eitaa logo
سالن مطالعه
210 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم، 💥 شرح ماجرای دوات و قلم 🔹بنابر منابع تاریخی و روایی، هنگامی‌که پیامبر اسلام (ص) در آخرین روزهای حیات خود در بستر بیماری بود، قلم و دواتی خواست تا سفارشی بنویسد که مانع گمراهی مسلمانان پس از خود شود. 🔹این خواسته، با مخالفت یکی از حاضران مواجه شد و وصیت پیامبر (ص) ناگفته ماند. یکی از حاضران گفت: «پیامبر هذیان می‌گوید و کتاب خدا ما را بس است»!! سپس میان اصحاب افتاد. پیامبر (ص) نیز با مشاهدهٔ اختلاف اصحاب از آنان خواست از نزد او بروند. 🔹بیشتر منابع شخص مخالفت‌کننده با پیامبر (ص) را، معرفی کرده‌اند، اما برخی منابع نام وی را سانسور کرده‌اند. 🔹بنابر نظر علمای شیعه، پیامبر (ص) می‌خواست با حدیث دوات بر امام علی (ع) پس از خود تأکید کند. اما برخی از حاضران به این امر پی بردند و مانع آن شدند. 🔹خود خلیفهٔ دوم نیز در گفت‌وگویی که میان او و ابن‌عباس نقل شده، تصریح می‌کند که: پیامبر (ص) در بیماری‌اش می‌خواسته نام علی (ع) را برای پس از خویش به زبان بیاورد ولی من از روی دل‌سوزی نسبت به اسلام و حفظ آن، مانع شدم!!! 🔹بر اساس نقل ابن‌عباس که در آمده است این واقعه در روز پنج‌شنبه رخ داده است و به همین مناسبت آن را رزیهٔ یوم الخمیس یا می‌خوانند. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" قسمت دوازدهم ◀️ ۴ با احترام به اقوال همه‌ی مفسّران عالی‌مقام، ۳ نکته در قسمت قبل عرض شد. اما نکته چهارم: 👈 رابعاً: به استناد آیه‌ی مبارکه‌ی: «قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ (۱۵) گفت: من چیزی که آنها ندیدند، دیدم و از جای پای فرشته‌ی مرسل، کفی برگرفتم و آن را در قالب گوساله انداختم که ضمیرم برای من چنین جلوه‌گر ساخت.» سامری می‌گوید: وقتی وارد دریا شدیم، چیزی را مشاهده کردم که بنی‌اسرائیل ندیدند، جبرئیل (ع) را در حالی‌که خاک زیر پایش حرکت می‌کرد که از جای قدم او، به زمین روح دمیده می‌شد و مقداری از آن خاک را برداشتم. 🔹 مراد از «بَصَر» در «بَصُرْتُ» دیدن با چشم ظاهر نیست. در «مفردات راغب» آمده است: "جمله «بَصُرْتُ به» معمولاً در «بصیرت» به‌معنای فهمیدن که جمع آن «بصائر» است، به‌کار می‌رود، نه در «بَصَر» به‌معنای چشم که جمع آن «ابصار» است." (۱۶) 🔹می‌توان نتیجه گرفت که: به استناد آیات قرآنی، چنان‌چه پس از این خواهیم دید، سامری از بصیرت و علومی افزون بر دانش عادی برخوردار بود و از میان مردم، از اعتبار و مقام دانشمندی سود می‌برد. (۱۷) همین بصیرت وی موجب بود تا بتواند از مسائل فرامادّی آگاهی یابد و اگر ادعای وی را به استناد پاره‌ای از منابع مبنی بر رؤیت حضرت جبرئیل (ع)، ادعایی صرف و دروغ نشمریم، می‌توان گفت که وی از مقامی برخوردار بوده که می‌توانسته است موجودات فرامادّی را ببیند و از عناصر و موادی به‌طور خاص بهره گیرد یا تصرّفاتی خاص داشته باشد. از این‌رو می‌گوید: من چیزی را دیدم که بنی اسرائیل ندیدند. (۱۸) 🔹شاید اگر نگوییم که او در صنعت مجسّمه‌سازی ماهر بود و توانایی قالب‌سازی و ریخته‌گری داشته است (۱۹) و از راه همین صنعت و توانایی توانسته بود، مجسّمه‌ی گوساله را بسازد و ملّتی را چهل شبانه‌روز به گمراهی بکشد و آنان را به عبادت گوساله‌ای دست‌ساخته وادار سازد، باید بگوییم که این ساخت و ساز نیز به شیوه‌ی غیرعادی و غیرمعمولی انجام شده است و او از راه تصرّفات غیرمادی و نیروهایی که داشت، توانسته بود مجسّمه‌ای زیبا از زر سرخ و ناب بسازد که از ویژگی‌هایی چون بیرون‌دادنِ صدا برخوردار بود. 🔹مرحوم علامه طباطبایی، داستان سامری را از «تفسیر قمی»، چنین نقل می‌کند: وقتی حضرت موسی (ع) برای گرفتن تورات و الواح به کوه طور رفت و در موعد مقرر برنگشت، بنی‌اسرائیل با فریب ابلیس سر به طغیان نهادند و خواستند جانشین او، هارون را بکشند، در این میان، ابلیس به‌صورت مردی نزد ایشان آمد و گفت: «موسی فرار کرده و دیگر برنمی‌گردد.» برای آن‌که بدون خدا نمانید، زیورهایتان را جمع کنید تا برایتان معبودی بسازم که عبادتش کنید. سامری با خاکی که از زیر پای اسب جبرئیل برداشته و آن را مایه‌ی مباهات خویش می‌دانست، گوساله‌ای از طلا ساخت و آن خاک را در آن ریخت، گوساله به صدا در آمد و بنی‌اسرائیل در برابر آن به سجده افتادند عدد آنهایی که به سجده افتادند، هفتاد هزار نفر بود… (۲۰) 🔹سامری دارای توانایی ویژه (در علوم غریبه) بوده و چنان مراتبی را در این علوم طیّ کرده بوده که می‌توانسته شاهد برخی صورت‌های مجرّد یا استفاده از این دانش برای انجام عمل خارق‌العاده و جادویی باشد. 🔹همه‌ی کسانی که کمترین اطلاعی از علوم غریبه و شاخه و شعبه‌ی خاص علم تسخیرات داشته باشند، می‌دانند که تسخیر جنّ خبیث، ساده‌ترین عمل در این حرفه‌ی خفیّه است. جنّ تسخیر شده، بی‌آن‌که دیده شود، در کالبد مناسبی می‌تواند وارد شده و به فرمان تسخیرکننده عمل نماید. 🔹از این‌رو، سامری، از تعبیه‌ی هرگونه ابزار و لوله در شکم گوساله و قرار دادن آن مستغنی بوده است. چگونه می‌توان مردمانی مجرّب، چون بنی‌اسرائیل را با قرار دادن گوساله‌ای در معرض باد فریفت؟ خارق‌العاده و جذاب ساختن گوساله، چیزی شبیه معجزه‌ی رحمانی، تنها معبری بوده که می‌توانسته به رهزنیِ چشم و عقل، و تصرّف در چشم و عقل بنی‌اسرائیل بینجامد و سامری از این توانایی یعنی تصرّف جادویی برخوردار بوده است. 🔹نکته‌ی آخر آن‌که، سامری، به اذن الله، باعث فتنه و آزمایش بنی‌اسرائیل شده است. بدین معنی که، خداوند، بنی‌اسرائیل را مبتلای مکر خویش ساخت تا سره از ناسره بازشناخته شود و صالح و طالح معلوم گردند. هیچ‌یک از اقوام، قادر به فرار از این مکر و آزمون خداوندی نیستند و قطعاً، آزمون بنی‌اسرائیل می‌بایست نسبت به موقعیّت و شرایط تاریخی‌ای حادث می‌شد که در آن قرار داشتند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺❤️ ❤️🌺 🇮🇷قسمت یازدهم🇮🇷 ✒مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه! زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … - برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت … - خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … - برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود … بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بدن بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه؟! و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم .. ◀️ ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️✳️💪💪💪دفاع جانانه از زنان در برنامه من و تو ✅✅✅ واقعا دمش گرم 🏴 @salonemotalee
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🌹🏴 به‌مناسبت شهادت امام حسن(ع) 👈 کاری از: فطرس مدیا -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 🏴 @salonemotalee
✡🔥 🔥✡ ۸۷ 🖋 مقاله‌ی بیست و سوم: 🏴 فرضیه کالبدشکافانه در مورد راز مرگ [امام] حسن [ع] در قرن هفتم میلادی ▪️مسمومیت با کلراید جیوه 🖋نویسندگان: نیکول برک، میچل گولاس، سایروس رافت، علیار موسوی [۱] ◀️ چکیده راز یک مرگ مشکوک در قرون وسطی با استفاده از روش‌های علمی و حقوقی کالبدشکافانه معاصر بررسی شده است. 🔹به‌صورت کالبدشکافانه و با کمک‌گرفتن از منابع مکتوب مستند به اطلاعات شاهدان عینی در مورد حوادث تاریخی، مرگ [امام] حسن بن علی [ع] در ۴۵ سالگی که در سال ۶۶۹ میلادی رخ داد بررسی شده است. 🔹گزارش مربوط به مسمومیت فرد دیگری که همان زمان و در خانه‌ی ایشان زندگی می‌کرده و علایم مسمومیت مشابه اما غیرکشنده‌ای را تجربه کرده است، برای شروع تحلیل استفاده شده است. 🔹در پرتو اسناد باستانی (قرون وسطی) و با استفاده از واقعیات کانی‌شناختی، پزشکی و شیمیایی، این فرضیه مطرح شده که کالومل معدنی [۲] یا همان جیوه کلراید با فرمول Hg۲Cl۲ متعلق به یک ناحیه‌ی خاص در امپراتوری بیزانس (غرب ترکیه کنونی) عامل اصلی قتل [امام] حسن [علیه‌السلام] بوده است. ◀️ مقدمه 🔹یکی از مرگ‌های رازآلود قرون وسطی، مرگ [شهادت] حسن بن علی [علیه‌السلام] است. او که فرزند فاطمه [سلام‌الله‌علیها] دختر پیامبر اسلام بود در سال ۶۶۱ به‌عنوان جانشین مشروع پدرش علی بن ابی‌طالب (آخرین خلیفه‌ای که مورّخان عرب، آن را مشروع و به حق می‌دانند) معرفی شد. 🔹او در سال ۶۶۰ در مقابل رقیبش معاویة بن ابی‌سفیان که در همان سال در اورشلیم اعلام خلافت کرده بود کنار کشید و دلیل آن را نیز چنین بیان کرد: «من صلاح را در این می‌بینم که با او صلح کنم و بیعت نمایم چرا که بر این باورم هرچیزی که مانع از خون‌ریزی شود بهتر از چیزی است که باعث ریختن خون شود.» 🔹او هشت سال در عزلت در مدینه (عربستان کنونی) زندگی کرد و در ۶۶۹ میلادی در ۴۵ سالگی رحلت کرد. این ادعا را که حسن بن علی [ع] به‌صورت عادی رحلت کرده است همه‌ی کارشناسان تاریخ اسلام رد نکرده‌اند، اما به‌صورت کلی متکلمین مسلمان بر این باورند که مرگ [شهادت] وی در اثر یک اقدام منجر به مسمومیت صورت گرفته است. 🔹با توجه به در دسترس نبودن اطلاعات مربوط به کالبدشکافی، اسناد تاریخی تنها شواهد موجود برای بررسی علمیِ مواردی همچون موردِ مرگ [شهادت] حسن بن علی [ع] هستند. 🔹چند نمونه از متون تاریخی از جمله متنی که در ادامه می‌آید می‌گویند که وقتی حسن بن علی [ع] در بستر مرگ [شهادت] بود برادر کوچکترش [امام] حسین [ع] از وی خواست که عامل مسمومیتش را شناسایی نماید اما او از این کار امتناع کرد (چرا که نمی‌خواست یک بی‌گناه به غلط متهم یا کشته شود): «شاید او [فرد مسموم‌کننده] واقعاً آن فردی نباشد که من به وی شک دارم و از این رو نمی‌خواهم فردی بی‌گناه به‌خاطر من کشته شود.» 🔹با این حال متون زیر به دو مورد هم‌زمانِ اقدام به مسمومیت اشاره می‌کنند که علیه حسن بن علی [ع] و فردی دیگر که زنده ماند صورت گرفته است: «جعده دختر اشعث بن قیس کندی، حسن بن علی (سلام الله علیها) و کنیز آزادشده‌ی وی را مسموم کرد. کنیز سم را استفراغ کرد اما حسن آن را در معده‌ی خود نگه داشت. به همین خاطر در اثر سم از پا درآمد و وفات کرد.» 🔹این متن می‌گوید کنیز آزادشده‌ی [امام] حسن [ع] که او هم مسموم شده بوده است سم را استفراغ کرده و زنده مانده است. این یعنی این کنیز می‌تواند شاهدی کالبدشکافانه برای بررسی قتل حسن بن علی [ع] باشد. اما آیا گزارشی تاریخی وجود دارد که توصیفی کیفی از ماهیت این سم ارائه کرده و منجر به ارائه‌ی فرضیه‌ای کالبدشکافانه در رابطه با قتل حسن بن علی [ع] شود؟ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3512 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 شرح حدیثی از پیامبر اعظم صلی‌الله‌علیه‌وآله درباره مؤمنانی که مرتبه‌شان از صحابه بالاتر است مطرح شده در ابتدای جلسه درس خارج فقه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای. ۱۳۹۸/۱۰/۰۱ 🔸🌺🔸-------------- 📚 @salonemotalee
جلسه آقا با فعالین عرصه حجاب و عفاف.docx
حجم: 230.2K
♨️گزارش کامل منتشره از جلسه خاص مقام معظم رهبری با فعالان حوزه حجاب 🔻ما از حجاب مطلقاً یک قدم هم عقب‌نشینی نداریم 🔻«اعتقادم این است، مسئله حجاب و عفاف، مسئله بسیار مهمی است» 🔻«ما می‌گوییم فیلم‌هایی که مروج حجاب است را درست کنید در حالی که گزارش جشنواره فجر را برای من آوردند، دیدم فیلم‌هایی مورد تشویق قرار گرفته است که ضد خانواده و ضد عفت است» 🔻«در مساله حجاب عقب‌نشینی نکنید، اگر عقب‌نشینی کنید، حکم الهی نقض می‌شود» 🔻«حجاب و عفاف قهراً شکل برجسته‌ای پیدا می‌کند و به شکل نماد در‌می‌آید و اختیاری هم نیست» 🔻«نمی‌توانیم این مساله را در اعداد مسائل دیگر قرار دهیم. بالاتر از آنهاست. من مساله را این‌طور می‌فهمم» 🔻«من قبول نمی‌کنم بعضی در مورد مساله حجاب دچار تردید شده باشند. جامعه زنان به طور وسیع از حجاب ابا ندارند» 🔻«یک جریان مخالف نظام اسلامی و اسلام برای ایجاد فساد اخلاقی و فساد جنسی کار می کند» 🔻«اگر حجاب به این شکل در کشور ما الزامی و قانونی وجود نداشته باشد، مطمئن باشید وضع حجاب در این کشور از همه کشورهای دیگه من جمله ترکیه بدتر خواهد.» 🔺«ما سر کار آمدیم ببینیم حکم خدا چیست و به آن عمل کنیم. حالا در جامعه جوی ایجاد شده از حکم خدا عقب‌نشینی کنیم؟ ما باید رضای الهی را تعقیب کنیم...اگر امام رضوان الله علیه حجاب را اجباری نمی‌کردند، جوانان ما به جبهه نمی‌رفتند...این همه زن مومنه پشت جبهه نبود. این همه تلاش عظیم سیاسی که زنان ما انجام می‌دهند نبود.» •┈••✾☘️🕊☘️✾••┈• 🏴 @salonemotalee
🌺❤️ ❤️🌺 🇮🇷قسمت دوازدهم🇮🇷 ✒مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد. یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی به من انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت: - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه، دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم... ◀️ادامه دارد... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۱۲ قرآن کریم