eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۲   قسمت چهل‌وششم؛ از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد: «خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی تهران و می‌ری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم: «چرا خونه خودمون نرم؟» بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید: «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» رنگ من از خبری که برایش این همه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم: «چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت در این غربت کسی نبود که پناهش دهد دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد آهسته خبر داد: «هفت ماه پیش؛ کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شهید شدن.» مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد کلام آخر او جانم را در جا گرفت: «مامان بابا تو اون اتوبوس بودن…» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم اختیار ساقم با خودم نبود قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد: «من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد دوباره سر به سرم گذاشت: «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد بی‌پرده پرسید: «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»… ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee