eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۰ - صهـبا.mp3
16.33M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه دهم ‌‌● موضوع: عبادت و اطلاعت انحصاری خدا -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت اول ابواسحاق، کعب بن ماتع حمیری یمنی [۱]، معروف به «کعب‌الاحبار»، از بزرگترین دانشمندان یهودی به‌شمار می‌آمده است. «حَبر» یا «حِبر» در اصطلاح مردم به‌معنای عالم یهودی بود که بعدها به هر عالمی (مسلمان، مسیحی یا یهودی) نیز اطلاق می‌شد. [۲] او در زمان جاهلیت از بزرگان علمای یهود در یمن بود. [۳] کعب درحالی‌که زمان رسول‌الله (ص) نیز زنده بود، در زمان خلیفه اول یا خلیفه دوم مسلمان شد! [۴] کعب‌الاحبار درباره‌ی مسلمان شدنش می‌گوید: پدرم از داناترین مردم به تورات بود. روزی مرا طلبید و اعلام داشت که در دو ورقه کاغذ، مطالبی را نگاشته و در گوشه‌ای از خانه پنهان کرده و تا زنده است راضی نیست کعب، آن‌ها را مطالعه کند. کعب لحظه‌شماری می‌کرد تا بالاخره پدرش مُرد و آن کاغذها را مطالعه کرد. آن دو ورقه، شامل اوصاف رسول‌الله (ص) و امت وی بود: محمد (ص) که پس از او پیامبری نیست، در مکه زاده می‌شود و به مدینه هجرت می‌کند. اخلاقی معتدل دارد و در بازارها فحاشی نمی‌کند اهل گذشت است؛ پیروانش همیشه خدا را سپاس می‌گذارند و عورت خود را می‌شویند و لنگ به کمر می‌بندند و انجیلشان در سینه‌هایشان است و به یکدیگر بسیار مهربانند…. کعب، با وجود مطالعه‌ی این دو ورقه، هرگز به رسول‌الله (ص) ایمان نیاورد. به‌گفته‌ی خودش، هر علامتی را که می‌دید منتظر دیدن علامت بعدی برای اطمینان‌خاطر بیشتر بود!! تا این‌که بعد از رسول‌خدا (ص) در سفری که خلیفه‌ی وقت به یمن داشت، کعب پیش وی رفته اظهار اسلام کرد! چراکه شب قبل از آن، صدای مسلمانی را شنیده بود که این آیه را تلاوت می‌کرد: «یا أَیهَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکتَابَ آمِنُوا بِمَا نَزَّلْنَا مُصَدِّقًا لِمَا مَعَکمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهَا عَلَى أَدْبَارِهَا أَوْ نَلْعَنَهُمْ کمَا لَعَنَّا أَصْحَابَ السَّبْتِ… ای کسانی که کتاب به شما داده شده! به آنچه (بر پیامبر خود) نازل کردیم -و هماهنگ با نشانه‌هایی است که با شماست- ایمان بیاورید، پیش از آن‌که صورت‌هایی را محو کنیم، سپس به پشت سر بازگردانیم، یا آن‌ها را از رحمت خود دور سازیم، همان‌گونه که «اصحاب سبت» [= گروهی از تبهکاران بنی‌اسرائیل‌] را دور ساختیم»!! [۵] ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فرنگیس ( ) 🖋قسمت سی و سوم شب آرام‌آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟ در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند. زن‌های روستا، کم‌کم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه‌کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلوشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌شان ناامید و ناراحت‌اند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه ‌کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی‌احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی‌احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین . تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گورسفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی‌حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان‌غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی‌حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شده‌اند.» یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقی‌ها را عقب زدند؟» دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تخته‌سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلان‌غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری‌هاشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد : «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هاشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گل می‌ماندند. کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گل گیر می کردند چقدر بدبخت بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. ما از دور تماشاشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان‌غرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته‌اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی‌ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده‌اند وسط. سپاه هم درِ اسلحه‌خانه‌اش را باز کرده به همۀ نیروهای مردمی ‌تفنگ و مهمات داده‌اند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته‌اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» همگی پشت سر دایی‌ام آیه‌الکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همه‌تان به امان خدا.» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖋به بهانه‌ی ۲۹ فروردین، سالروز میلاد امام خامنه‌ای قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1433 قسمت هفتم: در پی درگذشت مرموز و مبهم آیت‌الله سید مصطفی خمینی در عراق و تاثیر این درگذشت بر شدت گرفتن سیر تحولات سیاسی و اجتماعی انقلاب اسلامی، نهضت امام وارد مرحله تازه‌ای شد و موج سنگینی از دستگیری مبارزان مشهدی توسط کمیسیون امنیت اجتماعی خراسان رقم خورد. در سلسله بازداشت‌های کمیسیون امنیت مشهد، آیت‌الله خامنه‌ای در ۲۳ آبان ۱۳۵۶ دستگیر و به سه سال تبعید به ایرانشهر محکوم شد اما آیت‌الله ساکت نشد و به دلیل ارتباطات خوب با اهل سنت استان سیستان و بلوچستان موج انقلاب اسلامی را قوی‌تر از قبل به ایرانشهر و سایر شهرهای این استان منتقل کرد. سخنرانی‌های او در مسجد آل‌رسول ایرانشهر و رفت و آمد علما و روحانیون مبارز، نیروهای انقلابی و اقشار مختلف مردم به منزل ایشان، عوامل امنیتی را بر آن داشت تا فعالیت‌های سید علی را محدود و از رفت و آمد مردم به منزل او جلوگیری کنند به این منظور در مرداد ۱۳۵۷ محل تبعید ایشان را از ایرانشهر به جیرفت تغییر دادند. زلزله ویرانگر جنوب استان خراسان در ۹ شهریور ۱۳۴۷، سیل خرداد ۱۳۵۵ قوچان و سیل تیر ۱۳۵۷ ایرانشهر سه حادثه طبیعیِ بزرگی بود که با وجود خسارت‌های جانی و مالی فراوان و جان باختن دهها نفر از شهروندان استانهای شرقی و جنوب شرق کشور موجب تقویت ارتباط آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای با مردم محروم، مظلوم و زجر کشیده شرق کشور و رسیدن موج انقلاب اسلامی به مناطق دور افتاده شرق و جنوب شرق کشور شد. با گسترش مبارزات عمومی و ناتوانی رژیم پهلوی در مهار روند فزاینده انقلاب، آیت‌الله خامنه‌ای در اول مهر ۱۳۵۷ از جیرفت به مشهد برگشت و سامان‌دهی امور انقلابیون را مستقیما برعهده گرفت. ارتباط آیت‌الله خامنه‌ای با بیت امام از طریق شخصیت‌های سیاسی و دینی همراه امام در پاریس از پاییز ۱۳۵۷ بیشتر و بیشتر شد و به دنبال همین رابطه بود که سید احمد خمینی در تماسی از نوفل لوشاتو با آیت‌الله صدوقی در تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۵۷ از تمایل امام خمینی برای ملاقات با ایشان و آیت‌الله خامنه‌ای سخن گفت. آیت‌الله خامنه‌ای پس از تاسوعا و عاشورای عظیم در آبان ۱۳۵۷ مشهد، غائله خونبار بیمارستان شاهرضای مشهد در ۲۴ آذر و فاجعه خونین ۱۰ دی ۱۳۵۷ مشهد، در تاریخ ۲۲ دی ۱۳۵۷ همزمان با صدور فرمان تشکیل شورای انقلاب اسلامی از سوی بنیانگذار انقلاب اسلامی به عضویت این شورا درآمد و ادامه فعالیتهای انقلابی خود در پایتخت را دنبال کرد. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
24تصویر جزء بیست و چهارم.pdf
9.06M
تصویر جزء بیست و چهارم
24صوت تحدیر جزء بیست و چهارم.mp3
3.94M
تلاوت جزء بیست و چهارم
24صوت ترجمه جزء بیست و چهارم.mp3
6.14M
ترجمه جزء بیست و چهارم
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۱ - صهـبا.mp3
20.18M
🔊 سلسله جلسات آیت‌الله ، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه سال ۱۳۵۳ ‌‌● جلسه یازدهم ‌‌● موضوع: روح توحید نفی عبودیت غیر خدا -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🖋قسمت دوم بنابر گفته طبری و ابن‌اثیر، کعب‌الاحبار در سال ۱۷ق (حدود هشتاد سالگی) در زمان خلافت خلیفه دوم، در شهر مدینه، اسلام را پذیرفت. [۶] اما ابن‌اعثم، اسلام او را در سفر خلیفه به بیت‌المقدس دانسته نه در آمدن او به مدینه. [۷] پذیرش اسلام از سوی وی، هم‌زمان با آغاز امارت و فرمانروایی معاویه در شام بود. برخی محققان از دیدار کعب‌الاحبار از شام و هم‌زمانی نصب معاویه به‌عنوان والی آن سرزمین و پذیرش اسلام از سوی کعب، سخن گفته و خاطرنشان کرده‌اند که میان این‌دو، توافقی صورت گرفته است تا بدین‌وسیله، اهداف خویش را دنبال کنند. [۸] کعب‌الاحبار پس از اسلام آوردن به خلیفه دوم می‌گفت: «در تورات این‌گونه آمده که سرزمین‌هایی که سکنای بنی‌اسرائیل بوده است، به‌دست مردی از صالحان که بر مؤمنان رحمت و بر کافران شدّت دارد و حرف و عملش یکی است و اطرافیانش هم راهبان شب و شیران روز هستند، آزاد می‌شود.» و خلیفه دوم هم سپاس خدا را به‌جا آورد. [۹] کعب در پایان عمرش آرزو می‌کرد: «کاش گوسفند خانواده‌ام بودم و آن‌ها مرا سر بریده و می‌پخته و می‌خوردند!» [۱۰] این آرزو از آن جهت جالب است که مشابه آن، از برخی سران صحابه و صاحبان قدرت [۱۱] نیز در پایان عمرشان نقل شده است. فعالیت فرهنگی- سیاسی کعب‌الاحبار در چند زمینه نمود چشمگیرتری دارد: الف. نفوذ به سازمان حکومت کعب‌الاحبار بلافاصله پس از ابراز اسلام، تلاش کرد به سازمان حکومت نفوذ کند. او نفوذ فراوانی بر سران حکومت داشت. برخی از سران حکومت، چنان به گفته‌های کعب  اعتماد داشتند، که حتی خلیفه دوم حقیقت حکمرانی خود را و این‌که «خلیفه است یا پادشاه؟!» در اسرائیلیات او جست‌وجو می‌کرد! [۱۲] حتی مهندسی سفر این افراد برای فتح بیت‌المقدس، در دستان کعب‌الاحبار یهودی بود. در جمادی‌الاولی سال هفدهم هجری، خلیفه دوم تصمیم به گشت و گذار در سرزمین‌های اسلامی گرفت و در این زمینه از مسلمانان مشورت خواست. این درحالی بود که کعب‌الاحبار در همان سال مسلمان شده بود! [۱۳] کعب در این سفر، جای صخره را به خلیفه نشان داد و تلاش داشت مسجد مسلمانان را پشت صخره بنا کند تا صخره نیز عملاً در قبله‌ی مسلمانان آن منطقه قرار گیرد! ولی وی این پیشنهاد را نپذیرفت و مسجد را جلوی صخره بنا کرد. همچنین وقتی در راه بازگشت، اهل عراق از خلیفه خواستند به سرزمین آن‌ها نیز برود، کعب به این بهانه که این سرزمین پناهگاه جنّیان یاغی است و نُه بخش از ده قسمت شرّ در این منطقه است و…، رأی او را زد و او را از سفر به عراق منصرف ساخت. [۱۴] ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فرنگیس ( ) 🖋قسمت سی و چهارم همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان می‌داد و اشک چشمش را پاک می‌کرد. آفتاب داغ به سرمان می‌تابید و خسته‌تر و تشنه‌ترمان می‌کرد. باید صبر می‌کردیم. چارۀ دیگری نداشتیم. نیمه‌شب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان می‌آید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی می‌آید. تفنگ هم دارد.» مادرم توی تاریکی چشم‌هایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟» رو به زن‌ها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخره‌ها.» یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگ‌ها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یک‌دفعه آن کسی که می‌آمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.» صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. برادرم بود که به طرف ما می‌آمد. مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.» زن‌ها با شادی به مادرم می‌گفتند: «چشمت روشن.» نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود! وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که می‌خندید، فریاد زد: «عدسی می‌خورید؟!» می‌خندید و می‌آمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را می‌بوسید و گریه می‌کرد. بعد من بغلش کردم. فقط می‌گفتم: «براگم... براگم ابراهیم.» بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشم‌های ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد. ابراهیم می‌خندید. مادرم او را ول نمی‌کرد. فقط می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.» بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! می‌بوسید و می‌گفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.» پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟» اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقی‌ها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم ادامه دارد ... --------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee