🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/396
- سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
- هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد. فهمیدم
اگه جاتون بذاریم، سالم به مشهد نمیرسیم.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین. توی راه هم همش
داشتن مداحی گوش میدادن...
(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
حوصلهام سر رفت...
هنذفریم که تو جیبم بود رو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگ قدیمیهام و یه آهنگ رو پلی کردم...
خوشگلا باید برقصن... خوشگلا باید برقصن😆
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم. دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم!!...
آروم عذرخواهی کردم. زیاد به روی خودم نیاوردم. آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و
سرشو برگردوند...
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی، دو تا چوب خشک جلو نشسته بودن.
- آقای فرمانده پایگاه
- بله؟!
- خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
- ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
- اوهوووم. باشه.
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد. دوست داشتم گوشیم رو بکوبم تو سرش.
تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد ...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیستم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/397
فصل دوم
پایگاه راه خون (۹)
... ناهیدی گفت: "به موقع آمدی. عملیات جلو افتاده است" مرا با موقعیت منطقه روی نقشه توجیه کرد.
تلاش اصلی عملیات روی ارتفاعی به نام قوچ سلطان بود و عملیات تا جبهه چپ ما و تا محور پاوه امتداد مییافت جایی که حاج ابراهیم همت در آنجا فرماندهی میکرد.
عصر عملیات یک کامیون ۵ تنی مهمات آوردند و در خط تقسیم کردند. بخش زیادی از آن، خمپاره ۱۲۰ بود که به دلیل نبودن جاده ماشین رو بردن مهمات خمپاره تا پای قبضه ها ممکن نبود.
چند نفر شروع کردیم و یکییکی جعبههای خمپاره را روی دوش انداختیم و از یک مسیر ۵۰۰ متری تا پایین تپه تا قبضههای خمپاره بردیم. قریب ۴۰۰ جعبه.
قبل از نماز ناهیدی و آن مربی ارتشی خودشان را به دیدگاه رساندند. سرهنگ ارتشی دیده بان شد. من بیسیمچی او و آقای ناهیدی هم مسئول تطبیق آتش.
عملیات چهار صبح شروع شد. نیروهای پیاده از محورهای مقابل درگیر شدند و سلاح های منحنی زن عقبهی دشمن را زیر آتش گرفتند.
سرهنگ تا ساعت ۱۰ صبح یکسره از قبضه آتش خواست قریب سیصد گلوله بر سر دشمن ریختیم.
ساعت ۱۱ چند قاطر از محورهای جلو و سنگرهای فتح شده دشمن به سمت ما آمدند. روی هر کدام شهیدی را بسته بودند که خون از سر و بدن آنها روی زمین می ریخت. با بیسیم به آقای ناهیدی گفتم: "اجازه بده من جلو بروم"
گفت: "از جناب سرهنگ اجازه بگیر"
جناب سرهنگ موافقت کرد و گفت آن جلو به مهمات سبک و آب نیاز دارند. هرچقدر میتوانی با خودت فشنگ و آب ببر.
چند قطار فشنگ به خودم بستم و دو دبه آب پر کردم و راهی جلو شدم.
یک ساعت و نیم راه تا خط فتح شده بود. وقتی رسیدم دشمن داشت برای بازپس گیری سنگرهای از دست رفتهاش پاتک میزد.
دبه های آب و فشنگ را داخل یک سنگر کنار چند رزمنده گذاشتم.
همونجا چشمم به یک پیراهن چهار جیب خوشگل و تننرفته عراقی افتاد. پیراهن را برداشتم.
بلافاصله یک خمپاره زوزه کشید و دم سنگر منفجر شد. موج انفجار مرا به عمق سنگر پرتاب کرد. گرد و خاک راه افتاد. پیراهن هنوز در دستم بود. به خودم نهیب زدم؛ میخواهی شهید راه پیراهن شوی؟! پیراهن را کنار انداختم. گیج و منگ از موج انفجار از سنگر بیرون آمدم.
همانجا مسئول محور قله فتح شده را دیدم قیافهاش آشنا بود و گوش شکستهاش مرا به خاطره آن چند همراه که با حاج احمد متوسلیان و صیادشیرازی به دیدگاه آمده بودند، برد.
نامش حسین قجهای بود و همه گوش به فرمانش.
مرا شناخت و اثر موج گرفتگی را در چهرهام دید. به من گفت: "اسلحه که می توانی به عقب ببری؟ هر چقدر میتوانی بردار و برو عقب"
هشت قبضه کلاش عراقی برداشتم و به خودم آویزان کردم و بی هیچ اتفاقی به عقب برگشتم.
عملیات با تلفات سنگین دشمن و آزادی چند ارتفاع مهم و به دست آوردن غنایم زیادی از سلاح های سبک و نیمه سنگین به پایان رسید.
با دو قبضه خمپاره ۶۰ و ۸۱ میلیمتری موضع جدیدی ایجاد کردیم و آقای ناهیدی گفت: "حالا تو مسئول موضع خمپارهانداز هستی."
او هم مرا به خوبی شناخته بود و هم میدانست که پای من یک جا بند نمی شود لذا مسئولیت یک موضع را به من سپرد تا بیشتر احساس وظیفه کنم. خمپاره ۶۰ در خط مستقر شد و خمپاره ۸۱ در کنار دو خمپاره ۱۲۰ قبلی کمی عقب تر از خط
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷❣شهدا عاشقتراند❣🌷
✒قسمت ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/401
- چی شد رسیدیم؟!.
- نه برای نماز نگه داشتیم
- خوب میذاشتین همون موقع شام خوردن، نمازتون رو بخونین.
- خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین
- کجا بیام؟!
- مگه شما نماز نمیخونین؟!
- روم نمیشد بگم که بلد نیستم. گفتم: نه من الان سرم درد میکنه. میذارم اخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوتتره
- لا اله الا الله... اگه قرصی، چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست.
- ممنون
- پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد. یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن، ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجده بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی تو یه میانبر به سمت مشهد بود،
مجبورا چفیههاشون رو روی زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازش رو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...
آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریههاش قلبم رو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.
برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرش رو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.
سریع اشکهاش رو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد، گفت: ...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/402
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱۰)
... ناهیدی با تمام زوایای آشکار و پنهان روح من آشنا بود. بیشتر از همه روحیه ماجراجوییام او را نگران میکرد و لذا نصیحتم میکرد؛
"برادر خوش لفظ! درست است که سن و سالت کم است اما حالا یک مسئول هستی و باید احساس مسئولیت کنی.
به هیچ وجه برای یک نفر دشمن یک خمپاره سنگین مصرف نکن. مهمات را برای ستون دشمن و سنگرهای اجتماعیشان خرج کن.
دوم اینکه به مواضع هم سرکشی داشته باش و از مسئول قبضههای آن دائم وضعیت بگیر و راهنماییشان کن.
پیگیر کمبودها از تغذیه و مهمات آنها باش.
اگر یک وقت غذا دیر رسید، باغات این نزدیکی پر از میوه است. از نظر شرعی استفاده از آنها برای مصرف رزمندگان بلامانعه."
نمی دانم چرا از این پیشنهاد آخر خیلی خوشم آمد.
یک قاطر هم در اختیار من گذاشت.
روزهای اول تذکرات ناهیدی آویزه گوشم بود. مهمات به اندازه مصرف میشد.
یک روز ستونی از دشمن را در کنار شهر طویله عراق به گونهای زدیم که فردا خبر آن را از رادیو سراسری شنیدیم.
حرف از رفتن به باغها برای آوردن میوه همچنان قلقلکم میداد. بالاخره یک روز سوار قاطر شدم و با خورجینی خالی رفتم که از باغاتی که بین ما و عراقیها بود میوه بیاورم.
بیشتر از همه یک درخت بزرگ توت شرابی نگاهم را دزدید انگار که در باغ آجیجان هستم.
خورجینم را زمین گذاشته و از درخت بالا کشیدم.
دل سیری از عزا درآوردنم که یک باره یه صدای خشخش پا روی زمین نگاهم را از بالا به پایین آورد.
تا به خودم بیایم چند نفر پشت یک درخت کمین کرده بودند.
یکیشان به زبان فارسی داد زد: "بیا پایین مزدور وطن فروش."
آرام آرام از درخت پایین آمدم و خودم را در اسارت دیدم. لباس آنها شبیه لباسهای خودمان بود. کمی آرام شدم اما همچنان دستانم به علامت تسلیم بالا بود.
یکی پرسید: "اینجا چه کار میکنی!؟"
خیلی راحت گفتم: "دیدهبانم. آمدم توت بخورم."
عصبانی شد و فریاد کشید: "ای خائن به بهانه توت، قایم شدی لای درختا و توپ میریزی روی سر ما!؟"
مطمئن شدم که آنها خودیاند و از بچه های تهران و نیروی پیاده در خط بودند که به تازگی خط را از گروه قبلی تحویل گرفته بودند.
مسئول آنها با اخم گفت: "اینجا جبهه هست، نه باغ عمو و خالت!!"
قاهقاه خندیدم و گفتم: "اتفاقاً من به نیت باغ خالهام آمده بودم اینجا."
بعد از عملیات وضعیت جبهه به یک رکود و بیتحرکی رسید که کلافهام میکرد.
به فکر افتادم ابتکاری به خرج بدهم و از خمپاره های عمل نکرده دشمن که دور و برمان ریخته بود استفاده مجدد کنم اما نه برای شلیک مجدد که این کار ممکن نبود.
با بیل و کلنگ اطراف خمپارههای عمل نکرده را خالی میکردم و آنها را از زمین بیرون میکشیدم.
چاشنی خمپاره هنگام پرتاب عمل کرده بود اما ماسوره یعنی قسمت سر، و پیشانی جنگی آن سالم و البته فوق العاده حساس و قابل انفجار بود.
خمپارهها را بر میداشتم. روی دوش میانداختم و میبردم به مسیری که شنیده بودم محل تردد عراقیهاست.
خمپاره را تا گردن داخل خاک میگذاشتم و ماسوره آن را با سیمی آزاد به درخت یا سنگی وصل میکردم.
فقط مسئول محور از اینکار با خبر بود که اگر نیروهای گشتی خودی از این مسیر عبور کردند پایشان به تلهها گیر نکند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_116957640.mp3
8.51M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هجدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/409
🌷❣ شهدا عاشقترند ❣🌷
✒قسمت هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/403
- بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
- نه...نه. فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
- چشم چشم.. الان میام. ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد. وجمع و جور کرد خودش رو و رفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم
بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوسها بودن و بچهها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم تا رسیدیم دم غذا خوری خانمها.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد:
"زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!"
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد. آقا سید بهش گفت:
- براتون مسافر جدید آوردم.
- بله بله.. همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم.
نمیدونم چرا؟ ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود. شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشون رو به اسم
کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاه هم نمیکرد.
محیط خیلی برام غریبه بود، همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه. دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس، با شما میام.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبهی ریزه میزست. اتوبوس که راه
افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیم رو درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام. حوصله
جواب دادن به هیچ کدوم رو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه. از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه. ازش یکم خوشم اومد.
- خانمی اسمت چیه؟!
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/404
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱۱)
... مزه جلوتر رفتن از نیروهای خودی تا سنگر دشمن زیر دندانم رفت اما نه به شوق درختتوت بلکه برای مینگذاری در مسیر گشتی دشمن.
آقای ناهیدی گفت: "تا این دسته گلها که توی این مسیرها کاشتهای کار دست نیروهای گشتی و اطلاعات عملیات خودمان نداده بیا با آنها به گشت برو.
این خبر خستگی بیش از سه ماه حضور در جبهه دزلی را از تنم بیرون آورد. اولین گشت را تا بیخ سنگرهای دشمن در محور مقابل ارتفاعات شنام رفتیم.
وقتی برگشتیم فقط به فکر گشت شناسایی بعدی بودم
بچههای اطلاعات عملیات در این چند روز تأثیر عمیقی بر من گذاشتند. با قرآن مانوس بودند. از خواندن نماز شب حتی برای یک شب غفلت نمیکردند. غیبت کسی را نمیکردند. اگر از کسی گلایه داشتند خیلی صمیمانه و صادقانه و بیهیاهو با او مطرح میکردند و در عین حال شوخ و با نشاط بودند.
مراوده با آنها آنچنان مجذوبم کرد که یادم آمد باید با تمام کسانی که در حقشان بدی کردهام حلالیت بخواهم. از غلام لبشکری. غلام بستنی فروش، سرایدار مدرسه و دهها نفر دیگر. این تصمیم مصادف بود با روزهای پایانی سهماهه من در جبهه دزلی مریوان.
آقای ناهیدی اجازه تسویه حساب و برگشت به همدان را داد منتها به این فکر افتادم که اگر در مسیر برگشت در راه تصادف کنم و بمیرم حلالیتطلبی من تحقق نیافته. لذا فکر کردم اول نامه حلالیتخواهی بنویسم و اگر زنده ماندم حضوراً از آنها حلالیت بطلبم.
تیر ماه ۶۰ بود که بچهها در خط گفتند حاج احمد اینجاست. از همکلامی با او سیر نمیشدم.
مثل همیشه با صلابت و متواضع پرسید:
-- بحمدلله مرد جنگ شدهای
-- هنوز اول راهم تا مرد شدن فاصله زیادی است.
-- اسمت چی بود؟
-- خوش لفظ. علی خوشلفظ
-- واقعا خوش لفظ هستی. من به مریوان برمیگردم. اگر میخواهی با من بیا
پریدم پشت تویوتا.
گفت: بیا جلو
کنار راننده نشستم.
حاج همت دوباره سر صحبت را باز کرد
-- نگفتی تو خط چه کار میکردی؟
-- اولش کنار قبضه خمپاره بودم. بعدش آموزش دیده بانی دیدم. وقت عملیات هر کاری از دستم آمد انجام دادم. آخرش هم به گشت و شناسایی رفتم.
کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش میداد. اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم، سرش را چرخاند.
تعجب او از سر انکار نبود، بلکه میخواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان دهد. افقی که گام زدن و رسیدن به آن، سرمایه اخلاص میخواست و هوش و جسارت و بی ادعایی.
دستش را روی شانهام انداخت و گفت: "یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد.
شاهکلید توفیق در عملیاتها دست بلدچیهاست. آنها باید گردانهای پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن. اما باید قبل از این کار با دشمن نفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند.
فکر می کنم تو بتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد!"
سرم را پایین انداختم.
به مریوان رسیدیم. دلم نمی خواست با حاج احمد خداحافظی کنم. تمامِ وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچههای سپاه مریوان بود. بغض راه گلویم را بست.
حاج احمد گفت: "برادر خوشلفظ! ما را فراموش نکنی؟ منتظرت هستم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_117991812.mp3
2.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نوزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/411
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/407
- کوچیک شما سمانه
- به به چه اسم قشنگی هم داری.
- اسم شما چیه گلم؟!
- بزرگ شما ریحانه
- خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
- اما من ناراحتم
- ااااا..خدا نکنه. چرا عزیزم؟
- اخه چیه! نه حرفی! نه چیزی! فقط داری تسبیح میزنی. مسجد نشستی مگه؟
- خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی، باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین! بخوام حرف بزنم مخت رو میخورمها.
- یا خدا! عجب غلطی کردیم!؟ پس... همون تسبیحت رو بزن شما...
حالا چه ذکری میگفتی؟!
- داشتم الحمدلله میگفتم.
- همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
- اره
- خوب چرا چند بار میگی؟! یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
- چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
- آهااان... نفهمیدم چی گفتی!؟ ولی قشنگ بود!
شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سال هم از من کوچیکتره ولی
خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندهمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
- چهتونه دخترها؟! خانمهای دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
1_118851232.m4a
16.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیستم
🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/426
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/410
من یه چشم غره بهش زدم، سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت، پرسیدم:
- این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
- ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
- اااا...خوب. به سلامتی
و تو دلم گفتم: خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یه کم بخوابم...
بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون.
وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
- خوب عزیزان... اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعههای بعد هر کی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه. فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس رو هم خوب یاد بگیرین.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
- سمانه؟!
- جانم؟!
- همین؟!
- چی همین؟!
- اینجا باید بمونیم ما؟!
- اره دیگه حسینیه هست دیگه
- خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا!؟.. این همه هتل!
- دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه!
- باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
- این چیه سمی؟!
- وااا.. خو چادره دیگه!
- خوب چیکارش کنم من؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/408
فصل سوم
بلدچی شانزدهساله (۱)
انتظار نداشتم که بعد از سه ماه دوری از خانواده برای من اسفند دود کنند و صلوات بفرستند. اما این وجهه اجتماعی آبرویی بود که خدا به یک نوجوان بیتجربه مثل من میداد.
اهل خانه از جبههها پرسیدند و من طفره میرف۱تم. خاطرهگویی بر خلاف حالا که تکلیف است به نوعی تعریف از خود برد.
هرچه میپرسیدند که؛ چه خبر؟ میگفتم: "ما همه در خدمت کمپوتها و کنسروها هستیم.
اما مادرم باورش نمیشد. ازم پرسید: علی جان! چرا اینقدر لاغر شدهای!؟
از اینکه به جای اسم جمشید، علی خطابم میکرد به وجد آمدم.
از حرفهای مادرم فهمیدم، در جلسه قرآن زنان محل احساس سربلندی می کند و این رضایت او به من انرژی می داد.
در کوچه و محل هم میان هم سن و سالها و حتی بزرگترها انگشت نشان شده بودم چون تنها بچه رزمنده محل بودم با آن سن و سال. بیشتر از گذشته مراقب اعمال و رفتارم بودم.
صدای اذان که می آمد بوی معنویت جبهه را احساس میکردم و وقتی بین نماز پیرمردهای محله به من التماس دعا میگفتند، سرخ می شدم و سرم را پایین میانداختم.
تصمیم گرفتم فقط به مسجد و پایگاه بسیج محل فکر کنم اما تجدیدی در سه درس از سوم راهنمایی مانع از فعالیت مستمر در بسیج یا رفتن مجدد به جبهه می شد. پس باید این موانع را از سر راه برمیداشتم.
درس ریاضیام با کمک آن افسر ارتشی در مریوان بهتر شده بود. چند روزی سر دو درس بعدی وقت گذاشتم و البته با لطف مدیر مدرسه که عاشق بچههای جبهه بود از سد این سه درس گذشتم و به دبیرستان رفتم.
جایی که کانون درگیریهای کروههای مارکسیستی چپ و التقاطی با بچههای انجمن اسلامی بود.
تعداد بچه های انجمن اسلامی در قیاس با رقبای سیاسی خود، خیلی کم بود اما انگیزه بالا و روح معنوی حاکم بر آنها کمبودها و سختیها را میپوشاند.
دوره، دوره ترور شده بود. ترورهای کور منافقین با موتور میآمدند و ناگهان نارنجک یا سه راهی را داخل مدرسه میانداختند.
از نگاه آنها هر آدم حزب اللهی متهم است و برای پرداختن جرم این اتهام نیاز به محاکمه و دادگاه نبود. از دکهداران روزنامه فروش تا آرایشگر و هر فرد دیگری که ظاهر مومنانه داشت و به انقلاب و امام معتقد بود سوژه ترور میشد.
شبها به سپاه میرفتیم و برای گشت در شب و مقابله با تروریستها شب و روز نمیشناختیم.
درست است که در خانواده و شهرم بودم اما شاید طی دو سه ماه فقط دو سه شب طعم غذای مادرم را چشیدم یا در خانه خوابیدم.
انس با بچههای سپاه مرا به عالم دیگری برده بود.
در سپاه بهترین و کاملترین غذا تخم مرغ و سیب زمینی بود. شب هنگام که میشد مسجد سپاه گوش تا گوش از پاسداران جوانی پر میشد که حداکثر سن شان به ۲۳ و ۲۴ سال میرسید و نماز شب می خواندند.
در آرزوی پیوستن به جمع سپاه بودم. اما مشکلات سن و درس نصفهنیمه مانع از پذیرش من در سپاه بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee