eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
✡ بوسهٔ بر دستان یک یهودی که ادعا می‌شود بازماندهٔ بوده!!! (این عکس در بسیاری از کانال‌ها با عنوان «بوسیدن دست یکی از اعضای خاندان روچیلد [یا راکفلر] توسط پاپ» منتشر شده، که صحّت ندارد) ▪️🏴▪️-------------- @salonemotalee
۲   قسمت سی‌ویکم؛ در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود دلواپس شیعیان حرم بودم به جای جواب، معصومانه پرسیدم: «تو حرم کسی کشته شد؟»… سری به نشانه منفی تکان داد از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود دوباره پِیِ سعد را گرفت: «الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود خجالت می‌کشیدم اقرار کنم؛ اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است باز حرف را به هوای حرم کشیدم: «اونا می‌خواستن همه رو بکشن…» فهمیده بود پای من هم در میان بوده نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم بلافاصله کلامم را شکست: «هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی‌ام شک کرده بود مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد با متانت ادامه داد: «از چند وقت پیش که وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» هنوز خاری در چشمش مانده بود دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد: «فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود با کلماتش قد علم کرد: «درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!» گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم با شیرین‌زبانی ادامه داد: «خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما سُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید حرف رفیقش را نیمه گذاشت: «یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید: «من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» دیگر منتظر پاسخ ما نماند به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود: «خواهرم! ...» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم. ادامه دارد ... ▪️🏴▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
خطبه ۵۴.mp3
4.1M
شرح و تفسیر خطبه ۵۴ نهج‌البلاغه درخدمت حجةالاسلام یک‌شنبه‌‌ها مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زین‌الدین 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
36.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰چرا نمی تونم نمازشب بخونم؟ پاسخ آیت الله ناصــری ره بـه شخصـی کـه مـی گفت: دوست دارم نمازشب بخونم، ولی نمیتونم. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
💠 داماد علامه امینی صاحب کتاب الغدیر می‌گويد: در اوایل طلبگی در حجره‌ی مدرسه، مشغول ریاضت‌هایی بودم به‌خاطر همین، نیمه‌شب‌ها از خواب بیدار می‌شدم و به شب‌زنده‌داری می‌پرداختم. مدرسه‌ی ما خادمی داشت که در خدمت‌گذاری به طلاب از هیچ کمکی مضایقه نمی‌کرد، علاوه بر تمیز کردن مدرسه که وظیفه‌اش بود حجره‌های طلبه‌ها را هم تمیز می کرد، برایشان نان می‌گرفت، آب می‌آورد و اگر اجازه می‌دادند لباس‌های‌شان را هم می‌شست، بسیار کم حرف و پر کار بود شب چهارشنبه وقتی نیمه‌شب برای عبادت بیدار شدم؛ نوری در اتاق خادم توجه‌ام را جلب کرد می‌خواستم به سمت آن نور بروم که دیدم قدرت رفتن ندارم! فهمیدم مصلحتی در این امر است. ایستادم صدای صحبت کردن خادم را با کسی می‌شنیدم، ولی صدای کسی که خادم با او صحبت می‌کرد به گوشم نمی‌رسید بعداز مدتی نور رفت، در زدم بعد از بازکردن و سلام و احوالپرسی، پرسیدم این نور چیست؟ رنگ از رخسارش پرید! می‌خواست جواب ندهد ولی من ول‌کنش نبودم تا آخر مرا قسم داد که می‌گویم ولی تا روز جمعه به کسی از این جریان چیزی نگو. قبول کردم او هم جریان را برایم گفت که وجود مقدس امام زمان(عج) تشریف آورده بودند در اتاق من، و از خصوصيت یارانشان برایم صحبت کردند و فرموند که آماده شوم جمعه می‌آیند سراغم تا من هم به کار گزاران و خادمانشان ملحق شوم. با حسرت به چهره خادم نگاهی انداختم و از این که تا حالا برایم کارهایی انجام داده بود احساس شرمندگی نمودم. روز جمعه شد چشم از خادم برنداشتم تا لحظه‌ی بردنش را ببینم. نزدیک ظهر، خادم کنار لبه حوض نشسته بود، یک لحظه حواس من به چیزی پرت شد تا برگشتم دیدم اثری از خادم نیست او رفت و دیگر هیچ یک از طلبه ها او را ندیدند. ‌‌● نقل از آیت الله فاطمی نیا(ره) 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا