eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
978 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصتم؛ صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده دیگر خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید: «مامان جاییت درد می‌کنه؟» همه دل‌نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد: «این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد مصطفی فرصت تعارف نداد دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد حس کردم از سرانگشتانش محبت می‌چکد بی‌اراده پیشش درددل کردم: «من باعث شدم…» طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید دلش برای من بیشتر لرزیده بود میان کلامم عطر عشقش پاشید: «سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد: «یک ساله با بچه‌ها از حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…» از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد: «وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» دیگر نشد ادامه دهد مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم کامل به سمت چرخید همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده بودم دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند آهسته شروع کردم: «اونا از رو یه عکس منو شناختن!» همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید: «چه عکسی؟!» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد نمی‌دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌ودوم؛ تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. دست مدافعان خالی بود مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم تازه می‌دیدیم که کوچه‌های داریا مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم دلش از هم پاشیده بود فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند… آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد تا زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته بود مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند ولی به‌خوبی می‌دیدند مصطفی از شرم قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست: «این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام، تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد: «دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود می‌دانست چه بهشتی از این خانه نمایان است در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد: «از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. قدم به بام خانه نهادم خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا قسم حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید آهسته زمزمه کرد: «آروم شدی زینب جان؟» به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت تیغی در گلویش مانده بود رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند: «این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» از همین یک جمله درددل خجالت کشید دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد: «اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» محو نگاه سنگینش مانده بودم می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده برای ادای هر کلمه جان می‌داد: «از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادودوم؛ با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له‌له می‌زدند. بین پاها و پوتین‌های‌شان در خودم مچاله شده و همچنان (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند یکی خرناس کشید: «ابوجعده چقدر براش می‌ده؟» دیگری اعتراض کرد: «برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی می‌شه باهاش چندتا مبادله کرد؟» اولی برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت: «بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چه جوری آدماش رو مبادله کنه!» به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد: «فکر نمی‌کردم جاسوس زن داشته باشه!»… از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت این‌همه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند ولی هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند: «ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند عجالتاً خنجرهای‌شان غلاف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم امانم نمی‌دادند از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد به گمانم در همین یک سال به‌قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 🔗 ادامه دارد ... 🏴🌹🏴 ---------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۲   قسمت هفتادوهفتم؛ انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: "ببین! خودش کلاش دست گرفته!" را ندیده بودم میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در ماندیم بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. حالا دل کندن از حرم (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم (علیهاالسلام) بودیم چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده از حرم (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند ورودی رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد: "می‌شه برگردیم؟" از داخل حرم باخبر بود با متانت خندید و رندانه پاسخ داد: "حیف نیست تا اینجا اومدید، نیاید تو؟" دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده دیگر نفسی برایش نمانده بود زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست: "نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!" جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت: "جوونای و تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!" دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون (علیهاالسلام) می‌دانست همان پای گنبد نشست با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد: "میای تا بازسازی کامل این حرم بمونیم بعد برگردیم ؟" دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق (علیهاالسلام) و (علیهاالسلام) می‌تپید همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود عاشقانه شهادت دادم: "اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!"… 🔗 پایان 🔸🌺🔸 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee