eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه طراح و مجری طرح سفیر و همیار خانواده ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پدرم به‌همین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطره‌ی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد. محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت‌ و پناهم حالا آرام و بی‌صدا رفته بود. نزدیک ظهر جسم بی‌جان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون می‌کردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شده‌ها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم. همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شده‌ی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم می‌پیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمی‌توانستم گره‌ها را باز کنم، یک نفر داد میزد: _ نکن طیبه ... بازنکن ... دونفر دست‌هایم را گرفتند و کشیدند ... جلویم نشست ... مرتضی بود ... از دوردست‌ها صدایم می‌زد: + طیبه.. طیبه... نگاهم کن ... بده من خودم برات باز می‌کنم ... دست‌هایم را گرفته بود از لابه‌لای آن‌ها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف می‌زدم: _ مرتضی !! بابامه... نمی‌دانم چطور صدایم را می‌شنید: + طیبه جان صورت دایی رو ببینین ... خداحافظی کن باهاش ... کفن را باز کرد خدایا! بابای من بابای من با چشم‌های سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دست‌هایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمی‌دانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش. می‌شنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت می‌کرد : +بگذارید خداحافظی کنه... نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند . آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ... تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زن‌هایی که به صورتم آب می‌پاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما می‌گذاشت و روی لباس‌هایم گلاب می‌پاشید. و چشم‌های نگران مرتضی که همیشه دورتر از زن‌ها می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد . چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگ‌هایم برای سرم یاری نمی‌کرد عمه از غم من بلند بلند گریه می‌کرد و به بقیه می‌گفت : +طیبه داره خودشو از بین می‌بره... نمی‌توانستم چیزی بخورم ... وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بی‌صدا غذا در دهانم می‌گذاشت محبت‌های خالصانه مرتضی حالم را بهتر می‌کرد چند قاشق غذا خوردم . روز هفتم کمی به‌هوش بودم و میهمان‌ها را می‌دیدم امیر و خانواده‌اش هم آمدند آن‌ها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاه‌پوش بودند. درهمان‌حال هم از دیدن امیر مشمئز شدم . بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند. پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسم‌شان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود. بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود... آن چند روز مرتضی را فقط از دور می‌دیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود. دلم برایش پَر می‌کشید ... تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش... تنها کسی که می‌توانست مرا آرام کند ... نیمه‌های شب از بی‌خوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پله‌ها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم. _ خدایا چرا نمی‌میرم ؟؟؟.. دست‌هایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، به‌سختی و بی‌صدا در آغوشش اشک ریختم ، اشک‌هایم را پاک می‌کرد و سرم را می‌بوسید : +آروم باش ... آروم ... _مرتضی نرو ... به خدا جز تو کسی از پس من برنمی‌آید ... +زود برمی‌گردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی... زود زود میام ... فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم. حدوداً یک ماه از فوت بابا گذشته بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد. هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... ... ▪️ ... @Salehe_keshavarz هر چند درک کمی از زیادی غمتان کار همچو منی نیست! اما همراه شمايم این روزها و شب ها میان روضه هایی که صبح و شام برایشان خون گریه میکنید... شبی میان همین روضه ها قبولم کن.... ▪️يا رب الحسين بحق الحسين ▪️إشف صدر الحسين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜فرمول ساده موفقيت 🎓 @Salehe_keshavarz فرمول موفقيت واقعاً ساده است عاملي كه باعث می‌شود افراد موفق از افراد غير موفق متمايز شوند ... ⤵️
🎓 @Salehe_keshavarz بررسی دیدگاه⤵️
🎖 @Salehe_keshavarz 🎖 بررسی واقعيت نشان می‌دهد كه بهتر است شكست يكی از گزینه‌ها باشد،زيرا چه شما آن را به‌ عنوان يك گزينه در نظر بگيريد يا آن را در نظر نگيريد،شكست اتفاق خواهد افتاد،مهم نحوه‌ی مواجه‌شدن ما با شكست است،نوع نگرش ما ميزان شكست يا موفقيت ما را تعيين می‌کند اگر شما با اين نگرش زندگی كنيد كه شكست يك گزينه نيست  و هرگز هیچ‌گونه فرصت خوبی براي پيشرفت و يادگيری به دست نمی‌آورید باهم به بررسی نگرش برخی افراد موفق در زمینه‌های مختلف می‌پردازیم كه با شکست‌ها برخورد متفاوتی داشتند. مايكل جردن👇 راز موفقيت مايكل جردن مايكل جردن كه بسياری از كارشناسان او را يكي از بزرگ‌ترین بسکتبالیست‌های تاريخ می‌دانند در سال دوم دبیرستان در تيم بسكتبال دبيرستانش پذيرفته نشد و به خانه رفت و گريه كرد،می‌گفتند او قد او بسيار كوتاه است.در طي دو سال بعدازآن ماجرا،قد مايكل جردن ده سانتی‌متر رشد كرد  و با تمرین بسيار زياد مهارت بازي كردن خود را افزايش داد و در مسير موفقيت قرار گرفت توماس اديسون👇 فرمول موفقيت سخت است كه تصور كنيم اگر  توماس اديسون اين نگرش را می‌پذیرفت كه شكست يك گزينه نيست،امروز زندگی ما چگونه بود؟ او در اختراع لامپ الكتريكي و در تلاش‌هایش برای پيدا كردن یک‌رشته‌ی پايدار،هزاران روش گوناگون را آزمود كه همگی آن ها با شكست مواجه شدند. 📝جمله‌ی معروف اديسون اين بود: من شكست نخوردم،من فقط ده‌ها هزار راهی كشف كردم كه به كار نمی‌آیند. 🎖 @Salehe_keshavarz 🎖 ⤵️
نگرشی نوین 🎓 @Salehe_keshavarz ⤵️
📚 زندگی يك دوست دوستی دارم كه در بازار از سال 80 در صنف لباس مردانه فعاليت می‌کرد و يك شريك خوب هم داشت.آن‌ها  بر اثر اشتباهات كوچك و مداومي كه انجام می‌دادند ورشكسته شدند،دوست من  بعد از ورشكستگی در كار پوشاك،شغل آزاد را رها كرد و مشغول به فعاليت در يك سازمان دولتی شد،اما شريكش در همان شغل ماند و به‌مرور شروع به فعاليت كرد و هرروز کارش را گسترش داد،چند شب گذشته با دوستی كه فعاليت در سازمان دولتی را انتخاب كرد صحبت می‌کردم،او می‌گفت که‌ای كاش شغل آزاد را رها نمی‌کرد و مثل شريكش ادامه می‌داد و مثل شريكش حالا ويلا و خانه و ماشين خوبی داشت ... دوست من از يك نكته غافل بود، نکته‌ای كه فرق  بين افراد شکست‌ خورده و افراد موفق است👇👇 برای رسيدن به هر هدفی بايد حاضر باشيم بهای آن را پرداخت كنيم،شريك دوست من كه حالا ثروتمند شده، 10 سال ريسك فعاليت در بازار آزاد و خطراتش را پذيرفت و حالا پيشرفت كرده كه است،درصورتی‌که دوست من در اين 10 سال هيچ نگرانی‌ای بابت حقوق و اجاره مغازه و ماليات نداشته و زندگی مالی بی‌دردسری را سپری كرده است. 🎓 @Salehe_keshavarz ⤵️
💯هدف کلمه فراموش شده ... 💯فوت کوزه گری آدم های موفق ... 💯و یک ویژگی شایسته ... 🎓 @Salehe_keshavarz
صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @Salehe_keshavarz 🏖 بدون مقدمه بریم سر اصل یک نکته مهم ما متأسفانه یک خلع فرهنگی داریم به ویژه
سلام شبتون بخیر بریم سراغ قسمت دیگه ای از بحثمون منتها خوبه قبل مبحث جدید برای یادآوری یه مروری به قسمت ماقبل داشته باشید👆👆