🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سیزدهم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۳ .mp3
4.77M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سیزدهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سیزدهم
چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم.
مشغول جمعآوری وسایل شدم .
حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود.
مرتضی وارد شد ...
تنها بود ...
+پس بابام کو ....
_نمیدونم...
با مینیبوس نیومده بود
+دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟!
نگران بودم ، مرتضی دلداریام داد
_میاد انشاءالله...
نگران نباش عزیزم ...
چقدر این لحن مهربان مقتدرش را دوست داشتم.
لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد.
آن شب دلشوره عجیبی داشتم حتی نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغنفتی مشغول خواندن شدم ، نمیدانم چرا دانههای درشت اشک بیهوا از چشمانم میبارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت:
_ چیزی نشده طیبه جونم چرا اینجوری میکنی؟
نگاهش کردم:
+ نمیدونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچوقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش میرسوند اما الان ...
_به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش...
دستمو دور بازوانش قلاب کردم.
+ مرتضی چقدر خوبه تو رو دارم برام قرآن بخون لطفاً ...
مرتضی با آن صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمیدانم کی خوابم برد...
وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد :
_ یالله...
یالله ...
طیبه !!...
مرتضی !! ...
درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد.
شوک بودم :
+ سلام دایی جان ...
بلند شدیم و رویش را بوسیدیم .
دایی لبخند میزد ...
توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه پوش بودیم و طبیعی بود .
مرتضی گفت :
_خیره آقا محمود این موقع اینجا چه میکنید؟!!
+ اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ...
من با صدای بلندتر گفتم :
+نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج
_ کرج هم میرید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمیگردید اینجا...
با تعجب بههم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود میدیدم دایی گاهی اشکهایش را پاک میکند اما نمیفهمیدم یا نمیخواستم بفهمم ...
حالت تهوع داشتم...
دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید...
سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آنهمه ویرانی عادت کرده ، مانند مسخ شدهها فقط نگاه میکردم.
+ کجا میریم ؟
_داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اونها نوساز بوده و خیلی خرابی نداره .
ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله میشود همینکه مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد:
اومدن ...
بگو بهشون اومدن ...
دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمیفهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ...
مرتضی رنگپریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خالهام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ...
نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط میشنیدم که میگفتند :
خدا صبر میده ...
طیبه جان خدا صبر میده ...
مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمعشده بودند یک نفر آشنا بود چشمهایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ...
یک نفر زیر بغلش را گرفته بود.
اطراف را نگاه کردم ...
بابایم نبود...
عمه دستهایش را باز کرد:
_ طیبه جانم ...
با صدایی که بهسختی شنیده میشد با التماس گفتم:
+ بابام کجاس ؟؟؟
با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمیکردم...
بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
افسوس میخورم که غایبم از انتظار تو
🌤#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_علی_آل_یاسین
🌺 @Salehe_keshavarz 🌺
صالحه کشاورز معتمدی
بریم سراغ راهکار👇👇 #تمرین #مهر_طلب اگه مهرطلبی ... 📌لطفا یاد بگیر نه بگید 📌یاد بگیر روی خواست
سلام وقتتون بخیر
پیوست مبحث دیروز میخوام بریم سراغ #مهارت_نه_گفتن ...
اگه هنوز این مهارت رو کسب نکردی به هر دلیلی لطفا از همین الان تمرین کن👌
اصلا هم نگید خانم کشاورز خیلی سخته و نمیشه یا من نمیتونم
قبول نمیکنم
چرا !!!!
چون ناممکن وجود نداره
تو باید یاد بگیری یه سری از رابطه ها ، دوستی ها بااااید خط بخوره❌❌
اگه میخوای متحول بشی باید تمرین کنی ؛
مهارت کسب کنی ؛
اونها رو در روزمرگی ها استفاده کنی
پس بسم الله
اگه تو هم قصد داری متحول بشی با من همراه باش😉
🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
#مهارت_نه_گفتن
#تمرین
ببین عزیز من!
ماها آدم هایی هستیم که #عادت کردیم به زندگی روتین و تکراری😒😒
هر تغییری و تحولی که کلا بخواد این زندگی روتین ما رو متحول کنه ازش بیزاریم
#نه_گفتن به خودمون و دیگران باعث تغییر زندگی مون میشه برای همینه که ازش فرار میکنیم
یه چیزی بگم :
✓تو جرأت نه گفتن به یکسری از دوستیها و رابطه ها رو نداری ؛
برای همین اول کار از خدا مدد بگیر
#مهارت_نه_گفتن
#تمرین
@Salehe_keshavarz
حالا که توکل و توسل کردی بریم سراغ #نه_گفتن به یکسری از دوستیها👇👇
حالا که تصمیم گرفتی با من همراه باشی بهتره بی رودربایستی با هم صحبت کنیم
تا کی میخواد رابطه و دوستی های تو در و پیکر نداشته باشه !!!
تا کی میخوای به این زندگی ادامه بدی !!!
تا کی میخوای با این شرایط ادامه بدی !!!
بسه دیگه ...
یه جایی باید بایستی
باید نه بگی به اون دوستی و رابطه ای که به تو ارزشی اضافه نمیکنه یا از تو ارزشی کم میکنه ...
باید نه بگی به اون دوستی ای که تو رو وارد غیبت میکنه ...
تو رو وارد قضاوت کردن مردم کردن ...
باید نه بگی به اون دوستی ای که چارچوب و قاعده و قانون نداره ...
باید نه بگی به اون دوستی ای که اصلا اهل رشد کردن نیست ...
#مهارت_نه_گفتن
#تمرین
@Salehe_keshavarz
پیدا کن لطفا
#نکته
یادت باشه تو همین فضای مجازی هم کانال و گروه و پیج هایی داری که افکارت
رفتارت
گفتارت
سبک زندگیت داره شبیه به اونها میشه ...
اگه اونها هم تو رو از اهدافت باز می دارند یه #نه محکم و شجاعانه بهشون بگید ...
اگه یه همچو شجاعتی رو در خودت ایجاد کردی یادت باشه
خدا برات جبران میکنه❤️
درهایی رو برات باز میکنه
دوستانی رو سر راهت قرار میده که میشن برات جان جانان😍
یار و رفیق و شفیق و همراهت😇
اونوقت تو با اینها خودسازی میکنی
زندگیت رو ارتقاء میدی
از این فرصت باقی مونده عمرت درست استفاده کن
#مهارت_نه_گفتن
#تمرین
@Salehe_keshavarz
میدونم الان داری میگی خانم کشاورز ما با اینها کلی خاطره داریم
بعضی هاشون دوستان صمیمی ما هستند
خانواده ما
فامیل ما
چطوری از این ها دل بکنیم😢😢
عزیزمن!
قرار نیست دل بکنی
قرار نیست با اونها قهر کنی
قرار نیست دلشون رو بشکنی
قرار نیست ما محدود بشیم
حرف من رو دقت کن👇👇
من نمیخوام ازشون #اثر بگیریم
من نمیخوام که اونها روی تو #اثر بگذارند
رابطه ت رو با اینها تعدیل کن به تعادل برسونید
وقتت رو پای اینها هدر نده
کاری بود حتما براشون انجام میدیم
در غیر اینصورت ...
زندگی مون رو زمان بندی میکنیم
برنامه ریزی میکنیم
با کسانی می نشینیم و بلند میشیم که به ما چیزی اضافه کنند و باعث رشد ما میشن.
#مهارت_نه_گفتن
#تمرین
@Salehe_keshavarz
کلام آخر ...
مطمئنم ؛
اگه این مهارت نه گفتن رو در خودت ایجاد کنی زندگیت یه تغییر اساسی خواهد کرد ؛
خدا یاران و دوستان خوبی سرراهت قرار میده که لذتش رو خواهی برد ...
#مهارت_نه_گفتن
#تمرین
@Salehe_keshavarz
نظر موافقت موافقه با من
منتظر بازرخوردتتون هستم😍
هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_های_آموزشی
#کارگاه_انسان_سازی
#باید_بدونید_که ...
😐👈 #آدمهای_منفی_رو_چه_کنیم؟
📌اگه تجربه ای تو این زمینه داری حتما به درگاه پیام ادمین مون بفرستید📨
📤 @Admiin114
⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜
🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
صالحه کشاورز معتمدی
🎥 #کلیپ_های_آموزشی #کارگاه_انسان_سازی #باید_بدونید_که ... 😐👈 #آدمهای_منفی_رو_چه_کنیم؟ 📌اگه تجربه ا
☝️
این ویدئو رو هم حتما ببینید😍
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهاردهم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۴.mp3
5.01M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهاردهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهاردهم
پدرم بههمین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطرهی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد.
محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت و پناهم حالا آرام و بیصدا رفته بود.
نزدیک ظهر جسم بیجان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون میکردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شدهها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم.
همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شدهی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمیتوانستم گرهها را باز کنم، یک نفر داد میزد:
_ نکن طیبه ...
بازنکن ...
دونفر دستهایم را گرفتند و کشیدند ...
جلویم نشست ...
مرتضی بود ...
از دوردستها صدایم میزد:
+ طیبه..
طیبه...
نگاهم کن ...
بده من خودم برات باز میکنم ...
دستهایم را گرفته بود از لابهلای آنها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف میزدم:
_ مرتضی !!
بابامه...
نمیدانم چطور صدایم را میشنید:
+ طیبه جان صورت دایی رو ببین ...
خداحافظی کن باهاش ...
کفن را باز کرد
خدایا!
بابای من بابای من با چشمهای سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دستهایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمیدانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش.
میشنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت میکرد :
+بگذارید خداحافظی کنه...
نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند .
آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ...
تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زنهایی که به صورتم آب میپاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما میگذاشت و روی لباسهایم گلاب میپاشید.
و چشمهای نگران مرتضی که همیشه دورتر از زنها میایستاد و نگاهم میکرد .
چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگهایم برای سرم یاری نمیکرد عمه از غم من بلند بلند گریه میکرد و به بقیه میگفت :
+طیبه داره خودشو از بین میبره...
نمیتوانستم چیزی بخورم ...
وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بیصدا غذا در دهانم میگذاشت محبتهای خالصانه مرتضی حالم را بهتر میکرد چند قاشق غذا خوردم .
روز هفتم کمی بههوش بودم و میهمانها را میدیدم امیر و خانوادهاش هم آمدند آنها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاهپوش بودند.
درهمانحال هم از دیدن امیر مشمئز شدم .
بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند.
پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسمشان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود.
بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود...
آن چند روز مرتضی را فقط از دور میدیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود.
دلم برایش پَر میکشید ...
تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش...
تنها کسی که میتوانست مرا آرام کند ...
نیمههای شب از بیخوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پلهها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم.
_ خدایا چرا نمیمیرم ؟؟؟..
دستهایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، بهسختی و بیصدا در آغوشش اشک ریختم ، اشکهایم را پاک میکرد و سرم را میبوسید :
+آروم باش ...
آروم ...
_مرتضی نرو ...
به خدا جز تو کسی از پس من برنمیآید ...
+زود برمیگردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی...
زود زود میام ...
فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم.
کمی بعد از فوت بابا بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد.
هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
#مهدے_جان !
شوقِ دیدارِ #تو سَ ر رفت زِ پیمانه ما
کِی قدم مینهی ای #شاه به ویرانه ما؟!
ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ شوریدهی ما
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#سلام_علی_آل_یاسین
♥️ @Salehe_keshavarz ♥️