#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و هشتم
گوشی را که قطع می کنم خیالم راحت تر می شود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را می برد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت: یتیمی سخت است!
با خودم فکر می کنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمی دانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچ وقت از خودش و خانواده اش چیزی نمی گفت...
نفس عمیقی می کشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را می گیرم کمی طول می کشد تا جواب می دهد...
بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک می گوییم فاطمه می گویید چه خوب شد تماس گرفتی سمیه، بعد با حالت سوالی میپرسد ایام عید بیکاری؟
می گم آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمی خوای؟
ذوق کنان از پشت گوشی گفت: دقیقا می خواستم همین را بهت بگم! حالا کی می تونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟
گفتم: نه نمی تونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه می تونم انجام بدم!
گفت: خوبه پس من پارچه ها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر!
با خنده گفتم: آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم! گفت: پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ...
انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه می توانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود...
تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس می گیرد...
هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا...
سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد...
خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی می شد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان!
بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت: ببین روزانه چقدر می تونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه...
سری تکان دادم و گفتم: باشه...
هنوز داشت حرف می زد گوشیش زنگ خورد از من عذر خواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه : آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ....
دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت به جون سمیه نمیشه جواب ندم گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد
بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت: نگاه سمیه دلم می خواست بیشتر بمونم ولی می بینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار می کنند انشاالله دوباره می بینمت!
خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر می کردم آنهایی که همیشه کار می کردند در این شرایط هم بیکار نیستند!
مشغول چرخ خیاطی شدم هیچ وقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/759
1_644194734.mp3
6.29M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و هفتم
🌷خانم حنا، سر به هوا🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/751
#خاطرهای_از_حاجقاسم ۲
قسمت دوم
از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما میآمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشینها پیاده شدند و پلهها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم.
سه چهار نفرشان که دوربینهای بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم میکردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهرهی مسافران پرواز را اسکن میکردند و با چهرهای که از حاج قاسم داشتند تطبیق میدادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقهای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید.
آمریکاییها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید میکردم؟! این را که دیگر نمیشد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید میلرزید، منم بلد نبودم.
دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پلهها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم میزد. حس میکردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمیدانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم…
روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم…
قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت میانداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو میرسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم…
تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشهی گونه هاش پایین افتاد.
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و دهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/753
📒 فصل دهم
نبرد فاو. ۲
روز بعد وقت حرکت به سمت جبهه به علیآقا گفتم:
میخواهم به لشکر دیگری بروم."
به شوخی گفت: "باز هم که قات زدی! ایندفعه کجا؟!"
گفتم: "شما راضی باش! جایش پیدا میشود."
گفت: "حتماً میخواهی تهرانی شوی! و بروی پیش رفقای قدیم؛ ۲۷یها!"
گفتم: "نه! اگر قسمت باشد به لشکر ۱۰ سیدالشهدا میروم."
گفت: "برو! ولی الوعده وفا!"وقتش شد برگرد. دست پر هم بیا. دو سه تا علیمحمدی پیدا کن و با خودت به واحد بیاور! البته اگر تا آن وقت شهید نشوی!"
حکم ماموریت بنا به هماهنگی چیتساز و ستاد تیپ، به سپاه منطقه ۱۰ تهران نوشته شد
آنجا گفتند:
"لشکر سیدالشهدا نیاز به نیرو ندارد و در حال حاضر نیروی جدید را فقط به لشکر ۲۷ معرفی میکنیم."
نام لشکر ۲۷ خاطراتِ خوشِ کار با حاج احمد متوسلیان، حاج محمود شهبازی و حاج همت را برایم تداعی میکرد.
داخل قطار فکر و فکر
حالا چطور جلوی بچههای اطلاعات عملیات ۲۷ آفتابی نشوم
حتماً گردانهای پیاده جای بهتری برای خدمت بیهیاهو بود
وقتی به دوکوهه رسیدم بوی تمام شهدا را استشمام کردم
رفتم کارگزینی
ازم پرسیدند: "چه کار بلدی؟"
گفتم: "تک تیرانداز! آرپیجی زن! یا هر کاری دیگری در گردان پیاده! غیر از گردان مسلمبنعقیل، هر گردان دیگری که بفرمایید، میروم!"
گفت: "برو گردان شهادت!"
نامه را گرفتم و رفتم پیش فرمانده گردان و تجهیزات انفرادی دریافت کردم.
آن روزها نماز جماعت عمومی در حسینیه حاج همت برگزار میشد
بعد از نماز ظهر و عصر، نفر بغل دستی دستش را دراز کرد و گفت: "تقبل الله!"
خون در رگهایم خشکید!
باور نمیکردم!
همان اندازه که او خندان بود من گرفته و درهم شدم!
برادر موسی بود!
معاون اطلاعات عملیات لشکر ۲۷
با تبسم گفت:
"شما که کارت راهکار پیدا کردن بود! اما مثل اینکه این دفعه راه را گم کردهای! شما کجا؟ اینجا کجا؟!"
گفتم: "نیروی گردان شهادتم! همین امروز آمدهام."
منتظر من نشد
دستم را گرفت و برد چادر خودش
ناهار مهمانم کرد
با تلفن به جعفر تهرانی -مسئول عمل اطلاعات عملیات لشکر ۲۷- گفت: "خوش لفظ آمده اینجا!"
او هم با فرمانده گردان شهادت صحبت کرد
ماموریت یک روزه من در گردان تمام شد
به رغم میل قلبیام دوباره شدم نیروی اطلاعات عملیات!
پرسیدم: "از برادران قدیمی چه کسانی ماندهاند؟"
برادر موسی جواب داد:
"احتمالا هیچ کس را نمیشناسی. چرا که بیشتر بچههای اطلاعات طی این چند سال یا شهید شدهاند یا رفتهاند جای دیگر."
از این جهت کمی آرام شدم و گفتم: "کدام منطقه کار میکنید؟"
گفت: "هم غرب، هم جنوب. البته در غرب قرار است زودتر عملیات بشود."
یک آن خندهام گرفت!
برادر موسی با تعجب پرسید: "به چه میخندی!؟"
گفتم: "به این بخت نامراد! هرجا تقدیر باشد، آدم را به همانجا میکشد! من از غرب آمدهام، اما انگار قسمت است دوباره برگردم!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و نهم
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم.
بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم!
خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد!
یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: الان تو کجایی!
گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم می تونی صحبت کنی؟
گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد...
مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...
خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/763
1_452995822.mp3
7.84M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و هشتم
🌷پاداش شکر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/751
#خاطرهای_از_حاجقاسم ۳
📍 استوری اینستاگرام فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی
🔻کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن
توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک
جلسههای بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود
از همون تافیها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعتها توی همون اتاق مینشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش
از توی یخچال چنتا تافی میخوردم و آبمیوه و آب ،
وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق
میپریدم بغلش منو مینشوند روی پاهاش ، میگفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم :)
دونه به دونه بهش میگفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که میگرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و میگفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن.
🍃 🇮🇷🌸🇮🇷 🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒ قسمت صد و یازدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/758
فصل دهم
نبرد فاو. ۳
روز بعد با ۱۶ نیروی جوان که همه جدید بودند سوار مینیبوس شدم
بعد از ظهر به جاده اسلام آباد رسیدیم
برادر موسی جلوتر از ما رفته بود و فقط راننده خبر داشت که مقصد کجاست
به سمت سرپل ذهاب رفت
حالا شهر شلوغتر از قبل بود
اگرچه توپ و خمپارههای عراقی همچنان دور و بر شهر را میزد
دم غروب از کنار ارتفاع قراویز گذشتیم
آنجا بیش از هر چیز شهید حسن مرادیان جلوی چشمم آمد
به سمت دشت ذهاب چرخیدیم
برادر موسی آنجا بود
در سولههایی که از ارتش تحویل گرفته بود
همانجا توجیه شدیم
قرار شد در ارتفاعی به نام ۶۰۴ کار کنیم
۶۰۴ ارتفاعی در حدفاصل قراویز و تنگه حمام بود
عراق خط محکمی در زنجیره ارتفاعات بسته بود
زنجیره ارتفاعاتی که از دامنه قراویز آغاز میشد و بعد از ۶۰۴ تا بیشگان و تنگه هوان ادامه مییافت
همان شب در قالب دو تیم شناسایی، سازماندهی شدیم
من به عنوان مسئول یکی از تیمها معرفی شدم
بنا شد شناسایی ها بیشتر از ۱۰ روز زمان نبرد
بلافاصله عملیات خواهد شد
تیم من از سمت دشت ذهاب موازی یک رودخانه خروشان حرکت میکرد و به سینه کش ارتفاع ۳۰۴ میرسید
دو سه شب هرچه رفتیم به جایی نرسیدیم
شناسایی از سمت سینهکش کوه به دلیل انبوه میدانهای مین و اشراف دقیق دشمن به جلو ناممکن بود
شب چهارم از حد فاصل رودخانه و ارتفاع حرکت کردیم
صدای امواج و تلاطم آب کمک میکرد که صدای حرکت تیم هشت نفره ما به گوش عراقیها نرسد
رسیدیم به جایی که عراقیها برای رساندن پشتیبانی به ارتفاع، روی رودخانه پل زده بودند
خودروهایشان از روی پل رفت و آمد میکردند
از کنار پل گذشتیم و از دامنه کوه به پشت آن رسیدیم
آنجا از بشکههای فوگاز پر بود
بشکههای تله شده که انفجار یکی از آنها تمام منطقه را روشن میکرد
حالا رسیدیم به مسیری که نیروهای پیاده عراقی از پشت به سمت ۶۰۴ میآمدند
این راهکار خوب و مطمئنی برای عبور یک گردان در شب عملیات بود
برگشتیم
به برادر موسی گفتم: "راهکار من قفل است! فقط چون از پشت باید به دشمن بزنیم، تا شب عملیات هیچ گشت دیگری اینجا انجام نشود."
برادر موسی توضیح داد: "تیم دوم به راهکار خوب و مناسبی دست نیافته و زمان برای عملیات هم محدود است. لذا باید آن تیم هم از همین مسیر راهکاری پیدا کند)
شب بعد من با تیمم از سمت جاده سرپل ذهاب به قصرشیرین به سمت ارتفاع ۶۰۴ راه افتادیم
هنوز فاصله زیادی با ۶۰۴ نداشتیم که از سمت مقابل یعنی همان راهکاری که من شناسایی کرده بودم صدای انفجار چند مین پشت سر هم آمد و پشت بندش رگبار تیر از همان جا بلند شد
دمصبح گفتند که از ۹ نفری که دیشب از راهکار رودخانه رفتند فقط دو نفر برگشتهاند
۴ نفرشان شهید و ۳ نفر دیگر مجروح شده بودند
فهمیدم که صدای آن چند مین به خاطر تیم دوم بوده است
صبح دوربین به دست به سمت دیدگاه رفتم
از دست برادر موسی عصبانی بودم
البته خودم را بیشتر مقصر می دانستم؛
"درست است که استدلال من برای تکرار نکردن شناسایی از سمت رودخانه صحیح بود اما اگر خودم همان مسیر را میرفتم شاید به میدان مین برنمیخوردم"
از دیدگاه، عقب به خوبی پیدا بود که منطقه لو رفته
فرماندهان عراقی دور تا دور ارتفاع را میگشتند
شب برای آوردن شهدا با ۸ نفر از محور رودخانه حرکت کردیم
به ۲۰۰ متری میدان مین رسیدیم
عراقیها منور زدند
زیر نور منور پیکر شهدا داخل سیم خاردارها پیدا بود
شب بعد همان مسیر را دوباره رفتیم
منور زدن های متوالی دشمن همراه با جابجایی نیروهای کمین عراقی مطمئنم آن کرد که آنها منتظر نشستهاند تا ما به پیکر شهدا نزدیک شویم
در نهایت گزارشی به برادر موسی و جعفر تهرانی نوشتم که خلاصهاش این بود: "اینجا نه تنها برای عملیات، که رفتن به شناسایی هم ممکن نیست"
شهدا وسط میدان مین ماندند و ما بعد از ۱۲ روز برگشتیم
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی ام
با خودم کلنجار می رفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است...
همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع می کردم خودشان دیگر ماشینشان روشن می شد و مشغول می شدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچه ها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب می شود حس عجیبی در وجودم می دواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچ گاه داخل قبر نرفته ام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچه هایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز بر میدارم میروم سراغ لپ تاپم نمی دانم چه چیزی مرا به این سمت می کشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم می خورد!
شروع می کنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبه ی غساله بر می خورم شروع به خواندن می کنم....
از غسل و کفن که می گوید یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...
از آهک که می گوید...
از سرازیری قبر که نوشته...
داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!
یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم...
حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت می خواهد عکس یادگاری بگیرد اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده می شود!
و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هر گاه که آن تصویر را می بینم با خودم فکر می کنم قبر برای من چگونه خواهد بود!
یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم! نمازشب هایش معروف بود نکته ی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش می کند و درون قبر نماز شبش را می خواند و چه نماز شبی...
یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد!
همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد می کند ...
ادامه دارد...
1_425309442.mp3
5.61M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و نهم
🌷خروس زیرک🌷
تلاوت: سوره الرحمن(آیه ۳۱ تا ۳۴)
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/760
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒ قسمت صد و دوازدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/762
فصل دهم
نبرد فاو. ۳
جنگ پنج ساله شده بود
حالا به جبههای میرفتیم که رنگ و بویی از خاطرات گذشته داشت
همان نقطهای که سال ۱۳۶۰ در اولین حضورم در جبهه به آنجا رفته بودم
جبهه "راه خون" در مریوان
همان دکل مخابراتی و همان سنگر که برایم بعد از گذشت ۴ سال تازگی داشت
جعفر تهرانی توجیهمان کرد: "قرار است اینجا چند لشکر عملیات کنند. عملیاتی که از سمت مریوان و پاوه شروع میشود و به عمق خاک عراق می رسد اینجا اطلاعات تیپهای ولیعصر، انصارالحسین و چند یگان دیگر هم هستند که هر کدام قرار است در محوری کار شناسایی انجام دهند."
اسم انصارالحسین را که آورد دیگر بقیه حرفهایش را نفهمیدم؛ "خدایا این چه امتحانی است که از من میکنی!؟"
از آشناییها میگریختم اما ناخواسته اسباب فراهم شد
در پایان سخنانش تاکید کرد: "شناسایی ها بدون ارتباط با سایر یگانها باشد و فعلا سری است"
شناسایی در منطقه باز و کوهستانی با ارتفاعات بلند و معابر متعدد کار دشواری نبود
گاهی تا چند کیلومتر از شیارها و کوهها بالا و پایین میشدیم تا به خط دشمن برسیم
بعد از هفت شبانه روز شناسایی پاهایم تاول زد
چند روز بعد از بالای دیدگاه، دوربین را به سمت لشکرهای مجاور چرخاندم
۴-۵ نفر در حال جست و خیز بودند
دقیقتر نگاه کردم
علی چیتسازیان یکیشان بود که با کاسه، آب روی بقیه میپاشید
محو شوخی آنها شدم
فکرش را نمیکردم به این زودی با بچههای قدیم همسایه شوم
آنها کنار چشمهای مقر زده بودند
باز هم دچار تعارض درونی شدم
از طرفی با دیدن آن فضای زنده و بچههای سرخوش واحد، به ویژه علیآقا، هوای دیدن آنها به سرم زد و از سویی با خودم عهد کرده بودم که راه انزوا و گمنامی را پیش بگیرم
حدود یک ماه گذشت
خبر دار شدیم که یکی از نیروهای گشتیِ یکی از لشکر ها به کمین کموله افتاده است
بعثیها هم پوست تن او را کنده بودند
بعد از شکنجه، پیکر او را برای تخریب روحیه رزمندگان ما جلوی خطشان گذاشتهاند
مسئولان و فرماندهان احتمال دادند که شاید او زیر شکنجه اطلاعاتی داده باشد
لذا بیشتر یگانها کار شناسایی را متوقف کردند
به جنوب برگشتیم
به دوکوهه
برادر موسی گفت: "به جایی میرویم که شناسایی آن شاید چند ماه طول بکشد"
به او گفتم: "نمیتوانم مدت زیادی بمانم! تسویه مرا بدهید."
برادر موسی گفت: "تو که تازه آمدهای!؟ من موافق نیستم!"
کار به جعفر تهرانی رسید
او را متقاعد کردم
بعد از طی مراحل اداری، به تخریب لشکر معرفی شدم
در همان بدو ورود، دیدن یک تابلو حس خوبی به من داد؛
"اساس تخریب، تخریب هوای نفس است!"
وارد تخریب که شدم، همه فکر کردند سربازم
سن و سال بچههای اینجا از ۱۳-۱۴ شروع میشد تا حداکثر به بیست سال میرسید
بیشترشان بسیجی کم و سال
کمترشان هم سن و سالهای من و سرباز بودند
کار از باز و بسته کردن کلاش شروع شد
تا بشین پاشو
و نظام جمع
و دست آخر هم آموزش انواع مین
سه گروهان آموزشی بودیم که برای اولین بار به جبهه آمده بودند
مسئول گروهان ما یک بسیجی نوجوان بود که با تحکم، امر و نهی میکرد
جدیت او گاهی خندهام میانداخت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/770
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و یکم
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمی دونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من! کلی با بچه ها دعوا کردم که مگه خونه جای بازی فوتبال!
ببینید چه وضعی درست کردید!
من چکار کنم از دست شما!
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون !
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف می زدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر می ترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بی دفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست می کنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر می دونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصریم هم هست خودمم نه بچه ها!
باید می رفتم از دلشون در می آوردم یاد یکی از مادرهای مدرسه ی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره می گفت به بچه ها رو بدی پرو میشن!!
ولی من می دونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت می کردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا می شدین، آره باید می رفتم به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگتر ها هم گاهی اشتباه می کنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد می گرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ می کنه اگر جبران نکنیم! و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس می کنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی می کردیم! سجاد مظلومانه گفت: مامان ببخشید معذرت می خوایم ولی ما واقعا نمی خواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم: می دونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی می شدم اما می دونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: مامان عاشقتم.....
خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت می دیم خمیرش با من و ساجده! دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست می کنم من که شما را می شناسم بگو می خوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را می دیدم خیلی توی دلم خوش حال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/771
1_667445986.mp3
3.53M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نودم
🌷ماهیهای مادر جان🌷
تلاوت: سوره تین
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/764
30.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تبیین معنای عمل مقدس توسط #حاج_قاسم سلیمانی
سال قبل، در چنین روزایی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و سیزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/766
فصل دهم
نبرد فاو. ۴
هرچه میگفت انجام میدادم
فکر میکرد که من سربازم
در چشم او، من و امثال من نیروهای دور از جبههای بودند که خدمت سربازی آنها را اجبارا به جبهه کشانده بود
آنجا برخلاف کار در تیپ انصارالحسین، خیلی گوشهگیر و منزوی بودم
با هیچکس طرح دوستی نمیریختم
تنها که میشدم از اردوگاه به دوکوهه میرفتم
روبروی ساختمان گردان مسلم مینشستم و همه شهدا و همرزمان قدیمیام در فتح خرمشهر را به خاطر میآوردم
یک روز آموزش عملی انفجار مین بود
آن هم مین بزرگ ضد تانک با قدرت تخریب بالا
مربی مین را آماده انفجار کرد
بچههای گروهان با فاصله پشت خاکریز نشستند
مین منفجر شد
انفجار، خاک و سنگ را به هوا برد
یک قطعه سنگ بزرگ مثل تیر آمد و به لثه من خورد
دهانم پر از خون شد
دم برنیاوردم
اما نمیشد خونریزی شدیدی را که از دهان روی لباسم میریخت پنهان کنم
مسئول گروهان آمبولانسی را صدا زد و راهی بیمارستان شدم
دهانم پر از باند شد
از آنجا کمکم برای دیگران تابلو شدم
بخصوص برای فرمانده گروهان نوجوان که تازه متوجه شد من بسیجیام
سه نفر بیشتر از بقیه به من نزدیک شدند
علیرضا ابراهیمی، حسین عزیززاده و سعید تکمهتاش که هر سه بسیجی بودند و اهل تهران
با نی آب و مایعات میخوردم و همه کارهایم را این سه نفر انجام میدادند
شبها مهمان حسینیه حضرت زهرا میشدیم
چراغها خاموش میشد و فانوسها روشن
یکی از تخریبچیهای خوشصدا دعا و روضه میخواند
اسمش آقامیر بود
متواضع و دوستداشتنی
من عاشق صدای محزون او شدم
آنقدر که با ضبط شخصیام صدایش را ضبط کردم و در خلوت به آن گوش میدادم
این چهار نفر و آن فرمانده گروهانی که اسمش را فراموش کردهام حلقهای شدیم که از تنهایی درآمدم
آنها برای من علیمحمدی شده بودند
آنقدر ساده و باصفا که احساس کردم دوباره متولد شدهام
بعد از مدتی به غرب رفتیم
اردوگاه حاج عباس کریمی در کوزران
آنجا از لحاظ امکانات آموزشی محیطی متفاوت با تیپ انصار بود
کلاس های تقویتی و درسی با امکانات زیاد برای یادگیری زبان انگلیسی با تجهیزات کامل یادگیری حتی با هدفون و ضبط
عفونت لثه به حدی شد که بعد از چند ماه، بوی بد دهانم اطرافیان را آزار میداد
به بیمارستان رفتم
پزشک متعجب شد که با این لثه چطور زندگی میکنم
لثهام را جراحی کرد و ۱۸ بخیه زد و برای مدتی مرخصی استعلاجی نوشت
همان شب علیمحمدی را درخواب دیدم که فقط نگاهم میکرد و لبخند میزد
فردایش احساس خوبی داشتم
مثل آرامش بعد از طوفان
برای دیدن دوستانم به اردوگاه تیپ انصارالحسین رفتم
بچههای واحد به ویژه علی آقا در بدو دیدار بعد از چند ماه سر به سرم گذاشتند
من هم با مشت و لگد از خجالتشان درآمدم
علی آقا هم که خودش سر به گیر آن دسته شلوغگیران بود، گفت: "آنقدر کشتیگیر و بوکسر آوردهام که دیگر تو به حساب نمیآیی!"
گفتم: "من هم سه نفر را از تخریب لشکر ۲۷ راضی کردهام که به اینجا بیایند"
پرسید: "خوب! کجایند!؟"
گفتم: "مشکل تسویه خودم را از لشکر ۲۷ حل کن! آن سه نفر هم بعد از من میآیند!"
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/774
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و دوم
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش!
و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید!
با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
الو سلام زینب....
اما زینب نبود!
خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: شما؟
گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند!
از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت: زینب!
گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد!
دلشوره ی بدی سراغم اومده بود...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/775
1_667446182.mp3
3.48M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و یکم
🌷هدیه را قبول نکرد🌷
تلاوت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/768
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ماجرای گریه پنهانی #حاج_قاسم سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا(س)
روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس در برنامه روایت حبیب
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهاردهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/770
فصل دهم؛
نبرد فاو ۵
چند روزی همراه بچههای واحد در همدان بودیم
هفته بعد به جنوب رفتیم
اردوگاه شهید محرمی کنار کارون
همه چیز عوض شده بود
حتی ارکان لشکر
حاج حسین همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شده بود
به جای او حاج مهدی کیانی از فرماندهان قدیمی جنگ به سمت فرماندهی لشکر معرفی شده بود
حاج مهدی هم چند نفری را از بچههای زبده و قدیمی جنگ با خود آورده بود
همه برای عملیاتی بزرگ آماده میشدند
در واحد ما، در عین آمادگی برای رزم، محیط ترکیبی از اوج معنویت و گریه و شوخ طبعی و خنده بود
یک روز جلوی چادر واحد نشسته بودیم که علیآقا گفت: "حالا که لثهات خوب شده، بلند شو با یکی از این تازه واردها کشتی بگیر! ببینم هنوز هم قلچماقی یا نه!؟"
طرف آدم تنومندی بود. با تن و هیبت کشتیگیری
چند دقیقه باهاش قاطی کردم
یک آن زدمش زمین
خودم هم باورم نمیشد
علیآقا در گوشی گفت: "خیلی به خودت نناز! این کشتی یک امتحان از تو بود و صد تا از او! که نشان بدهد چقدر مرام پهلوانی دارد! اگر اراده میکرد ظرف چند ثانیه ضربه میشدی اما نخواست! من هم همین را میخواهم. اگر منم منم داشت کار او در این واحد سخت بود!"
علیآقا صبحها به جلسه فرماندهی میرفت و عصرها قبل از نماز، رزمایش میگذاشت.
چند نفر از جمله من ور دستش بودیم
با گرینوف، کلاش و حتی آرپیجی به نیروهای فرضی شلیک میکردیم
علیآقا وقتی به سمت نیروهای مثلاً در میدان مین گیرکرده، تیراندازی میکرد، تیرها به فاصله کمی از بالای سرشان رد میشد
این قابلیت فقط در او بود
انصافاً ما به جای نیروها میترسیدیم
گاهی میگفتیم: "علی آقا! نخورد به بچهها!"
میخندید و میگفت: چیزی نمیشود! بچهها باید حس واقعی پیدا کنند و ترسشان بریزد."
البته بودند کسانی که از همین جا مسیرشان را از اطلاعات عملیات جدا میکردند.
هوای سرد جنوب و آغاز زمستان بود
از همدان کدو آورده بودند
چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن میجوشید
یکباره مصیب مجیدی داخل چادر آمد
با نگرانی گفت: "علیآقا! فرمانده لشکر گفت؛ نیروها را بردارید و بیایید جلو! ظاهراً اتفاقی مثل اتفاق عملیات بدر افتاده بود!"
علیآقا که انگار منتظر این حرف بود، گفت: "یالا بچهها بجنبید! همه سلاح بردارید و سوار شوید!"
حس پنهانی به من میگفت؛ "عکس العمل علیآقا مقابل حرف مصیب مجیدی عادی بود!"
حتماً این موضوع سرِکاری است!
همه آماده شدند
مثل همان شب عاشورایی
بعضی گوشهای نشستند و وصیتنامه نوشتند
علی آقا جلوی جمع ایستاد و صحبتهای آخر را با بچهها کرد
سخنانی خطابگونه و احساسی!
من دوباره برق شیطنت را در چشمان علی دیدم
همه راه افتادند
علی دید من به بخاری چسبیدهام، گفت: "خوشلفظ! راه بیفت!"
گفتم: "من نمیآیم! آمادگی شهادت ندارم! خیلی ترسیدهام! جا زدهام!"
علیآقا مرا بهتر از خودم میشناخت، گفت: "بلند شو! برای بچهها سوال درست نکن! یالا پاشو!"
گفتم: "من شهادت زورکی نمیخواهم! چطوری بگویم که ترسیدهام!"
علی مطمئن شد که من دستش را خواندهام
آمد جلو و گفت: "لامصب! وقتش رسید، نشانت میدهم!"
مشتی به گردهام کوبید و رفت
جلوی چادر خندهام گرفت
گفتم: "رفتید! ما را هم شفاعت کنید!"
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود
من بودم و کدوهایی که پخته و آماده خوردن بودند
پتو را روی شانهام انداختم و رفتم سراغ کدوها
ساعت ۳ شب بچهها برگشتند
از سر و صورت و لباسهایشان آب میچکید
تا مرا دیدند گفتند: "بدجنس! از کجا فهمیدی سرکاریست و نیامدی!؟"
تعریف کردند که علیآقا با مصیب و چند نفر، همه آنها را داخل آب انداختهاند و مجبورشان کردهاند که با شنا برگردند
عده ای هم که شنا بلد نبودند، ماندهاند تا یاد بگیرند
دم صبح بقیه هم آمدند
مثل بید میلرزیدند
شوق خوردن کدوی داغ داشتند
اما کدام کدو!!!
افتادند دنبال من
من هم فرار
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/778
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و سوم
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی...
گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه...
راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده...
گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو!
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه!
ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه...
من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟
گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم!
زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری!
گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی!
مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه...
منم دعا کن خداحافظ...
خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی....
حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...
ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس می کنم...
و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر می کنم...
به خدایی که همیشه هست!
حتی بعد از نبودن نفس!
انبوه فکرهایم می شود اشک...
که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده می شد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...
با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/781
1_667445809.mp3
2.96M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و دوم
🌷کاش علی میخندید🌷
تلاوت: سوره عصر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/772
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و پانزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/774
فصل دهم؛
نبرد فاو ۶
از آن وقت بچه ها به منطقه رفیّع در جنوب شهر بستان رفتند
منطقهای مردابی با آبراههایی پر از نی و گاومیشهایی رها و آزاد
طبیعت وحشی و پر از پرنده هورالهویزه نشان میداد که اینجا از آن حیث آتش و حضور دشمن با هورالعظیم و جزیره مجنون متفاوت است
لذا آتش زیادی هم نبود
همین مسئله امنیت نسبی ایجاد میکرد که دسته دسته غازها و اردکهای وحشی از جایی به جای دیگر پرواز کنند
حتماً شناسایی و عبور از آبراهها نیز به همین میزان بیدردسر بود
شناسانی به سمت برکهای به نام اُزیم آغاز شد
سختترین کار، حرکت خاموش با بلمهای چوبی سه نفری بود که با یک حرکت پاروزنی اشتباه به چپ یا راست وارونه میشد و بلمچیها داخل آب میافتادند
حالا فهمیدم که علیآقا چرا اینقدر اصرار بر آموزش شنا و غواصی دارد
چند بار به گشت رفتیم
هر بار پیدا کردن مسیر معمایی بود
تهلها جزیرههای ریز و درشت و خشکی بودند که جابجا میشدند
گاهی با جابجایی یک تهل یک آبراه بزرگ و فراخ به اندازه یک نهر باریک و بسته میشد و گاهی برعکس
گاهی تهلها به هم میچسبیدند و آبراه را میبستند
اصلاً شکل محیط هنگام رفت و برگشت کاملاً متغیر و متفاوت میشد
آنجا به دلیل تغییرات پیاپیِ محیط، استفاده از قطبنما و هیچ ابزار دیگری جواب نمیداد
لذا در همان بدو ورود به هور گم میشدیم و برمیگشتیم
اضافه بر مشکلات مشترک همه نیروهای اطلاعاتی، زخم سالکی در پای چپم پیدا شد
اوایل توجهی نکردم
اما زخم کمکم آنقدر عمق پیدا کرد که گوشت پایم را به اندازه زخم یک تیر سوراخ کرد
چارهای نبود
آب دشمن سالک بود
باید از هور پرآب دور میشدم
بعد از چند روز، بر پای دیگرم هم زخم سالک افتاد
دکتر گفت: "این زخم با گزش پشه آغاز میشود
مسری است و به شدت عفونی
اگر درمان نشود به استخوان میزند و به قطع پا میرسد."
مدتی قرنطینه بودم
روزی چند تا آمپول که باید به شکل دایرهای دور زخم تزریق میشد
کار تزریق با یکی از نیروهای واحد بود که اصلیتی عراقی داشت و جای خالی محمد عرب را به خوبی پر کرده بود
او آمپول را رگباری دور زخم تزریق میکرد
سه نفر دست و پایم را میگرفتند تا تکان نخوردم
صدای نالهام به حدی بود که علی آقا چند بار گفت: "تو با این حال و روزت نمیتوانی به گشت بروی! اینجا هم که منطقهای مردابی است! پس برو همدان"
چند روز همانجا در قرنطینه ماندم
کمی داروها اثر کرد
پایم را با پلاستیک بستم و کم کم به راه افتادم
به علی آقا گفتم: "میخواهم به گشت بروم!"
خندید و به تلافی شیطنت آن شب گفت: "ما اینجا آدم مهیای شهادت میخواهیم. تو که گفتی آمادگیاش را نداری!؟"
چند روز بعد خودش آمد سراغم: "بیا با عربهای بومی حور به شناسایی برو با حبیب مظاهری و صادق نظری"
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/780
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🏴🌹🏴
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و شانزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/778
فصل دهم
نبرد فاو ۷
بومیها راه را مثل کف دستشان میشناختند
برای آنها جابجایی تهلها گمراه کننده نبود
بسیاری از آنها قبل از جنگ در هور زندگی میکردند و از راه ماهیگیری امرار معاش
تنها مشکل ما با آنها زبان بود
هر کدام از ما ۳ نفر داخل یک بلم چوبی نشستیم و پشت سر هر کداممان ۲ عرب بومی
داخل بلم ساک غواصی هم بردیم که وقتی به مین یا سیم خاردار داخل آب برمیخوریم، بپوشیم و راه را باز کنیم
به آب افتادیم
گاهی به تو تهل که میرسیدیم، محلی ها با فشار پارو آنها را جابجا میکردند
گاهی آنها را با نی به هم میبستند
نیها را در جایی میشکستند به نشانه علامت و شاخص برای پیدا کردن مسیر در وقت برگشت
گاهی هم برای تفنن و تغییر ذائقه، از پشت با پارو به کتف نفر جلویی میزدند و میخندیدند
مسافت زیادی را طی کردیم
از کنار پد عراقیها رد شدیم
سنگرهای آنها پیدا بود
اما نگهبانی دیده نمیشد
از پد دشمن دور شدیم
باز میان آبراه تا عمق رفتیم
حدس من این بود که میخواهند تا لب خشکی و آستانه جاده العماره به بصره بروند
یکباره کنار یکی از تهلها ایستادند
از بلم روی آن رفتند
افراد هر سه قایق پیاده شدیم
بلمها را روی تهلها کشیدند و داخل نیها پنهان کردند
در جایی که در محاصره نی بود نشستند
ما هم فقط نگاهشان میکردیم
نمنم باران هم میبارید
کف تهلها با نیهای خشک آتش روشن کردند
یکی پرید داخل آب
با نیهای تیز چند ماهی گرفت
آنقدر با مهارت سریع که هر سه ما هاج و واج مانده بودیم
یکی از کوله پشتی چند خمیر نان در آورد
آنها را با دست تخت کرد و روی آتش انداخت
دود که بالا رفت صدای اعتراض من هم بلند شد
با اشاره گفتم: "چه خبر است!؟ پشت دشمن و آتش روشن کردن!؟"
به جای جواب خندیدند
من بیشتر کلافه شدم
ما ده صبح حرکت کرده بودیم و حالا دم غروب بود
هوا داشت تاریک میشد
خیلی گرسنه بودیم
ماهی ها را خوردیم
داشتیم نماز مغرب را روی تهل میخواندیم که صدای هلیکوپتر عراقیها از دور رسید
صدا نزدیک و نزدیکتر شد
بومیها آتش را خاموش کردند
هلیکوپتر از بالای سرمان گذاشت و رفت
نفهمیدیم ما را دیدهاند یا نه!؟
بومیها دوباره آتش روشن کردند
به بچهها گفتم: "اینها جاسوس عراقیها هستند!
حتماً جایمان را به دشمن نشان دادهاند و الان میآیند سراغمان!"
هوا تاریک شده بود
دوباره هلیکوپتری آمد
آتش را دوباره خاموش کردند
اما بلندبلند میگفتند و میخندیدند
هلیکوپتر این بار چند منور در رودخانه ریخت
هور برای دقایقی مثل روز روشن شد
به محض خاموش شدن منورها و دور شدن هلیکوپتر، بومیها بلمها را داخل آب انداختند و شروع کردند پارو زدن
تاریک بود
از کنار پد و سنگرهای عراقی رد شدیم
آن ها بلندبلند صحبت میکردند و بومیها آهسته آهسته پارو میزدند
از پد دور نشده بودیم که صدای قایقهای عراقی به گوشمان رسید
حالا بومیها به سرعت پارو میزدند
باران هم یک ریز و بیوقفه میبارید
به جایی رسیدیم که باز پر بود از آب راه و نیزار
قایقهای عراقی از آبراه رد شدند
ما فقط صدایشان را شنیدیم
باز پاروزنی شروع شد تا جایی که نیمه شب به اسکله خودی رسیدیم
آن شب خیلی چیزها از روش کار عربهای بومی یاد گرفتم از پارو زدن تا بستن تهلها و باز کردن نیها و ماهیگیری و آشپزی روی تهل
گزارش شناسایی را به علیآقا دادم
گفت: "بومیها دیگر نمیآیند! اگر راه را بلد شدهاید میتوانید از فردا شب خودتان بگشت بروید"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/782
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی کتاب و مقالهی مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و چهارم
الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه...
گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش...
زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش...
گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...
الان می تونه صحبت کنه!
گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: باشه توکل بر خدا...
پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا...
یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...
با عجله گوشی را جواب دادم...
الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو!
بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده...
هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/784