پروردگارا! به حقّ فاطمهی زهرا ما را فاطمی زنده بدار و فاطمی بمیران.
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتم
🔹گرمای دستانی را حس می کنم. چشمانم را باز می کنم. سرم سنگین شده و درد می کند. دلم می خواهد این سر چند کیلویی را محکم بکوبانم به دیوار بلکه بشکند و سبک تر شود. نگاهش روی قرآن است. این سرب سنگین را کمی تکان می دهم. متوجه می شود و سرش را بالا می آورد. قرآن را با احترام می بندد و می گوید:
- به هوش اومدی نرگس جان. حالت چطوره؟ خوبی؟ احساس درد نمی کنی؟
+ خوبم. درد که دارم. بدنم کوفته است. چرا اینقدر خسته ام. احساس می کنم هیچ جونی ندارم.
- خب طبیعیه. دوبار عملت کردن. اجازه بده پرستار را صدا کنم. سفارش کرده به هوش اومدی خبرش کنم.
🔸از اتاق می رود بیرون. او اینجا چی کار می کند؟ همان دخترهمسایه که فحش شنید و لبخند زد! عکس العمل آن روزش برایم عجیب بود. دستم را می برم سمت شکمم. با چسب بزرگی رویش بسته شده . دستم را به چسب می مالم و آخ. چقدر درد می کند. اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ اینجا بیمارستان است. مگر چه شده؟ به مغزم فشار می آورم تا یادم بیاید چرا من این جا هستم.. آخرین چیزی که یادم می آید دست تکون دادن نسیم بود که داشت سوار ماشین دوستش می شد. من هم می خواستم سوار ماشین بشوم که بروم خانه. دیگر چیزی یادم نیست. دختره به همراه پرستار می آید
= خداروشکر حالت بهتره. درد داری؟ خانم اگه خیلی درد داشتی زنگ بالاسرت هست. فعلا تا 12 ساعت نباید چیزی بخوره تا دکتر بیاد و معاینه کند.
- بله چشم. حتما
= این هم (سِرُم) که خوب می ره. یک ربع دیگر می یام که برات آمپولی را بزنم. اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
🔻این ها را پرستار می گوید و از اتاق می رود بیرون. حتی صبر نکرد که جوابی به سوالش بدهم. دختره می نشیند کنارم.
- خداروشکر خطر رفع شد
+ من این جا چه کار می کنم؟ چرا شکمم را بستن و درد می کند؟
- چیزی یادت نیست؟
+ نه. آخرین چیزی که یادمه داشتم با دوستم که آنطرف خیابون بود خداحافظی می کردم و منتظر تاکسی بودم.
- منم دقیقا آن جا نبودم که بدونم چه اتفاقی افتاده ولی ظاهرا ماشینی بهت می زنه و همون جا از هوش می ری.
🔹دارد یک چیزهایی یادم می آید. آره. قیافه آن مردی که پشت ماشین دودستی زد توی سر خودش. یک چیزی خورد داخل شکمم. از پشت خوردم به اتوبوسی که تو ایستگاه یک هو ترمز کرده بود. پس من تصادف کرده بودم.
- بعد آمبولانس خبر می کنن و می یارنت بیمارستان شریعتی که نزدیک تره به دانشکده. چون وضعیت وخیم بوده و خونریزی داخلی داشتی می برنت اتاق عمل و این ها. الحمدلله که الان بهتری. هر وقت احساس درد داشتی بگوها. پرستار می گفت چندساعتی طول می کشه که اثر مسکن قبلی از بین برود
+ باشه ممنون.
🔻حوصله حرف زدن ندارم. آنم با دختری که اصلا نمی شناسمش. اطرافم را نگاه می کنم. چند تا خانم روی تخت ها دراز کشیدند و هیچ همراهی کنارشان نیست.
- نرگس جان، خواهر جان، به خانم پرستار قول دادم که زود بروم. گفته حداقل باید یک روز اینجا تحت مراقبت باشی و بعد می فرستنت بخش. این جا هم که می بینی، حضور همراه ممنوعه. مادرت خیلی نگرانت بود. با التماس بردیمش خانه کمی استراحت کند. پرستارا مراقبت هستن. بازم بهت سر می زنم. کاری باهام نداری؟
🔻با بی حالی تمام و بی حوصلگی جوابش را می دهم:
+ نه. ممنون. مامان کی این جا بود؟
- از وقتی تو اتاق عمل بودی. رفتم دم خونتون و با خودم آوردمشون تا خیالشون راحت بشه. و تا چندساعت پیش اینجا بودن. خیلی خسته بودن ولی هر چی می گفتیم نمی رفتن خانه. مادرم راضیشون کرد که برگردن.
+ آهان. باشه. ممنون.
- مراقب خودت باش. خداحافظت باشه
+ ممنون.
🔹دختر همسایه از اتاق می رود بیرون. تا برسد به در اتاق چندبار برمی گردد و با لبخند نگاهم می کند و آخرش هم دست تکان می دهد.
بقیه بیمارها خوابیده اند. شاید هم بیهوش هستند. اتاق خیلی ساکت است و صدای دستگاه ها عین پتک می خورد تو سرم. اعصابم را خورد می کند. سردم شده است. سعی می کنم پتو را روی بدنم بکشم. می خواهم پایم را بالا بیارم و ببرم زیر پتو ولی نمی توانم حرکتش بدهم. شاید مال داروی بی حسی است. با این فکر دیگر تقلا نمی کنم. همان مقداری که دستم می رسد پتو را روی خودم می کشم
@salamfereshte
#ویروس !
#آنفولانزا !
#مرگ !
#مرگ اگر #مرد است گو نزد من آی، تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ..
به خیالمان #مردن به این راحتی هاست!
#فردا عرصه #امتحان است.
#مرد حرفی یا #عمل؟
حواست باشد #الشیطان_یعدکم.. شیطان شما را می ترساند
او کارش تراسانیدن است، با استفاده از هر موضوعی.
تو اما، بازی نخور.
#القائات ش را رها کن.
ما ملتی شجاعیم.
بگذار این #ترس، بیافتد در دل دشمنان.
که هیچ چیز جلودار ایرانیان نیست.
#دولتی ها هم بترسند ما ملت انقلابی، نمی ترسیم.
پیامی از #قم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتم
🔹پرستار می آید و از دستم خون می گیرد و آمپولی را داخل سِرُم کوچک تری فرو می کند. سِرُم اصلی را در می آورد می کند داخل آن سِرُمِ کوچک تر. با دست هایش فشار می دهد و آب داخل سِرُم می رود آن تو. سِرُم کوچیکه را وصل می کند به دستم.
- حدود بیست دقیقه طول می کشه. سردت شده؟
🔻پتو را رویم مرتب می کند و تا نوک انگشتان پاهایم می کشد. پرونده جلوی تختم را بر می دارد و چیزی را یادداشت می کند. ظرف آمپول ها را بر می دارد و می رود سمت تخت روبروئی ام. همین کار را برای او هم می کند. با این تفاوت که یک تب گیر هم در دهانش می گذارد و بعد از اینکه سِرُمش را وصل کرد، تب گیر را بر می دارد و در پرونده او هم یادداشت می کند. نگاهی به بقیه بیمارها می اندازد و از اتاق بیرون می رود.
🔹سعی می کنم بخوابم ولی سرما و دردی که کم کم دارد بیشتر می شود این اجازه را بهم نمی دهد. شاکی ام که چرا تصادف کرده ام. من که وسط خیابان نبودم. چرا باید ماشین به من بزند. جوابی برای چراهایم پیدا نمی کنم. درد تمام شکمم را فراگرفته است. از تحملش خسته می شوم. می خواهم زنگ را به صدا در بیاورم ولی دستم نمی رسد. هر چه تلاش می کنم و دستم را می کِشم باز هم دستم به زنگ نمی رسد. به خودم لعنت می فرستم که چرا به آن دختره یا پرستار نگفتم که این دکمه زنگ را بدهند دستم. خودم را دلداری می دهم که الان خانم پرستار می آید تا سِرُم را عوض کند، بهش می گویم که درد دارم. تمام سَرَم گُر می گیرد. دلم یک حالی می شود. حالت تهوع می گیرم. با دستم دست دیگرم را فشار می دهم و چنگ می اندازم. ناله هایم شروع می شود. دیگر نمی توانم درد را تحمل کنم...
- آآآآی. ای خدا..آی.
🔸جان ندارم ناله بزنم. گریه ام می گیرد. پس کِی این خانم پرستار می آید. ای خداااا. شروع می کنم به گریه کردن. سرم بیشتر درد می گیرد. حالم به هم می خورد. ولی چیزی بالا نمی آورم. بازهم عوق می زنم. نگاهی به سِرُم می اندازم. دیگر چیزی نمانده ولی چرا پرستار نمی آید. چنگ می اندازم به گوشه تخت. از بس درد می کشم دلم می خواهد پاهایم را تکان بدهم و بکشم روی تخت. در خودم جمع بشوم و عضلاتم را منقبض کنم. ولی نمی توانم پاهایم را حرکت بدهم. پس چرا این داروی بی حسی از پاهایم بیرون نمی رود؟ دیگر اعصاب ندارم.. بلند می گویم: ای خدااااا. وااای خدااا. آآآآی و بازهم گریه می کنم. بیمار روبه رویی از صدای دادم بیدار می شود.
- چی شده خانم؟
🔺به سختی می توانم ببینمش . با ناله جوابش را می دهم:
+ خیلی درد دارم..آآآی...
🔸به نفس نفس می افتم. با هر بازدم آیییی از عمق وجودم می کشم و اشک می ریزم. چراغ بالای سربیمار روبه رویی هی روشن وخاموش می شود. چراغ را خیلی مات می بینم. دیگر جانی برایم نمانده. سرم را هی این طرف و آنطرف می کنم. یادم می افتد که مادربزرگ می گفت وقتی یک جایی ات خیلی درد می کند، اگه به جای دیگر بدنت کتک بزنی درد آن قسمت کم می شود. دستم را بلند می کنم که بزنم روی دست دیگرم. سِرُم گیر می کند و جای سوزن تیر می کشد. دستم را می گذارم روی تخت. دو تا پرستار با عجله می آیند داخل. بالاسر بیمار روبه رویی می روند و چیزاهایی می گویند. صداها را مبهم می شنوم. جلوی چشمانم تار می شود. پرستارها می آیند بالای سرم. یکی شان آمپولی وارد انژیوکید می کند و یکی دیگر سِرُم را عوض می کند. سردم می شود. چشمانم را روی هم می گذارم و می خوابم.
****
🔹گرمای دستی را حس می کنم. سرم را بر می گردانم. مامان کنارم نشسته است. دستان مادرم است که دست هایم را گرفته. خوشحال می شوم. دلم برایش تنگ شده بود.
+ سلام مامان.
- سلام عزیزم.خوبی؟ بهتری؟ درد نداری؟
+ نه مامان. خوبم.
- خداروشکر.
+ بابا چطوره؟ داداش خوبه؟
- همه خوبن. آمده بودن این جا ملاقاتت ولی خوابیده بودی. پرستار می گفت خیلی درد داشتی و خبرشون نکردی تا آمپول مسکن بزنن. برای همین بهت آرام بخش زدن تا یک مدت راحت بخوابی.
+ آره . یادمه. خیلی درد داشت. خب آخه دستگاهی که باید خبرشون می کردم را بهم نداده بودن! گذاشته بودن بالای سرم و دست من بهش نمی رسید. برای همین نتونستم خبرشون کنم. و الا که مغز خر نخوردم که درد را تحمل کنم.
🔺مامان لبخند تلخی می زند. دست هایم را فشار می دهد و قربان صدقه ام می رود. می گوید جایم چقدر خالی است و چقدر مشتاق است که زودتر برگردم به خانه.
@salamfereshte
🤝دست وحدت
آن هایی که تا چند روز قبل می گفتی چرا وحدت نمی کنند، به #وحدت رسیدند.
تو اما، دست #وحدت به #لیست_وحدت می دهی؟
آری، #سخت است #انسان، از #منیت هایش بگذرد و دست #وحدت بدهد..
الان، توپ در زمین توست.
#نکته
#انتخابات
#لیستی_رای_بدهیم
@salamfereshte
جایت خالی است
اما
دستت بازتر است
پشتیبانی ولایتت را از همان بالا نثار همه ملت ایران بکن
ای
شهید
عزیز
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نهم
🔹از مامان می پرسم:
+ دکتر گفت کی مرخص می شوم؟
- ان شاالله تو همین روزا.
پرستار می آید بالای سرم. به سِرُم نگاهی می اندازد و لبخندی تحویل مادرم می دهد.
- درد نداری؟ حالت چطوره؟ بهتری؟
- خوبم. کی می تونم برم خانه؟
نگاهی به ساعت اتاق که تا آن موقع ندیده بودم می اندازد و می گوید:
- نیم ساعت دیگر دکتر می یان. هر وقت ایشون بگن مرخص می شید. باید ازت خون بگیرم برای آزمایش.
شروع می کند به خون گرفتن. درد زیاد سوزن صدایم را در می آورد و آخی می گویم. جای سوزن را فشار می دهد و به مامان می گوید :
- چند دقیقه این جا را محکم فشار بدین تا خون بند بیاد.
مامان انگشتش را می گذارد روی دستم و فشار می دهد. خیلی محکم فشار می دهد. دردم می گیرد.
+ مامان ! یواش تر!
- پرستار گفت محکم فشار بدهم. این طوری زودتر خون بند می یاد.
🔹چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. باید نیم ساعت تحمل کنم تا دکتر بیابد و وضعیتم را بررسی کند. مامان شروع می کند به حرف زدن و از خانه و چیدن وسایل اتاقم تعریف کردن. خوشحالم که دیگر مجبور نیستم خودم اتاقم را مرتب کنم و وسایلم را بچینم. از مامان تشکر می کنم.
🔸دکتر می آید. مامان چادرش را مرتب می کند و سلام و خداقوتی می گوید. دکتر جواب مادر را خیلی خشک می دهد. نگاهی به پرونده ام می کند و توضیحات سرپرستار را در مورد من گوش می کند. پرونده را می گذارد روی میز جلوی تختم. جلو می آید.
- می خوام شکمت را معاینه کنم.
دست می گذارد روی شکمم و فشار می دهد. انگار دنبال چیزی می گردد.
- خوبه. شکمت آب نیاورده. انگشت های پات را تکون بده
ملحفه را از روی پام می دهد عقب. انگشت پایم را تکان می دهم. دکتر نگاهی به من می اندازد و می گوید:
- انگشت هر دوپات را تکون بده
همین کار را می کنم. باز نگاهی به من می اندازد و ملحفه را می کشد روی پاهایم. چیزی را داخل پرونده می نویسد و می رود سراغ مریض بعدی. می پرسم:
+ دکتر من کی مرخص می شوم؟
- همین روزا. جواب آزمایش و عکست باید بیاد تا بگم.
🔹مادر نوازشم می کند. وقتی دکتر از اتاق می رود بیرون، پرستاری می آید و به مادر می گوید که باید برای عکس ببریمش. تختم را حرکت می دهد و از اتاق می رویم بیرون. مامان همراهم می آید و همین طور که لبخند می زند برایم زیر لب حمد می خواند. به روبرو خیره می شوم و رژه چراغهای مهتابی بیمارستان را نگاه می کنم. داخل آسانسور می شویم و مادر دیگر داخل نمی آید و می گوید منتظرت می مانم. خانم پرستار کنارم ایستاده است. خیلی جدی دارد به روبرویش نگاه می کند. داخل اتاق می شویم. دو نفر کنارم می آیند و همه باهم ملحفه زیر من را بلند می کنند و من را روی تخت می خوابانند. عکس را می گیرد و دوباره همان طور برم می گرداند داخل بخش.
🔻آدم ها با سرعت از کنارم رد می شوند. حس خوبی دارد این تخت سواری. در همین فکر و حس و حال بودم که تختم می خورد به جایی و تکانی می خورم و شکمم درد می گیرد. با خود می گویم به من نیامده کمی حس و حال خوش داشته باشم. می خواهم به پرستار بگویم یواش تر. چرا این طوری هُل می دی ولی حرفم را می خورم. مادر دارد دست هایش را که زیر شیر آب داخل اتاق شسته خشک می کند. لبخند می زند و خداقوتی می گوید. پرستار از اتاق می رود بیرون.
- نرگس جان، اگه دوست داری حوله خیس کنم و بکشم روی دستت. سه روزه روی تخت هستی و گفتم شاید دوست داشته باشی.
+ آره دوست دارم.
🔹مادر مشغول می شود و من حالم جا می آید. احساس خنکی مطبوعی می کنم. احساس می کنم سلول های بدنم تازه دارند نفس می کشند و تا آن موقع تمام منفذهایش بسته بوده است. به مامان خیره نگاه می کنم و مهر مادری اش را درک می کنم. نگاهم می کند و لبخند می زند. آنقدر آرام و با محبت حوله نمناک را روی دست هایم می کشد که احساس می کنم دارد تمام محبتش را فرو می کند در تک تک سلول هایم. ناخودآگاه بدنم کمی بیحال می شود. چشمانم هنوز روی صورت مادر است. کسی داخل اتاق می شود . نگاهم را از مادر می گیرم.
@salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند:
☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️
✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند.
👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد.
🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دهم
🔸نزدیک تختم می آید و جعبه شیرینی و دسته گل قشنگی را می گذارد روی میز کنار تختم. همین طور که با مادر روبوسی می کند می گوید:
- سلام حاج خانم. خداقوت. خسته نباشید. خواهر خوب ما چطوره؟
= سلام ریحانه جان. ممنونم. الحمدلله بهتره. دکتر صبح اومد ویزیتش کرد و گفت جواب آزمایش و عکسش که بیاد مرخصش می کند.
- خب خداروشکر. الحمدلله.
🔹پس اسمش ریحانه است. بر می گردد سمت من، دستش را می گذارد روی شانه ام و به حالت ماساژ کمی فشار می دهد و می گوید:
- سلام نرگس جان. خوبی؟ بهتری؟ شنیدم روی هر چی بیماره را کم کردی و حسابی درد را تحمل کردی و مقاومت نشون دادی.. همه تو بخش تعجب کرده بودن که چطور یک ساعت بدون دارو آن هم بعد از عمل تونستی درد رو تحمل کنی.
+ تحمل چیه. بیچاره شدم. زنگ رو دم دستم نذاشته بودن والا که هزار بار تا آن موقع زده بودم.
🔸فقط لبخندی تحویلم می دهد. انگار انتظار نداشت این طور بزنم تو ذوقش. کنارم می شیند و با مادر شروع می کنند به صحبت. مادر از حال و اوضاعم می گوید و اینکه چقدر پدرم دلتنگم است و بیمار شده و کسی نیست به او رسیدگی کند و دست تنهاست و نمی داند کنار کدامیک از ما باشد. مسیر خانه تا بیمارستان هم طولانی است و خیلی زمان می برد که بخواهد بیاید و برگردد. آن جا بود که می فهمم پدر بیمار شده. از مامان می پرسم:
+ بابا چش شده؟
= چیزی نیست. سرماخوردگی ساده است.
🔹خانم دیگری داخل اتاق می شود. می آید کنار تخت ما و با مامان دیده بوسی می کند. ریحانه هم به او لبخند می زند. مامان همه حرفهایی که به ریحانه زده بود را به آن خانم می زند. خانواده ها یکی یکی داخل اتاق می شوند و هر کدام می روند سمت تخت بیمار خودشان. ریحانه جلویم ایستاده و نمی توانم ببینم کی می آید و کی می رود. خیلی هم برایم مهم نیست. ریحانه شال سرم را مرتب می کند. بوسه ای می زند و باز هم شروع می کند به ماساژ دادن شانه ام. آقایی می آید بالای تختم. آبمیوه ها را می گذارد روی میز تخت و با مادرم حال و احوال می کند. چهره ی آرام و نورانی ای دارد. سرش پایین است و متواضعانه به حرف های مادرم گوش می کند. جواب مادر را آنقدر آرام می دهد که من نمی شنوم. خانواده های دیگر بلند بلند با بیمارشان حرف می زنند و بعضی هم صدای خنده شان بلند شده. ریحانه می رود سمت آن خانم و آقا و با آن ها صحبتی می کند ، بعد به مادرم چیزی می گوید. مادر می آید کنارم، بوسه ای به پیشانی ام می زند. دستم را از سر محبت فشار می دهد و می گوید:
= نرگس جان، اگه اجازه بدی یک سر برم خانه به بابات سر بزنم و سوپی براش بپزم و دوباره بیام.
ریحانه می گوید:
- بله حاج خانم. شما بفرمایید. من کنارش می مونم. حاج آقا الان به جز شما کسی را ندارن. خیالتون از بابت نرگس راحت باشه.
🔸مادر هنوز منتظر است که من جوابی بدهم و اجازه رفتنش را صادر کنم. اگرچه که دوست ندارم از پیشم برود ولی نگران حال بابا هم هستم. برای همین می گویم:
+ باشه مامان. برین. خیلی مراقب خودتون باشین. من حالم خوبه. نگران نباشین.
= وسایلی چیزی نمی خوای برات بیارم؟
+ وسایل که نه. فقط شارژر گوشی ام را بیارین چون باطریش تموم شده.
= باشه. برات می یارم. ریحانه جان شما کاری نداری؟ خدا خیرت بده.
- نه حاج خانم. بزرگوارید.
= فعلا خداحافظ
- خدانگهدارتون باشه حاج خانم.
🔹مادر می رود. رفتنش غصه دارم می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند می زند. به سختی لبخندی تحویلش می دهم و ساکت سقف بالای سرم را نگاه می کنم. یک ریل بالای سرم روی سقف نصب شده که از او زنجیری آویزان هست. سِرم را به زنجیر آویزان کرده اند. با تعجب نگاه می کنم که خب این ریل را برای چه زده اند. صدای مردی می آید که بلند بلند ملاقاتی ها را به بیرون از اتاق ها راهنمایی می کند. تازه می فهمم که وقت ملاقات بوده. ریحانه کارت همراه را می گذارد در جیبش. کیفش را می گذارد داخل کمدی که کنار تختم است. آبمیوه ها و شیرینی را داخل یخچال می گذارد. ملحفه رویم را مرتب می کند و می نشیند کنارم و لبخند می زند. مات نگاهش می کنم. حال و حوصله حرف زدن با غریبه ها را ندارم و از نظر من ریحانه یک غریبه است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_یازدهم
🔹همه ملاقات کننده ها رفته اند بیرون و سکوتی ناگهانی بر اتاق حکمفرما می شود. چند دقیقه ای همان طور می گذرد. ریحانه بلند می شود و با اجازه بقیه هم اتاقی ها، پرده های اتاق را کنار می زند. نور عصرگاهی داخل اتاق می افتد. پنجره ها را کمی باز می کند و به ساعت نگاهی می اندازد:
- دو سه دقیقه باز می ذارم که هوا عوض بشه.
🔻دقیق سر سه دقیقه پنجره ها را می بندد. همراه های بیمارهای دیگر مشغول جاساز کردن آبمیوه ها در یخچال هستند. برخی به بیمارهایشان آبمیوه می دهند. احساس تشنگی می کنم. دلم لک زده برای آب ولی دوست ندارم از ریحانه آب بخواهم. آخر برایم یک غریبه است. می آید کنارم. مدام لبخند روی لب هایش است. انگار بلد نیست عضلات صورتش را عادی نگه دارد. با اجازه ای می گوید و شروع می کند آن دستی که سِرُم بهش وصل نیست را ماساژ نرم دادن. از درون مقاومت می کنم. چون آن یک غریبه است. می خواهم بگویم نمی خواهد. نیازی نیست اما کمی که می گذرد آنقدر احساس راحتی می کنم که دیگر نمی توانم مقاومت کنم و چشمایم را می بندم. دست دیگرم را خیلی با احتیاط ماساژ می دهد. شانه هایم را یکی یکی ماساژ می دهد. هنوز چشم هایم بسته است. دستش به صورتم می خورد. شالم را باز می کند. دست می کند داخل موهای سرم. با سر انگشت هایش سرم را خیلی نرم ماساژ می دهد. احساس می کنم خون می آید در سرم و چندبار پلک می زنم و چشمانم باز باز می شود.
🔹احساس می کنم اتاق نورانی تر از قبل شده است. خستگی از تنم بیرون رفته و سرحال تر از صبح هستم. پیشانی ام را هم دستی می کشد و آخر سر، باز هم من را می بوسد و شانه ای را از کیفش در می آورد. می گوید شانه را تازه خریده. هنوز بوی نوگی می دهد. موهایم را خیلی آرام و با طمانینه شانه می کند و گُل سری را از کیفش در می آورد و موهای جلوی سرم را گیره می زند. باز هم من را می بوسد و صورتم را نوازشی می کند. شانه را داخل پلاستیکش، در کمد کنار تختم می گذارد. کارهایش را در سکوت نگاه می کنم. دستمالی را از جا دستمالی برمی دارد و زیرشیر آب می گیرد و کمی می چلاند. دستمال نم دار را روی لب هایم می کشد و این کار را چند بار تکرار می کند. سعی می کنم آب روی دستمال را بمکم. باز دستمال را زیر آب می گیرد و فشار کمی می دهد و روی لبم می گذارد. کمی از احساس تشنگی ام برطرف می شود. همین طور که این کار را دو سه بار انجام می دهد می گوید:
- معمولا تا مدتی نباید چیزی بخوری. فعلا این دستمال را می کشم تا یک کم از تشنگی ات برطرف بشه. بعد می روم از پرستار می پرسم که اجازه داری آب بخوری یا نه.
🔸چیزی نمی گویم. کارش که تمام می شود از اتاق می رود بیرون. شانه هایم را عقب و جلو می برم و دست هایم را مشت می کنم و به حالت کشیدگی، کمی به راست و چپ می خرچانم. انگشت های دستم را باز و بسته می کنم تا کرختی ای که در عضلاتم مانده از تنم بیرون برود. دلم می خواهد چنان خودم را کش بدهم تا از این مچالگی در بیایم. اما با همین هم حس خوبی به من دست می دهد. نفس عمیقی می کشم و به بیرون از پنجره خیره می شوم.
****
📌 از اتاق می زنم بیرون. نگاه سنگینش را احساس می کنم. حق دارد اینقدر ناراحت باشد. سه روزه روی تخت خوابیده و دانشکده اش تعطیل شده. با دوستانش نیست و درد هم که می کشد. از پرستار می پرسم:
- خسته نباشید. ببخشید، مریض اتاق 6 می تونه آب بخوره؟
= اسمشون؟
- نرگس
= نرگس مولایی؟ تخت 4؟
- بله بله.
= خانم شفیعی، تخت 4 ، عمل شکم، می تونه مایعات بخوره؟
* تا 24 ساعت بعد از عملش نه. کی عمل شده؟
= پریشب ساعت 7.
* بخوره. کم کم بخوره و چیزهای نفخ دار نخوره.
- بله ممنونم.
🔸دکتر شیفت می آید. سرپرستار و سه پرستار دیگر کنارش جمع می شوند. همه پرونده ها جلویش است. یکی یکی وارسی می کند. می روم سمت آب سردکن و لیوان آبی را پر می کنم. در حال برگشتن خانم پرستار اشاره ای به من می کند و می گوید :
= ایشون همراهشونه.
دکتر نگاه سرد و سرسری ای می اندازد و در حالی که دارد عکسی را وارسی می کند، می گوید:
-خانم بیا اینجا.
@salamfereshte
✅پرسش:
اعمال شب اول ماه رجب چیست؟
🌺پاسخ:
انجام اعمالى در اين شب با ارزش، مورد سفارش است
اول:📌 از رسول خدا (ص) نقل شده است که به هنگام رويت هلال ماه رجب، اين دعا را مىخواند: اَللّـهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْيمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّى وَرَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدايا اين ماه را بر ما نو کن به امنيت و ايمان و سلامت و دين اسلام پروردگار من و پروردگار تو (اى ماه) خداى عزوجل است.
و همچنين از آن حضرت نقل شده است که وقتى هلال ماه رجب را مىديد، مىفرمودند: اَللّـهُمَّ بارِکْ لَنا فى رَجَب وَ شَعْبانَ، وَ بَلِّغْنا شَهْرَ رَمَضانَ، وَ اَعِنّا عَلَى الصِّيامِ وَ الْقِيامِ، وَ حِفْظِ اللِّسانِ، وَ غَضِّ الْبَصَرِ، وَ لا تَجْعَلْ حَظَّنا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ؛ خدايا برکت ده بر ما در ماه رجب و شعبان و ما را به ماه رمضان برسان و کمکمان ده براى گرفتن روزه و شب زنده دارى و نگهدارى زبان و پوشيدن چشم و بهره ما را از آن ماه تنها گرسنگى و تشنگى قرار مده.
دوم: 📌غسل کردن
مرحوم «سيّد بن طاووس» مى گويد در کتب «عبادات» روايتى از رسول خدا (ص) يافتم که آن حضرت فرمود: «هر کس درک کند ماه رجب را و در اول، وسط و آخر آن، غسل کند همانند روزى که از مادر متولد شده، از گناهان خارج گردد (و پاک شود).»
سوم: 📌زيارت امام حسين (ع) در اين شب فضيلت بسيار دارد.
چهارم:📌 بعد از نماز مغرب، بيست رکعت نماز بخواند (هر دو رکعت به يک سلام) و در هر رکعت يک بار سوره «حمد» و يک بار سوره «توحيد» بخواند. رسول خدا (ص) در پاداش اين عمل فرمود: هر کس چنين کند، به خدا سوگند خودش، خانوادهاش، مالش و فرزندانش محفوظ بمانند و از عذاب قبر پناه داده شود... و در قيامت به سرعت از صراط بگذرد.
پنجم: 📌بعد از نماز عشا، دو رکعت نماز بهجا آورد، در رکعت اول «حمد» و «الم نشرح» را يک مرتبه و سوره «قل هو الله احد» را سه مرتبه بخواند و در رکعت دوم، سوره هاى «حمد»، «اَلَم نشرح»، «قل هو الله احد» و «معوّذتين» (سوره هاى ناس و فلق) را يکبار بخواند و پس از سلام سى مرتبه بگويد: «لا اله الاّ الله» و سى مرتبه «صلوات» بفرستد.
🍃رسول خدا (ص) فرمود: کسى که اين عمل را انجام دهد، خداوند گناهانش را مىآمرزد و از گناه پاک مىشود.
🍀روزه گرفتن در اين روز پاداش فراوانى دارد. در روايتى از رسول خدا(ص) مى خوانيم: «هرکس که روز چهاردهم ماه رجب را روزه بگيرد، خداوند پاداشى به وى عنايت کند که نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر قلبى خطور کرده باشد... .»
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یا من ارجوه لکل خیر
👆🏻چقدر به این جمله باور دارید؟
#تصویری
@Panahian_ir
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دوازدهم
🔹لیوان به دست می روم نزدیک دکتر. با یک دست لیوان را گرفتم و با دست دیگر چادرم را.
- سلام آقای دکتر. خسته نباشید.
= سلام . تخت 4 بیمار شمان؟
- بله.
= عکسشون خوب نیست و این طور که نشون می ده، ضربه سختی خورده. با اینکه ما روده ها و طحالش رو ترمیم کردیم ولی ظاهرا به نخاعش هم آسیب رسیده. صبح که عکس العملی به معاینات نشون نداد. عکسشون هم ورم نخاعی را نشون می ده. باز فردا می یام بهش سر می زنم.
- یعنی به نخاعش آسیب رسیده؟ یعنی نمی تواند حرکت کند؟
= در بعضی موارد فلج کامل می شن. در بعضی موارد هم وقتی ورم نخاع بخوابه، با فیزیوتراپی و نرمش و ماساژ تا حدی میزان حرکتی افراد برمی گرده.
همین طور هاج و واج نگاه می کنم. دست هایم سست شده است. دکتر نگاهی به آزمایشاتش می کند و می رود سراغ پرونده بعدی.
🔻اینقدر توضیحات دکتر شوک آور بود که چند قدم آنطرف تر می ایستم. دکتر و پرستارها همه در ایستگاه پرستاری ایستاده اند. دکتر توضیحاتی می دهد و سرپرستار یادداشت می کند. نگاهم به آن هاست اما مدام با خود می گویم یعنی فلج شده؟ خدا نکندی می گویم و خودم را مدام دلداری می دهم که چیزی نیست. خوب می شود. لیوان آب را خودم می خورم. کمی که حالم جا می آید، برمی گردم سمت آب سرد کن و لیوانی دیگر برای نرگس پر می کنم. تصمیم می گیرم فعلا چیزی به او نگویم. به بخش پرستاری می روم و می گویم:
- اگه ممکنه فعلا بیمار در مورد وضعیتش چیزی ندونه تا به خانواده اش اطلاع بدهم.
- باشه.
خیالم که از پرستارها راحت می شود می روم سمت اتاق تا تشنگی چندین ساعته نرگس را با آب و مایعات برطرف کنم.
🔹کمی که می گذرد، مادر نرگس پیدایش می شود. طاقت نیاورده و خودش را به بیمارستان رسانده. خداقوتی می گویم و بعد از شرمندگی های بسیار از تشکرهای فراوانشان، راهی خانه می شوم. هنوز اول راه هستم که گوشی ام زنگ می خورد:
- سلام علیکم . حال شما؟ الحمدلله. خوبیم. شکر. الحمدلله بهترن. براشون دعا کنین. بله. بله چشم. حتما می یام. می بخشید کارهای ما هم افتاد به عهده شما. بله. چشم. حتما. ممنونم. خدانگهدار. التماس دعا
🔸مسئول پایگاه بسیج، تماس گرفته بودند حال نرگس را بپرسند. از علت نرفتنم سر جلسه راهبردی پرسیده بودند و وقتی متوجه حادثه شده بودند، هر چند وقت یک بار تماس می گرفتند و بنده خدا تمام کارهای من را هم به عهده گرفته بودند. خدا حفظشان کند. یک سر به پایگاه می زنم. جریان آسیب نخاعی را به مسئول بسیج که می گویم خیلی ناراحت می شوند.
- موندم خانم امیدی، چه طوری باید بهشون بگیم؟ نرگس دختر فعالیه. درس و دانشکده دارد و با دوستاش دائما این طرف و آن طرف می ره. حالا اگه بفهمه که دیگر نمی تواند رو پاهاش راه بروه چه حالی می شه؟
+ خدا قدرت تحملش رو بهش بده ان شاالله. اول باید با خانواده اش در میون بزاری و آن ها یواش یواش بهش بگن. شاید هم خود دکتر به صورت علمی براش توضیح بده خوب باشه و پذیرشش آسون تر.
- بله. همین طوره.
🔹بعد از رسیدگی به چند کار کوچک، خانم امیدی من را راهی خانه می کند تا استراحت کنم اما مگر می شود استراحت کرد. اینقدر نگران حال و عکس العمل نرگس و وضعیت آینده اش هستم که خواب به چشمانم نمی آید. پدر داخل اتاقم می شود. حال و احوالی می کند و از حال نرگس جویا می شود. جریان را برایشان می گویم. سرشان پایین می افتد و به حرفایم گوش می دهند. تسبیح در دستانشان می چرخد و می گویند:
- عجب، عجب، خیر باشه ان شاالله. باشه دخترم، من با پدرشون صحبت می کنم.
🔻دیگر نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را می اندازم پایین. پدر دستی به سرم می کشد و سرم را بوسه ای می کنند و همان طور که مشغول ذکر گفتن هستند، خیلی آرام از اتاق بیرون می روند. یا ارحم الراحمین، یا ارحم الراحمین...
@salamfereshte
💎امشب را دریاب
🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :يُعجِبُني أن يُفَرِّغَ الرَّجُلُ نَفسَهُ في السَّنَةِ أربَعَ لَيالٍ : لَيلةَ الفِطرِ ، و لَيلةَ الأضحى، و لَيلةَ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، و أوّلَ لَيلةٍ مِن رَجَبٍ .
🍀امام على عليه السلام : خوش دارم كه انسان ، سالى چهار شب خود را وقف عبادت خدا كند : شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و شب اول ماه رجب .
📚بحار الأنوار : 97/87/12 .
@salamfereshte
🌺 عبارت "لا حول و لا قوه الا بالله" ، 99 درد را شفا می دهد.
🍀 اللهم اشف مرضانا 🍀
#حدیث
#شفا
#سلامتی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سیزدهم
🔸اشکهایم جاری می شود. دیگر توضیحات دکتر را نمی شنوم. پس یعنی اینکه پاهایم را نمی توانستم حرکت بدهم به خاطر داروی بی حسی نبوده. یعنی اینکه فقط دست هایم سرد می شده و سرما را در پاهایم حس نمی کردم به خاطر داروی بی حسی شان نبوده. یعنی اینکه احساس درد مبهمی در پاهایم داشتم برای بی حرکتی اش نبوده. یعنی من دیگر از امروز فلج شده ام. یعنی دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. دیگر نمی توانم پایم را از خانه بیرون بگزارم. دیگر نمی توانم با نسیم کافی شاپ و بازار بروم. یعنی فقط باید دراز بکشم و به سقف نگاه کنم؟ مگر این سقف چه دارد که بقیه عمرم را بخواهم به آن خیره بشوم؟
🔻گریه ام بیشتر می شود. دکتر اتاق را ترک می کند. مادر هم با من اشک می ریزد. پدر چیزی نمی گوید و فقط کناری، روی صندلی نشسته است. شاید از سنگینی این مصیبت است که نمی تواند سرپا بایستد. بعضی بیمارها که بیدارند با نگاه های دلسوزانه شان خیره ام شده اند. چقدر از این نگاه ها بدم می آمد و از الان به بعد باید این نگاه ها را تحمل کنم. چرا در تصادف نمردم؟ چرا فقط آسیب نخاعی دیدم؟ چرا ماشین نزد من را له کند؟ چرا من را نجات دادند؟ چرا نگذاشتند بمیرم؟ چرا مرا زودتر به بیمارستان نرساندند که خون کنار نخاع لخته نشود؟ چرا ای خدا؟ آخر چرا با من این طور می کنی؟ مگر من چه کار کرده ام که اینقدر اذیتم می کنی؟ چرا همه بدبختی ها سر من می آید؟ گریه امانم را بریده. پدر لیوان آبی را نزدیک صورتم می آورد. رویم را بر می گردانم.
- بیا بخور دخترم، بیا بخور..
🔸صدای سرفه هایش خیلی دلخراش است. هنوز حالش خوب نشده. به زور نی را داخل دهانم می کند تا هورت بکشم. یک قلپ می خورم و با خود می گویم: آره نرگس، از این به بعد یکی باید برات آب بیاره. دیگر خودت نمی تونی بری سریخچال و بطری آب مخصوصت رو برداری. دیگر خودت عرضه نداری بری سیب های قرمز رو بو کنی و بخوری، حتما باید کسی این کارها رو برات بکند. باز هم قطرات اشک سیل آسا از گوشه چشمم سرازیر می شود. دست نوازش پدر هم نمی تواند آرامم کند. می خواهم تنها باشم. نگاه ها اذیتم می کند. رو به پدر می کنم و می گویم:
+ کی می ریم خانه؟
- می ریم. باید یک عکس دیگر ازت بگیرن تا ...
+ عکس نمی خوام. دیگر آدم قطع نخاعی عکس می خواد چه کار. بریم خانه. همین الان. دیگر نمی خوام این جا باشم.
- باشه دخترم. می ریم . یک کم صبر کن.
داد می زنم:
+ نمی خوام صبر کنم. من رو ببرین خانه. از الان باید هی التماس کنم که من را ببرین چون خودم نمی تونم رو پاهایم راه برم. ای خدااااااااااااااا
🔻باز هم می زنم زیر گریه. پدر از اتاق می رود بیرون. بعد از چند دقیقه پرستاری می آید و سِرُم دستم را باز می کند. چسب و انژیوکید را هم باز می کند و در گوش مادر چیزی می گوید. مادر کمکم می کند لباس هایم را عوض کنم. وسایلم را جمع می کند. پدر با صندلی چرخ دار وارد اتاق می شود. واااای . صندلی چرخ دار. چقدر صحنه دیدنش برایم زجر آور است. کاش آنقدر کوچک بودم که پدر مرا بغل می کرد ولی نیستم. پرستاری هیکلی می آید و همین طور که من را آماده بلند شدن می کند برای مادر و شاید هم پدر توضیح می دهد که : وقتی خواستید بلندش کنید، دوتا دست هایش را بیاندازید روی کول و کتفتان و بغلش کنید. موقع گذاشتن روی صندلی دقت کنید هر دو پایش سر جای مخصوص باشد و نیافتاده باشد. حتما ملحفه ای چیزی روی پاهایش بندازید. چون سرمای پاهایش را حس نمی کند. کیسه ادرارش را کنارش جاسازی کنید. برای دستشویی هم پوشک هست و اگه هم حرکت روده هایش را حس می کند برایش لگن بگزارید.
🔸با شنیدن این حرف ها گریه ام بیشتر می شود. به هق هق می افتم. یعنی حتی دیگه خودم نمی تونم برم دستشویی. یعنی باید برام لگن بزارن؟ ای خدا. چرا آخه با من این طور کردی. مگه من چی کار کرده بودم. همین طور عین ابر بهار گریه می کنم و خانم پرستار من را روی صندلی چرخدار می گذارد و همه کارهایی را که گفته بود انجام می دهد. مادر روسری ام را درست می کند. دیگر چادر سرم نمی کند. پدر صندلی را آرام هل می دهد و از بیمارستان می آییم بیرون.
🔹منتظر ماشین ایستاده ایم. چقدر هوای شهر دود آلود است. پدر به هر ماشینی که مسیر را می گوید، وقتی به صندلی چرخدار نگاه می اندازد سرش را بالا می اندازد و نمی ایستد. دیگر حتی ماشین هم برای ما نگه نمی دارد. مادر نگاه غمبارش روی زمین است. هنوز بغض گلویم را سخت فشار می دهد.
@salamfereshte
تامی توانید استغفار کنید
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أكثِروا مِنَ الاِستِغفارِ في شَهرِ رَجَبٍ ، فَإِنَّ للّهِِ في كُلِّ ساعَةٍ مِنهُ عُتَقاءَ مِنَ النّارِ ، وإنَّ للّهِِ مَدائِنَ لا يَدخُلُها إلّا مَن صامَ [ شَهرَ] رَجَبٍ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : در ماه رجب ، بسيار طلب آمرزش كنيد؛ زيرا در هر ساعتى از اين ماه ، خداوند ، عده اى را از آتش مى رهانَد . براى خدا شهرهايى است كه تنها كسانى وارد آنها مى شوند كه [ماه] رجب را روزه بگيرند.
📚نهج الذكر با ترجمه فارسي ج4 ص 120
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
#اعمال
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهاردهم
🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند.
صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد:
كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ
🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند:
یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ*
🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم:
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ *
🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی.
🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت:
- ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده.
🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است.
+ بله؟
= ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن
+ ریحانه؟
🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد.
- نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پانزدهم
🔻نگاهی از تعجب به پدر می اندازم. سرم را به حالت علامت سوال تکان می دهم. بابا می گوید:
- موقعی که داشتم ترخیصت می کردم، آقای احسانی، پدر ریحانه خانم تماس گرفتن و احوالت را پرسیدن. گفتم دارم کارهای ترخیص رو انجام می دم. گفتن ریحانه خانم آمده سمت بیمارستان و با هم برگردین خانه. بعد هم که ایشون اومدن و لطف کردن و ما هم سوار شدیم.
🔸از اینکه نفهمیده بودم راننده ریحانه است ناراحت می شوم. از اینکه حال زارم را ریحانه دیده بیشتر ناراحت می شوم. چیزی نمی گویم و سرم را می اندازم پایین. تلاوت آن آیات اشده و رادیو دارد نماآهنگ پخش می کند. از خودم حرصم می گیرد. زیر لب می گویم:
+ حالا ماشین دیگه ای نبود؟
انگار که بابا صدایم را شنیده باشد آرام زمزمه می کند:
- چقدر خدا هواتو دارد. ریحانه خانم رو برات رسوند.
به همون آرامی جواب بابا را می دهم:
+ آره خـــــیلی هوامو دارد. خــیلی. جون خودم.
🔻مامان دستم را فشار می دهد که یعنی چیزی نگویم. ادامه حرفم را می خورم. معلوم است که خدا من را از همه بیشتر دوست دارد که این طور فلجم کرده. نمی خواهم این دوست داشتنش را. نمی خواهم. و باز هم می زنم زیر گریه.
*
مصیبتی داشتیم برای رفتن به خانه. وقتی دم در پیاده شدیم، پدر می خواست بغلم کند. یک وزنه 75 کیویی را.
+ نکن بابا نکن. کمترت داغون می شه. نکن. بابا.
- دست کم گرفتی منو دختر. فکر کردی حالا چند کیلویی
🔹و بالاخره بغلم کرد و با چه سختی ای من را برد طبقه بالا در اتاقم. هر پله ای که رد می شد زانویش تا می خورد. خانه جدیدمان به اصطلاح دوبلکس بود. یک اتاق طبقه بالا به همراه یک پذیرایی و یک آشپزخانه کوچک و دستشویی. پله های بلندی وسط راهرو بود که با یک پیچ می خورد به طبقه پایین. سمت راست آشپزخانه ای نقلی بود و کنارش با یک راهروی کوچک که یک پله به پایین می خورد، حمام و دستشویی. روبروی پله های بین دو طبقه هم راهروی دو متری بود که یک طرفش می خورد به اتاق و یک طرفش به پذیرایی. در انتهای این راهرو دو متری هم در ورودی قرار داشت که می خورد به حیاط نقلی ای که دو سه تا دار و درخت هم توش بود. درخت ها سرسبز و پرپشت بودند و آنقدر ارتفاع گرفته بودند که از پنجره پذیرایی طبقه بالا می شد بهشان دست زد.
🔸همه ی خانه را مادر در این چند روز چیده بود. پدر، من را روی تختی که از قبل در اتاق پذیرایی آماده کرده بود خواباند. کنار دستم تاقچه ای بود که مادر رویش را گل های تازه مریم و رز گذاشته بود. چه بویی می داد گل های مریمش. پشت سرم میزتحریرم را گذاشته بودند و پشتش هم پنجره هایی که به بالکن کوچکی باز می شد و محوطه حیاط پایین دیده می شد. تخت را در حفاظ میزتحریرم گذاشته بودند که سوز پنجره به بدنم نخورد. پایین پایم ، وسط پذیرایی، پرده ای زده بودند که پذیرایی را به دو اتاق کوچک تر تبدیل کرده بود. پذیرایی دو در داشت. یکی آن طرف تیغه و یکی این طرف تیغه اش. همان جایی که پرده را آویزان کرده بودند. شاید هم قبلا به جای این تیغه، دیوار بوده. چه بدانم. به هر حال در این طرف تیغه و پرده، سمت چپ من بود. وقتی در باز بود می توانستم تا لب پله ها را رصد کنم. شاید برای همین تختم را این جا گذاشته بودند. چه روزگاری خواهم داشت از این به بعد.
🔹پدر از روی تاقچه کنار دستم، قرآنی را در آورد و کنارم نشست و همین طور که دستانش موهای سرم را نوازش می کرد برابم قرآن خواند. خیره به پدرم نگاه کردم. آره بابا. تو شکسته شدی. از این به بعد باید دختر افلیجت را جمع و جور کنی. از این به بعد باید من را کول بگیری و این ور و آن ور ببری. چرا باید به خاطر من اینهمه سختی بکشی. ای خدا. چرا؟ و باز هم می زنم زیر گریه. پدر همان طور که چشمش روی قرآن است و آیات را تلاوت می کند، اشک هایم را با انگشتش پاک می کند و به نوازش صورتم می پردازد. چقدر این نوازشش ارامش بخش است. چشم هایم را می بندم و با چشم بسته اشک می ریزم و پدر همچنان همان کارها را می کند و من همچنان همان طور اشک می ریزم.
🔻قرآن پدر تمام می شود. مادر با سینی وارد اتاق می شود. سینی را روی میز بالای سرم می گذارد. طوری که دستم راحت به آن برسد. حالا می فهمم که چرا تختم را پایین میز تحریرم گذاشتند. برای اینکه دستم به وسایل روز میز برسد. کمپوتی باز می کند و آبش را داخل لیوان می ریزد و دستم می دهد. خیلی تشنه هستم. لیوان را یک نفس سر می کشم و تشکر می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شانزدهم
🔹مادر لبخند می زند. مادر هم شکسته شده. زیر این بار چطور می خواهد دوام بیاورد. دختر دم بخت و دانشجویش فلج شده . دیگر چه کسی می آید این دختر را بگیرد و چه زمانی می تواند ازدواج کند و زندگی تشکیل بدهد. بیچاره مادرم. دسته گل بزرگ کرد که حالا از ساقه چیده بشود و یواش یواش خشک شود. بیچاره مادرم. و باز هم اشک می آید در صورتم. و باز هم دستان پدر که اشک هایم را پاک می کند و صورتم را به پهنای دستان بزرگ و زمختش نوازش می کند. سرم را زیر می اندازم. حرفی به زبانم نمی آید. نمی دانم چه بگویم. برادرم دم در ایستاده و نگاه نگاه می کند. نمی داند بیاید داخل یا نه. چهره اش غمگین وناراحت است. خواهرم پشت سرش قایم شده و ریز ریز گریه می کند. سعی می کند صدای گریه اش بلند نشود ولی من که می فهمم گریه می کند. از بس که آب دماغش را پشت سر هم بالا می کشد. با انگشت های دستم ور می روم. آرام می گویم:
- ببخشید
= چی را ببخشم؟
این را پدر می گوید.
-ببخشید تصادف کردم و این طور شما...
= وا. حرفایی می زنی. مگه دست شما بود. خیره ان شاالله. الحمدلله که زنده ای و سالم و سُر و مُر و گنده نشستی جلوی من و هی آبغوره می گیری. خانم، امسال دیگر نمی خواد از فضه خانم آبغوره بگیری، این دختر حسابی دارد برامون ابغوره می گیرد.
🔹از حرف پدر خنده ام می گیرد ولی غمی که در دلم هست مانع می شود که بخندم و به لبخندی اکتفا می کنم. اما این جملات و لحن شاد و بی غم پدر باعث می شود خواهرم دست از گریه بردارد و برادرم بهتر بتواند خودش را کنترل کند.
=بیاین تو بابا. بیاین ببینین کی بعد از یک هفته آمده خانه.
خواهر و برادرم داخل اتاق می شوند و با شرم و حیا خیلی آرام سلام می گویند. جواب سلامشان را می دهم و سرم را می اندازم پایین. برادرم می گوید:
" اتاق کناری، اتاق منه. اگه کاری داشتی یک صدا بکنی سریع می یام پیشت.
-ممنون.
🔻خواهرم می آید چیزی بگوید که مادر پیش دستی می کند:
^ اتاق فرزانه هم پایینه که دم دست من باشه و بیشتر تو کارهای خانه کمکم کند و اینقدر تنبل بازی در نیاره.
+ ئه، مامان. من کی تنبل بازی در آوردم؟
پدر لبخندی می زند و با یک یاعلی، از صندلی کنارم بلند می شود و می رود سمت در:
= خب تنهاتون می ذارم تا حرفهای نگفته یک هفته تون را با خواهرتون بزنین.
🔸به محض بیرون رفتن پدر، فرزانه می پرد جلو و روی صندلی جای بابا می نشیند و آرام نگاهم می کند. مادر قرصی را دستم می دهد. همین طور که آب پارچ را داخل لیوان آب می ریزد می گوید: این قرص را هر روز یک بار باید بخوری. چهره ی فرزانه همین طور بازتر و بازتر می شود. منتظر است مادر از اتاق بیرون برود تا شروع کند به حرف زدن. برادرم بالای سرش ایستاده و نگاهم می کند.
" این یک هفته که نبودی، خونه سوت و کور بود. دلمون برات تنگ شده بود. سعی کن زودتر خوب شی. برایت یک فیلم جدید گرفتم که دوست داری. جکی چان توش بازی می کند.
سی دی فیلم را می دهد دستم. تشکر می کنم.
"من باید برم نرگس. با دوستام قرار دارم. بعدا می بینمت.
- باشه. ممنونم بازم.
" خواهش می کنم. خداحافظ. خداحافظ مامان.
🔹برادرم از اتاق بیرون می رود. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر مودب حرف بزند. مادر چهره متعجبم را که می بینه می گوید:
^ دو سه روزه این طور شده. تو کارها یک کم کمکم می کند ولی اکثرا یا پای سیستمه یا با دوستاش.
+ آره. نبودی نرگس. آن روز دعوامون شده بود سر سیستم. من با اینترنت کار داشتم. احمد هم پاشو کرده بود تو یک کفش که الا و بالله باید من بشینم. منم باید می رفتم فیس نما. یکی از بچه ها اس داده بود که بدو بیا که داریم کم می یاریم و ...
مادر که میبیند فرزانه تازه سر ذوق آمده و می خواهد داستان ها تعریف کند وسط حرفش می آید و با خب حالا گفتن ها و باشه برای بعد دست فرزانه را می گیرد و می برد بیرون تا من استراحت کنم. با اینکه کاری نکرده ام ولی خیلی خسته شده ام و چشمانم را که می بندم سریع خوابم می گیرد.
🔻صدای تق تقی از خواب بیدارم می کند. در اتاق بسته است. نمی توانم نگاه کنم ببینم چه کسی است که از پله ها بالا می آید و چه دستش است که به سر هر پله برخورد می کند و صدای تق تق از او بلند می شود. دست هایم را کش می دهم و نفس عمیقی می کشم. لیوان آبی که نخوره بودم را برمی دارم و تا ته سر می کشم. در اتاق باز می شود و پدر با ویلچر داخل اتاق می شود.
@salamfereshte
💎ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است
🌺عن عبداللّه بن عبّاس :كانَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إذا جاءَ شَهرُ رَجبٍ جَمَعَ المسلمِينَ حَولَهُ وقامَ فيهِم خَطيبا ... ثمّ قال: أيّها المسلمونَ، قد أظَلَّكُم شَهرٌ عظيمٌ مُبارَكٌ ، وهو شَهرُ الأصَبِّ ، يَصُبُّ فيهِ الرحمَةَ عَلى مَن عَبَدَهُ إلّا عَبدا مُشرِكا أو مُظهِرَ بِدعَةٍ في الإسلامِ .
☘️بحار الأنوار ـ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس ـ : چون ماه رجب فرا مى رسيد، پيامبر خدا ، مسلمانان را دور خود جمع مى كرد و براى ايشان سخن مى گفت ... و مى فرمود : «اى مسلمانان! ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است . اين ماه ، ماه فرو ريزنده است . خداوند ، در اين ماه ، رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد ، مگر آن كه بنده اى مشرك باشد يا پديد آورنده بدعتى در اسلام» .
📚بحار الأنوار : ج 97 ص 47 ح 33
@salamfereshte
#حدیث
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفدهم
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟
جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید:
+کاری چیزی نداری بابا؟
= نه. ممنون.
🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند.
= خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟
- تعریف کن.
= فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم
- در مورد چی بگومگو داشتن؟
=در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم.
🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود.
^ چیه خواهرا خلوت کردن؟
+ چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم.
^ فرزانه سوپ می خوری؟
+ آره. می روم برمی دارم الان.
فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد.
+ مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟
🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته.
- امروز چندشنبه است؟
^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور.
بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم.
^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم.
مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود
^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته.
- ممنون
🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم.
@salamfereshte