدا بود. بالاپایین رفتن های ماشین، برایش ننویی شده بود و دلش می خواست بخوابد. سرش را روی شیشه گذاشت. خط سفید روی آسفالت، تند تند از زیر چشمانش رد می شد. به گاردریل خیره شد. حرکت موج وارش را دوست داشت. چشمانش را بست و خوابید. 🌸سرعت ماشین که کم شد، ضحی از خواب خوشش بیرون آمد. آفتاب به سرش خورده بود و گرمای دل نشینی به جانش رخنه کرده بود. ماشین از روی سرعت گیری رد شد و کمی بالا پرید. ضحی به جلو نگاه کرد. عوارضی قم بود. سرعت ماشین کم تر شد. پدر شیشه را پایین کشید و پولی را داد و قبضی تحویل گرفت. کمی جلوتر، ماشین را کنار صندوق صدقات کشید و پولی داخلش انداخت. مجدد پا را روی پدال فشار داد و اولین فرعی را به سمت راست رفت. خیابان ها را یکی یکی رد کردند. گنبد طلایی خانم از دور پیدا شد. طهورا هم از خواب بیدار شده بود و حسنا دیگر کتابش را بسته بود. همه دست بر سینه گذاشتند و به صدای بلند پدر، سلام دادند: - السلام علیک یا فاطمه المعصومه و رحمه الله و برکاته. 🍀پدر وارد زیرگذر منتهی به پارکینگ حرم نشد. کناره اش را گرفت. دوری زد و وارد خیابان دیگری شد. ساختمان شیشه ای بزرگی سمت چپشان بود. ساختمان ناشران. پدر گفت: - اینجا پر است از کتابهای خوب. وقت کردیم یک سر به اینجا هم می زنیم. 🔹 چراغ قرمز را رد کرد و قبل از رسیدن به میدان بزرگ روح الله، سرعتش را کم کرد و فرمان را سمت راست پیچید. روبروی کوچه خانه حضرت امام توقفی کرد. پارکبان، شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد و برگه ای دست پدر داد. پدر حرکت کرد و چرخ های ماشین روی سنگفرش آن قسمت، ترق ترق صدا داد. کمی جلوتر، ایستاد. ادای صدای دستی اتوبوس ها را در آورد و گفت: - رسیدیم. اینم یک جای خوش آب و هوا. اول ناهار بخوریم بعد نماز. یا اول نماز بخونیم بعد ناهار؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
⚡️چه کنیم حسرت از دست دادن دوران جوانی و نعمت هایمان را نخوریم؟ حفظه الله: 🔹 اگر ما بتوانیم در مسیر بندگی الهی قرار بگیریم، یکی از اسماء الهی این است که خداوند جبران کننده است یاجبار است. می گوییم یا جابر العظم الکسیر. اگر انس با خدا داشته باشیم اگر رابطه با خدا داشته باشیم، خدا به راحتی می تواند برای ما جبران کند. اگر هم اسیب هایی دیده باشیم و کاستی هایی در کارمان باشد، همه جبران می شود. ☘️ ما خودمان را در مسیر دینداری قرار می دهیم. متدین باشیم. و این دیندار بودن و در مسیر دینداری قرار گرفتن، می توانم بگویم تا درصد بسیار بالایی از آسیب دیدن ما جلوگیری می کند و ما را خوب پیش می برد. البته خوشا به حال کسانی که مربی دارند. راهنما دارند. استاد دارند. چقدر خوب است انسان در دوران جوانی، به دنبال تامین این نیاز باشد. ✨ما احتیاج به راهنما داریم. احتیاج به الگوی خوب داریم در زندگی. جوان درصد الگوپذیری اش خیلی بالاست. خیلی بالاست. و اگر بتواند الگوی شایسته ای برای خودش داشته باشد، البته الگو در سطوح مختلف، هم در سطح آرمانی، و هم در سطح اهداف میانی و اهداف عملیاتی. به شکل محسوس انسان از راهنمایی ها در زندگی اش برخوردار شود. 🎯لازمه راهنما داشتن این است که انسان آرمان داشته باشد. اهداف داشته باشد. یک چنین فردی اصلا در یک فضایی خودش را قرار داده است که از دیدن آسیب، جلوگیری می کند. و خیلی خوب می تواند از فرصت ها بهره مند شود. از نعمت هایی که خداوند در اختیارش قرار داده، خوب استفاده کند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله