#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹چنگیز و سید در سالن خوابیدند و زهرا و بچه ها در اتاق. هوای اتاق گرم شده بود و دم گرفته. پنکه سقفی داشت و چون در بسته بود، باد خنک کولر داخل نمیرفت. زهرا هم که حسابی گرمایی. کلافه کلافه شده بود و با آن همه خستگی، خوابش نمیبرد. به چهره مادربزرگ نگاه کرد که چه ساده و راحت خوابیده و خداراشکر گفت که کسالتشان به خیر گذشته بود. گردن و صورت زینب از گرما به عرق نشسته بود. این طور نمیشد. باید فکری میکرد. گوشیاش را برداشت و به سید پیامک داد:"جواد جان هوای اینجا خیلی گرمه و خفه است. پیشنهادی نداری؟ خوابم نمیبرد" بلافاصله پاسخ سید آمد که:"الان درستش میکنم." سید، ملحفهای از کمد گوشه سالن برداشت. نخهای شیرینی که زهرا در کابینت جمع کرده بود را به هم وصل کرد. یک سر ملحفه را با نخ بست و به لولای در آشپزخانه قلاب کرد. سر دیگرش را به کناره در اتاق قلاب کرد. سالن به دو قسمت شد و حالا زهرا می توانست راحت از اتاق به آشپزخانه برود. پیامک داد:"در را باز بگذار." زهرا لای در را باز کرد و پرده را که دید، خوشحال شد. لای در را کمی باز گذاشت که هوای خنک داخل بیاید و خوابید.
🔸خوابید اما خبرنداشت همان موقع، برای عزیزدلش، پرونده تشکیل میدهند که به مجرمی پناه داده است:"سالهاست میشناسمش، خیلی جرمها کرده. مدرک برخیهایشان را هم دارم. عکسهایش هم هست." وکیل گفت:"چرا تا به حال به از آن مجرم شکایت نکرده بودید؟ وقتی این همه مدرک محکمه پسند دارید." آقای میرشکاری کوبنده گفت:"گذاشته بودم برای روز مبادا. شما به این کارهاش کاری نداشته باش. شکایت را تنظیم کن که این آقا علاوه بر پناه دادن به مجرم، در محل هم ناامنی ایجاد کرده و زد و خورد هم داشته. شاهد هم دارم. نادر قاصدی خودش چاقو را در دستش دیده" وکیل نگاهی تاسفبرانگیز به آقای میرشکاری کرد که چشمش به برگه روی دست او بود و با خود فکر کرد:"مشخص است که پرونده سازی است. خدا کمکش کند" سرش را پایین انداخت و گفت:"من شکایت را تنظیم میکنم اما وکالت را نمیتوانم قبول کنم. حتی اسمی هم از من نباید بیاورید. اگر این شرط را قبول دارید انجام دهم" آقای میرشکاری گفت:"باشد مهم نیست. تنظیم شکایت های شما معروف است. شما تنظیم کن وکالت را فرد دیگری انجام میدهد." آقای وکیل جوان، شکایت نامه را خطاب به دادگاه ویژه روحانیت تنظیم کرد و دست آقای میرشکاری داد. آقای میرشکاری نسخه شکایت بدون نام را از وکیل گرفت و به منزل رفت. برگه را داخل گاوصندوق گذاشت و قفل کرد تا فردا که آن را به دست وکیلی چیرهدست بدهد.
🔹شب طولانیای به نظر سید آمد. غمی سنگین روی سینهاش افتاده بود و علتش را نمیدانست. هر چه استغفار و ذکر بلد بود گفت اما این سنگینی از روی قلبش برداشته نشد. با خود گفت "کاش این سنگینی از غصه بندگان خدا باشد نه گناه و معصیت. خدایا خطاهایمان را ببخش و ما را بیامرز." به یاد حرف مرحوم آیت الله بهجت رحمه الله افتاد. سر به سجده گذاشت:" خدایا، تو پاک و منزهی از هر عیب و نقصی. ما هستیم که سراسر نیاز و نقص و عیبیم. عیوبمان را ببخشای. عیب هایمان را بپوشان. ضعف هایمان را قوت ده. خدایا به برکت محمد و آل محمد، عمری با برکت روزی همه مومنین و مسلمانان قرار ده. همه را با محبت مولایمان حسین پیوند ده. " به یاد امام حسین علیه السلام که افتاد چشمانش به اشک نشست. منتظر همین اشک بود. ادامه داد:" خدایا کاری برای این بنده خوبت جور کن که روزی حلال و با برکتی را جلوی مادربزرگ پیرش بگذارد و رضای تو در آن کار باشد و بتواند تشکیل خانواده بدهد. خدایا، مشکلات خانواده آقای قدیری را مرتفع بفرما."دلش برای دعاهای خاص استاد اخلاقش تنگ شده بود. به خدا گفت:"چند صباحی ما را در محضرشان روزی دادی که بیاموزیم و آنها را هدیه دیگر بندگان خوبت کنیم؟ خدایا ما را موفق به آنچه که تو دوست داری و راضی هستی بدار. خدایا توفیق و برکتی بیشتر به استادمان بده. خدایا امروز جمعه بود. نکند دل مولایمان را شاد نکرده باشیم. خدایا ظهور مولایمان را برسان. ما را هر روز و هر لحظه بیشتر به حضرتش نزدیک فرما و ظهور غیبت طولانیشان را در قلبهامان تعجیل ده."
🔸به محاسبه امروزش پرداخت و کارهایی که در هفته پیش رو باید انجام بدهد را در ذهن مرور کرد. ساعت گوشی را تنظیم کرد که فردا حتما به حاج احمد سری بزند. چهار رکعت از نماز شب را خواند. سرش را روی بالشت زهرا گذاشت:"خدایا زهرا را به مقامات بالا برسان و بهترین خیرها را نصیبش کن. این بنده ایثارگرت رویم را شرمنده کرده است." از این فکر لبخند به لبانش آمد و خدا را شکر گفت.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹از لاله می پرسم:
- با ریحانه خانم همکلاس هستید؟
= نه. خیلی اتفاقی باهاشون آشنا شدم.
- عجب.
= بله. یه روز توی پارک نشسته بودم که ایشون رو دیدم و باب آشنایی مون باز شد. دختر خیلی خوبی هست. خدا هر چی می خواد بهش بده.
- الهی آمین. چه دعای زیبایی .
= ان شاالله شما هم هرچی می خواین بهتون بده.
- واقعا ممنونم. برای شما هم همین طور.
= من فقط دوست دارم برگردم پیش پدر و مادرم. دلم براشون تنگ شده.
- خب چرا برنگشتید؟ امتحان های دانشگاه که تمام شده
= آخه یه کاری بود که باید انجام می دادم. برمی گردم ان شاالله.
🔸سکوت می کند. خیلی مختصر پاسخ سوال هایم را می دهد. حواسش جای دیگری است. چیز دیگری نمی گویم. سرم را پایین می اندازم و خودم را مشغول مرتب کردن چادرم نشان می دهم. قرآن روی پاهایم است و با دست چپم، آن را ثابت نگه داشته ام.
= می بخشید، قران رو نمی خواین؟
- نه بفرمایید.
🔹قرآن را باز می کند و شروع به تلاوت می کند. به چهره اش دقیق می شوم. صورت کشیده ای دارد. ظریف و زیبا. سفید و با آرایشی ملایم. ببخشیدی می گویم و از کنارش دور می شوم تا راحت باشد. پنجره مشرف به خیابان را باز می کنم. هوای تازه به صورتم می خورد. نگاهی به بیرون می اندازم. ماشین ریحانه را می بینم. پدرش داخل ماشین نشسته است. در ماشین باز می شود. پسری با شلوار لی آبی کم رنگ که تکه هایی از آن پاره است، با موهای عجیب و قریب و چهره ای عجیب تر از ماشین پیاده می شود. کیسه ای مشکی دستش است. از ماشین ریحانه دور می شود و می رود. ریحانه را نمی بینم. پدر در ماشین را قفل می کند و به سمت مسجد می آید.
🔸پنجره را می بندم. صندلی را به طرف جا مهری حرکت می دهم و مهرها را مرتب می کنم. ریحانه کنارم ظاهر می شود:
+ نماز بخونیم یا بریم؟
- مگه اذون شد؟ بخونیم.
+ نه هنوز. نزدیکشه. باشه
- لاله خانم رفت؟
+ بله. پدر ایشون رو بردن که برسونن خوابگاه.
🔹صدای اذان بلند می شود. همهمه داخل مسجد هم بیشتر می شود. مسجدی ها برای نماز جماعت آمده اند. حالا چلچراغ وسط گنبد، روشن شده است و مسجد را نورانی تر از قبل کرده. این جا، خانه امن خداست. شیطان پشت در مسجد، معطل مانده است ...
*********
🔸اضطراب زیادی دارم. چشم هایم به دهان منشی است تا اسمم را صدا بزند. همه را می گوید الا من. چرا من را صدا نمی زند. می خواهم برخیزم و بگویم پس کی نوبت من می شود اما نمی توانم. دیگر آن نرگس قبلی نیستم که بتوانم روی پاهایم بایستم. پدر از سالن انتظار بیرون رفته تا آبمیوه ای برایم بخرد. هر چه اصرار کردم که نرود فایده ای نداشت. خانم پرستاری از اتاق بیرون می آید. منشی اسم مرا صدا می زند. پدر هنوز نیامده. دوباره صدا می زند.
🔻 دستم را بلند می کنم و گویم بله. مولایی من هستم. خانم پرستار که انگار منتظر بود مرا به داخل اتاق ببرد، از بین دیگر منتظران راه باز می کند و پشت صندلی ام قرار می گیرد و من را به اتاق می برد. در حال وارد شدن به خانم منشی می گویم به پدرم بگوید که من را داخل بردند. کت قهوه ای برتن دارد. پرستار منتظر نمی شود ببینم منشی حرفم را فهمیده است یا نه. مرا داخل می برد. اتاق ساکت ساکت است. به کمک پرستار روپوش مخصوصی به تن می کنم. مرا کنار تخت می برد و روی تخت می خواباند. هیچ اعتراضی نمی کند که این کار من نیست و کس دیگری باید تو را آماده کند. خیلی آرام و در سکوت. از اتاق خارج می شود و دستگاه به حرکت در می آید.
🔹نفس عمیقی می کشم. فضا به گونه ای است که انسان در خلسه ای آرامش بخش فرو می رود. پدر منتظرم پشت در ایستاده و پرستار مرا تحویل او می دهد. چند دقیقه ای برای گرفتن جواب منتظر می شویم و به سمت مطب دکتر، حرکت می کنیم.
" عکس نشون می ده که ورم نخاعی خوابیده. خداروشکر نخاع آسیب ندیده. خانم شما احساسی در پاهاتون ندارید؟ گرما؟سرما؟ سوزش؟ خارش؟
- نه به اون صورت. باید داشته باشم؟
" بله خب. می تونید داشته باشید. عکس که این طور نشون می ده. فیزیوتراپی تون رو می رید؟
- بله آقای دکتر، مرتب می رن. یکی از دوستاشون هم هر روز همان نرمش ها و حرکت ها و ماساژ رو براشون انجام می ده.
" این دارویی رو که می نویسم دو هفته ای بخورید. اگه تغییری احساس کردید حتما مراجعه کنید. بعد از دو هفته باز بیایید
🔸دکتر کریمی، نسخه را می نویسد. ده جلسه فیزیوتراپی را هم در نسخه دیگری برای منشی می نویسد تا نوبت بدهد. نسخه جلسات را به منشی می دهد.
" امشب و فردا داروهاتون رو بخورید. از پس فردا تا ده روز پشت سر هم تشریف بیارید برای فیزیوتراپی. راس ساعت 9 اینجا باشید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹شنیدن این حرف از زبان ریاست بیمارستان در اولین ملاقات، چنان شوکی به ضحی وارد کرد که حتی نتوانست چشم از چشمان عسلی خانم دکتر بردارد. چند ثانیه ای خیره در چشمانش بود. سکوت بینشان که کمی طولانی شد به خودش آمد. چشمانش را پایین انداخت. یاد حرفهای دایی افتاد که می گفت اکثر خواستگارهاتو بی جهت رد کردی. نمی دانست چه جوابی باید بدهد. خانم دکتر پرونده اش را ورق زد:
- در سالهای تحصیل و درستون، مواردی که بیرون از حرفه پزشکی، از خودتون جنم نشون دادین هم اینجا ثبت شده. همه گزارشاتی که از شما به ما می رسید رو ما تحقیق کرده و ثبت می کردیم. حتی می دونیم که الان به صورت خودجوش مشغول خواندن کتاب های تخصصی جراحی هستین. اما کار مامایی رو انجام می دین. بماند که معاینه های جهادی تون هم در شهرک های فقیرنشین، اینجا ثبت شده.
🍀و مجدد پرونده را چند بار ورق زد. دست هایش را داخل هم کرد و روی میز گذاشت. مهربانانه به صورت ضحی نگاه کرد و گفت:
- تحسین برانگیزه. تمام این ها باعث می شه رغبت داشته باشم شخصا باهاتون حرف بزنم. همان طور که احتمالا بدونین، یکی از شرایط استخدام در بیمارستان ما، ولایت مدار بودن است که بحمدلله خانواده شما به این مسئله مشهور هستند. اما چرا تا الان ازدواج نکردین برای من سوال بزرگیه. علت بزرگی این سوال رو احتمالا خودتون بدونین. ولایت مداری به حرف نیست دیگه. برای همین شرط دوم استخدام ما، متاهل بودنه. که شما این شرط رو ندارید. متاسفانه.
🔻ضحی دستانش را زیر میز، به هم فشرد. نگاهش خط به خط توضیحات برگه رویی پرونده را می خواند. فعالیت های دوران دانشجویی اش همه ثبت شده بود. برای خودش جالب بود که تمامی کارهای مثبتی که کرده بود را یکجا، جلوی چشمش می دید. دلش می خواست دستش را روی میز بیاورد و پرونده را ورق بزند و بخواند اما این کار را نکرد. خانم بحرینی بلند شد. طول میز نسبتا بزرگ جلسات را آرام قدم زد و گفت:
- علت ازدواج نکردنتون، چیزی بود که می خواستم امروز ببینمتون. اگه مورد مناسبی پیدا نکردید که امیدوارم این علت بوده باشه، می شناسم افرادی رو که بهتون معرفی کنم. اما اگه بهانه باشه، علیرغم میل باطنی ام، مجبورم باز هم پرونده رو بایگانی کنم تا شرایطش رو به دست بیارید.
🔸و مجدد روی صندلی، روبروی ضحی نشست. ضحی حرفی برای گفتن نداشت اما سکوت کردن هم بی ادبی بود. احساس صمیمیت خاصی نسبت به خانم بحرینی کرده بود. برای همین گفت:
- با برخی ویژگی های هر کدام ، مسئله ای داشتم. البته دایی ام می گویند که بهانه است.
- خیر باشد. من یک ماهی به شما فرصت می دم. دوست ندارم ردتون کنم. از طرفی باید تو این یک ماه کمکم کنین که بتونم استخدامتون کنم. موردهای مناسبی رو براتون می شناسیم که معرفی می کنیم. تمایل دارید کتابخانه مان را ببینید؟
🌸ضحی تشکر کرد و اشتیاقش را با نگاه، به خانم دکتر نشان داد. ایشان در اتاق را باز کرد. چیزهایی به منشی گفت و به سمت ضحی برگشت :
- بفرمایید. خانم وفایی راهنمایی تون می کنن.
🔹خانم منشی، چادرش را سر کرده بود و جلوی در، منتظر ضحی ایستاده بود. ضحی تشکر کرد. کیفش را برداشت خانم دکتربحرینی قبل از خارج شدن، مجدد دست ضحی را فشرد و برایش دعا کرد. این رفتار برای ضحی تازگی داشت. فکر می کرد با یک خانم هیکلی و کوتاه قد روبرو می شود که روسری بلندی سر کرده و آن را از زیر چانه، به هم سنجاق کرده باشد. لباس فرم پزشکی پوشیده و داخل جیبش، یک گوشی برای شنیدن قلب باشد و یک عینک دور طلایی با زنجیرطلایی رنگی، آویزان گردنش. تمام حساب هایش اشتباه از کار در آمده بود. از پله های بیمارستان که پایین می رفتند پرسید:
- اون کتابهای تو اتاق خانم بحرینی، مال همین کتابخونه است؟
- نه. اونا کتابهای شخصی خانم دکتره. در طول روز فرصتی پیدا بشه، مطالعه اش می کنن. تازه یک دور چند جلدی تفسیر رو از کتابخونه شون خوندن و دادن طبقه پایین. رسیدیم. بفرمایید.. ایشون با منه. از این طرف.. بفرمایید
🌸ضحی به همراه خانم وفایی، وارد مخزن کتابخانه شد. دیدن این همه کتاب برای ضحی لذت خاصی داشت. عشقش نشستن بین ردیف های مخزن باز کتابها و کتاب خواندن بود. یک ساعتی به کتاب ها ور رفت. ان ها را برداشت و تورق کرد. برخی ها را چند خطی هم خواند. هم کتابهای پزشکی انجا بود و هم کتابهای اخلاقی و مذهبی. دلش نمی خواست از کتابخانه خارج شود اما با شنیدن صدای اذان، خود را به در رساند. از خانم وفایی همان چند دقیقه اول خداحافظی کرده بود و حالا دنبال کسی می گشت که راه نمازخانه را از او بپرسد
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
⚡️ ابوذر با همین روحیه شد ابوذر
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺 توصیه بعدی پیامبر، یَا اباذر! اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ پنج چیز را قبل از پنج چیز، غنیمت بشمار. این توصیه، محورش غنیمت شماری است. که این روحیه بسیار ارزشمندی است. آیا روحیه غنیمت شماری در ما هست؟ که این فرصت ها، ظرفیت ها، که با آن مواجه می شویم در اختیار ما قرار می گیرد را غنیمت بشماریم؟
☘️ نگاه کنید، ابوذر با همین روحیه شد ابوذر. اول این وصیت خواندید دیگر. وارد مسجد شدم. اوایل روز بود. دیدم خلوت است و هیچکس نیست. پیامبر اسلام هست در مسجد، امیرالمومنین علی علیه السلام هم کنارشان است. می گوید غنیمت شمردم این فرصت را. می رود از پیامبر اسلام دستورالعمل می گیرد. یک دستور العمل جامع که همه ابعاد زندگی او را پوشش می دهد. عمل کرد، این دستورالعمل را به کار برد شد ابوذر.
🌸حالا اینجا هم می فرمایند پنج چیز را قبل از پنج چیز غنیمت بشمار. آن پنج چیز چیست؟ شَبَابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ جوانی قبل از پیری. این شباب زمین تا آسمان با هرم فرق می کند. یک کم در احوال پیرمردان و پیرزنان و آن هایی که پیرهستند دقت کنید. برای اینکه از جوانی تان بیشتر استفاده کنید. جوانی و پیری. تفاوت این دو در ویژگی ها، به نظر بنده، مثل فاصله زمین تا آسمان، مثل فاصله شرق تا غرب است. هم از نظر توانمندی ها، استعدادها، نشاط و تمام آن زیرساخت های رشد و پیشرفت و تلاش و کوشش.
🔹 در جوانی، همه این اموری که ذکر شد در جوانی، در بهار خودش قرار دارد. اما در پیری در خزان قرار دارد. خیلی فاصله است. پس جوانی را قبل از رسیدن پیری، غنیمت بشمارید. در این زمینه، باز تحمل و دقت و عبرت گیری از آنچه که گذشته، می تواند برایمان خیلی مفید باشد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_چهارم در تاریخ شنبه 1400/08/15
#قسمت_چهل_و_هشت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت