#داستان
#پیچند
#قسمت_ششم
☘️همه دوستان حاج جواد میرزایی یا همان دایی جواد، آماده حرکت بودند. تقریبا همه کارها انجام شده بود. از بسته بندی وسایل گرفته تا گرفتن گذرنامه و مجوزهای عبوری که باید جهاد دانشگاهی آن ها را تایید می کرد. یک کپی هم از تک تک اسناد گرفته بودند و فقط مانده بود دایی جواد که به جمعشان بپیوندند.
🔹به خاطر زینب، دایی جواد می خواست این چند روزه را از بچه ها دور باشد تا بتواند از او مراقبت کند و اگر نیازی داشت کمکش کند. اما زینب مستقل تر از این حرفها بود و حاج محسن هم خیالش از زینب راحت بود و به حاج جواد آقا فقط گفت: "جواد جان، جان تو و بچه ها.. مراقب تک تک شان باش. نیازی به تاکید نیست. خودت می دانی که هر کدامشان برای ما خیلی ارزشمند هستند. تو را به عنوان محافظ شخصی شان می فرستم. این دوربین همراهت، بهانه است. خیلی مراقبشان باش" دایی جواد که پاسدار ورزیده و تکاور یگان ویژه بود، چشم قربانی گفت و به خنده ادامه داد: "حالا دوربینش واقعا کار می کند یا ما را سرکار گذاشته ای حاجی جان؟" حاج محسن خنده ای کرد و گفت:"حسابی کار می کند. همین امروز یک سر بیا اداره که تمام هنرهایش را یادت بدهم. حدود یک ساعت دیگر اداره هستم. "
☘️دایی جواد، قبل از رفتن به اداره یک سر به زینب زد و به شوخی، کوله اش را بالا و پایین کرد و گفت:"یعنی تو اینقدر پهلوانی که این کوله به این سنگینی را حمل کنی؟" زینب که خدا را به خاطر این روحیه شوخ دایی جواد خصوصا بعد از فوت مادر، شکر می کرد گفت:" الحمدلله که دست از شوخی هم برنمی دارید ها. کجاش سنگینه دایی؟! حالا بازم اگر نتوانستم، دوش دایی جوادم که هست. من و کوله ام را با هم روی هوا می برد. دایی تکاور داشته باشی به درد همین روزهایت می خورد دیگر" دایی جواد از این شیرین زبانی زینب خنده اش گرفت. قاتی خنده هایش، لیوان چایی که زینب زحمتش را کشیده بود، بی قند و شیرینی سر کشید و از جا بلند شد و گفت:"خب دایی جان، من بروم که حسابی دیرم شده. ما فردا صبح عازم هستیم. ان شاالله عمود 723 می بینمت. افتخار که می دهی؟"
🔹زینب به احترام از جا برخاست. دست دایی را که به سمتش دراز شده بود گرفت و گفت:"یک ضرب می آیم که چند روز بیافتم ور دل شما ببینم آنجا چه کار می کنید. چرا من را قبول نکردی دایی؟ خیلی دوست داشتم من هم کاری می کردم." دایی جواد، دست زینب را فشرد. به سمت در خروجی رفت و گفت:"به ما گفته اند کودکان نوپا را راه ندهیم. چه می شود کرد. قانونش است دیگر" و خنده ی موزیانه ای کرد و تا در خروجی، دوید که دست زینب به او نرسد. زینب هم بی دمپایی خود را به دایی رساند و گفت: "البته که جای کودکان نیست دایی جان. پیرمردها که حوصله ما کودکان نوپا را ندارند" دایی به این سرعت عمل در پاسخ دادن آن هم به همان روش خودش خندید. خیره صورت خندان زینب شد و گفت:"الحق که به دایی ات رفته ای.. خدانگهدارت. " سر زینب را با دو دست گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد. در را باز کرد. نگاه آخر را به زینب کرد و گفت:"حلالم کن دایی" و در را به آرامی بست. دل زینب از جمله آخر دایی جواد لرزید. یاد لحظات آخر عمر مادرش افتاد که عین همین جمله را به پدر گفته بود: "حلالم کن حاجی"
☘️حاج محسن، با پیراهنی که چند روز پیش زینب دکمه اش را دوخته بود وارد اداره شد. زینب تا آن روز دستش به دوخت دکمه پیراهنی نرفته بود و حتی نمی دانست چه رنگی بخرد و این شد که این دکمه کِرِم رنگ، بین بقیه دکمه ها گاو پیشانی سفید شد. موقع ورود، همه از بازرسی رد شدند. دستگاه لیزری مخصوص از فرق سر تا کف پای همه را بازرسی کرد. چند بار این کار تکرار شد. حاج رضا ورود و خروج همه را نظارت می کرد. حاج محسن را که دید، او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. نگاهی به دکمه متفاوت پیراهش کرد و با لبخندی پدرانه گفت: "دسته گل زینب خانم است؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
📌با خودت تمرین کن، کلا از دیگران حرف زدن را بگذاری کنار..
✨ رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَنِ اغتابَ مُسلِما أو مُسلمَةً لم يَقبَلِ اللّهُ صَلاتَهُ و لا صيامَهُ أربَعينَ يَوما و لَيلةً ، إلاّ أن يَغفِرَ لَهُ صاحِبُهُ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند، خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد.
📚بحار الأنوار : 75/258/53.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هفتم
🔹حاج محسن نگاهی به دکمه کرم رنگ انداخت. خندید و گفت:"بله. زیباست نه؟ خدا خیرش بدهد". دکمه کِرمی رنگ که باید بی رنگ می بود، از اینکه حاج محسن او را دوست داشت، لذتی عمیق برد. همان لحظه که زینب هم او را در دست گرفته بود، تفاوت دستان او را با دیگر دستانی که تا آن روز او را لمس کرده بودند فهمید. به اطراف نگاه کرد. محیط کار حاج محسن برایش عجیب و جالب بود. از صحبت هایی که حاج محسن با حاج رضا می کردند فهمید روزهای سختی را در پیش دارد. هم او، هم حاج محسن و هم زینب که به گفته ی پدرش، قرار بود چند روز را در سختی های شیرین خاص پیاده روی اربعین، به شب برساند.
☘️صبح زود، وانتی که تیم همراه دایی جواد و وسایلشان عقب آن نشسته بودند به سمت مرز ایران و عراق حرکت کردند. چند ساعتی باد و هوای صبحگاهی خواب را از چشمان همه برد. تکان های خاص وانت، باعث شده بود دایی جواد دست به کمر بشود و مکالمه دیروزش با دخترخواهرش را برای دوستانش تعریف کند و بگوید:"راست می گفت بنده خدا انگار واقعا پیرمرد شده ام.. کمرم دارد از جا کنده می شود.." به محض گفتن این جمله، صدای همه در آمد و ناله بود که سر دادند و دست آخر هم، یکی یکی در همان وضعیت، کف تویوتا، در همان اندک جایی که توانستند باز کنند، خوابیدند و دایی جواد شروع کرد به ماساژ دادن کمر و فیله های کمرهایشان. موقع ماساژ برایشان آیت الکرسی می خواند تا در امان بمانند و سالم به وطن بازگردند. از دست دادن یکی از این جوانان نخبه، برای حاج محسن و تیمشان، غیرقابل تحمل بود و دایی جواد این را خوب می دانست. به ابوذر پیام داد که ببیند کجاست. پاسخ آمد: "لب مرز چذابه ام. " جواد آنقدر خوشحال شد که همه بچه ها چشمانشان گرد شد و جلو آمدند و گفتند: "به به حاجی.. چه خنده ای کرد.. ببینیم با کی داری پیامک بازی می کنی؟"
🔹جواد، دستش را حائل گوشی گوش کوبی اش کرد . لبش را غنچه کرد و در همان حال با تغییر تن صدایش گفت: "شاید به نومزدم.. تا چشم حسودا گشاد بشود" بچه ها از قیافه دایی جواد خنده شان گرفت و سرهایشان را عقب کشیدند که یعنی ما بچه های فضولی نیستیم. با نامزدت راحت باش. جواد از این ادب رفتاری بچه ها خنده اش گرفت و گفت: "با یکی از دوستانم صحبت کردم آن طرف مرز به ما بپیوندند. پسر بسیار خوبی است. دلم برایش تنگ شده. پرسیدم ببینم کجاست" سید کاظم که دست راستش روی کوله ای که پر از صافی های رنگی و دست سازش بود خشک شده بود، تکانی به بازو و دستش داد و گفت:"کجا بودند حالا؟" جواد به حرکت دادن دست سیدکاظم نگاه کرد و گفت:"لب مرز چذابه. می خواستم بصورت رمزی آدرس عمودمان را بدهم. "
☘️ روح الله صدایش را صاف کرد و نگذاشت لحظه ای کسی فکرش درگیر شود و گفت: "بنویسید در نمازی که می خوانی بعد از حمد، سوره مومنون را تلاوت کن" سید کاظم احسنت گفت و جواد آقا، عین جمله ای که روح الله گفته بود را پیامک کرد. ابوذر پاسخ داد: "نمازم را به نیت دیدارتان خواهم خواند. شکراً " جواد آقا پاسخ ابوذر را بلند خواند. روح الله لبخند رضایتی بر لبانش نشست و دهانش به شکر باز شد. سید کاظم، روی پای روح الله زد و گفت: "نگفته بودی غیر از طراحی موتور برق کار رمزگذاری هم بلدی" روح الله خندید و گفت:"کودک که بودم با خواهرم روی اعداد سوره های قرآن بازی می کردیم و سر همین مسئله، این اعداد رو خوب بلدم" مجتبی که تا آن لحظه ساکت، به منتهی الیه وانت تکیه داده بود، تکانی به بدنش داد و پرسید:"با اعداد سوره ها چطور بازی می کردید؟ ما کارت های قرآنی داشتیم و با برادر بزرگ ترم بازی می کردیم. برای همین ترجمه لغات را بهتر بلدم. کارتهایمان لفظ قران و معنی اش بود و .. شما چطور با اعداد سوره ها بازی می کردید؟"
🔹جواد آقا، گوشی اش را داخل جیب کوله اش گذاشت و منتظر پاسخ روح الله ماند. روح الله از سنگینی نگاه دوستانش، کمی معذب شد و با مکث گفت:"خب، راستش را بخواهید مادر یک پاکت تیله های کوچک برای بازی به ما می داد. همان اول سر تعداد تیله ها دعوایمان می شد، مادر می پرسید که چند تا می خواهی؟ می گفتم دوتا. می پرسید اگه گفتی دومین سوره قرآن اسمش چیه؟ بگو تا دوتا بهت بدم. من هم که بلد نبودم. می رفتیم با هم قرآن را باز می کردیم و از فهرستش، شماره را پیدا می کردیم و اسم سوره را. " مجتبی که حسابی از خلاقیت مادر روح الله خوشش آمده بود گفت:"چند سالت بود آنوقت؟"
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸امام کاظم علیه السلام:
دنيا طالب است و مطلوب ، و آخرت [نيز] طالب است و مطلوب .
📌پس ، هر كس آخرت را طلب كند ، دنيا در طلب او برمى آيد تا او روزى اش را از آن به تمام و كمال دريافت كند ؛
📌 هر كس دنيا را طلب كند ، آخرت در طلب او برمى آيد تا مرگ به سراغش آيد و ناگهان او را بگيرد.
📚الكافي : ج 1 ص 18 ح 12
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_هشتم
🔹روح الله گفت:"آن طور که تعریف می کنند، حدود سه و نیم سال" مجتبی گفت:"عجب مادر باهوشی. هم عدد یادتان داده. هم اسم سوره. هم مدام شما را سر قرآن برده و هم بازی تان داده. برای همین چیزهاست که اینقدر رابطه ات با قرآن خوب است دیگر" جواد آقا گفت:"خدا حفظشان کند." سید کاظم هم مادر را تحسین کرد و گفت:"حال داری کمی برایمان قرآن بخوان روح الله"
☘️صدای تلاوت های مجلسی ای که از گوشی، پشت سر هم پخش می شد، زینب را به یاد مسابقات قرآنی که هر سال با پدر و مادرش می رفت انداخت. چشمانش به اشک نشست. کیفش را در آغوش فشرد. تسبیح تربت در آورد تا با ذکر صلوات، برای مادر هدیه بفرستد اما انگار یاد چیزی افتاده باشد، تسبیح را ساده چرخاند و نیت کرد ثواب شنیدن این تلاوت ها و سکوت از سر ادبش در مقابل صوت قرآن را به مادرش هدیه دهد. با خود فکر کرد حتما این سکوت هم ثواب دارد چرا که خود خدا گفته وقتی قرآن تلاوت می شوید سکوت کنید و گوش فرا دهید. نگاهی به جاده انداخت که زیر نور خورشید، به گرما نشسته بود. نگاهی به دوستانش کرد. گروه کوچکی که تا امروز آن ها را ندیده بود و به اصرار خاله زهرا، با آن ها همراه شده بود. گوشی اش را نگاه کرد. پیامک پدر را مرور کرد که:" تو را به سالار شهیدان می سپارم. بهترین ها را روزی ات می کند. دعاگویت هستم دختر نازنینم" انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد، وسط همان اشک هایی که دیگر مشخص نبود به خاطر دلتنگی مادر است یا پدر یا نوای روح افزای قرآن که در گوشش می شنید، لبخند زد و خدا را شکر کرد. صدای قرآن قطع شد. به صفحه گوشی که نگاه کرد اسم دایی جواد را روی آن دید.
🔹صدای کشیده و پر انرژی دایی جواد به گوش زینب چنان هجومی برد که بلافاصله، هندزفری را از گوش فاصله داد"سلام زینب بانو. احوال شما؟ کجایی دایی؟ راه افتادی؟" زینب، میکروفون هندزفری را جلوی دهانش گرفت و به صدایی آرام گفت:"سلام دایی پرانرژی . من خوبم خداروشکر. بله تو راهیم. نزدیک مرز مهران. شما کجایید؟ مستقر شدین؟" دایی جواد خودش را به نشنیدن زد و گفت:"چی گفتی؟ مستمر شدین؟ به قول یکی از همسفران، ما الان فیلبان هستیم و سوره فیل را می خوانیم "بچه ها نگاهی به عمود 105 کردند و خندیدند. زینب منظور دایی را درست نفهمید و پرسید:"چی؟ نفهمیدم. یک بار دیگر بگویید" دایی جواد گفت: " مزاح کردم چیز مهمی نبود. تقریبا مستقر شدیم. کمی کارها مونده که تا شما بیایی، تمام می شود و می توانیم یک ناهار تپل، به شما بدهیم. مشتاق دیدارت دایی جان. خدانگهدارت"
☘️دایی جواد رو به روح الله گفت:"این دختر خواهر ما که نگرفت." روح الله گفت:" فیلبان را از کجا آوردید حاجی؟ " جواد آقا اشاره به موتور سه چرخی که سوارش شده بودند کرد و گفت: "دیگه وقتی ما سوار چنین چیزی شده ایم که هر لحظه امکان از هم پاشیدنش می ره، چرا فیلبان نباشیم؟ ببین چقدر آرام و با طمانینه مثل یک فیل حرکت می کند" استاد واعظیان که تا آن لحظه رکورد سکوت را شکسته بود گفت:"وسایلمان را چه کردی حاج جواد آقا؟" جواد از صدای بم استاد خودش را جمع و جور کرد و گفت: "وسایلمان صد متر عقب تر سوار کامیونی است که می بینید. به همراه جعبه های خوراکی ای که بچه ها لب مرز بهمان رساندند. نگران نباشید. دستگاه های بچه ها جایشان امن است. چهارمحافظ چشم ازشان برنمی دارند." استاد واعظیان تشکر کرد و سر چرخاند اما کامیونی ندید. جواد آقا که متوجه نگاه استاد واعظیان شده بود گفت:"اگر می دیدید که بچه های حفاظت کارشان را درست انجام نداده بودند. نگران نباشید. دارن می آیند."
🔹بالاخره بعد از چند ساعت، به محوطه بسیار بزرگ خاکی رسیدند که اطرافش هیچ چیزی نبود. چند ده ستون جلوتر چادر پیرزنی بود که هر سال، در این مسیر، به کمک تنها نوه اش، چادر کوچکی برپا می کرد و به زائران خرما می داد. تا چند ده ستون عقب تر هم که هیچ چیزی نبود. مجتبی گفت: " فرات از اینجا چقدر دور است؟" جواد آقا گفت: "خیلی نیست. چند ساعت دیگه با هم می رویم." تا مجتبی و حاج جواد، ستون های اصلی خیمه را به هم پیچ و مهره کنند، بقیه هم برزنتی را که طناب پیچ شده بود، باز کردند. حاج جواد، گوشه های علامت گذاری شده برزنت را نشانشان داد و گفت که هر کدام را کنار کدام ستون بگذارند. بعد از اینکه پارچه برزنتی، کف محوطه ای که قرار بود موکب شود پهن شد، چوب هایی را که جواد آقا بهشان داده بود زیر محل مخصوصش کردند و با شمارش، هم زمان بالا بردند و انتهای چوب ها را روی زمین گذاشتند.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
☘️امام صادق (علیه السلام) فرمود:
🔹ما من عبد شرب الماء فذکر الحسین و لعن قاتله الا کتب له مأة الف حسنة و حط عنه مأة الف سیئة»
🌱هر که آب بنوشد و امام حسین (علیه السلام) را یاد کند و قاتل او را لعن نماید، براى او هزار حسنه نوشته مى شود و هزار گناه از او محو مى گردد.
📚شیخ صدوق، امالی، ص 122.
#حدیث
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_نهم
🔹جواد آقا یکی یکی، با چوبی بلندتر، هر کدام را سر جایش گذاشت و دست آخر، برای محکم کاری، با طنابی محکم، ستون ها را به برزنت چفت کرد. از داخل که نگاه می کردی انگار که هر ستون را به برزنت دوخته باشد. این کارها برای مجتبی که یک نیروی خلاق فنی بود بسیار جالب و خوش آیند آمد و نگاه تحسین برانگیزش را بر حاج جواد آقا دوخت. جواد آقا، کف موکب را هم با سرعتی باور نکردنی، پلاستیک کشید و برزنتی بزرگ و کلفت تر انداخت. بچه ها پتوهای ضخیمی را که شبیه پتوهای قدیمی پادگان های سربازها بود، کف موکب پهن کردند. هر کدام یک جا دراز کشیدند و به صدای قدم های افرادی که در حال گذر از کنار موکب تازه تاسیسشان بودند گوش دادند. جواد آقا، همان طور که بساط گاز و آشپزخانه ای نقلی را هم برپا می کرد گفت: تا شما یک چرتی بزنید چایی دم می کنم. همین جمله کافی بود که چشمان خسته بچه ها گرم بشود و روی هم رود.
☘️چشمان زینب هم از خستگی گرم شده بود. صدای بلند مداحی هم نتوانست جلوی به خواب رفتنش را بگیرد. وسایلش را بالای سرش گذاشت و گوشه موکبی که مخصوص خواهران بود خوابش برد. چند دقیقه ای نخوابیده بود که بیدار شد. شاد و سرحال بود. انگار نه انگار که دو روز است نخوابیده و این همه ساعت در راه بوده. وسایلش را همان جا گذاشت. برگه ای از موکب گرفت و به زیارت رفت. در حرم امیرالمومنین، یاد خواب خوشی که دیده بود افتاد. نیت زیارتش را به نیابت از مادر، تجدید کرد و دیدار امام زمان را آرزو. خواب مادر را دیده بود که به او لبخند می زد و مدتی کنارش نشسته بود و مانند روزهای خوش قبل از فوتش، با تنها دخترش صحبت می کرد. صدای خوش مادر، گوشش را پر کرده بود و با حالتی خاص، زیارت خانم حضرت فاطمه زهرا را در صحن فاطمه الزهرا، متصل به حرم امیرالمومنین علیه السلام خواند. نگاهی به خانم کنار دستش انداخت که دعایی را آرام آرام می خواند و جا به جا اشک می ریخت. زیر چادر بود و نتوانست چهره اش را ببیند. مفاتیحش را نگاه کرد. دعای عالیه المضامین بود. کمی از ترجمه اش را خواند و برایش دل نشین آمد. از روی گوشی، دعا را جستجو کرد و مشغول خواندنش شد. هنوز چند خطی نخوانده بود که از مفهوم دعا، اشک ریخت. انگار حال دل او را بیان می کرد. تا آخر دعا همان طور متن عربی اش را خواند و ترجمه اش را. از حضرت به خاطر معرفی این دعا تشکر کرد و دعا را با واسطه گری امیرالمومنین و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما به پایان برد. از حضرت اذن رفتن گرفت. دلش به تپش افتاده بود. قرار بود چند روزی را در راه رسیدن به وصال مولایش باشد. از حال پدر بی خبر بود. از چند روز قبل که راه افتاده بود، خبری از او نداشت و دلش خوش بود که جایش امن است.
🔹به یاد دست گلی که در دوختن لباس پدر به آب داده بود افتاد. با خود گفت کاش پدر آن لباس را نبرده باشد. همان موقع که فهمید دکمه ای که خریده رنگش با بقیه متفاوت است، خجالت کشید و خواست مجدد به خرازی سر کوچه شان برود اما حاج محسن نگذاشت. با لبخند و مهر دستان لطیف و استخوانی زینب را فشرد و گفت:"همین رنگ متفاوت اش است که مرا یاد تو می اندازد و این یادآوری را دوست دارم زینب جان. بیا و همین دکمه را برایم بدوز." آنقدر رفتار حاج محسن جالب بود که زینب خجالتش را فراموش کرد و با شوق، سوزن به لباس زد و دکمه را دوخت. همان شوقش بود که از سرانگشتان به دکمه منتقل می شد و او را نوازش می داد و تفاوت دستان او را با دیگران، احساس کرده بود. دکمه کرم رنگ، دیگر همراه حاج محسن شده بود و در سرنوشتش اینطور نوشته شده بود که با حاج محسن و دیگر همکاران پیر و جوانش، چند شبانه روز را در قرنطینه باشد. حاج رضا، مسئول تیم بود و پروژه را از بچه های پژوهشگاه تحویل گرفته بود. همه این ها را از صحبت های حاج رضا با حاج محسن فهمید. حاج رضا تصویر اصلی بمب هدفمند حیدر 14 را روی پرده نمایش انداخت و تمام ویژگی های عملیاتی اش را توضیح داد. حجم و اندازه و شدت عمل و بقیه موارد.. قرار بود حیدر 14 را در اولین فرصت به یگان عملیاتی تحویل دهند و کار آخر، دست آن ها را می بوسید. دکمه کِرمی رنگ، خوب دقت کرد تا سر از کار حاج محسن در بیاورد. این را فهمید که شروع جلسه مساوی با شروع قرنظینه است و تمام ارتباطات تیم آزمایشگاهی با بیرون از اداره و آزمایشگاه، قطع می شود
#سیاه_مشق
@salamfereshte
🌸 امروز در دنیای پیچیدهی پُرتبلیغات و پُرهیاهو، حرکت #اربعین، یک فریاد رسا و رسانهی بیهمتا است. چنین چیزی وجود ندارد دیگر در دنیا:
اینکه میلیونها انسان راه میافتند، از کشورهای مختلف، از فِرَق مختلف اسلامی و حتّی بعضی ادیان غیر اسلامی. این وحدت حسینی است. شما بدرستی گفتید: «الحسین یجمعنا».
بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۹۸/۷/۲۱
@salamfereshte