eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و ششم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/502 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۱) در اتاق را روی خودم بستم. گاهی هم در باغ آجی جان نشستم و درس خواندم. کمتر از یک هفته شد که ۴ درس را امتحان دادم. باید میرفتم به پادگان ولیعصر تهران، اما قبلش رفتم سپاه همدان. در و دیوار سپاه هنوز برای حاج محمود شهبازی سیاه‌پوش بود. پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند اما همه جا حرف او بود و حرف از حاج احمد متوسلیان که می‌گفتند به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است. خبر اسارت حاج احمد درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود: "راه قدس از کربلا می‌گذرد." عقب نشینی عراق بعد از فتح خرمشهر میان بچه‌های پشت جبهه پیچیده بود و نیروهای سپاه همدان به سرپل ذهاب برگشته بودند. ساکم را برداشتم و عازم سرپل‌ذهاب شدم. مادرم پرسید: "با این وضعیت می‌خواهی به جبهه بروی؟ گفتم: "یک خراش کوچک بود که خوب شد." گفت: "اگر یک خراش کوچک بود، چرا رنگ به رخسارت نیست؟" گفتم: "دلم برای بچه‌های جبهه تنگ شده، باید برگردم." مادرم وقتی اصرارم را برای رفتن دیدید مثل دفعات قبل تسلیم شد. برای آخرین بار به بیمارستان امام رفتم تا پانسمانم را عوض کنم. خانم پرستار وقتی تنظیف را از روی زخم برداشت یکه خورد و سرش را عقب برد. چیزی که او به چشم دید، مادرم با حس مادری فهمیده بود. در هر صورت باز هم نسخه و یک پلاستیک پر از آنتی‌بیوتیک. جایی برای درنگ نبود. از بیمارستان به سپاه رفتم و از آنجا به سمت سرپل‌ذهاب، به دنبال حبیب. سرپل‌ذهاب از تیررس توپ بیرون آمده بود. از آنجا رفتم به شهرک المهدی. تمام فکر و ذکرم حبیب بود. می‌اندیشیدم که با دیدن او، شاید روزنه‌ای برای رفتن به لبنان پیدا کنم. شهرک پر بود از بچه هایی که نزدیک یک سال با عراقی‌ها جنگیده بودند. شاد بودند و سرخوش بیشتر به این سبب که ارتفاعات قراویز و بازی‌دراز و تنگه کورک را که با چنگ و دندان حفظ کرده بودند حالا خالی از نیروهای دشمن می‌دیدند. گروه گروه آماده می‌شدند تا برای پیدا کردن شهدای این ارتفاعات سازماندهی شوند. عده‌ای هم زیر نظر حاج آقا همدانی سازماندهی می‌شدند که به قله قراویز بروند تا هم شهدا را پیدا کنند و هم از مواضع عراقی‌ها بعد از عقب نشینی‌شان خبر بیاورند. در میان آنها یک لحظه "حبیب" را دیدم با سر تراشیده که رد ترکش را می‌شد در آن دید. لذت دیدن او به تمام دنیا می‌ارزید. چشم او هم به من افتاد. بی‌کلام برایم آغوش باز کرد. تا چند ثانیه در گرمای آغوش او غرق بودم. آنقدر که بغضم ترکید و سر و رویش را غرق در بوسه کردم. - برادر خوش‌لفظ! باور نمیکنم که اینجا باشی! با گریه گفتم: "آقا حبیب! می‌خواستم بروم لبنان." حرفم را برید: "لبنان خبری نیست. هرچه هست، اینجاست" گفتم: "من باید چه کار کنم؟" گفت: "مثل بقیه. فعلا می‌رویم تا رد عراقی‌ها را آن طرف قراویز پیدا کنیم. شما هم می توانید بروی به تنگه گورک برای پیدا کردن شهدا"... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/504 🌺 قسمت ششم: 🖋 اِقرَا کِتابَک 🌷 لازم به ذکراست که داستان اصلی کامل تر از این مطالب است که مطرح می شود. از روزمرگی های داستان صرف نظر می کنم و به جای آن قسمتهائی که راوی داستان وارد عالم قیامت می شود را، بدون کم وکاست بیان می کنم تا با مسائلی که میخواهیم درجهان آخرت روبرو شویم بهتر آشنا شویم 🌷 اما ادامه ماجرا: ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت: برویم؟... فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است ... مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت داشتم ... سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم ... حالا بااین وضع بروم؟!... اما اصرارهای من بی فایده بود... باید می رفتم... همان لحظه دو جوان دیگر ظاهرشدند و درچپ و راست من قرارگرفتند وگفتند: برویم ... بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم ... لحظه‌ای بعد، خود را همراه این دونفر دریک بیابان دیدم! زمان اصلا مانند اینجانبود ... من دریک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم وصدها نفر رامی‌دیدم!... آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده ... اما احساس خیلی خوبی داشتم ... از آن درد شدید چشم راحت شده بودم ... پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود... در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ماهستند، حالا داشتم این دو را می دیدم ... چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند... دوست داشتم همیشه باآنها باشم. در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم ... کمی جلوتر چیزی رادیدم! ... روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود ... آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! ... به اطراف نگاه کردم ... سمت چپ من در دوردست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد ... اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! ... حرارتش را از دور حس میکردم ... به سمت راست خیره شدم ... در دوردست‌ها یک باغ بزرگ و زیبا، چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود ... نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. به شخص پشت‌ میز سلام کردم ... باادب جواب داد ... منتظر بودم ... می خواستم ببینم چه کار دارد ... آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را درمقابل من قرار داد! ... به آن کتاب اشاره کرد... وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان ... امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است... چقدر این جمله آشنا بود ... در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: 《اقراکتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》 نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۲) با تویوتا به تنگه کورک رفتیم. متعجب شدم که بچه ها چه طور این ارتفاع صعب العبور را تسخیر کرده‌اند. یکی‌یکی از تخته سنگ ها بالا رفتیم. تا جایی که لابلای صخره‌های تیز و بلند، فقط نردبان‌های چوبی و بلند عراقی‌ها جواب می داد. به روی خودم نیاوردم. پا به پای دیگران، عرق ریزان از صخره‌ها بالا کشیدیم. رسیدیم به پیکر یک شهید در نوک تیز یک صخره که به صورت معلق از آن آویزان بود. عراقی‌ها یک پای او را با طناب از بالا بسته و به حالت مجروح دارش زده بودند. جلال اسکندری صخره را دور زد و بالا رفت. با کارد طناب را از پای شهید برید. همزمان من و مصیب مجیدی از پایین دست و سر آن شهید را گرفتیم و بدن خشک شده‌اش را که ماه‌ها زیر آفتاب مانده بود روی زمین خواباندیم. روی کارت شناسایی‌اش نوشته شده بود: "سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان" او را می‌شناختم. حالم دگرگون شد. پلاستیک آوردم و او را در میان آن پیچیدم. ادامه دادیم. رسیدیم کنار رزمنده‌ای که انگار به تخت سنگی تکیه داده بود. اگر او را از رو به رو نمی‌دیدم، باور نمی‌کردم که از شهدای تنگه کورک است. کلاه آهنی داشت. با حالت نشسته و البته تا زانو زیر خاک. با دست خاک روی پیراهنش را کنار زدم. روی پیراهنش نوشته بود: "رجبی اعزامی از نهاوند" کلاه آهنی او سوراخ بود. شاید در لحظه آخر در همان حالت مجروحیت که به سخره تکیه داده بود، عراقی‌ها بالای سرش آمده و تیر خلاص به سرش زده بودند. رفتیم سراغ ی یکی دیگر از شهدا به نام "سماوات" که پیکرش سوخته بود. بعد از دو ساعت ۱۴ شهید را لابلای صخره‌ها پیدا کردیم. عده‌ای را هم عراقی‌ها از بالای کوه به ته دره و میدان مین داخل آن پرتاب کرده بودند. جلال اسکندری گفت: "شهدای داخل میدان مین باشد برای مرحله بعد." ظهر بود. داشتیم برمی‌گشتیم که شهید دیگری را در مسیر، لای سنگ‌ها دیدیم. هنوز بدنش خیس بود. نمی‌دانم چرا؟ وقتی با عبادی زیر دست و پای او را گرفتیم که جابجا کنیم، افتاد. حال من به هم خورد و خودم را کنار کشیدم. ذبیح الله عبادی پیکر شهید را گرفت و گفت: "این برادر، شهید است عزت دارد، حرمت دارد. چرا رهایش می کنی؟ چرا عقب می‌روی؟" لحن او خجالت زده‌ام کرد، اما جلو نرفتم. از کوه پایین آمدیم. پهلویم می سوخت و گرما کلافه ام کرده بود. وقتی به شهرک المهدی برگشتیم گروه شناسایی قراویز هم تازه آمده بودند. آنها بعد از شناسایی شهدا روی قله قراویز به دنبال عراقی‌ها می‌روند و در آن سوتر، در ارتفاعی به نام تنگه حمام به دام عراقی‌ها می‌افتند. گروه ۱۰ نفره به سرپرستی حسین همدانی چاره‌ای جز درگیری نداشتند. عراقی‌ها دو نفر از این گروه را اسیر می‌کنند و بقیه هم با مشقت و سختی خودشان را به پایین قله قراویز می‌رسانند. در مراحل بعدی برای آوردن شهدا از قراویز و تنگه کورک اقدام کردیم. بیشتر شهدای این عملیات پیدا شدند. ما فکر می‌کردیم کار ما در جبهه سرپل ذهاب تمام شده که حبیب گفت: "برادر خوش‌لفظ! تو حالا یک نیروی اطلاعاتی باتجربه هستی. برو با گروه شناسایی کار کن." پرسیدم: "مگر قرار است باز هم اینجا عملیات کنیم؟" گفت: "خط را تحویل می‌دهیم ولی باید مشخص شود مواضع عراقی‌ها در تمامی محورها کجاست... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/514
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۳) تا یک هفته کار ما شد شناسایی در قالب یک گروه هشت نفره. بقیه نیروها را به جایی عقب تر از سر پل ذهاب به نام پاتاق بردند برای آموزش. گروه ما زیر نظر جعفر مظاهری هر روز مسیری را شناسایی می کرد. بالاخره بعد از یک هفته اعلام شد که همه نیروها به همدان برمی‌گردند. خبر غیرعادی بود. باز هم رفتم سراغ حبیب؛ - موضوع چیست؟ چرا همدان؟ - همدان مقصد نیست. قرار است یک روز آنجا باشیم و برویم جنوب. صبح روز بعد با اتوبوس‌ها حرکت کردیم. بعد از ظهر به همدان رسیدیم. کسی به خانه نرفت. همه رفتیم به جایی به اسم پادگان آموزشی قدس. آنجا یک نوجوان فرز و چابک، بیش از بقیه به چشم می‌آمد. فانسخه‌ای دور پیراهنش بسته بود و میان سه گردان سازماندهی شده می‌چرخید و با صدایی دو رگه پشت سر هم می‌گفت: "بشین! پاشو! بشین! پاشو! چندان از او و این حرکتش خوشم نیامد. نمی‌دانستم که همین جوان تیز و فرز و قاطع در سال‌های آینده جای خالی حبیب را برایم پر خواهد کرد. از حبیب پرسیدم: "این بچه کیست؟" گفت: "علی چیت‌سازیان. مربی تاکتیک بسیجی‌ها." از نخ او بیرون آمدم و گفتم: "کی باید حرکت کنیم؟" گفت: "فردا صبح زود! تو اگر می‌خواهی سری به خانواده‌ات بزن." وقتی به خانه رفتم، مادرم متعجب شد و البته خوشحال که چه زود برگشتم. ماه رمضان بود. همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند. بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم. خانواده‌های رزمندگان شنیده بودند که بچه‌هایشان از سرپل‌ذهاب به همدان آمده‌اند، ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکرده‌اند، فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند. در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات می‌زد. فهمیدم که ما برای همین عملیات می‌رویم. تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم می‌زدیم. دم‌دمای غروب به اهواز رسیدیم. به اردوگاهی متعلق به تیپ ثارالله کرمان در جاده خرمشهر. شب شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیت نامه نویسی. مثل شب‌های عملیات بیت‌المقدس. هیچ‌کس نمیدانست خط کجاست؟ حتی عده‌ای نمی‌دانستند خاکریز چیست. آنها جنگ را در کوه‌های غرب تجربه کرده بودند. یکی پرسید: "برادر خوش‌لفظ! شما که قبلا اینجا بوده‌ای، از خاکریز بگو! چه شکلی دارد؟ چقدر از یک تپه بلندتر است؟" از سوالش خنده‌ام گرفت. گفتم: "خاکریز دیدنی‌ست. نه گفتنی! روز بعد با چند نفر از جمع گردان‌ها جدا شدیم. فرمانده گردان‌ها بودند و فرمانده گروهان‌ها و چند نفر دیگر. من هم با اشاره حبیب با آنها راهی شدم. به جایی رفتیم که برای من و حبیب آشنا بود. دقیقا حوالی کانال گرمدشت که حالا قرارگاه تیپ ثارالله شده بود. حالا آنجا عقبه جبهه بود و خط خیلی جلوتر در جایی به نام کوشک بسته شده بود. جلوی سنگر فرماندهی تیپ گروهی دور جوانی حلقه زده بودند. جوانی که "حاج قاسم" صدایش می‌زدند... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/517
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/507 🌺 قسمت هفتم : 🖋 حسابرسی نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ... بالای سمت چپ صفحه اول، باخطی درشت نوشته شده بود: ( ۱۳سال و۶ ماه و۴ روز ) از آقائی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شماست، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی ... در ذهنم بود که این تاریخ، یکسال از ۱۵ سال قمری کمتراست ... اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما درذهن داری ... من هم قبول کردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود ... از سفر زیارتی مشهد ... تا نمازهای اول وقت و هیئت واحترام به والدین و... پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای... همه این کارهای خوب برایت حفظ شده ... قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ... جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد ... وگفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است ... برای همین وارد بقیه اعمال می شویم ... یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: ( نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود، نمازهای پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نمازهای پنجگانه میباشد ) من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم ... و باتشویق های پدر ومادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم ... کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود ... اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد ... تا شب خیلی ناراحت وافسرده بودم ... این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم ... وخدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد ... و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت یادحدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: ( اولین چیزی که موردمحاسبه قرار می گیرد، نماز است‌ اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود ...) خوشحال شدم به صفحه اول کتابم نگاه کردم ... از همان روز بلوغ، تمام کارهای من باجزئیات نوشته شده بود ... کوچکترین کارها، حتی ذره ای کارخوب و بد را دقیق نوشته بودند وصرف نظر نکرده بودند ... تازه فهمیدم که 《فمن یعمل مثقال ذرةٍ خیراً یره ... 》یعنی چه! .... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۴) حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله کرمان بچه‌هارا با آخرین وضعیت کوشک توجیه کرد: "برادران! طی دو شب گذشته، ما توانسته‌ایم به دژ مرزی کوشک رخنه کنیم. الان ۷۰۰ متر از دژ دست بچه هاست. اما فشار روی آنها خیلی زیاد است. از سه طرف با عراقی‌ها می‌جنگیم؛ راست، چپ و روبرو. پشت سرمان هم میدان مین است. اگر وضعیت به همین منوال بماند، شاید همین ۷۰۰ متر هم به دست دشمن بیفتد. این قطعه با چنگ و دندان حفظ شده است... طبق برآورد دو گردان به چپ و راست می‌زنند و یک گردان دیگر برای تامین و پشتیبانی آن دو گردان در احتیاط باقی خواهند ماند..." سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل، چهره او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان می‌انداخت؛ محکم، مصمم و با آرامش حرف می‌زد. همان شب نیروهای سه گردان روانه شدند. چشم همه نیروها به علیرضا حاجی بابایی فرمانده محور و سه بردار فرمانده گردان همراهش بود. من همراه حبیب بودم. پا به پای او گردان ما بعد از ساعتی حرکت در تاریکی مطلق به پشت دژ رسید. به ۵۰ متری دژ رسیده بودیم که دستور دادند از تویوتاها پیاده شویم. وسط میدان مین. باید از یک معبر باریک عبور میکردیم. و از انبوه سیم خاردارهایی که در اطراف همین معبر دیده می‌شد. به هر ترتیب به طرف دژ رفتیم. کانالی عمیق به قد یک نفر وسط دژ بود و چپ و راستش سنگر پشت سنگر نیروهای خط با دیدن ما انرژی گرفتند. گردان فتح از سمت راست دژ حرکت کرد. به محض ورود ما به دژ منورهای عراقی بالا رفت و توپ و خمپاره مثل نقل و نبات روی دژ باریدن گرفت. همانجا پایین سینه‌کش دژ، حاجی‌بابایی دوباره فرمانده گروهان ها را جمع کرد. روی زمین با یک سنبه کلاش چند خط کشید که وضعیت دژ و موقعیت دشمن را به آنها نشان بدهد. همان آغاز کار یک خمپاره وسط جمع افتاد. باورمان نمی‌شد. هنوز عملیات شروع نشده، مسئول محورمان علیرضا حاجی بابایی شهید شد. زیر نور کم سوی یک منور، به قیافه حبیب نگاه کردم. انگار با این اتفاق در یکی دو دقیقه ۲۰ سال پیر شده است. حبیب دستور داد یک پتو روی صورت حاجی‌بابایی بکشیم که بسیجی ها از شهادت او مطلع نشوند. از آنجا خودش غیر از هدایت گردان، مسئولیت محور را هم به عهده گرفت. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/520
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/515 🌺 قسمت هشتم : 🖋 روز حسرت کنار هر کدام از کارهای من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت ... وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد ... درست مثل قسمت ویدئو درموبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده می‌کردیم، با تمام جزئیات ... یعنی در مواجهه با دیگران، حتی فکر افراد را هم می‌دیدیم ... لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود ... آنها همه‌چیز را دقیق نوشته بودند ...جای هیچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود ... هیچ حرفی هم نمی شد زد... اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد وهیئت بودم ... وخودم را از همین حالا دربهترین درجات بهشت می دیدم! همینطور که به صفحه اول نگاه می‌کردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ... یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!! صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ... ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!... با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟! گفت:بله درسته،اماهمان روز، غیبت یکی از دوستانت را کردی ... اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد ... با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟ اوهم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر(ص) که می فرماید: ( سرعت نفوذ آتش در علف خشک، به پای سرعت اثرغیبت درنابودی حسنات بنده، نمی رسد ) رفتم صفحه بعد... آن روز هم پر ازاعمال خوب بود ... نمازاول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ... تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود ... آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند ... خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم، تماماً برای من یادآوری می شد. اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: این دفعه چرا؟! ... من که در این روز غیبت نکردم! جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی ... این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد ... بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه 30 سوره یاسین برایم یادآوری شد: " روز قیامت برای مسخره کنندگان روزحسرت بزرگی است " 《 یا حسرةً علی العباد ما یاتیهم من رسولٍ الا کانوا به یستهزون 》 خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/517 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۵) به دستور او اولین دسته دوازده نفره از سینه کش دژ به سمت راست حرکت کردند. ساعت ۱۰ شب بود ولی تانک‌های دشمن از حرکت ما بو برده بودند و همان شبانه از سه طرف ما را احاطه کردند. به محض حرکت دسته اول، تیر دوشکا و تانک بود که به سینه دژ می‌ریخت. تقریبا ۱۲ پیش قراول در همان دقایق اول شهید شدند. گردان به ستون یک از سمت راست شروع به حرکت کرد. یکی دو نفر جلو بودند و بقیه به دلیل عرض کم کانال، پشت سرشان. نفرات جلو فقط نارنجک می‌انداختند و سنگر به سنگر را پاکسازی می‌کردند و خودشان مجروح یا شهید می‌شدند. بعد از یک ساعت درگیری از نفرات گردان قریب به ۷۰ نفر شهید و مجروح شدند، اما راه برای گسترش خط به سمت راست باز شد. وقتی کسی شهید یا مجروح می‌شد، همانجا داخل کانال می‌ماند و بقیه از روی پیکرش حرکت می‌کردند. کار من هم شده بود پیدا کردن نارنجک و انداختن داخل سنگرها. تا نیمه‌های شب، شاید ۵۰ نارنجک انداختم ولی کمتر از یک خشاب ۳۰ تیری خالی کردم. جای اسیر گرفتن هم نبود. از کپ‌کپ متوالی انفجار نارنجک ها سرم پر از باد بود و از درد می‌ترکید. کار خدا بود که قبل از طلوع آفتاب عراقی ها کم آوردند. جنگ جانانه نیروها، خط را به سمت راست از ۷۰۰ متر تا ۲ کیلومتر گسترش داد، اما آنجا خبری از گردان فتح برای الحاق با ما نبود. این یعنی آماده شدن برای تحمل یک فشار سنگین در طول روز. نیروهای ما پشت سر هم داخل کانال نشسته یا ایستاده بودند و منتظر که گردان فتح هم بتوانند از سمت راست کانال ما به سمت ما بیایند و الحاق صورت بگیرد. سریع نماز خواندیم آفتاب بالا آمد اما اتفاقی نیفتاد. برای مقابله با پاتک تانک‌ها آماده شدیم. حدسمان درست بود. عراقی‌ها از سمت روبرو، ستون ستون تانک آوردند. به اندازه‌ای که بعد از یک ساعت، دشت مقابل ما باشد مثل یک پادگان زرهی. تانک ها شانه به شانه هم چسبیده بودند. حتماً تعداد تانک ها از تعداد نفرات ما بیشتر بود. می‌دانستند ما برای مقابله با آنها ابزار ضدزره غیر از آرپی‌جی نداریم. از دور می‌زدند و جلو نمی آمدند. حبیب مرتب مسیر کانال را تا پیشانی محل درگیری می‌رفت و می‌آمد. تا ساعت هفت صبح فشار سمت راست به حدی شد که ناچار شدیم یک کیلومتر از کانال را خالی کنیم و عقب بیاییم. سر ظهر تانک‌ها هم جرأت پیدا کردند از سمت راست برای دور زدن ما آمدند... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/528