eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
نمودار درصد جمعیت ادیان از جمعیت جهان
هدایت شده از جوانه های صالحین
سلام و احترام برگزاری کلاس ژیمناستیک مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/زیرزمین باشگاه فرهنگی ورزشی شهدای زینبیه انشاءالله بزودی سانس دوم این ورزش هم شروع می‌شود.
صفحه ۲۶
۱۰۹ مادربزرگ من میشینه فیلم تکراریو نگاه میکنه بعد به بازیگره راهنمایی میده🙄😏 اونشب یوسف پیامبر میدید،داشت به حضرت یعقوب میگفت: پسرتو نفرست با اینا. میبرن سر ب نیستش میکنن توهم هی گریه میکنی تا چشات سفید میشه ها😔😔😔 😐😐😐😂😂😂 *به نام خدای یعقوب* *سلام* *خداوند حکیم در قرآن کریم فرمودند* *قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ* *یعقوب گفت: من از آن دلتنگ می‌شوم که او را ببرید و ترسان و پریشان خاطرم که از او غفلت کنید و طعمه گرگان شود.* *(آیه ۱۳ سوره یوسف)* *با توجه به این آیه می توان نکات زیر را برداشت نمود* ۱. فراق و جدائى حتّى براى انبيا حزن آور است. ۲. امتحان الهى از همان ناحيه‌اى است كه افراد روى آن حساسيّت دارند. (يعقوب نسبت به يوسف حسّاس بود و فراق يوسف، وسيله آزمايش او شد) ۳. پرده‌درى نكنيد. (پدر از حسادت فرزندان آگاه بود و به همين دليل به يوسف فرمود: خوابى را كه ديده‌اى براى برادرانت بازگو مكن. ولى در اينجا حسادت آنان را مطرح نمى‌كند، تادپرده دری نکند بلكه خطر گرگ و غفلت آنان از يوسف را بهانه مى‌آورد.) ۴. به فرزند خود، استقلال بدهيد. (عشق پدرى به فرزند و دفاع از او در برابر احتمال خطر، دو اصل است، ولى استقلال فرزند نيز اصل ديگرى است. يعقوب، يوسف را به همراه ساير برادران فرستاد. زيرا نوجوان بايد كم‌كم استقلال پيدا كرده و از پدر جدا شود، براى خود دوست انتخاب كند، فكر كند و روى پاى خود بايستد، هر چند به قيمت تحمّل مشكلات و اندوه باشد.) ۵. حساسيّت‌ها را در نزد هر كس بازگو نكنيم و گرنه ممكن است عليه خود انسان مورد استفاده قرار گيرد. ۶. غفلت موجب ضربه و آسيب پذيرى مى‌گردد* . ۷. گاهی با دست خود به دشمنان بهانه می دهیم یعقوب گفت میترسم گرگ او را بخورد و آنان همین را بهانه نبود یوسف قرار دادند.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149514851155.pdf
8.32M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز سه شنبه ۱۰ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۶ ♦️امروز و فردا کردن کارها: ✳️ راهکارها: 3️⃣ ساخت عادات خوب: با جایگزین کردن عادت های خوب با موارد ناپسند، به خوبی می توانید امور خود را با سرعت و کیفیت بهتری به انجام برسانید. 🔹اما در ابتدا باید روش پیدایش عادات را بدانید: 🔅اول از همه با "نشانه" آغاز می‌شود: مثلاً به یادگیری مطالب در اینترنت علاقه بسیاری دارید. 🔅سپس "جریان" وارد کار می‌شود و شما را مجاب به جستجو در اینترنت می‌کند و ناخودآگاه وارد پروسه کلیک‌های بدون انتها می‌شوید. 🔅در پایان این "پاداش” است که این چرخه را ثابت می‌کند که به عنوان مثال، خروج موقت از استرس محیط کار و پاسخ دادن به سوالات همیشگی بود. 4⃣ تغییر جریان 🔹حالا با یک ترفند کوچک می‌توان این چرخه را به یک روال مثبت تبدیل کرد: 🔅مهمترین حرکت، تغییر جریان است. با این کار بهره وری بسیار بالا رفته و به خوبی می‌توانید مدیریت کارهای خود را به عهده بگیرید. تغییر جریان مثل کفشی برای دویدن است و جریان خوب یا بد را به حرکت می‌اندازد و آن را به "پاداش” می‌رساند. حال انتهای این چرخه می‌تواند به شما حس رضایت بخشی دهد یا نارضایتی. ‼️تنها کافیست در انتخاب نشانه و جریان کمی بیشتر دقت داشته باشید. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۶۶م پسر جوانم... پسر عزیزم...» شانه‌های زن‌دایی‌ام را مالیدم. می‌دانستم اسم ماهی که بیاید، یادش می‌آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می‌دانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش می‌افتد... سعی می‌کردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه‌ها بزنم. آن روز هم که به آوه‌زین رفتم، سیما و جبار را به خانه‌ام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این‌طوری خیالم راحت‌تر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند. شب بود. آب نداشتیم. به بچه‌ها گفتم می‌روم از چاه آب بیاورم، الآن برمی‌گردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.» چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.» از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت می‌دویدم و فریاد می‌زدم: «کجایی، سیما؟» همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود. می‌دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، می‌داند که به سمت چشمه رفته‌ام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.» تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانی‌ام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.» توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا می‌زدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام‌آرام می‌رود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی می‌میرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمی‌دانی دشت خطرناک است؟» از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آن‌قدر ترسیده بودم که احساس می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را می‌بندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق می‌زد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم ان شب آن‌قدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.‌فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee