eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۲   قسمت چهل‌وهفتم؛ ابوالفضل همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد بی‌پرده پرسید: «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»… دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید با خنده خبر داد: «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد سوالی بی‌اراده از دهانم پرید: «می‌تونه حرف بزنه؟» جوابم در آستین شیطنتش بود فی‌البداهه پاسخ داد: «حرف می‌تونه بزنه، ولی خواستگاری نمی‌تونه بکنه!» لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم او همین خنده را می‌خواست به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت: «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد: «زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریست‌ها آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت بی‌صدا زمزمه کرد: «حمص داره می‌افته دست تکفیری‌ها، شیعه‌های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد می‌شی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو می‌شناسن!» او آماده این نبرد شده بود با مردانگیِ لحنش قد علم کرد: «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد: «اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم: «تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت دلبرانه پاسخ داد: «همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» منتظر همین پشتیبانی بودم سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم بی‌صدا پرسیدم: «پس می‌تونم یه بار دیگه…» نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد: «می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee