eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صدم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/348 ✒سه شنبه بیستم شهریور ۱۳۶۹ رمادیه - اردوگاه ۱۳ امروز، اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحان سراغشان رفت نامه‌ای به یکی از ان‌ها داد. بازرسان که رفتند، نگهبان‌ها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. دژبان‌ها می‌خواستند بدانند در نامه‌اش چه نوشته است. اسیر مجروح که حسن نام داشت از بچه‌های اردوگاه ۱۸ بعقوبه بود. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبان‌ها رفتند، حقیقت را به ما گفت به او گفتم: «نباید جلوی عراقی‌ها به صلیب سرخی‌ها نامه می‌دادی» گفت: راهی نداشتم؛ موضوع مهم بود. باید قضیه را برایشان می‌نوشتم. حسن که بچه باغیرتی بود. قضیه را برایمان گفت: عراقی‌ها حسین پیراینده بچه سر اب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله می‌شدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. می‌گفت که شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق ازاد می‌شوند، آن‌طور که او می‌گفت شهید پیراینده نذر کرده بو د، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی بن موسی‌الرضا برود. مجروح دیگری که از اردوگاه ۱۷ تکریت آمده بود، قضیه محمود امجدیان را نوشته بود و منتظر فرصتی بود تا نامه‌اش را به یکی از اعضای صلیب سرخ جهانی بدهد. محمود امجدیان کرد کرمانشاه بود. اواخر تیر ماه ۶۹ در اردوگاه به شهادت رسیده بود. اردوگاه ۱۷ در فاصله سیصد متری اردوگاه ما بود. حاج آقا ابوترابی شاهد شهادت مظلومانه محمود بود. چهارشنبه بیست ویکم شهریور ۱۳۶۹ رمادیه- اردوگاه ۱۳ یکی از نگهبان‌ها که آدم خوش اخلاقی است، گفت: «این چند روز هر چه اسیر وارد عراق می شود، در خرمشهر اسیر شده اند.» نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی است، گفت: «شما ایرانی‌ها در عملیات فتح خرمشهر به اندازه همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر امار کمی نیست!» به حرف‌هایش که فکر می‌کنم، به عظمت و بزرگی عملیات بیت المقدس بیشتر پی می‌برم. او گفت: «می دونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟» بعد ادامه داد: «عراقی ها به خوبی می‌دانستند اگه مقاومت کنند کشته می‌شوند، عقب نشینی کنند، تیرباران می شوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است!» او وقتی دید عراقی‌ها اطرافش نیستند، ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: «فرماندهان عراقی تو عملیات‌ها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: اذهبو الی الامام، قاوموا، لاترجعوا...، برویدجلو، مقاومت کنید. عقب نشینی نکنید، نتیجه‌اش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر!» او گفت: «این جنگ، خیلی ازفرماندهان ارشد عراق را به جوخه اعدام سپرد!» نگهبان عراقی از اعدام شدن سرتیب ستاد، شوکت احمد عطا فرمانده سپاه هفتم عراق به خاطر عقب نشینی از فاو در عملیات والفجر هشت و سرتیب ستاد، ضیا توفیق ابراهیم، فرمانده سپاه دوم عراق به خاطر باز پس‌گیری مهران توسط ایرانی ها در سال ۱۳۶۵ و... برایمان صحبت کرد. در بین فرماندهان لشکرهای ما سه نفر را می‌شناخت، قاسم سلیمانی، مرتضی قربانی واحمد کاظمی. می‌گفت بیشتر نظامیان عراقی نام این سه فرمانده لشکر را می‌دانند و از آن‌ها می‌ترسند. وقتی حرف‌هایش تمام شد، پرسید: «تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرمانده لشکر شما رو تیر باران کرد؟» خنده‌ام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیه جهادی و اطاعت‌پذیری بچه‌های سپاه، بسیج و ارتش چیزی نمی‌دانست. وقتی از تفاوت بین فرماندهان ایران و عراق برایش گفتیم، تعجب می‌کرد. حرفهایمان را که بادقت گوش داد، گفت: «شمادروغ می‌گید. اگه راست می‌گید، پس چرا اینهمه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن!» با توضیحاتی به اوگفتم: «فرماندهان ما همه‌شون تو خط شهید شدند!» یعنی می‌خوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟ گفتم: مگه عراقه؟ تو ایران هر کس تا پای جان می‌جنگید! ولی تو عراق، قضیه فرق می‌کرد، اینجا خیلی‌ها اعدام شدن. بالاخره باید یه تفاوتی بین ما و شما باشه. ◀️ادامه دارد..... از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: Mehdi2506@
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نهم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/349 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۷) ... همانجا پیرمرد نفت فروش کوتاه قامتی به اسم "بابا قدرت" یا "قدرت نفتی" در کنارم شهید شد و آن روز خیابان شورین به نام خیابان شهدا تغییر نام داد. یک روز همهمه‌ای میان بزرگترها در خیابان افتاد؛ "برویم برای تسخیر ساختمان ساواک" ساختمان ساواک را دیده بودم. در همان خیابانی که منزل ما در انتهای آن قرار داشت. معطل نکردم. پریدم پشت دوچرخه و رکاب زدم و عرق‌ریزان به آنجا رسیدم. مردم، به ویژه جوانان مثل مور و ملخ از در و دیوار ساختمان ساواک بالا می‌رفتند. شاید کم سن و سال‌ترین فرد که از دیوار بلند ساواک بالا می‌کشید، من بودم. نه از گلوله می‌ترسیدم و نه از ضرب باتوم آژانها. این کار دیگر از نوع شیطنت‌ها و ماجراجویی‌های نوجوانی من نبود. بغض و کینه نسبت به حکومت طاغوت در دل و جانم زبانه می‌کشید. احساس می‌کردم کارم با معرفت و آگاهی همراه است. از حادثه و ماجرا لذت نمی‌بردم فکر می‌کردم به آموزه‌های منبر و مسجد عمل می کنم. لذا وقتی وارد ساختمان ساواک شدم دنبال اسلحه و نارنجک و اینجور چیزها نبودم. مردم در یک کمد را با آهن شکستند و اسلحه و مهمات زیادی بیرون ریخت. چشمم به یک آلبوم بزرگ افتاد. همان جا در آن ازدحام و شلوغی یکی از آن ها را ورق زدم. پر بود از عکس‌های نیروهای انقلابی در زندان با سرهای تراشیده و قیافه‌های نحیف و پیراهن یک شکل زندانی ها و پلاکی که از گردن‌شان آویزان بود. آلبوم دیگری پیدا کردم برخلاف قبلی پر بود از عکس آدم‌های اتو کشیده و فکل کراواتی و در صفحه اول آلبوم عکس بازدید شاه از همدان در قطعات بزرگ سیاه و سفید بیشتر به چشم می‌آمد. حدسم درست بود این عکس ها می توانست بعد از پیروزی انقلاب برای شناسایی ساواکی‌ها مدرک خوبی باشد. آلبوم ها را زیر پیراهنم قایم کردم و از معرکه گریختم. به خانه رسیدم. قیافه ظاهری‌ام تابلو بود که چیزی مهم را زیر پیراهنم قایم کرده‌ام. مادرم با نگرانی پرسید: "چی زیر لباست قایم کرده‌ای؟ -- دوتا آلبوم عکس. آلبوم انقلابی‌ها و آلبوم ساواکی‌ها. مادرم آمد دست روی جیب برآمده شلوارم زد. خودم هم فراموش کردم که قبلاً جیبم را از فشنگ پر کرده‌ام. مادر به گریه افتاد؛ می‌خواهی پای پاسبان‌ها را به خانه‌مان باز کنی؟ و با دست به خانه همسایه اشاره کرد. درست می‌گفت در همسایگی ما دو پاسبان زندگی می کردند که البته چندان آزار و اذیتی نداشتند ولی به هر حال مامور حکومتی بودند. معطل نکردم. برای آرامش دل مادر از نردبان بالا رفتم و روی پشت بام یکی از همان پاسبانها فشنگ ها را ریختم و به خانه برگشتم. وقتی مادرم آرام شد دور از چشم او دوباره آلبومها را مرور کردم. در این فکر بودم که آلبوم ها را کجا و به چه کسی تحویل بدهم. کانون هدایت مردم، بیت آیت الله مدنی بود. پشت دوچرخه پریدم و تا بیت ایشان یک نفس رکاب زدم و آلبوم ها را تحویل دادم. ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/357 با ما باشید با خاطرات علی خوش‌لفظ قهرمان ملی در کتاب: "وقتی مهتاب گم شد"؛ 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و یکم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/350 محمد کاظم بابایی به او گفت : «جنگ تموم شده ،اسرای دو کشور همه دارن برمی گردن کشور شون اما آخرش شما این کلید بصره رو به ما ندادید!» نگهبان عراقی که نمی دانست قضیه کلید بصره چیست در فکر فرو رفت. در حالی که به ماخیره شده بود، با تعجب پرسید: «شینو کلید بصره؟؛ کلید بصره چیه؟» بابایی گفت: مگه صدام نگفت اگه ایرانی ها خرمشهر رو پس گرفتند، من کلید بصره روبه اونها می دم! پنج شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۶۹ - رمادیه - اردوگاه ۱۳ آخرین روز اسارت را در عراق سپری می‌کنم .شب قبل گفته بودند امروز آزاد می شویم. صبح زود، برای بچه ها زیارت عاشورا خواندم. به محض اینکه گفتم "اللهم العن اباسفیان و معاویه ویزیدبن معاویه علیهم ..." یکی از نگهبان‌ها پشت پنجره آمد و گفت : «اهناماکو محرم ،ممنوع دعا؛ اینجا محرم نیست ،دعا ممنوع است.» در جوابش گفتم: «کل ارض کربلا، کل شهر محرم و کل یوم عاشورا.» خیلی بهم برخورد. از اینکه دعایم را قطع کرده بود، ناراحت بودم. اهمیتی ندادم .دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که باپوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم ازاد می شوم که دردش را احساس نکردم! گفتم: «چیزیش نمونده، اجازه بده تمومش کنم!» بهم گفت: «اگه دعارو ادامه بدی نمی‌ذاریم برید کربلا!» اهمیتی ندادم. این حرف او راجدی نگرفتم. اگر می‌دانستم واقعا قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمی‌خواندم. بچه ها گفتند: تواخرین روز اسارت با نگهبان ها بحث وجدل نکنیم. نگهبان قضیه زیارت عاشورای ما را به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی امد و مترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب و نفرت، به من که رو به رویش ایستاده بودم، دوخت و گفت: «شما رو کربلا نمی‌بریم !» از چند روز قبل خودشان گفته بودند، قبل ازاینکه ازادمان کنند، مارا مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد اقا امام حسین به کربلا خواهند برد. همانطوری که برای رفتن به ایران لحظه شماری می‌کردیم، برای زیارت کربلا نیز بی قرار بودیم. از سروان پرسیدم: «واقعا می‌خواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟» گفت: همین که ازاد می‌شید، برید به جان رئیس القائد دعا کنید! گفتم: شما که همه اسرای سالم رو قبل از ازاد شدن بردید زیارت کربلا، به ما که رسید می‌گید نه! گفت: دعا بخونید، شما آرزوی زیارت حسین را به خاطر زیارت عاشورا به گور خواهید برد! حدود ساعت ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقی ها در چند ردیف نشستیم. افسر عراقی اسم‌هایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوس‌ها شدیم. فکر می‌کردم می‌خواهند از طریق مرز خسروی ازادمان کنند. اتوبوس ها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بین المللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم .نظامیان عراقی و بازرسان اعزامی سازمان صلیب سرخ در فرودگاه مقدمات مبادله مجروحان را فراهم می‌کردند. فرودگاه پر از نظامیان به خصوص افسران عراقی بود .در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچه ها عصایی بودند. آرزو می‌کردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شده ام را وارسی نکنند. دفترچه بیست برگی کوچکی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روزشمار و درحقیقت شناسنامه خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی اسم هایمان را خواند و یکی یکی برای سوار شدن از سالن فرودگاه به محوطه پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم . دنبال فرصتی بودم تا نامه ای را که چند شب قبل، خطاب به اقای کوردنیلیوسومارو نوشته بودم تحویل بازرسان سازمان صلیب سرخ دهم. بازرسان صلیب سرخ همراهمان بودند. یکی از آن ها اسم‌هایمان را کنترل می‌کرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم. ◀️ ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/356
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/352 ✒ قبل از اینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن سبزه‌ای بود، به همراه چند نفر از ماموران سازمان مجاهدین خلق سر و کله شان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هر کی بخواد می‌تونه پناهنده دولت عراق بشه، شما می‌تونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواهید می‌تونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید!» بچه‌ها به حرف‌های سرهنگ اهمیتی ندادند و فرم‌های پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر می‌کردیم. ثانیه‌ها چه دیر می‌گذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلام الله مجید که اخر ان نام نامبارک صدام نوشته شده بود هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم. حاج اسدالله گل محمدی گفت : «ای کاش این قران ها را در اردوگاه به ما می‌دادید.» تعدادی از بازرسان صلیب سرخ، از جمله همان ماموری که نامه را به وی داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم . یکی از ماموران سازمان صلیب سرخ که نیکل نام داشت واهل سوئیس بود، صندلی کناری‌ام بود. وقتی هواپیما در باند پرواز قرار گرفت، در گوشه پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیما ربایان آن را زمان جنگ ربوده وبه بغداد برده بودند. دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه دیدار کشورم بود. بچه‌ها از شدت خوشحالی اشک شوق می‌ریختند .زیباترین و قشنگ‌ترین لحظه زندگی ام را تجربه می‌کردم .هنوز هم باورم نمی‌شد ازاد می‌شوم. لحظه‌ها و ثانیه‌ها چه دیر می‌گذشت هر چقدر به فرودگاه نزدیک‌تر می‌شدم تپش قلبم بیشتر می‌شد. فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد به خانواده‌ام فکر می‌کردم. بیشتر به پدر و خواهرانم. در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را می بینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً آمادگی برای دیدارشان ندارم. دلم می‌خواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران می‌شود وقتی فهمیدم وارد آسمان ایران شده‌ایم خوشحالی‌ام مضاعف شد. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. وقتی چرخ‌های هواپیما باند فرودگاه را لمس کرد خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شده‌ام. با آزادی این احساس را کردم که مزد آن همه سختی‌ها را گرفته‌ام این وعده قرآن است که خداوند پاداش صابران و مومنان را خواهد داد. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را انداختند و همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردیم. یادگار امام "حاج احمد آقا" و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبال‌مان آمده بودند برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس امام این جمله نوشته شده بود: "اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام من را به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود" گریه کردم ... ◀️ادامه دارد..... از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت دهم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/351 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۸) ... جوانان انقلابی در حیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردن مجسمه شاه می‌کردند. همانجا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرمود: "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد. اما اینکار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد" فردا صبح علی‌الطلوع خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود. انبوهی از تانک‌ها به دور آن حلقه زده بودند تا نگذارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد او را پایین بیاورد. گاه‌گاهی عده‌ای بی‌اعتنا به تهدید ماموران به تانک ها نزدیک می‌شدند. خدمه‌ها موتور تانک را روشن می‌کردند و دود سفیدی میدان را می‌گرفت. همانجا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پاهایم را به سینه تانک‌ها برسانم. اما این کار بی‌نتیجه بود. صدای آقا در گوشم مانده بود؛ "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد" مسجد، پایگاه انقلاب شده بود و هر کسی بعد از نماز به تناسب روحیه و توان خود فعالیتی را برای تقویت حرکت عمومی مردم به منظور براندازی حکومت شاه انجام می‌داد. فرزی و چابکی من مسئولان و جوانان انقلابی مسجد را بر آن داشت که مرا در تیم تقسیم اعلامیه‌های انقلابی و پیام‌های امام سازماندهی کنند. اعلامیه ها را می گرفتم و شبانه در مراکز اصلی و معابر عمومی می‌چسباندم. روزهای آخر عمر طاغوت داشت سپری می‌شد که خبر آوردند ستونی از تانک‌های ارتش پشت تریلی‌ها از کرمانشاه حرکت کرده‌اند تا از همدان بگذرند و برای سرکوب مردم مسلمان به تهران بروند. تقویم ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را نشان می داد. دوچرخه دم دستم نبود. از محله شترگلو تا سه راهی همدان به کرمانشاه را یک‌نفس دویدم. تمام تنم در عرق نشسته بود به محلی رسیدم که مردم با چوب و چماق به جان تانکها افتاده بودند. البته خدمه تانک‌ها هم چندان بی‌میل نبودند که ماموریت‌شان ناتمام بماند. مردم از تریلی‌ها بالا می‌رفتند و خودشان را تا برجک تانک‌ها بالا می‌کشیدند و دست دسته گل به گردن سربازانی که به آغوش مردم بازگشته بودند، می‌انداختند. با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ جوانانی مثل من زیر چتر معنویت اسلام و پایگاهی به نام مسجد محل مسیر تازه ای را در زندگی خود را آغاز کردند. پنجه بوکس را دور انداختم. عکس خواننده‌های دوران طاغوت را که همیشه مایه رنجش مادرم بود از در و دیوار اتاق کندم و دلخوشی و سرگرمی‌ام شد منزل و مدرسه و مسجد. کلاس اول راهنمایی را در سال ۵۸ با سه تجدیدی به پایان رساندم و به کلاس دوم رفتم. در این سال به کلاس عکاسی بیشتر از درس علاقه‌مند شدم. سرم به کارم بود و مسیر زندگی‌ام در مثلث خانه و مدرسه و مسجد می‌چرخید. روزی بعد از کلاس عکاسی، گنده لات محل که رضا سیاه صدایش می‌کردند با سه تن از رفقایش جلویم سبز شد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/361 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347 🔹️شنبه ۲۳ شهریور ۶۹ -- تهران پادگان لشکرک امروز ظهر سعی کردم از پادگان خارج شوم و به منزل دایی‌ام بروم. دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم ما باید شما را ببریم شهرهاتون. نمی تونید از پادگان خارج بشید. برامون مسئولیت داره. شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. بچه‌ها سر سفره شام بودند. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟ گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معده‌ام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود اما چشم‌هام گرسنه بود 🔹️شنبه ۲۴ شهریور ۶۹ ما را به فرودگاه مهراباد بردند در فرودگاه با دوستانم خداحافظی کردم. زدم زیر گریه اسارت. با همه سختی‌هایش با بودن در کنار دوستانی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود. با هواپیما از تهران عازم شیراز شدیم در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم ما را به مهمان سرایی بردند. تا این لحظه هیچ یک از خانواده ام نمی دانستند زنده‌ام در مهمانسرا سرهنگ حبیبی مرا شناخت. وقتی مرا دید تعجب کرد باور نمی کرد زنده باشم مرا بوسید و ابراز محبت کرد و با خواهرم بی‌بی مهتاب که خانه‌شان یاسوج بود تماس گرفت خواهرم باورش نمی شد زنده باشم. دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمی شد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رویا شبیه بود. از بین شش برادر و هفت خواهرم، بی‌بی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که می‌دیدمش. تشنه دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفی‌تر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با اینکه خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را می‌دهد. صدای گریه‌اش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، می‌بوسید و گریه می‌کرد.خودم هم زیاد گریه کردم. آقای حبیبی بهش گفت: «مثل اینکه برادرت یه پا نداره، خسته‌اش نکن، یه مقدار از گریه‌هاتو بزار برای خونه» از ماهتاب سراغ پدر ،خواهر و برادرانم را گرفتم در مورد پدرم فکرهایی می‌کردم .می ترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد. ساعت ده ونیم صبح به اتفاق سید محمد شفاعت منش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم ، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم می‌شد. شوخی‌هایش، صبوری‌اش، مشاعره‌هایش و از همه مهم‌‌تر وفاداری‌اش. خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش می‌شوم، می‌توانستم او را ببینم. با این شوخی از سید محمد جدا شدم: آبتان نبود، نانتان نبود، مرگتون چه بود آمدید جبهه؟ ◀️ ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/367
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت یازدهم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/357 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۹) ... این که انقلاب به شکل اساسی در سطح نوجوانان و جوانان تحولی شگرف ایجاد کرده بود. اما باز در گوشه و کنار شهر امثال رضا سیاه پیدا می‌شدند. شاید پنج شش سال از من بزرگتر بود. سر راهم ایستاد در حالی که نوچه هایش چپ و راست بودند با لحنی مسخره خطاب به آنها گفت: بچه‌ها تا آنجایی که من می‌دانم توی این محله بچه سوسول نداشتیم! داشتیم؟ منتظر بود که جوابش را بدهم. اطرافیانش آنطور که او می‌خواست، جواب دادند: نه آقارضا! نداشتیم. در دستش یک کمربند چرمی با قلاب آهنی بود که در هوا می‌چرخاند. مطمئن شدم که مفری برای گریز نیست. معطل نکردم و با مشت وسط پیشانی‌اش کوبیدم. انگار کور شده باشد سر خم کرد و مشت دوم و سوم را برق‌آسا خورد. همین که نوچه هایش نزدیک شدند مثل تیر از معرکه گریختم. رضا سیاه عربده می‌کشید و فحش می‌داد و چهار نفری دنبالم می‌کردند. آنها می‌دویدند و مردم بی خبر از اصل آن ماجرا به آنها ملحق می‌شدند و در توهم اینکه فرد فراری مقصر است دنبالم می‌کردند. نزدیک مسجد رسیدم. احساس خوبی داشتم. شاید فکر می‌کردم بچه‌های مسجد به کمکم خواهند آمد که رضا سیاه رسید و مثل فیلم‌های زمان طاغوت نوچه‌هایش را عقب زد و تنهایی جلو آمد. مردم نگاه می‌کردند. برای یک لحظه مثل گردباد به هم پیچیدیم. آنقدر زد و زدم که یکباره درد جانکاهی در دستم احساس کردم. از ضربه مشتی که زده بودم، دستم شکست کوچکی برداشته بود. رمق نداشتم و خواست خدا بود که مردم جدایمان کردند. فردا مثل توپ توی منطقه کمال آباد و شترگلو پیچید که یکی پیدا شده و گنده لات محل را زیر مشت و لگد سیاه کرده است. خیلی‌ها خوشحال شدند. بیشتر از همه آن کسانی که زهر تحقیر و توهین رضا سیاه را کشیده بودند. من هم به جای دکتر و دوا دستم را با دستمال یزدی بستم و تا مدتی با درد کنار آمدم عباس حیدری (از جوانان اهل مسجد) یادم داد که با صدای اذان به مسجد بیا. اگر نماز را اول وقت بخوانی، دور دعوا خط خواهی کشید و همین هم شد. یک شب شام منزل آقای خضریان میهمان بودیم که رادیو خبر ناگواری را داد. خبر از سربریدن پاسداران شهر پاوه توسط نیرو‌های ضد انقلاب و گروه‌های کمونیستی بود. حضرت امام از مردم خواست برای کمک به پاسداران و محاصره شدگان در پاوه خودشان را به آنجا برسانند. دلم می‌خواست شرایط رفتن من هم فراهم شود اما سن و سالم برای اعزام به کردستان کم بود. سال ۱۳۵۹ فرا رسید و حالا در کنار مدرسه و مسجد در رشته‌هایی مثل فوتبال، دوچرخه‌سواری، کونگ‌فو و ... فعالیت می‌کردم. یک روز با بچه‌های محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی می‌کردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند. بازی نیمه تمام ماند و هر کسی به گوشه‌ای دوید. دقایقی بعد صدای عبور گوش خراش هواپیما دیوار صوتی را شکست و همه چشم‌ها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فرو برد. صدای هواپیما مرا به توهم مانور هواپیماها در آستانه انقلاب برد و نمی‌دانستم که یک جنگ تمام عیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر ۳۱ شهریور ماه سال ۵۹ بود ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با؛ خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/368 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و چهارم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/360 🔹️حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنج های اسارت را از تنم می‌زدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود. فکر می‌کردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازه کرایه و تو راهی، مقداری پول بهمان می‌دهد و می‌گویند که هر کس برود خانه‌اش. تصور نمی‌کردم این طوری وارد گچساران شوم. حدود بیست روز قبل از ازادی‌ام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: «آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت می‌کنم .» البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالوده سخنرانی‌ام را در رمادیه آماده کرده بودم. می‌دانستم باید به مردم چه بگویم. بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران امده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار می‌کرد زن و مرد بود. بچه‌های سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج‌ بردند. برای امام جمعه، فرماندار، مسئولان شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحب الزمان، از چهار راه فرمانداری تا محله سادات جمعیت سر پا ایستاده بود. درست مثل متینگ‌های انتخاباتی گچساران. راستش را بخواهید تصوری از چنین استقبالی نداشتم. حاج آقا متقی، امام جمعه شهر گفت: "برای مردم از اسارت بگو از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچه‌ها، و هر حرفی که در زندگی این مردم تاثیر داشته باشد." احساس کردم نمی توانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب قلبم تند تند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هرچند خودم را باور داشتم. دردها و حرف‌های زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف هایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم؛ ما چه کشیدیم به مردم که نگاه می‌کردم، همه منتظر شنیدن صحبت‌های یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند. کم سن و سال بودن، و قطع عضوم انگیزه آنها را برای شنیدن بیشتر می‌کرد. در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت: "در این قسمت از برنامه گوش جان می‌سپاریم به صحبت‌های برادر آزاده سید ناصر حسینی پور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقی هاست. یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد. فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینه‌هاشان آماج گلوله‌های بعثی‌ها شد. مردانی که رفتند تا ایران پاینده باشد. با عصا پشت تریبون رفتم. و این اولین سخنرانی من در ایران بود. "به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بت‌شکن، خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمی‌گردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم. ما آمدیم اما امام رفته بود. شاید به قول دوستم هادی گنجی؛ امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ، بسیجی‌های خوبی برای او نبودیم. امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله شهدا، در حضور این مردم عرض می‌کنم؛ فرزندان شما در جزیره مجنون، تا آخرین گلوله جنگیدند. بچه‌ها تکه‌تکه شدند. دشمنان با ماشین روی جنازه شهدای خندق تاختند. درست مثل عصر عاشورا ... ◀️ ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/370
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت دوازدهم؛ قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/361 فصل دوم پایگاه راه خون (۱) خبرهای نگران‌کننده‌ای از مرزها می‌رسید. شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب و جنوب صحنه درگیری مردم بی‌دفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود. ثقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را می‌شد از خبرهای مکرر رادیو به‌خوبی فهمید. یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هر ساله من در کودکی به همراه خانواده ام سرشار از شیرینی آن بود. شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد. با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آنها و بسیاری از مردم مرزنشین خانه و کاشانه خود را رها می‌کردند و به شهرهای امن‌تر می آمدند. خانواده آقای ناظری وقتی از جنایت‌های دشمن در خرمشهر می‌گفتند، فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود اما روانه بسیج شدم. مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامه‌ام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت: "پسرم جنگ به این زودی تمام نمی شود فعلاً برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا" دل من با جنگ بود. تنها که می‌شدم به شناسنامه لعنتی‌ام خیره می‌ماندم و از این سن کم لجم می‌گرفت . دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم اما فکرم به جایی نمی‌رسید. وقتی به مدرسه می‌رفتم، می‌دیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه باز شده است. جبهه‌های متشکل از ائتلاف و هماهنگی ده‌ها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروه های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزب هایی که یک شب هم مثل قارچ روی داده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه و اعلام موجودیت می گردند. غروب که می‌شد پاتوق من خیابان بوعلی همدان مقابل فروشگاه کفش ملی بود. یعنی همان مکانی که از ازدحام حضور انواع گروه‌ها پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد. در آن آشفته بازار بحث و جدل های خیابانی به پیشنهاد بچه های مسجد من لب خیابان کتاب می‌فروختم. بیشتر کتاب‌های شهید مطهری و شریعتی. دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب کتابفروشی با آن جلدهای رنگارنگ و پر جذبه به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد. اوایل محیط آرام بود. اما کم‌کم به کشمکش و مجادله رسید قدرت مناظره و بحث نداشتم اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آنها را به خوبی نشان می داد. کار که از مباحثه و جدل می‌گذشت، دعوا و یقه گیری شروع می‌شد. اینجا دیگر کم نمی‌آوردم. به محض اینکه با پا کتابهایم را به هم می‌ریختند و بهانه به دستم می آمد گاه می‌زدم و کمتر می‌خوردم. گاهی دعوا و نزاع های دسته جمعی میان جمعی که از پلیس هم کاری بر نمی‌آمد. شبها که به خانه می‌رفتم مادرم با صورت کبود و کتک خورده‌ام روبرو می‌شد. ناراحت و دل‌گرفته نصیحت میکرد: "از تو بزرگتر ها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له می‌شوند، تو یه الف بچه شدی یک طرف دعوا تا دیروز که سرت درد می‌کرد برای دعوا در کوچه و محل حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر می‌کنی. پس کی درس می خوانی؟" این گلایه ها را می‌کرد و به گریه می‌افتاد. من هم دلم میگرفت اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهک‌ها در شهرها برای درس خواندن کاملاً بی انگیزه بودم. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/373 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee