⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/534
🌺 قسمت دوازدهم :
🖋 پنج سال بدون حساب
خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم ...
اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!!...
با ناراحتی گفتم: مگر نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ میشود؟! ... من این کار را فقط برای خدا انجام دادم، پس چرا دارد پاک می شود؟!
جوان لبخندی زد و گفت: درست میگویی، اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم ... نیت درونی من مشغول صحبت بود!... من با خود می گفتم: خیلی کار مهمی کردم ... اگر جای پدر و مادر این بچه بودم، به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت ...
اگر من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه می گرفتم ... اصلا باید خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند ... من خیلی کار مهمی کردم...
فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد ...
روزنامهها با من مصاحبه کردند ... استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند ...
جوان پشت میز گفت: اول برای رضای خدا کار کردی، اما بعد خرابش کردی ... آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت راهم گرفتی ...
گفتم راست می گویی ... همه اینها درست است بعد باحسرت گفتم: چه کار کنم؟! ... دستم خیلی خالیه ...
جوان گفت: خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام میدهند، اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند ... بعضی ها کارهای خالصانه را در همان دنیا نابود میکنند!
حسابی به مشکل خورده بودم ... اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم وغیبتها نابود می شد و اعمال زشت من باقی می ماند ... البته وقتی یک کارخالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد ...
چرا که در قرآن آمده:
《ان الحسنات یذهبن السیئات》
کارهای نیک گناهان را پاک میکند
زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت ... البته زیارت های بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود ...
اما خیلی سخت بود!
هر روزِ ما، دقیق بررسی و حسابرسی میشد ... کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار میگرفت ...
«لا یغادر صغیرة ولا کبیرة الا احصاء ها»
به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم ... اواسط دهه هشتاد ...
جوان گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم ... این ۵ سال بدون حساب طی می شود.
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند ... نمی دانید چقدر خوشحال شدم ... ۵ سال بدون حساب و کتاب!!
گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_494526406.mp3
4.5M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و دوم
🌷راه تندرستی🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/535
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/536
فصل ششم
برادران خوشزخم (۲)
یکی از بسیجیهای محل را دیدم
یک ترکش به سرش خورده بود
خیلی خونسرد و عادی توی سنگر نشسته بود
به اصرار مسئول تپه که میگفت برو عقب توجهی نمیکرد
همان جا ماندیم
در تپهای که فقط توپ و خمپاره رد و بدل می شد پاس بخش شدیم
شبها به سنگرها سرکشی میکردیم و نگهبان ها را تعویض
روزها هم از خستگی تا نزدیک ظهر میخوابیدیم
بعد از سه چهار روز بادپا و خوشخاضع گفتند؛ "برمیگردیم عقب پیش بچههای همدان"
من هم راضی شدم
تا قصرشیرین پیاده رفتیم
جای پای نیروهای همدان را در مقری نزدیک شهر پیدا کردیم
آماده عملیات بودند
غلغله نیرو بود
هرچه سر چرخاندم آشنایی ندیدم
یکی که بیشتر جنب و جوش داشت، پرسید: "شما از کجا آمدهاید؟!"
گفتم: "از بسیجیان همدان هستیم."
تحویلم نگرفت و رفت
تویوتاها داشتند نیروها را سوار میکردند و آماده حرکت بودند
و ما درمانده و نگران که حتی یک چوب دستی نداشتیم
داخل یک چادر رفتم که پیدا بود خالی از نیرو شده
چشمم به سه قبضه کلاش افتاد با جیب خشاب و نارنجک
اسلحهها را برداشتم
گفتم خدا که بخواهد همه چیز راست و ریس میشود
خندهمان گرفت و دور از چشم همان کسی که تحویلم نگرفت داخل ستون تویوتاها رفتیم
نیروهای بسیجی کیپ تا کیپ با تجهیزات پشت ماشینها نشسته بودند
خوشخاضع و بادپا با زحمت خودشان را جا کردند
من با یک ژست ستادی و مسئولانه جلو رفتم و نشستم کنار راننده و نفر کناری او که تا حدی آشنا آمد
شب بود و هوا تاریک
هی فکر و فکر که این آقا را کجا دیدهام
جوری نگاه میکرد که انگار مرا میشناسد
پرسیدم: "اخوی! شما را کجا زیارت کردهام؟"
خندید و گفت: "انشاالله امام رضا را زیارت کنید. من شما را قبلاً در تنگه کورک، وقتی شهدا را پیدا میکردیم دیدم."
مشتاقانه پرسیدم: "من علی خوشلفظم. شما؟"
گفت: "مصیب مجیدی"
به ذهنم فشار آوردم
قیافه او را وقت پیدا کردن شهدا در تنگه کورک به خاطر آوردم
از قیافهاش جالبتر لهجهاش بود که برایم جذاب مینمود
گفتم: "ما توی دره مرادبیک باغ داریم" و از اوصاف باغ آجیجان گفتم.
ماشین پشت یک تپه بزرگ ایستاد
نیروها آرام پیاده شدند و حرکت از آنجا آغاز شد
منورهای عراقی که بالا رفت نمای کلی چند تپه از دور پیدا شد
ستون ایستاد و بعد از خاموشی منور حرکت دوباره آغاز شد
یکی دو بار مسیر ستون را به عادت شبهای عملیات رفتم و برگشتم
به خوشخاضع گفتم: "بابا ما را سر کار گذاشتهاند! عملیات که اینجوری نمیشود! این به مانور شبیهتر است تا به یک عملیات جدی!"
دوباره برگشتم سرستون
۲-۳ نفر از من جلوتر بودند
یکی گفت: "همین جا میایستیم!"
همانجا از خستگی خوابم برد.
نمیدانم چقدر خوابیدم.
دوباره مسیری را بی صدا رفتیم و نشستیم.
باز تردیدمان دوچندان شد
آهسته از نفر جلویی پرسیدم: "معلوم است چه خبر است؟!"
انگشتش را جلوی دهان برد:
"هیسس! یک دسته جلوتر رفتهاند داخل میدان مین و مشغول خنثی سازی هستند."
جلوتر چیزی پیدا نبود جز یک تپه بزرگ
و یک آدم هیکلی که داشت جست و خیز میکرد.
یکباره فریاد زد: "جیشالایرانی!، جیشالایرانی!"
و رگبار تیربار به سمت ما روانه شد
هر کس به سمتی میرفت
حدس زدم که مقابلم میدان مین باشد
به راست دویدم
چند نفر هم دنبال من آمدند
از زیر تپه همان تیربارچی را زدم و غلتید و پایین آمد...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/543
⏳سه دقیقه در قیامت قسمت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/537
🌺 قسمت سیزدهم:
🖋 سفر کربلا
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند ...
بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد، چندبار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم ... در یکی از این سفرها، پیرمرد کرولالی در کاروان ما بود ... مدیر کاروان به من گفت: می توانی مراقب این پیرمرد باشی؟ ...
من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خود خلوت کنم، اما با اکراه قبول کردم ...
کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود ...
پیرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت و دائم باید مواظبش می شدم ... اگر لحظه ای او را رها می کردم، گم می شد ...
تمام سفر من تحت الشعاع حضور پیرمرد سپری شد ... این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و برمی گشت ...
حضور قلب من کم شده بود ... چون باید مراقب این پیرمرد می بودم ...
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت ... فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت ...
جلو رفتم و گفتم: چه میگوئی آقا؟ این آقا زائر مولاست ... این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
خلاصه لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم ... با هم از مغازه بیرون آمدیم ... من عصبانی بودم و پیرمرد خوشحال بود ...
با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودم درست کردم! ... این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد ... رو به حرم کرد و با انگشت دستش، مرا به آقا نشان داد و باهمان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ سال تو را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم ...
صدها برگ در کتاب اعمال من جلو رفت ... اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم ... شبهای جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و ... داشتیم.
در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت ... ما هم بعضی وقت ها، دوستان خودمان را اذیت می کردیم! ... البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم ...
یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود ... یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان برود و برگردد؟
گفتم: اینکه کاری ندارد ... من الان می روم ... او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی ... من سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_496234366.mp3
4.86M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و سوم
🌷دانهای نمیخواست بروید🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/538
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/539
فصل ششم
برادران خوشزخم (۳)
تپه را بالا رفتیم
از هر طرف تیر میآمد حتی از پشت سر خودمان
به یک کانال رسیدیم
آنقدر عمیق بود که باید با نردبان از آن بالا میرفتیم
از کانال به سمت مقابل دویدم
یکباره در اوج ناباوری برادرم جعفر را دیدم که مقابلم سبز شد
فکر میکردم هنوز در خوابم
آموزش درست و حسابی ندیده بود
اصلاً دیدن او در آغاز عملیات، داخل کانال، زیر پای عراقیها بهت زدهام کرد
یک لحظه هر دو به هم نگاه کردیم
حرفی نزدیم
دویدیم
او به یک طرف و من به سمت مقابل او
به هر مشقتی بود از کانال بالا رفتم و رسیدم به خط الراس تپه
شروع کردم به انداختن نارنجک
از چند طرف بچهها شروع به پاکسازی کردند
در کمتر از نیم ساعت، تپه سقوط کرد
دنبال جعفر بودم که پلکهایم مجدداً سنگین شد
از تپههای دیگر صدای تیر میآمد ولی اراده حرکت نداشتم
کنار یک سنگر عراقی نشستم و همانجا خوابم برد
وقتی آفتاب به صورتم زد بیدار شدم
شوکه شدم
بیشتر به علت اینکه خودم را تک و تنها میدیدم
دور و برم کسی نبود جز چند تا جنازه عراقی
داشتم بچهها را پیدا میکردم که صدای شنی تانکها حقیقت ماجرا را معلوم کرد
تانکها با روشن شدن هوا تیر مستقیم میزدند و برای بازپسگیری تپه جلو میآمدند
تا خواستم حرکت کنم توپی کنارم منفجر شد
موج انفجار مرا میان زمین و هوا چرخاند و محکم به زمین کوبید
تمام تنم مورمور شد
به سختی خودم را به داخل کانال کشیدم
هنوز لب کانال بودم که تیر تانک نشست توی شکم کانال
با انفجاری بدتر از قبلی، زمین و آسمان دور سرم چرخید
ضربه گلوله تانک، دو سه متر زیر پایم را خالی کرده بود
تمام خاکها شاید به اندازه یک بار کمپرسی روی تنم ریخته بود
فقط چشم و دهانم از خاک بیرون بود
شده بودم مثل آدمهای زنده به گور
چشمهایم به چپ و راست میچرخید
اما از نوک پا تا بالای گردنم زیر خاک بود
نمیتوانستم حتی دستهایم را زیر خاک جابجا کنم
به سختی سرم را تکان دادم
صدایی شنیدم
یکی داشت خرخر میکرد و جان می داد
ترکش یا موج همان تیر تانک، او را از ناحیه سر و گردن مجروح کرده بود
داشت دست و پا میزد
بعد از نیم ساعت سه نفر به سمت کانال آمدند
مرا دیدند
باورم نمیشد
با مژههایی که از سنگینی خاک بالا نمیآمد، تصویر محو جعفر در چشمانم نشست
بالای سرم ایستاد
داد کشید: "داداشم شهید شده! داداشم شهید شده!"
مثل مردهها با چشمان باز به او خیره مانده بودم
صدای گریهاش دلم را همان زیر خاک لرزاند...
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/545
▪️🌹▪️--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/540
🌺 قسمت چهاردهم :
🖋 آزار مومن
من سرتا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم ...
صدای خس خس پای من بر روی برف، از دور شنیده میشد ... آخر قبرستان که رسیدم، صوت قران شخصی را شنیدم!...
یک پیرمرد روحانی که از سادات بود، شب های جمعه تا سحر، داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
فهمیدم که رفقا می خواستند بااین کار، با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند ...
برای همین تاانتهای قبرستان رفتم ...
هرچه صدای پای من نزدیکتر می شد، صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد!... از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم ...
تااین که به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود ...
تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید ...
من هم که ترسیده بودم پا به فرارگذاشتم ... پیرمرد سید، رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد ... وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود ...
من هم ابتدا کتمان کردم، اما بعد،از او معذرت خواهی کردم ... او هم با ناراحتی بیرون رفت.
حالا چندین سال بعد از این ماجرا، درنامه عملم حکایت آن شب را دیدم!
نمی دانید چه حالی داشتم وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می دیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم، از درون عذاب می کشیدم.
از طرفی در این مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد!
وقتی چنین اعمالی رامشاهده می کردم ، به گونهای آتش را درنزدیکی خودم می دیدم ... که چشمانم دیگر تحمل نداشت.
همان موقع دیدم که این پیرمرد سید، که چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت ... سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمی گذرم ... او مرا اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم: به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.
جوان رو به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که دارد قرآن میخواند ... چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
خلاصه پس از التماس های من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و درنامه عمل سید قرار دادند تا ازمن راضی شود ... ۲ سال نمازی که بیشتر به جماعت بود ... ۲ سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن!!
اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند: حرمت مومن حتی از کعبه بالاتر است ...
◀️ ادامه دارد.
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل ششم
برادران خوشزخم (۴)
چشمهایم را به سختی جنباندم تا بفهمد زندهام
اما زنده به گور
فهمید
داد زد و دوید
با خوشخاضع و بادپا برگشت
خاکها را کنار زدند
تن بیرمقم را از زیر خاک بیرون کشیدند
جعفر ذوق کرده بود
هنوز باور نمیکرد زنده باشم
دست روی سر و سینهام میکشید
من به پیکر آن شهید نگاه میکردم که شاهد جان دادنش بودم
عراقیها داشتند از تپه بالا میآمدند
جعفر کلاش را برداشت
به سمت آنها هجوم برد و برگشت
خیلی خوشحال و هیجانزده گفت:
"سه نفرشان را کشتم. جلوتر نمیآیند."
کسی از عقب آمد و با عجله گفت: "همه بچهها برگشتهاند.
عقبنشینی شده است. فقط شما مانده اید."
این را گفت و رفت.
جعفر گفت: "من نمیآیم! تو توان عقب رفتن نداری، داداش! داریی؟"
گفتم: "اگر تو بیایی، دارم."
ساکت شد
عراقیها نارنجک به سمت ما میانداختند
شروع به عقب نشینی کردیم
اما این بار ناخواسته افتادیم داخل همان میدان مینی که ابتدا پشت آن کپ کرده بودیم
در مسیر شش نفر دیگر هم زمینگیر شده بودند
ما را که دیدند جان گرفتند
افتادند پشت سر ما
من معبر را میشناختم
به جعفر گفتم: "پشت سر من بیاید"
اما در آن وانفسا مشکل تازهای سراغم آمده بود
دستشویی و فشار و عذاب آوری که پیچ و تابم میداد
چپ و راست مین بود
به همه چیز میشد فکر کرد الا قضای حاجت
آن هم در معبر
پشت سرم چند نفر بودند
اگر ته صف بودم باز فرصت بود
اما جلودار بودن آنجا کار دست من داده بود
خواستم به جعفر بگویم لحظهای بایست و به بقیه بگو رویشان را برگردانند که رگبار عراقیها منصرفم کرد
یک راه مانده بود
آنقدر سریع بدوم تا به چالهای برسم
تمام رمقم را در پاهایم ریختم و دویدم
از بخت خوب من یک کانال عریض دیگر پیدا شد
داخل کانال پریدم
جعفر و نفرات پشت سرش هم کنار آمدند
آنجا تعدادی مجروح بود که توان بالا رفتن از کانال را نداشتند
حالا مصیبت شده بود چند تا
مجروحان را ببرم
تن کوفته و موج زدهام را بالا بکشم یا دنبال قضای حاجت باشم
چشمم به مجروحی افتاد که از شکم تیر خورده و در خودش مچاله بود و مثل کسی که به سجده افتاده باشد پیشانی روی خاک گذاشته بود
تا ما را دید که به ظاهر سرپاییم، گفت: "عراقی ها دارند میآیند. پا بگذارید روی من و از کانال بالا بروید."
مخم به دلیل فشارهای متعدد از کار افتاده بود.
معطل نکردم
گفتم: "حلال کن اخوی!"
پا رویش گذاشتم و از کانال بالا رفتم.
پشت سرمن جعفر آمد و آن چند نفر دیگر
شاید میخواستند به مجروحان کمک کنند اما مجال درنگ نبود
با جعفر از جلو میدویدیم
به سمتی که فکر میکردیم نیروهای خودیاند
ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/546
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/545
فصل ششم
برادران خوشزخم (۵)
با جعفر ازجلو میدویدیم به سمتی که فکر میکردیم نیروهای خودیاند
ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت
هر دو پرتاب شدیم یک طرف
گوشم زنگ میزد
چشمهایم جعفر را میدید که افتاده و سر تا پایش خونین است
خواستم به سمت او حرکت کنم، دیدم نمیتوانم
از سر و صورت و پاهایم خون شرشر میکرد
ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود
سهم من از این انفجار، نه ترکش ریز و درشت بود
و سهم جعفر ۵ ترکش
البته کاریتر
به جعفر نزدیک شدم
کنار او بیهوش افتادم
اما آنقدر عقب آمده بودیم که نیروهای خودی بتوانند سراغمان بیایند و با برانکارد به عقب انتقالمان بدهند
به هوش که آمدم، روی تختی در کنارم جعفر را دیدم
بالای سر هر دومان چند پرستار
جعفر پرسید: "داداش خوبی!؟"
پرستارها با تعجب پرسیدند: "شما با هم برادرید؟!"
خندیدم و گفتم: "ما اینجا همه با هم برادریم"
جعفر خوشش آمد
ولی من از دست او عصبانی بودم که چرا به من نگفت.
با دو سه روز آموزش، آن هم در حد باز و بسته کردن کلاش به جبهه رفته.
پرستار با خوشرویی پرسید: "اسمتان چیست؟"
هر دو با هم همزمان گفتیم: "خوشلفظ"
پرستار خندید.
طوری که اطرافیانش پرسیدند: "چه شده!؟"
گفت: "به نظر من این دو برادر باید فامیلیشان را خوشزخم بگذارند! این دو نفر روی هم چهارده ترککش خوردهاند! اما انگار نه انگار!؟"
بالای سر من و جعفر با ماژیک روی یک تابلوی سفید نوشت:
"برادران خوشزخم"
سه روز در پادگان ابوذر سرپلذهاب تحت درمان بودیم
بعد به بیمارستان طالقانی کرمانشاه اعزام شدیم
بعد از چند روز با یک آمبولانس در حالی که شانه به شانه هم خوابیده بودیم به بیمارستان ۵۵۷ ارتش در همدان منتقل شدیم
نمیخواستم مادرم، من و جعفر را با هم زخمی و دست به عصا ببیند
ظاهر جعفر سرپاتر از من نشان می داد
او را به خانه فرستادم و خودم به پایگاه بسیج رفتم
جعفر خانواده را برای دیدن من با عصا، آماده کرده بود
اما از زخم خودش با اینکه کاریتر بود حرفی به میان نیاورده بود
شب به خانه رفتم
مادرم میدانست جا انداختن و تشک پهن کردن عکس العمل سردی از ناحیه ما خواهد داشت
دیگر رختخواب نیاورد حتی برای جعفر
حالا فکر میکردم مادرم از امروز هم سنگر و رفیق راه من شده است...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/550
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/544
🌺 قسمت پانزدهم :
🖋 حسینیه
درلابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم ... شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم وهمدیگر را سرکار می گذاشتیم ... یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم ... خودم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او عذرخواهی کردم ... او هم چیزی نگفت .... گذشت تا روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم ... دوباره به او زنگ زدم و گفتم: فلانی، من به توخیلی بد کردم ... یکبار جلوی جمع، تو را ضایع کردم ... بعد در مورد عمل جراحی گفتم ... تا اینکه گفت: حلال کردم، ان شاء الله که خوب و سالم برمی گردی ...
آنروز در نامه عملم، همان ماجرا رادیدم ...
جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد ... اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
می خواستم همان جا زار زار گریه کنم ... برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم ... برای یک غیبت بیمورد، بهترین اعمال من محو میشد...
چقدر حساب خدا دقیق است ... چقدرکارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم ...
در این زمان، جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست ...
این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست.
با تعجب گفتم: از چه کسی حرف میزنی؟
ناگهان یکی از پیرمردهای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده ...
خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجائی؟ چند ساله منتظر تو هستم ...
بعد از کمی صحبت، پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم، برای همین آمده ام که حلالم کنید ...
آن صحنه برایم یادآوری شد ... من مشغول فعالیت درمسجد بودم، کارهای فرهنگی بسیج و...
این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت ... البته حرف خاصی هم نبود ... او فقط نیت ما را زیر سوال برد...
آدم خوبی بود، اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود
به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشان آدم خوبی بوده، اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ...
دست من خالی است ... هرچه میتوانی ازش بگیر
تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم: "هر کس در روز جزا گرفتار اعمال خویش است وهمان برایش بس است و مجال این نیست که به فکر دیگری باشد"
جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده وثواب زیادی برایش میآید ...
یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند ...
اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی...
با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! ... خیلی خوبه ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_500909644.mp3
3.83M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و چهارم
🌷سخنی که ۳بار تکرار شد🌷
قرائت: سوره قدر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/541
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/546
فصل ششم
برادران خوشزخم (۶)
تا دو هفته کارم رفتن به بیمارستان بود
من آشکار و جعفر پنهانی
یکی دو ماه تحت درمان بودم تا عصا را کنار گذاشتم
به جعفر با تحکم گفتم: "مامان را تنها نگذار! خانه باش"
پذیرفت ولی با اکراه
همان روز رضا نوروزی را دیدم
گفت: "دو گردان از بچهها را سازماندهی کردهایم و به منطقه سومار میرویم. آنجا تحت امر تیپ ۲۷ هستیم. اگر آمادهای بیا"
او را از فتح المبین و بیت المقدس میشناختم
تا آن زمان چهار مرتبه مجروح شده و خم به ابرو نیاورده بود
آرام و دلنشین بود
فکر میکردم با حبیب حرف میزنم
در تمام حالات و حرکات آینه تمامنمای حبیب بود
به پادگان الله اکبر اسلام آباد رسیدیم
مارش عملیات خبر از آغاز حملهای به نام مسلم بن عقیل میداد
پیوستن ما به تیپ ۲۷ برایم لذت بخش بود
رضا نوروزی هم از سابقه کار من خبر داشت
به پادگان که رسیدیم گفتند حاج همت برای معرفی فرمانده گردان میآید
آمد و رضا نوروزی را به عنوان فرمانده کمیل و رضا زرگری را به عنوان فرمانده گردان فتح معرفی کرد
جلو رفتم
حاجهمت بلافاصله مرا شناخت
گرم در آغوش گرفت و به رضا سفارشم را کرد
شدم مسئول اطلاعات عملیات گردان کمیل
تا چند روز همان جا کار آموزش ستون کشی و رزم شب بود
همراه با حال و هوای مناجات شبانه
تا آنکه حاج همت پیغام داد برای تثبیت خط و مقابله با پاتک های دشمن به سومار برویم
نزدیک ظهر بود به قرارگاه تیپ رسیدیم
جای معطلی نبود
از آنجا گردان فتح به محور راست منطقه و گردان ما به سمت چپ روانه شد
قبل از حرکت، نیروهای اطلاعات عملیات تیپ وضعیت کلی منطقه را برای ما توجیه کردند
طبق توجیه آنها ماباید به سمت راست ارتفاع گیسک و میانتنگ میرفتیم و در جایی به نام پاسگاه سفید پدافند میکردیم
در تپه ها مستقر نشده بودیم که عراقیها از جابجایی ما خبردار شدند
ساعت ۱۱ شب بود در سنگر فرماندهی گردان دراز کشیده بودم که رضا نوروزی با عجله گفت:
"یالا! راه بیفت برو جلو. عراقیها تک کردهاند
گفتم: "تنها"
گفت: "نه! بیسیم زدند که مهمات ندارند و عراقیها رسیدهاند روی خط. برو کمک گروهان علی چیتسازیان. یک تویوتا مهمات هم با خودت ببر"
سوار شدیم
راننده دلدل میکرد که بیاید یا نه
تاریکی شب و ناآشنایی با مسیر را بهانه کرده بود
گفتم: "من راه را بلدم! تو بنشین کنار من."
راه افتادیم
از بلندی به سمت تپههای جلویی که کوتاهتر بودند سرازیر شدیم
حتماً زیر دید و تیر عراقیها بودیم لذا چراغ خاموش حرکت کردم
هر از گاهی به چالهای میافتادم یا به بلندیای میخوردم
تا جایی که راننده نگرانیاش آشکار شد: "برادر! حتماً راه را بلدی؟!"
گفتم: "میبینی که! درست میرویم.
ماشین را پشت یک شیار گذاشتم و از تپه بالا رفتم
راننده همانجا ماند
روی تپه نبرد تنبهتن بود
علی چیتسازیان همان نوجوانی که در اولین دیدار خیلی به دلم نشست، جانانه میجنگید.
آرام و قرار نداشت
با تیربار گرینوف یکریز شلیک میکرد
گاهی هم رجز میخواند
خودم را به او رساندم و گفتم: "مهمات آوردهام! پایین تپه است." ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/553