eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹هرچه خانم قدیری اصرار کرد برای افطار بمانند، زهرا قبول نکرد. نه که نخواهد قبول کند. در خانه مهمان داشت و همین را هم در پاسخ تعارفات صادقانه‌شان بیان کرد. صادق، لبخند به لب، کنار مادرش ایستاده بود و در چهره مادر، رضایت از خوشحالی پسر، موج می‌زد:"خیلی لطف کردید و زحمت کشیدید. این محبت‌تان را نمی‌دانم چطور جبران کنم. خیلی خوشحال شدیم." سید گفت:"بزرگوارید. آقا صادق ان شاالله شب مسجد می‌بینمت؟" صادق نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"یعنی نیم ساعت دیگه دیگه." و هر دو خندیدند."می‌خواهی همین حالا با ما بیا. نیم ساعت که بیشتر نیست. تا برسیم افطار شده و نماز مسجد و بقیه ماجراها" آنقدر جدی این حرف از دهان سید بیرون آمد که صادق به مادرش نگاه کرد تا نظر او را بداند. زهرا که تا آن موقع به تشکر و تعارفات معمول موقع خروج بین خانم‌ها مشغول بود با دیدن نگاه صادق لبخند زد و گفت:"آقا سید شوخی کردند. ان شاالله با مادر تشریف بیارید که ما هم در خدمت حاج خانم باشیم و استفاده ببریم" همه از زیر نگاه لوستر وسط سالن رد شدند و به حیاط خوش بو رسیدند. نفس‌های عمیق کشیدند و از بوی خوش گل‌ها لذت بردند. آقای قدیری، هنوز به خانه برنگشته بود. 🔸سید، علی اصغر را که دیگر نای راه رفتن نداشت بغل کرد. تاکسی گرفتند و به منزل رفتند. چنگیز، سفره انداخته بود و پنیر و گوجه قاچ زده وسط سفره گذاشته بود. سفره، سفره زهرا نبود. زهرا نگاهی به سید انداخت و آرام گفت:"خریده‌اند." سید که منظور زهرا را فهمید، حسابی تشکر کرد و گفت:"قرار نبود افطار امشب را مهمان شما باشیم ها آقا چنگیز." چنگیز گفت:"می‌خواستم غذا سفارش بدهم اما.." سید گفت:"خیلی هم عالی است. خدا خیر و برکت را به روزی و عمرت بدهد" زهرا در این فاصله، نخودی که با خرده مخلفاتی بار گذاشته بود را درون کاسه هایی کشید و به همراه چایی آماده و شیرین، داخل سینی گذاشت و به صدایی آرام، سید را برای بردنشان، صدا کرد. پیاله‌ای هم برای زینب و مادربزرگ کشید. نان و چای و سفره‌ای داخل سینی گذاشت و از پشت سر آقایان، داخل اتاق رفت. 🔹سید، لقمه‌ای نان و پنیر و گوجه‌ای که چنگیز زحمتش را کشیده بود خورد و برای رفتن به مسجد، از منزل خارج شد. علی اصغر گوشه سالن خوابیده بود و زینب و مادربزرگ و زهرا در اتاق، مشغول افطار کردن بودند. دو سه لقمه ای که خوردند، سجاده را گوشه‌ای پهن کرد. جانمازی به مادربزرگ داد که او هم دلش می‌خواست هر چه زودتر نماز اول وقتش را بخواند. مادربزرگ رو به زهرا گفت:"مادرجان من مزاحمت نباشم اگر میخواهی به مسجد بروی برو. من که پای آمدن ندارم" زهرا همان طور که جوراب سفید مخصوص نمازش را می‌پوشید گفت:"لطف دارید. همین جا می‌خوانم اشکالی ندارد" مادر بزرگ که خودش آدم مقید و مذهبی‌ای بود گفت:"می‌دانم مراعات مرا می‌کنی. من راضی‌تر و خوشحال‌ترم که به مسجد بروی خانم حاجی جان" زهرا به زینب گفت:"با من می‌آیی؟" زینب که دوست نداشت در خانه‌ای که نامحرم هست بدون پدرو مادرش باشد گفت:"بله من حاضرم. برویم" زهرا، چادر مشکی سر کرد. جوراب‌هایش را عوض کرد و علی اصغر را به مادربزرگ سپرد و راهی مسجد شد. نماز اول تمام شده بود. خانم قدیری را دید و خوش آمد گفت. صدای تکبیرات هفت‌گانه سید بلند شد. زهرا به همراه سید، تکبیرات هفت‌گانه را گفت. 🔸سید، سلام نماز را که داد، صدایی آشنا شنید:"سلام حاج آقا. ما هم آمدیم" سید، گل از گلش شکفت و آرام گفت:"خیلی خوش آمدی. می رسم خدمتت" صدای آشنا پاسخ داد:"راحت باشید. فقط خواستم اعلام حضور کنم." سید، تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را شمرده شمرده خواند. دعای اللهم ان مغفرتک أرجی من عملی.. را خواند. بلندگو را دست حاج عباس داد که طبق معمول، بقیه دعاها را با حال خوشش بخواند و جمعیت با او، زمزمه کنند. او هم زمزمه کرد. سوره حمد را خواند. آیه الکرسی خواند. بعد سه قل هو الله و سه صلوات و آیه شهد الله.... به این آیه که رسید دیگر صادق نتوانست صدای سید را بشنود. یعنی می شنید ها. اما نمی‌دانست که چه می‌خواند. با خود گفت:"یادم باشد بعد از تسبیحات، حمد و ایه الکرسی و سه قل هوالله و سه صلوات. " بعد به جلو متمایل شد و به صدای آرام گفت:"حاج آقا آن دعای اللهم ان که خواندید چه بود؟" سید، صلواتی فرستاد. از سجاده بلند شد. روی مُهر تربت را پوشاند. سجاده را به متانتی خاص، تا زد. روی دست گرفت که حاج عباس آن را از ایشان قاپید. همان طور که ایستاده بود پرسید:"چه کسی است که دوست دارد خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدش را باز نکند و بر او عرضه نکند؟" عاقله مردی گفت:"چه کسی است که دلش نخواهد!" با این حرف او همه خندیدند. سید هم با خنده گفت:"واقعا. چه کسی است که نخواهد. یک راهش در مفاتیح گفته شده. جایزه بگذاریم برای کسی که آن را پیدا کند. چطور است؟" @salamfereshte
🔹نمی دانم جواب بدهم یا نه. ولی خود ریحانه همه چیزش را برایم آزاد گذاشته بود. گوشی را جواب می دهم: - الو . سلام. بله این جا بودن. گوشیشون رو یادشون رفته ببرن. تا چند دقیقه دیگه برمی گردن. بله. جنابعالی؟ بله. لاله خانم. چشم. بهشون می گم. خدانگهدار 🔸یاد نوشته های دفتر خاطرات ریحانه می افتم. با خود می گویم: پس همینه. چقدر صداش در عین زیبایی، غمگین و ناراحت بود. بین کتابهای روی میزش، دنبال دفتر خاطرات ریحانه می گردم. کنار کتاب "طرح اندیشه اسلامی در قرآن" دفتری شبیه همان دفتر هست. آن را بر می دارم. خودش است. فکر می کنم تا چه تاریخی را خوانده بودم. - مممممم. آهان. 16 اردیبهشت بود 🔻ورق می زنم تا به تاریخ بعدی اش برسم. " 23 اردیبهشت. امروز دوباره توانستم لاله نشکفته را ببینم. مشکلش را به صورت مبسوط برایم تعریف کرد. بنده خدا خیلی اذیت شده بود. خیلی سخت هست که تنها و غریب باشی و کسی هم این طور اذیتت بکند. به نمازخانه رفتیم و با هم نماز جماعت خواندیم. سبک تر و آرام تر شده بود. خاصیت نماز این است که انسان را سبک و آرام و با طمأنینه می کند. باید جریان را با پدر در میان بگذارم. " 🔹این جا که چیزی ننوشته بود. باز هم ورق می زنم تا به اسم لاله نشکفته برسم و بفهمم که بالاخره جریان چیست. " 28 اردیبهشت. وقتی بهش گفتم که اسمت رو لاله نشکفته گذاشتم، خندید و گفت حال چرا نشکفته؟ جوابش رو این طور دادم: چون قراره بشکفی. مدتی سکوت کرد و در فکر فرو رفت. به نظرم همین یک جمله برای دعوتش به سمت خوبی هایی که در قلبش پنهان کرده بود کافی بود. وقتی در قلبش رو باز کنه، خوبی هاش در ظاهرش هم نمودار می شود. جریان رو به پدر گفتم و پدر گفت که حتما باید قرضش را بدهیم و صلاح نیست تنهاش بگذارم. من هم همین نظر را داشتم. باید به بانک بروم و حساب پس اندازم را چک کنم. " 🔸یاد پولهایی که در کشوی میز بود می افتم. باز هم ورق می زنم : "2 خرداد. امروز آتش گرفتم. پیامک هایی را که می فرستاد جگرم را سوزاند. دیگه خیلی از خط خارج شده بود. دیگه نباید بیشتر از این معطل بشه. باید از شهدا کمک بگیرم. هنوز یک میلیونش مونده. خدایا خودت جورش کن. به عمو ایمیل زدم. پدر نگران حالشون هست. افتخار می کنم به پدرم که اینقدر با گذشت و دلسوز است. هنوز توی فامیل بعضی ها سرزنشش می کنند که چرا اینقدر با عمو خوب رفتار می کند. بعد از آن همه بلاهایی که به سرش آورده است. و پدر همیشه می گوید: بلا یا از طرف خود ماست یا لطف خدا. برادرم است. جگر گوشه را که نمی توانم بیاندازم دور." واقعا چنین پدری افتخار ندارد؟! خدایا شکر از داشتن چنین پدر. مفتخرم به او. مرا هم اینچنین بگردان. آمین." 🔹من هم آمین می گویم. می خواهم دوباره دنبال لاله نشکفته بگردم که صدای کلید در خانه ، مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم و سرجایش می گذارم. خودم را به بررسی زیبایی حسن یوسفی که کنار پنجره است مشغول نشان می دهم. + سلام نرگس جان. می بخشی که دیر شد. - سلام. نه بابا. دیر نشد که. راحت باش. راستی. چندبار گوشیت زنگ زد. جواب دادم گفتم نیستی. یه خانمی به اسم لاله بود. گفت تماس می گیرد ولی منم گفتم که می گم تماس بگیری. 🔸صورت خندان ریحانه کمی جدی تر شد. اجازه گرفت و با گوشی اش، به حیاط خلوت خانه شان رفت. وقتی برگشت، صورتش جدی تر از قبل شده بود. + می یای با هم جایی بریم؟ اشکالی نداره که؟ - نه چه اشکالی داره. من که بدم نمی یاد. حالا کجا می ریم؟ + می ریم حق یکی رو بزاریم کف دستاش. - چی؟ 🔻لبخندی می زند و می گوید: هیچی. گوشی اش زنگ می خورد: + سلام پدر. بله. تماس گرفته بودم اگه بتونین یه قراری بزارین و پولها رو بدیم که این بنده خدا هم آزاد بشه. داره به جاهای باریک می کشه . باشه. بله. همین تو محل؟ اشکالی نداره؟ باشه. پس می بینمتون. راستی پدر، نرگس خانم هم با من هست. بله. باشه. با هم می یایم. بله. چشم. خدانگهدار. 🔸کیسه ای مشکلی از آشپزخانه می آورد. پولهای داخل کشو را در پلاستیک مرتب می گذارد. مبلغ را روی آن می نویسد و چسب می زند. کیسه را داخل کیفش می گذارد. + بریم؟ - بریم. 🔹صندلی ام را هل می دهد و به بیرون می رویم. مرا در آغوش می گیرد و سوار ماشین می کند. صندلی را عقب ماشین می گذارد. بسم اللهی می گوید و استارت می زند. چیزی یادش می افتد. در کیفش را باز می کند و هزارتومانی را داخل داشبور می گذارد. دنده یک می زند و حرکت می کند. @salamfereshte
🔸ضحی برگشته بود و با قدردانی، به حرفهای نگهبان گوش می داد. تشکر کرد. چند قدمی از نگهبان دور نشده بود که یادش افتاد معرفی نامه ها و پرونده اش را با خود نیاورده است. مردد شد به خانه برگردد و آن ها را بردارد یا برود. ساعت را نگاه کرد. هفت دقیقه مانده به پنج عصر بود. بی خیال پرونده و سابقه کارش شد. ناامید از استخدام بیمارستان، محوطه پر درخت را رد کرد و داخل شد. 🔹در شیشه ای، پشت سر ضحی خود به خود بسته شد. صدای بخاری سقفی که در همان بدو ورود، گرما را به صورت او نشانده بود، اولین صدایی بود که گوشش را پُر کرد. چند قدم به جلو رفت. محوطه داخل بیمارستان هم کم از سادگی بیرونش نداشت. تمیز و نوساز بود اما ساده ی ساده. مرمرهای ساده سفید زیر پایش بود و دیوارها هم رنگ روغنی که نزدیک به سفیدی می زد. دو گلدان گل رونده دو طرف در ورودی شیشه ای روی پایه های فلزی قهوه ای سوخته ای که شبیه سطل زبال بود، به آن فضای ساده ی سفید، جان داده بود. صندلی های طوسی فلزی با پشتی و کفی شبکه ای، تمیز و بی لک، کنار دیوار، مرتب چیده شده بود. یاد بیمارستان آریا افتاد که تمامی صندلی هایشان روکش چرم داشت. سمت راستش را پنجره ای رو به حیاط پر کرده بود. کمی جلوتر، بوفه بود و کمی جلوتر اتاقی. جلو رفت. سر در اتاق را خواند: ریاست. 🌸در زد. با صدای منشی داخل شد. انگار با چیز عجیبی روبرو شده باشد، سرجایش ایستاد. خانم منشی روبرویش ایستاده بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. تا به حال نشده بود کسی در محیط کاری، به او دست بدهد. همه از یکدیگر فراری بودند. خیلی احترام می کردند، برای هم کمی سر تکان می دادند. دستش را جلو برد و گرما و فشار دست منشی، او را به خود آورد. او هم کمی دستش را فشرد و سلام کرد. خانم منشی بدون اینکه دست ضحی را رها کند، دست دیگرش را پشت او گذاشت و به سمت صندلی های ساده گوشه اتاق راهنمایی کرد. خودش هم همان جا کنارش نشست و احوالپرسی کرد و گفت که خانم دکتر منتظرتان هستند و یک تماس تلفنی ضروری، برایشان پیش آمد. ضحی اشکالی نداردی گفت و به دیوارهای اتاق نگاه کرد. 🍀تابلو شاسی تصویر رهبر و امام به صورت جداگانه روی بزرگ ترین دیوار و روبروی در ورودی بود و دیدن همان، باعث شده بود ضحی ذهنش قفل کند. چشمش به تصویر آقا افتاده بود. همان تصویری که او روی میزش گذاشته بود. ساعت گرد سفیدرنگی که یک نوار قرمز کنارش داشت، بالای سرشان بود و روبروی جایی که نشسته بودند، در کوچک دیگری بود که معلوم بود دیوارکشی شده است. نگاهی به در ورودی کرد. در روبرو، از در قهوه ای ورودی اتاق هم ساده تر بود. حتی دستگیره هایش هم نقره ای بود نه طلایی رنگ. هیچ طرح خاصی نداشت درحالی که در ورودی طرح چوب بود. یاد درهای ضد صدا و دکمه ی طلایی کوب اتاق ریاست بیمارستان آریا افتاد. 🔹خانم منشی از کنارش بلند شد. از فلاسک روی میز، لیوان دسته داری را لب به لب پر از چای سبز خوشرنگی کرد. میز کوچکی که سطح صیقلی و براقش، سقف اتاق را منعکس کرده بود جلو آورد و کاسه بلوری کوچکی را روی آن گذاشت و گفت: - اگه قند می خورید خدمتتون بیارم. 🌸صدایش لطافت خاصی داشت. کاسه بلوری دیگری را از روی میز خود برداشت و جلوی ضحی روی میزعسلی گذاشت. پولکی های زعفرانی را روی دست گرفت و تعارف کرد. بعد انگار یادش آمده باشد، آن دیگری را هم برداشت و جلوی ضحی گرفت: - از هر کودوم میل دارید بفرمایید. توت خشک های خود بیمارستانه. - توت خشک بیمارستان؟ - بله. باغ توتی که بیمارستان داره. 🍀این حرف هم برایش عجیب بود. نشنیده بود بیمارستانی باغ درخت میوه داشته باشد. هر چه بود اوراق سهام و معاملات ملکی و ساختمان سازی بود که از همکاران شنیده بود. به خود گفت باید منتظر چیزهای عجیب زیادی باشم. دو پولکی زعفرانی برداشت و تشکر کرد. خانم منشی کاسه ها را همان جا روی میز گذاشت. پشت میزش رفت و همان طور ایستاده، مشغول دسته کردن برگه های روی میزش شد. چای خیلی داغ نبود. ضحی پولکی ها را داخل دهانش گذاشت. کمی آن ها را مکید. بوی هل و زعفران وارد بینی اش شد. لیوان چای را به سمت دهان برد. نوک زبانی کمی نوشید. خیلی داغ نبود. بیشتر نوشید. پولکی ها را جوید. یکی اش لای دندان آسیا سمت چپش گیر کرد. با زبان آزادش کرد و بقیه چایی اش را خورد. احساس نشاط کرد. لیوانِ هنوز گرم را داخل دستانش گرفت. به خود جرأت داد و پرسید: - کمکی ازم برمی یاد؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
⚡️شما الان به سرعت و به صورت جهشی می توانید رشد کنید حفظه الله: ☘️بعدی فراغ. فراغ یعنی اینکه انسان مشغول نیست به یک امر غیرلازم. عدم اشتغال به یک امر غیرلازم. وقت دارید. این فراغت بال، از نعمت های بزرگ الهی است. تا وقتی که آدم دارد، قدرش را نمی داند. وقتی که از دست داد، می فهمد که چقدر ارزشمند است. 🔹 دوستان وقتی ما هم مثل شما در اوایل جوانی بودیم و طلبه شده بودیم، این صحبت را از اساتیدمان می شنیدیم که یک روزی، ما جوان بودیم، فراغت بال داشتیم، حوصله درس خواندن داشتیم، حتی کتاب نداشتیم، امکانات نداشتیم، ولی هر جور بود خلاصه از ظرفیت ها و فرصت ها استفاده می کردیم. اما به مرور، کار به جایی می رسد که انسان می بیند همه چیز دارد، اما فراغت بال ندارد. اما می بینیم حوصله ندارد. نمی تواند مطالعه کند. نمی تواند عبادت کند. 🌺شماها الان فراغت بال را دارید. قدر این فراغت را بدانید. خودتان را مشغول نکنید. الان شما به سرعت و به صورت جهشی می توانید رشد کنید. بدون تعارف می گویم. به صورت جهشی می توانید رشد کنید. اصلا جوانی بهار رشد انسان است. به صورت جهشی، می پرید رشد می کنید. از نظر علمی، معنوی. اما اگر این فرصت را از دست بدهید، روزهایی می رسد که می بینید باید اینقدر تلاش کنید تا یک صفحه را بفهمید. تا بتوانید یک حجم کمی از مطلب را تجزیه تحلیل کنید. خلاصه از این فراغت بال استفاده کنید. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/15 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله