#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت چهلودوم؛
ورودی حرم راهم را سد کرد
نفسش به شماره افتاد:
«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید
با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد:
«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»…
بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم
گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود
و من پس از این همه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم
قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم،
از شبی که چادرم را از سرم کشیدم،
از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم
و حالا میدیدم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده
با دستانم، دامن ضریحش را گرفتم
به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم
و دانهدانه گناهانم را گریه میکردم،
او اشکهایم را میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم
هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،
میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم
تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید
نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
حساب زمان از دستم رفته بود،
مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور #حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود
قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در #صحن دنبال مصطفی میگشتم
نگاهم از نفس افتاد.
چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
با قامت ظریفش به سمتم آمد،
مثل من باورش نمیشد
تنها نگاهم میکرد
دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد:
«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد،
قلبم از تپش افتاده
و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم.
صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم
زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت
به نفسنفس افتادم.
باورم نمیشد او را در این حرم ببینم
نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده
نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد
دیگر صبرش تمام شده بود
با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد.
عطر همیشگیاش مستم کرده بود،
تپش قلبش را حس میکردم
دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee