KayhanNews75979710412149535085256.pdf
12.81M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۵ محرم ۱۴۴۴
۳ آگوست ۲۰۲۲
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت چهلم
قسمت آخر
محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچ کس نمی تواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(ع) را بگیرد...
شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد اما روضه همچنان بر پاست...
از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل! چون باید تمام پروتکل ها را رعایت می کردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و...
شب اول بود و دل بی قرار...
بی قرار حسینیه ...
حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان...
در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود!
لباس مشکی بچه ها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود...
زینب می گفت: دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمی شد خالی گذاشت! حالا که بعضی ها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه می توانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمی رفتند!
اینجاست تفاوت آدم ها دیده می شود و اینکه برای هر کس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است...
عملاً مریم روضه های محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هرشبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!!
براستی که دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا می شود...
وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم!
ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد...
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند...
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند...
ما مدعیان صف اول بودیم...
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود: شهیده مریم رحیمی...
آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی...
دلم پیشوندی قبل از اسمم می خواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده....
شهیده همان آرزوی دیرینه ی من! اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش می افتم که می گفت: وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت می کرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد....
و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت...
زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:مریم رفت.. #مثل_یک_مرد...
نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد!
مریم....مقدس... وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند...
مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از شهید آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند! چادرم را محکم تر می گیرم و نفس عمیقی زیر ماسک می کشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه می کند و با خودم زمزمه می کنم: آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ...
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🔥 تنها میان داعش 🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد.
زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید.
سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» ❗
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!»
و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود
اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#فرزندپروری
#سیره_امام_حسین_علیهالسلام
💠زندگی به سبک امام حسین علیهالسلام:
◀️ تشویق در برابر کار خوب:
🔅تشویق بهجا و متناسب با فعالیت انجامشده، به ایجاد انگیزه در فرد منجر شده، به تکرار و تقویت رفتار میانجامد.
♦️امام سجاد (ع) فرمود: من به بیماری شدیدی مبتلا شدم. پدرم بر بالینم آمد و فرمود: چه خواسته ای داری؟ عرض کردم: دوست دارم از کسانی باشم که درباره آنچه خداوند برایم تدبیر کرده، چیزی نپرسم!
🔅پدرم در مقابل این جمله به من «احسنت» گفت و فرمود: تو مانند «ابراهیم خلیلی».
📚 بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۶۷، ح ۳۴
‼️امام حسین (ع) در مقابل پاسخ عارفانه و دلنشین فرزندش که بر اساس ظاهر حدیث، سن و سال چندانی هم نداشت. جمله «احسنت» را به کار برد و او را به ابراهیم خلیل تشبیه کرد.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۵۳)
مقاله بیستو یکم
#پژوهشهای_گیاهشناسی_اسرائیلیها_در_ایران
🖋قسمت دوم
🔹 دو سال پس از این دیدار، پدر و پسر پژوهشگر یک بار دیگر به ایران آمدند.
اینبار از بلندیهای زاگرس، شیراز، کرانههای دریای خزر، آذربایجان و خراسان دیدن کردند.
پژوهشهای ارزشمند آنان در بزرگترین رسانههای جهان بازتاب داشته و ماهنامه Israel Journal of Botany کارهای ارزندهی آنان را بارها ستوده است.
🔹 پروفسور میکائیل زهری در سال ۱۹۸۲ جان به جان آفرین سپرد.
پروفسور دانیل زهری پسر و همکار پروفسور میکائیل زهری بهدنبال پژوهشهای پیشین خویشتن و پدرش، سه بار دیگر از بیابانهای ایران دیدن کرد که بار پایانیاش چند ماه پیش از رویدادهای پائیز سال ۱۹۷۹ بود.
نامبرده هماکنون یکی از سرمایههای بزرگ جهان گیاهشناسی کویر در دانشگاههای اسرائیل و جهان است…
🔹 چکیدهی سخن اینکه؛ کارشناسان اسرائیلی بهویژه خانوادهی زهری تا آنجا که میتوانستند در پیشبرد زمینههای دانش گیاهشناسی در ایران کوتاهی نکردند. [!!]
یکی از کاربردهای ارزندهی پژوهش آنان آشنایی با گیاهانی بود که در برابر خشکی و لایههای نمک پایداری میکنند.
این گیاهان نه تنها در بیابانهای ایران، بلکه در بیابانهای اسرائیل نیز بومی میباشند…
◀️ پاورقی
🔹 خوانندگان عزیز توجه دارند که گویا اقدامات این پدر و پسر اسرائیلی حتی از نظر دستگاه امنیتی پهلوی هم مشکوک بوده، لذا مئیر عزری دست به دامان مقامات بالاتر میشود تا بتواند شرایط را برای فعالیت اینان تسهیل کند!!
🔹 این هشترودی، ظاهراً از کسانی است که سعید نفیسی بعد از ارتباط با مئیر عزری و دیدارش از اسرائیل، نام آنها را در اختیار عزری قرار داده بود تا عزری با آنان ارتباط برقرار کند!
عزری در بخش بیستویکم از کتابش مینویسد: «یکی از بهرههای نیکوی دیدار با نفیسی این بود که میتوانستم با چندی از دوستان وی نیز آشنا شوم.
او فهرستی از نام و نشان شایستهترین استادان دانشگاههای ایران و روزنامهنگاران را به من داد.
در بهار ۱۹۵۸ در دیداری با استادان گرانمایه هشترودی و علیاصغر آزاد سرپرست دبیرخانهی دانشگاه تهران، کوشیدم زمینه را برای گونهای همکاریهای دانشگاهی میان ایران و اسرائیل آماده کنم…
استاد هشترودی، رئیس دانشکده علوم دانشگاه تهران… در ژوئیه ۱۹۵۸ از اسرائیل دیدار کرد… روز شانزدهم ژوئیه ۱۹۵۸ که استاد هشترودی از بازدید اسرائیل به ایران بازگشت، در دیداری با دکتر کیهان دستیار سرپرست دانشگاه تهران درخواست نمود چند نفر از کارشناسان اسرائیلی به کنگرهای که برای بررسی بیابانها و زمینهای بایر خشک و بیبر در ماه اوت همان سال از سوی «یونسکو» در تهران برپا میشد، فراخوانده شوند.»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2438
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
مستند صوتی شنود - 15.mp3
18.32M
🎙 مستند صوتی شنود،
قسمت ۱۵
(تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران)
هرشب در "سالن مطالعه محله زینبیه"
🔺 تجربهگر #کتاب_شنود در پی حذف برخی قسمتها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته است و استاد امینیخواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان میدارد.
مروری بر نکات جلسه پانزدهم:
🔻 از بچگی عاشق این بودم که فرشته ها را ببینم.
🔻 دوست داشتم شیاطین را نیز ببینم
🔻 فهمیدم که نباید با شیطان صحبت می کردم
🔻 سه واقعه از آینده دیدم
🔻 همه کشورها تسلیم آمریکا بودند به غیر از چندتا
🔻 خبر عجیبی که مطابق با رویای من بود
🔻 پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود
🔻 مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد
🔻 دیدم جنگی در ایران روی می داد
🔻 مردم کاملا بی خیال نسبت به جنگ
🔻 هیچ کس به حرفم گوش نمی داد
🔻 افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند
🔻 عالم میکروب ها
🔻 ویروس های حیوانی، که در انسان ها جواب می دهد
🔻 چه طور فهمیدم که همسرم از دنیا می رود.
🔻 انقطاعی که نشان از مرگ داشت
#مستند_صوتی_شنود
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نامههای ماریه | قسمت دوم
▪️ماریه امروز هم با کمک کبوترش گندم از کاروان عاشورا برامون نامه فرستاده. این دختر کوچولو توی نامه دومش کلی برامون حرف زده؛ از آقای امام حسین که دوست نداره زیر بار حرف زور یزید بره تا همبازی شدن با رقیه کوچولو و علی اصغر شش ماهه
✍️ نویسنده: حامد عسکری
https://eitaa.com/salonemotalee