eitaa logo
دانلود
04.pdf
722.2K
☘️ 📝 سیاست‌ها و ملاحظات سیاسی| بسیج متضمّن امنیّت ملّی 🍀
2(7).pdf
484.8K
☘️ 📝سخنواره| بسیج پاره تن مردم و ضامن عزّت و امنیت ملّی 🍃🌹🍃 📛 ویژه سرشبکه‌ها و ادمین کانالها 🍀
5236524116.pdf
496.9K
☘️ 📝سخنواره (۲)| ویژه هفته مبارک بسیج 🍃🌹🍃 📛 ویژه سرشبکه‌ها و ادمین کانالها 🍀
01(2).pdf
631.6K
☘️ 📝مجموعه یادداشت| بسیج متضمّن امنیّت ملّی 🍃🌹🍃 ✍️ دکتر قاسم حبیب زاده 🍀
736.pdf
476.3K
☘️ 📝| بسیج این‌گونه بر قدرت چندبعدی آمریکا پیروز شد 🍃🌹🍃 ✍️ سعدالله زارعی
ترجمه فروع کافی: ج ۶، ص۶۳۸ ۱۰ - اسحاق بن عمّار گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: پادشاهى در بنى اسرائيل بود كه اين پادشاه يك قاضى داشت. اين قاضى نيز برادرى داشت. برادر قاضى شخصى راستگوى بود و همسرى داشت كه از نسل پيامبران بود. روزى پادشاه تصميم گرفت مردى را براى انجام كارى مأموريّت دهد. به قاضى گفت: مردى را جهت اين مأموريّت به من معرفى كن. قاضى گفت: هيچ كس را مورد اعتمادتر از برادرم نمى‌دانم. پادشاه برادر قاضى را فراخواند تا به او مأموريّت دهد، امّا برادر قاضى حاضر نبود اين كار را بپذيرد، از اين‌رو به برادر خود گفت: من كراهت دارم كه زندگى همسرم را تباه سازم. ولى پادشاه تصميم خود را گرفت او ناگزير بود كه به اين مأموريّت تن دهد، از اين‌رو به برادر خود قاضى گفت: اى برادر! من هيچ چيزى كه مهمتر از همسرم باشد به جاى نگذاشته‌ام بنابراين براى او جانشين من باش و انجام نيازهايش را به عهده بگير. قاضى گفت: باشد. برادر قاضى در حالى به اين مأموريّت رفت كه همسرش از رفتن او ناراضى بود. قاضى همواره نزد همسر برادرش مى‌آمد و از نيازهايش مى‌پرسيد و امورش را انجام مى‌داد. روزى قاضى به همسر برادرش علاقمند شد. و او را به سوى خود فراخواند، اما زن امتناع ورزيد. قاضى براى او سوگند ياد كرد كه اگر اين كار را نكنى به پادشاه خبر مى‌دهم كه تو زنا داده‌اى. زن گفت: هركارى كه مى‌خواهى بكن؛ من خواستۀ تو را نخواهم داد. قاضى نزد پادشاه آمد و گفت: همسر برادرم زنا داده و اين كار او نزد من ثابت شد. پادشاه به او گفت: او را تطهير كن (و حد شرعى بر او جارى ساز). قاضى نزد زن برادرش آمد و گفت: پادشاه به من دستور داده كه تو را سنگسار كنم؛ نظرت چيست‌؟ به خواستۀ من پاسخ مى‌دهى و گرنه تو را سنگسار خواهم نمود. زن گفت: من از تو اطاعت نمى‌كنم؛ هر كارى مى‌خواهى بكن. قاضى او را به بيرون شهر برد و چاله‌اى حفر نمود و مردم او را سنگسار كردند. هنگامى كه يقين كرد زن مرد او را ترك نمود و رفت. شب فرارسيد هنوز آن زن كه رمقى داشت، خود را تكان داد و از گودى خارج شد، آن‌گاه سينه‌خيزكنان به راه افتاد تا از شهر خارج شد. به صومعه راهبى رسيد شب را نزد درب صومعه سپرى كرد. هنگامى كه بامدادان راهب برخاست و درب صومعه را گشود و آن زن را ديد؛ از ماجرايش سؤال كرد و آن زن قصّۀ خود را برايش تعريف كرد. راهب به حال او رحم نمود و او را وارد صومعه كرد راهب فقط‍‌ يك پسر كوچكى داشت. از طرفى زندگى خوبى داشت. از اين‌رو زن را مداوا نمود تا اين‌كه بهبود يافت و جراحتش خوب شد. سپس پسر خود را به او سپرد و آن زن او را تربيت مى‌نمود. راهب وكيلى داشت كه كارهايش را انجام مى‌داد. روزى وكيل به آن زن علاقمند شد و او را به سوى خود خواند، امّا آن زن امتناع كرد. وكيل اصرار نمود، ولى باز هم زن خوددارى كرد. وكيل گفت: اگر اين كار را نكنى در قتل تو تلاش خواهم كرد. زن گفت: هر كارى مى‌خواهى بكن. وكيل نزد فرزند راهب آمد و گردنش را شكاند نزد راهب آمد و به او گفت: به زن بدكاره‌اى زنا داد پناه داده و فرزندت را به او سپرده‌اى. اينك او فرزند تو را كشت. راهب نزد آن رفت، هنگامى كه پسرش را ديد به زن گفت: اين چه كارى است كه انجام داده‌اى‌؟ مى‌دانى كه چه خوبى‌هايى به تو كردم! زن ماجرا را برايش بازگفت، امّا راهب گفت: خوش ندارم كه نزد من بمانى؛ از اين‌جا برو. راهب شب هنگام او را بيرون كرد و بيست درهم به او داد و گفت: با اين توشه بگير، خداوند تو را كفايت كند. زن شب هنگام خارج شد و بامدادان به روستايى رسيد در آن روستا با مرد به دار آويخته‌اى كه روى دار بود و هنوز زنده بود، روبه‌رو شد و از ماجراى آن مرد پرسيد. به او گفتند: او بيست درهم بدهى دارد. رسم ما اين است كه هركس بدهى خود را نپردازد به دار آويخته مى‌شود تا اين‌كه بدهى طلبكار خود را بپردازد. زن بيست درهم را بيرون آورد و به طلبكار پرداخت و گفت: او را نكشيد! مردم او را از چوبۀ دار پايين آوردند. آن مرد رو به زن كرد و گفت: هيچ كس بر من منّتى بالاتر از تو ندارد؛ تو مرا از چوبۀ دار و مرگ نجات دادى. پس هرجا بروى من با تو هستم. پس به همراه زن به راه افتاد تا اين‌كه به ساحل دريايى رسيدند. آن مرد عدّه‌اى را ديد كه با كشتى‌هايى در آنجا هستند، به زن گفت: بنشين تا من بروم براى آنان كارگرى كنم و غذايى تهيّه نمايم و براى تو بياورم. پس نزد آن گروه رفت و به آنان گفت: در اين كشتى شما چيست‌؟ گفتند: در اين كشتى كالاهاى تجارى، گوهر و عنبر و اجناس تجارى است. امّا در كشتى ديگر خودمان هستيم. مرد گفت: اجناس و كالايتان چقدر ارزش دارند؟ گفتند: خيلى ارزش دارد؛ قابل شمارش نيست. مرد گفت: اما همراه من چيزى است كه از كالاهايى كه در كشتى شماست، بهتر است! گفتند: چه چيزى همراه توست‌؟ گفت: كنيزى است كه هيچ‌گاه مانندش را نديده‌ايد! گفتند: او را به ما بفروش. گفت: باشد. به شرط‍‌ اين‌كه يكى از شما برود و او
را ببيند. سپس نزد من بازگردد و كنيز را بخرد ولى چيزى به كنيز نگويد و قيمتش را به من بپردازد و باز چيزى به كنيز نگويد تا اين كه من از اين‌جا بروم. گفتند: اين سخن تو را مى‌پذيريم. پس شخصى را فرستادند تا زن را مشاهده كند. او بازگشت و گفت: هرگز مانند اين كنيز را نديده‌ام. آنها زن را از آن مرد به قيمت ده هزار درهم خريدند. درهم‌ها را به او پرداختند. او درهم‌ها را برداشت و رفت. هنگامى كه از ديدگان ناپديد و دور شد نزد زن رفتند و به او گفتند: برخيز و داخل كشتى شو. زن گفت: براى چه‌؟ گفتند: ما تو را از صاحبت خريده‌ايم. گفت: او صاحب من نبود. گفتند: برمى‌خيزى يا تو را وادار كنيم‌؟ زن برخاست و همراه آنان به راه افتاد، هنگامى كه به ساحل رسيدند، در خصوص زن به همديگر اعتماد نكردند، از اين‌رو او را در آن كشتى كه جواهرات و كالاهاى تجارى بود، قرار دادند و خودشان به كشتى ديگرى سوار شدند و كشتى‌ها را به حركت درآوردند. در اين هنگام خداوند متعال طوفانى بر آنان فرستاد و كشتى آنها را غرق نمود اما كشتى ديگرى كه زن در آن بود نجات يافت، تا اين‌كه به يكى از جزيره‌هاى دريا رسيد. زن كشتى را بست. سپس در جزيره گشت و به جست‌وجو پرداخت ناگاه به چشمه آبى و درخت ميوه‌دارى رسيد با خود گفت: از اين آب مى‌آشامم و از اين ميوه هم مى‌خورم و خداوند را در اين مكان پرستش مى‌كنم. در اين هنگام خداوند به يكى از پيامبران بنى اسرائيل وحى نمود كه نزد پادشاه برود و بگويد: (خداوند فرمود:) در يكى از جزيره‌هاى دريا آفريده‌اى از آفريدگان من است؛ اينك تو و مردم كشورت خارج شويد و به نزد اين آفريدۀ من برسيد و در حضور او به گناهان خود اقرار كنيد. سپس از اين آفريده بخواهيد كه شما را ببخشد. پس اگر شما را بخشيد من نيز شما را مى‌بخشايم. پادشاه با مردم خود به آن جزيره رفتند. و در آنجا زنى را ديدند. پادشاه نزد آن زن رفت و به او گفت: روزى قاضى نزد من آمد و به من خبر داد كه همسر برادرش زنا داده است. من به قاضى دستور دادم كه او را سنگسار كند. امّا قاضى بر اين كار شاهدى نزد من نياورده بود. بيم آن دارم كه بر كارى اقدام کنم كه براى من جايز نبود. از اين‌رو دوست دارم كه براى من آمرزش بخواهى. زن گفت: خداوند تو را بيامرزد! بنشين. سپس شوهر زن آمد - در حالى كه همسرش را نمى‌شناخت - و گفت: من زنى داشتم و فضيلت و خوبى‌اش چنين و چنان بود و از او تعريف و تمجيد نمود. روزى من از نزد او رفتم در حالى كه او از اين كار رضايت نداشت. برادرم را به جاى خود براى او گماشتم. هنگامى كه بازگشتم در خصوص همسرم پرس‌وجو نمودم. برادرم به من اطّلاع داد كه او زنا نمود پس او را سنگسار نموده است. اكنون من بيم دارم كه زندگى همسرم را تباه كرده باشم، پس براى من طلب آمرزش كن. زن گفت: خداوند تو را بيامرزد! بنشين. پس او را كنار پادشاه نشانيد. سپس قاضى آمد و گفت: برادرم همسرى داشت. من به او علاقمند شدم، او را به زنا فراخواندم، امّا او خوددارى نمود. پس به پادشاه خبر دادم كه او زنا داده است و پادشاه به من فرمان داد او را سنگسار نمايم. من نيز همسر برادرم را سنگسار كردم. در حالى كه من عليه او دروغ گفته بودم؛ پس براى من استغفار كن. زن گفت: خداوند تو را بيامرزد! سپس رو نمود به شوهرش و گفت: گوش كن! آن‌گاه مرد راهب آمد و قصّۀ خود را بازگو كرد و گفت: من آن زن را شب هنگام بيرون نمودم. اكنون بيم دارم كه حيوان درنده‌اى به او برخورد كرده و او را كشته باشد. زن گفت: خداوند تو را بيامرزد! بنشين. سپس وكيل راهب آمد و داستان خود را بازگو نمود. زن به مرد راهب گفت: گوش كن! خداوند تو را بيامرزد! آن‌گاه مرد به دار آويخته آمد و ماجراى خود را تعريف نمود. زن گفت: خداوند از تو درنگذرد!! سپس رو نمود به همسرش و گفت: من همسر تو هستم! و هرچه كه شنيدى ماجراى من است. اينك من نيازى به مردان ندارم، دوست دارم كه اين كشتى و آن‌چه را كه در آن است بردارى و مرا آزاد كنى (و طلاق دهى) تا خداوند را در اين جزيره عبادت كنم. زيرا ديدى چه مشكلاتى از مردان به من رسيده است. شوهرش طبق درخواست زن عمل نمود و كشتى و آن‌چه را كه در آن بود برداشت و زن را آزاد نمود و پادشاه و مردم كشورش نيز به ديار خود بازگشتند.
امام صادق: علل الشرایع / ترجمه ذهنى تهرانى: ج ۱، ص۹۶۱ و در حديث وارد شد: وقتى ميّت را به طرف قبر آوردى او را ناگهان داخل قبر مگذار و بدين وسيله قبر و ورود را بر ميّت دشوار و سخت مگردان، چه آن كه قبر هول و وحشت‌هاى عظيمى دارد و پناه ببر از وحشت روز قيامت، بارى ميّت را نزديك و كنار قبر زمين بگذار و مقدارى صبر كن سپس آن را اندكى جلو ببر و باز مقدارى صبر كن تا ميّت براى داخل شدن به قبر آماده شود و پس از آن ميّت را به كنار قبر جلوتر بياور.
زاد المعاد / ترجمه موسوی: ج ۱، ص۵۲۷ به سند معتبر منقول است از صفوان جمال كه گفت مولاى من حضرت صادق عليه السّلام به من گفت: در زيارت اربعين كه زيارت مى‌كنى در هنگامى كه روز بلند شده باشد و چنين مى‌گويى: سلام بر ولى خدا و حبيب خاص خدا!سلام بر دوست‌دار و محبوب و برگزيدۀ خدا!سلام بر بندۀ خالص فرزند بندۀ خالص خدا!سلام بر حسين مظلوم شهيد راه خدا! سلام بر آن اسير غم و اندوه و مصايب سخت عالم و كشتۀ آب چشمان. پروردگارا من گواهى مى‌دهم كه آن حضرت ولى تو و فرزند ولى تو و برگزيدۀ تو و فرزند برگزيدۀ توست كه به لطف و كرمت رستگار شد،او را به فيض شهادت گرامى داشتى و به سعادت مخصوص گردانيدى و به پاكى نسل برگزيدى و او را امام بزرگى از بزرگان عالم و پيشوايى از پيشوايان الهى جهان قرار دادى و مدافع از اسلام مقرر داشتى و ميراث تمام پيمبران را به او عطا كردى و او را از جانشينان پيغمبر و حجت خود بر خلق گردانيدى.او هم در اتمام حجت بر خلق هرعذرى را از امت رفع كرد و اندرز و امت را با عطوفت و مهربانى نصيحت كرد و خون پاكش را در راه تو به خاك ريخت تا بندگانت را از جهالت و حسرت و گمراهى نجات دهد و مردمى كه مغرور دنيا شدند و بهرۀ آخرتشان را به متاع ناچيز پست دنيا فروختند و ظلم و جور كردند و در پيروى هواى نفس هلاك شدند و تو را و پيغمبرت را به خشم و غضب آوردند و از آن بندگانت كه از اهل شقاق و نفاق و دشمنى با تو بودند پيروى كردند در صورتى كه آنها حامل بار سنگين گناه و معاصى و مستوجب آتش دوزخ بودند. پس اين امام بزرگوار با آن ستمكاران در راه تو جهاد كرد و به اخلاص كامل صبر و تحمل نمود و مشقت بسيار كشيد تا آنجا كه در راه طاعتت خون پاكش به خاك ريخت و هتك حرمت خاندان پاكش را مباح شمردند. پروردگارا!تو آن قوم ستمكار ظالم را لعن شديد كن و به عذاب سخت دردناك معذب ساز سلام بر تو اى فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله، سلام بر تو اى فرزند سيد اوليا و اوصياى پيغمبر خدا، گواهى مى‌دهم كه تو امين وحى خدايى و فرزند امين حق،همۀ عمر با سعادت در جهان زيستى و با ثناى حق درگذشتى و از دنيا رحلت كردى و مظلوم و شهيد راه حق گشتى و باز گواهى مى‌دهم كه خداى متعال وعده‌اى كه به تو داده است به آن البته وفا كند و آنان‌كه تو را خوار و مضطر گذاشتند همه را هلاك سازد و قاتلانت را عذاب سخت چشاند و باز گواهى مى‌دهم كه تو به عهد خدا وفا كردى و در راه خدا همۀ عمر جهاد كردى تا هنگام رحلتت فرا رسيد. پس خدا لعنت كند آنان‌كه تو را كشتند و يا دربارۀ تو ظلم و ستم كردند و باز خدا لعنت كند آن كس را كه چون قتل تو و ظلم بر تو را شنيد راضى و خوشنود گشت. پروردگارا من تو را گواه مى‌گيرم كه من دوست هستم با كسى كه آن حضرت را دوست بدارد و دشمن با دشمنان او. پدر و مادرم فداى تو اى فرزند رسول خدا!گواهى مى‌دهم كه تو نورى در اصلاب پدران عالى رتبه و ارحام مادران پاك طينت بودى و انجاس جاهليت تو را آلوده نساخت و جامه‌هاى تيرۀ ظلمانى اعصار جاهليت تو را نپوشانيد. و باز گواهى مى‌دهم كه تو محققا از اركان دين خدا و اصل و اساس آيين مسلمين و پناه و نگهبان اهل ايمانى و باز گواهى مى‌دهم كه تويى محققا پيشواى نيكوكار با تقواى پسنديده صفات پاك و پاكيزه ذات و هدايت‌كنندۀ خلق و هدايت‌يافته به حق و باز گواهى مى‌دهم كه امامان از فرزندان تواند،همه با روح تقوى و راهنماى طريق حق و رشتۀ محكم ايمان خلق و حجت خدايند بر تمام اهل دنيا و شهادت مى‌دهم كه من به امامت و حقانيت شما ايمان و به رجعت شما يقين دارم و در شريعت‌هاى آيين و نهايت كارم و قلبم تسليم قلب پاك شما و همۀ كارم پيرو امر شماست و يارى‌ام تا خدا اذن دهد براى شما مهياست، پس البته با شما هستم نه با دشمنان شما. درود خدا بر شما و بر جسم و جان پاك شما باد و درود خدا بر شما باد بر حاضر و غايب شما و بر ظاهر و باطن.شما باد اى پروردگار عالميان! اين دعاى مرا اجابت فرما. و دو ركعت نماز مى‌كنى و هردعا كه خواهى مى‌كنى و برمى‌گردى.
ترجمه فروع کافی: ج ۱، ص۱۸۲ ۶ - عبد الرحمان بن كثير گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: روزى امير مؤمنان على عليه السّلام نشست و فرزندش محمّد نيز با او بود. حضرت به فرزندش فرمود: اى محمّد! ظرفى آب بياور. او هم آورد. حضرت با دست راست خويش بر روى دست چپش آب ريخت، سپس فرمود: «الحمد للّه الذي جعل الماء طهورا و لم يجعله نجسا»؛ «حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه آب را پاك و پاك‌كننده قرار داد و آن را نجس قرار نداد». سپس تطهير نموده، فرمود: «اللهم حصّن فرجي و اعفه و استر عورتي و حرّمها على النّار»؛ «خدايا! عورت مرا از حرام نگاه‌دار و پاكدامنش گردان و آن را بپوشان و آتش را بر آن حرام كن». سپس حضرتش: استنشاق نمود و فرمود: «اللهم لا تحرّم عليّ‌ ريح الجنّة و اجعلني ممّن يشمّ‌ ريحها و طيبها و ريحانها»؛ «خدايا! بوى بهشت را بر من حرام نگردان و مرا از كسانى قرار ده كه بو و عطر آن و گياهان خوشبوى آن را استشمام مى‌كنند». سپس آب در دهان گردانيد و فرمود: «اللهم انطق لساني بذكرك و اجعلني ممّن ترضى عنه»؛ «خدايا! زبانم را به ياد خودت گويا گردان و مرا از كسانى قرار ده كه از ايشان خوشنود هستى». سپس صورت خود را شست و فرمود: «اللهم بيّض وجهي يوم تسوّد فيه الوجوه و لا تسوّد وجهي يوم تبيّض فيه الوجوه»؛ «خداوندا! روزى كه صورت‌ها در آن سياه مى‌گردد، صورت مرا سفيد گردان و روزى كه صورت‌ها در آن سفيد مى‌گردد، صورت مرا سياه مگردان». سپس دست راست خود را شست و فرمود: «اللهم اعطني كتابي بيميني و الخلد بيساري»؛ «خداوندا! نامۀ عمل مرا به دست راستم و جاودانگى ابدى را به دست چپم ده». سپس دست چپ خود را شست و فرمود: «اللهم لا تعطني كتابي بشمالي و لا تجعلها مغلولة إلى عنقي و اعوذ بك من مقطّعات النيران»؛ «خدايا! نامه عمل مرا به دست چپم مده و آن را بر گردنم مبند و به تو پناه مى‌برم از لباس‌هاى آتشين». پس از آن سر خود را مسح نمود و فرمود: «اللهم غشّني برحمتك و بركاتك و عفوك»؛ «خدايا! مرا با رحمت، بركات و عفو خويش فرا گير» سپس دو پاى خود را مسح نموده فرمود: «اللهم ثبّت قدمي على الصراط‍‌ يوم تزّل فيه الأقدام و اجعل سعيي فيما يرضيك عنّي»؛ «خداوندا! قدم‌هاى مرا بر صراط‍‌ در آن روزى كه قدم‌ها بر آن مى‌لغزد، ثابت و استوار كن، و سعى و كوشش مرا در آن چيزى قرار ده كه تو را از من خشنود و راضى مى‌سازد». سپس حضرتش رو به محمّد نمود و فرمود: اى محمّد! هر كس همان‌طور كه من وضو گرفتم، وضو بگيرد و همانند گفتار مرا بگويد، خداوند از هر قطره وضوى او فرشته‌اى خلق مى‌كند كه او را تقديس و تسبيح نموده، تكبير و «لا اله الا اللّه» گويند و ثواب آن را براى آن شخص مى‌نويسد.
ترجمه فروع کافی: ج ۱، ص۳۰۲ ۲ - ابو بصير گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: هرگاه زبان شخص در حال مرگ بسته شود و از سخن گفتن باز ماند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و آن كس را كه خدا خواهد (امير مؤمنان على عليه السّلام) نزد او آيند. رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در طرف راست او مى‌نشيند و ديگرى در طرف چپش. آن‌گاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى‌فرمايد: آن‌چه را كه اميد داشتى، در پيش روى توست و از آن‌چه كه مى‌ترسيدى، ايمن گشته‌اى. سپس درى از درهاى بهشت براى او گشوده مى‌شود و مى‌فرمايد: اين منزل تو در بهشت است. اگر بخواهى تو را به دنيا باز گردانيم و براى تو در آن، طلا و نقره خواهد بود. ميّت مى‌گويد: مرا حاجتى در دنيا نيست. در اين هنگام رنگش سفيد شده، عرق مرگ بر پيشانى‌اش مى‌نشيند و لب‌هايش جمع و بينى‌اش كشيده مى‌شود و از چشم چپش اشك مى‌ريزد. پس هر كدام از اين نشانه‌ها را كه ديدى بر تو كافى است كه به اين ماجرا پى ببرى. و آن‌گاه كه جان از بدن بيرون مى‌رود، همان دو پيشنهاد دوباره بر او عرضه مى‌شود و باز هم او جهان آخرت را برمى‌گزيند. پس او را غسل مى‌دهند، در جمع كسانى كه او را غسل مى‌دهند و او را (از پهلويى به پهلويى) مى‌گردانند، در جمع كسانى كه او را مى‌گردانند. پس هرگاه در كفن‌هاى خود قرار مى‌گيرد و بر تابوتش مى‌گذارند، روح او خارج شده، در پيش روى مردمى كه او را تشييع مى‌كنند، راه مى‌رود، و ارواح مؤمنان وى را ملاقات مى‌كنند، به او سلام مى‌دهند و او را به نعمت‌هايى كه خداوند متعال برايش مهيّا كرده است، بشارت مى‌دهند، و چون در قبرش نهاده مى‌شود، روح وى تا بالاى رانش بازگردانده مى‌شود، سپس از آن‌چه مى‌داند از او سؤال مى‌شود. پس چون پاسخ مى‌دهد، آن درى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به او نشان داده بود، برايش بازگردد و نور، روشنايى، خنكى و بوى خوش بهشت او را فرا گيرد. ابو بصير گويد: گفتم: قربانت گردم! پس فشار قبر در كجاست‌؟ فرمود: هيهات! هرگز براى مؤمنان چيزى از آن فشار نيست. به خدا سوگند! اين زمين به زمين ديگر افتخار مى‌كند و مى‌گويد: بر روى من مؤمنى قدم گذارد، ولى بر روى تو مؤمنى گام ننهاد، و زمين به او مى‌گويد: به خدا سوگند! در حالى كه بر روى من راه مى‌رفتى تو را دوست مى‌داشتم و هنگامى كه تو در را دربرگيرم، خواهى ديد كه با تو به نيكى رفتار خواهم كرد. پس به اندازۀ ديد چشم، زمين (قبر) برايش وسعت مى‌يابد.
کشف الغمة / ترجمه زواره ای: ج ۲، ص۲۹۳ و مرويست از أبى الطفيل عامر بن واثله كه على بن حسين (عليه السّلام) چون اين آيت را تلاوت ميفرمود كه « يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ‌ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ‌ وَ كُونُوا مَعَ‌ اَلصّٰادِقِينَ‌ »ميگفت كه اللهم ارفعنى في اعلا درجات هذه الندبة، و أعنى بعزم الارادة، و هبنى حسن المستعقب من نفسى، و خذنى منها حتى تتجرد خواطر الدنيا عن قلبى من برد خشيتى منك، و ارزقنى قلبا و لسانا يتجاريان في ذم الدنيا، و حسن التجا في منها حتى لا اقول الا صدقت، و ارنى مصاديق اجابتك بحسن توفيقك حتى اكون في كل حال حيث اردت. يعنى بار خدايا بلند گردان مرا در بلندترين درجات اين ندبه، و يارى فرما مرا بعزم و قصد ارادت، و ببخش مرا نيكى عقاب و عتاب را از نفس من، و بستان مرا از آن نفس تا مجرد شود خواطر دنيا از دل من از خنكى خشيت و ترس من از تو، و روزى كن مرا دل و زبانى كه متجارى و روان باشند درذم دنيا، و بنكوئى پهلو خالى گردان از آن تا نگويم الا كه راست گويم، و بنماى مرا مصاديق اجابت خود را بحسن توفيق خودت تا باشم در هر حال هر جا كه تو خواهى مؤلف رحمه الله ميفرمايد بعضى از شعرا بعضى از كلام بلاغت انتظام آن حضرت را بطريق نظم ادا نموده‌اند و آن اينست: فقد قرعت بى باب فضلك فاقة سنان نال قلبى فتوقها يعنى بدرستى كه هر گاه كه زد بسبب من در فضل و رحمت ترا محتاج درماندۀ بحد سنان افتقار ميرساند دل مرا گشادگى آن باب رحمت كه هميشه باز است. يعنى و هر كدام از محن گوناگون دهر را ملاقات كرده‌ام از نكبت و وجع و الم آن را كشيده‌ام و جام مالا مال تلخى پياپى آن را چشيده‌ام و هن المنايا اى واد سلكته طريقى او على طريقها ايشان مرگهااند بهر وادى كه سلوك ميكنم بر اوست راه من يا بر منست راه او كه از آن گزير و گريز ندارم فقد ادبتنى بانقطاع و فرقة#و او مضر لى في كل افق بروقها يعنى پس بدرستى كه تو تعليم و تاديب ميكنى مرا بانقطاع و فرقت دنيا (كذا في النسختين لكن الظاهر: تأديب كرد دنيا مرا بانقطاع و فرقت خود «م») و ميدرخشد از براى من از هر افق برقهاى او فما عيشة الا نزيد مرارة#و لا ضيقة الا و يزداد ضيقها يعنى هيچ زنده‌گانى نيست در دنيا الا كه زياده ميكند تلخى را و هيچ تنگى نيست در او مگر كه افزونست تنگى او، غرض كه محنت و تلخى و تنگى او در ترقى استيعنى و مى‌اندازد قساوات و سختيهاى دلها را بأس و شدت ايشان (باسهام خود ظ‍‌ «م») و آتش فراقش ظاهر نميشود سوختگى او. و كم عالم افنت فلم تبك شجوه#و لا بدان تفنى سريعا لحوقها يعنى و بسا عالمى را كه فانى ساخت پس تو نگريستى (پس او نگريست ظ‍‌ «م») الم و حزن او را و ناچار كه فانى شود بسرعت لحوق او كه ناپايدار است. فتلك مغانيهم و هذى قبورهم اعصارها و حريقها يعنى پس اين مواضع و منازل ايشانست و اينست قبور ايشان كه ايشان آن منازل را گذاشته‌اند و سر در نقاب خاك كشيده و بميراث گرفته‌اند اهل اعصار و قرون و حريق آن كشته‌اند و بجاى ايشان نشسته‌اند. و سوگند ياد ميكنم كه باقى نميگذارد روزگار بشاشت و خوشحالى و نه سعى و اجتهاد را در امور مگر كه بسرعت ميبرد خوشى و شادى را سوى انهم كانوا فبانوا و اننى جدد قصد سريعا لحوقها غير آنكه ايشان ميباشند در زمين و بنا ميكنند بر آن عمارات را و بدرستى كه من بر زمينى جاى گرفته‌ام سخت كه همه را لحوق بآنجا خواهد بود بشتاب هر چه تمامتر و هل هى الا لوعة من ورائها قاتل او حتف نفس يسوقها يعنى و نيست دنيا مگر سوزش و الم كه در پيش خود گرد آورده كار او كشندگى است يا هلاك‌كنندگى نفس وقتى كه بجانب خود ميراند و ميل ميدهد بچيزهاى فريبنده چون بدام آورد ميكشد. و ان ابكهم اجرض و كيف تجلدى#و في القلب منى لوعة لا اطيقها اگر بگريم ايشان را بغصۀ كه دارم و چگونه باشد حال آنكه در دل من سوزشى است كه طاقت آن ندارم.پس اگر باز گردد اين روزگار همچو عهد خودش بيند اهل آن را در صورتى كه آن را صفاى و آبروى نمانده حيارى و ليل القوم داج نجومه لا تجرى بطىء خفوقها يعنى قوم را حيرانى و سرگردانى است و حال آنكه شب قوم تيره گشته ستارهاى او محو شده كه حركت نميتوانند كرد و بطىء و كند گشته حركات آنها پس اين شبى است ظلمانى كه راه بجائى نميتوان بردن، اكنون نور معرفت الهى و محبت حضرت رسول و آل هدايت انتباهى مى‌بايد كه راه نمايد و اين كس را از شبهات ظلمانى بيرون برد.