#لطیفه_نکته ۱۲۷
بابام رفت تحقیق از دختر مورد علاقم بهش گفتند این دختره با پسرا رابطه داره😧😐
هیچی دیگه، همه چیز به هم خورد😔😞
حالا که زن گرفتم فهمیدم دروغ بوده همسایشون میگه خب میخاستی بیای خواستگاری دختر من😏😏😏
ی همچین آدمایی هستیم ما😐😐🤦🏻♂️
*به نام خدای عادل*
*سلام*
*پیامبر اکرم صلوات الله علیه در نصایحی خطاب به مولا علی علیه السلام فرمودند*
*يَا عَلِيُّ شَرُّ النَّاسِ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ وَ شَرٌّ مِنْ ذَلِكَ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِه*
*علی جان بدترین مردم کسی است که آخرت خود را در مقابل دنیا می فروشد و از آن بدتر کسی است که آخرت خویش را برای دنیای دیگران می فروشد.*
*بحار جلد ۷۴ ص ۴۶*
*در بعضی روایات هم فرموده اند بیشترین حسرت آخرت برای کسانی است که آخرت خود را به خاطر دنیای دیگران تباه کرده اند. برخی گمان میکنند چون یک بار زندگی می کنند باید همه لذاتهای حلال یا حرام را تجربه کنند یادمان باشد همانطور که ما فقط یک بار فرصت زندگی داریم یک بار هم فرصت بندگی داریم. بنابراین باید زندگی را با رنگ و بوی بندگی تنظیم کنیم و بخاطر چند صباح دنیا آخرت خویش را دستخوش نابودی قرار ندهیم. وای به حال کسی که آخرت خویش را برای دنیای دیگران میدهد مثلا دروغ می گوید که دیگری سود ببرد. تبلیغ دروغ می کند تا دیگری رئیس شود. مردم را فریب می دهد تا دیگری کامروا شود.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412148525067201.pdf
10.87M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#امام_خامنهای
🚨 انتشار نخستینبار | رهبرانقلاب: من نمیخواهم این را در تلویزیون بگویم... شما خیال میکنید وقتی که آقای خاتمی با بیست میلیون رأی پیروز شد، یک عدّهای عصبانی نبودند؟
⛔️ ابطال یعنی زدن تو دهن مردم! چهل میلیون آدم آمدند پای صندوق رأی دادند، من بگویم شما غلط کردید رأی دادید؟
📆 به مناسبت ایام سالگرد نماز جمعه تاریخی ۲۹ خرداد و سالگرد موافقت رهبر انقلاب با رسیدگی به شکایت نامزدهای انتخاباتی ۸۸
📹 مدافع حق مردم؛ بررسی دلیل ایستادگی رهبر انقلاب در دفاع از رأی مردم
📥 نسخه با کیفیت👇
https://khl.ink/f/50512
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روانشناسی_و_مشاوره
💢#فرزندپروری
✅ کارشناس:استاد #اخوی
روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه
🔷 جلسه دوازدهم: بینش الهی نسبت به فرزندان
#سبک_زندگی_اسلامی
#بینش_الهی_نسبت_به_فرزندان
◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته میشود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۸۵م
رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاءالدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبه قند آوردم. چای را دادم دستش و روبهرویش توی حیاط، روی زمین نشستم. پرسیدم: «رحیم، آخرش چه میشود؟ وضعیت نیروهامان چطور است ؟ ما پیروز میشویم؟»
خندید و گفت: «ما همین الآن هم پیروز هستیم. مگر نمیبینی چه بر سرشان آوردهایم. باورت میشود من هر روز به سنگرهاشان میروم و پرچمشان را برمیدارم و این طرف میآورم.»
خندیدم و گفتم: «خوب بلایی سرشان میآوری. باید بدتر از اینها به سرشان بیاید .
رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.»
اشکِ گوشۀ چشمم را پاک کردم و گفتم: «میدانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.»
با صدای بلند خندید و گفت: «خانۀ من همین دشت آوهزین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!»
با ناراحتی گفتم: «باشد، ولی خیلی کم تو را میبینیم. دلمان برایت تنگ میشود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.»
لبخند تلخی زد و گفت: «فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچههاشان را نمیبینند.»
گفتم: «مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.»
بلند شد و گفت: «من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...»
نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت: «فرنگیس، یک چیز ازت میخواهم، نه نگو. خواهش میکنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت میدهی.»
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «قول نمیدهم. دست خودم نیست. اما قول میدهم هیچ وقت به دست عراقیها نیفتم حتی اگر خودم را بکشم.»
بعد خندیدم و گفتم: «هر وقت خودت توی دل عراقیها نرفتی، چشم! شنیدهام که همهاش شبها در حال رفتن به سنگر عراقیها هستی.»
خندید و گفت: «فقط دنبال پرچمهاشان هستم، همین.» گفتم: «پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.»
دستم را دور سرش کشیدم و گفتم: «خدا پشت و پناهت برادر...»
از پشت نگاهش کردم. هیکل قوی و ورزیدهاش نشان میداد که بچۀ کوه است.
دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردیاش خاکی شده بود. و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف میرفت. با خودم گفتم: «براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.»
آنقدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن وقت روی پشتبام رفتم و به جایی که رحیم میرفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانهاش این دشت بودو هشت سال بود که توی خانۀ مادرم نمیدیدمش
ادامه دارد ....
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#خاطرات
آنچه مي خوانيد ۳۰ خاطره از دوران زندگي پرافتخار شهيد دکتر مصطفي چمران است که به مناسبت سالروز شهات وی( ۳۱ خرداد ۱۳۶۱) تقديم ميگردد:
۱. مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي، که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود، ولي شهريه مي گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.»
۲. سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره.
۳. بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي- مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند و برمي گردد.
۴. چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست مي دهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم»
۵. چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد."
۶. اوايل که آمده بود لبنان، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود. همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موسي مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.»
۷. بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان.
۸. چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر.
۹. دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد. مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود.
پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم، تعجب کردم. رفتم. يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق. وقتي که ديگر آشنا شديم، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم، در زندگي معمولي او وجود دارد.
۱۰. گفتند "دکتر براي عروس هديه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. يک شمع خوشگل بود!! رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها؛يعني که اينها را مصطفي فرستاده!! چه کسي مي فهميد که مصطفي خودش را برايم فرستاده است؟!!
۱۱. گفته بود "مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد بهش بگويم که يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
۱۲. ما سه نفر بوديم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون. دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم » گفت: « عزيز، خدا اين ها را زده» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود. آمد توي اتاق. حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
۱۳. با شروع جنگ به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت "بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شويد همين روزها راه مي افتيم". پرسيديم "امام؟" گفت"دعامان کردند."
۱۴. سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند.
۱۵. کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضیها هم
ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاک ريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دوردست ها گم مي شود.
۱۶. دکتر نيست! همه پادگان را گشتيم، نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند. نارنجک و اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سرظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمان ده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد. پنج ماه مي شد که ارتش درهاي پادگان را روي خودش قفل کرده بود، براي حفظ امنيت.
۱۷. گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...". گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من."
۱۸. از اهواز راه افتاديم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟"
۱۹. گفتم "دکتر، شما هرچي دستور مي دي، هرچي سفارش مي کني، جلوي شما مي گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسويه ي مارو نداده ان. ستاد رفته زير سؤال. مي گن شما سلاح گم کرده ين..." همان قدر که من عصباني بودم، او آرام بود. گفت "عزيز جان، دل خور نباش. زمانه ي نابسامانيه. مگه نمي گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسين مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزيز."
۲۰. براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم "چرا سر نماز اين طورمي کني؟" گفت "وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد."با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
۲۱. ناهار اشرافي داشتيم ؛ ماست. سفره را انداخته و نينداخته، دکتر رسيد. دعوتش کرديم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره. يکي مي پرسيد "اين وزير دفاع که گفتن قراره بياد سرکشي، چي شد پس؟"
گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من."
۲۲. دکتر آرپي جي مي خواست، نمي دادند. مي گفتند دستور از بني صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پاي تلفن نمي ديد دکتر از عصبانيت قرمز شده. فقط مي شنيد که "من از کجا بني صدر رو گير بيارم مجوز بگيرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپي جي بگير. ندادند به زور بگير برو عزيز جان."
۲۳. وقتي دکتر تير خورد، همه ي بچه ها آمدند ديدنش. باور نمي کردند. مي گفتند دکتر رويين تن است. تصرف دارد روي گلوله ها. مسيرشان را عوض مي کند. از اين حرف ها. دکتر وقتي شنيد، خيلي خنديد.
۲۴. مي گفتند "چمران هميشه توي محاصره است." راست مي گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمي کرد. دکتر نقشه اي مي ريخت. مي رفتيم وسط محاصره، محاصره را مي شکستيم و مي آمديم بيرون.
۲۵. مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند."
۲۶. با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." بهش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم."
۲۷. گفت "رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم." گفتم "من چه طور تحمل کنم؟" آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.
۲۸. داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاک ريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري.
دومي هفت متري وسومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هرسه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاک ريز. ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر.
۲۹. از تهران زنگ زدم اهواز. گفتم "مي خوام برگردم." گفتند "نمي خواد بيايي، همان جا باش." خودم را معرفي کردم. يکي از بچه ها گوشي را گرفت. زد زير گريه. پرسيدم "چي شده؟" گفت "يتيم شديم."
۳۰. بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصیتنامه.
امروز ۲۳ ذیقعده سالروز آغاز غزوه بنی قریظه در سال ۵ هجری است.
شبهات سخت و مهمی درباره این غزوه مبنی بر قتل عام این قبیله توسط سپاه اسلام مطرح است که در مقاله زیر به آنها پرداخته خواهد شد:
✡️ #بررسی_شبههٔ_کشتار_یهودیان_بنیقریظه
🖋قسمت اول
🔹 سه قبیله اصلی یهود در مدینه
حدود صد سال قبل از هجرت پیامبر اسلام (ص) از مکه به مدینه، بین قبایل مختلف مدینه درگیری درگرفته و بهتدریج تمامی اهالی شهر وارد درگیریها شده بودند.
در این میان، قبایل گهگاه در جبهههای مخالف هم میجنگیدند. [۱]
وقتی پیامبر (ص) در سال ۶۲۲ میلادی، از مکه به مدینه هجرت نمود، برای رفع اختلافات میان گروههای درگیر، با تهیهی میثاقی، کوشید آنان را بههم نزدیک کند.
وضعیت جدید، ایجاب میکرد تدابیری برای حفظ آرامش مدینه اندیشیده شود و یکی از این تدابیر، عقد پیمانهایی با قبایل و از جمله قبایل یهودی شهر بود.
قرار بر این شد که هر قبیله و گروه، راه و رسم خودش را داشته باشد، علیه همدیگر دست به تعرّض نزنند و با قوای مهاجم بر ضد مسلمانان همکاری نکنند.
این میثاق را که حقوق و وظایف قبایل مدینه را نسبت به یکدیگر مشخص میکرد، «حُیَیّ بن أخطب» از طرف «بنینضیر»، «مخیریق» از «بنیقینقاع»، و «کعب بن اسد» از «بنیقریظه»، امضاء کردند.
در آنزمان علاوه بر یهودیانی که در شمالغربی مدینه و منطقهی حجاز در «خیبر» و «فدک» حضور داشتند، سه قبیلهی اصلی یهود، به نامهای «بنو قَیْنُقاع» (بنیقینقاع)، «بنو نَضیر» (بنینضیر) و «بنو قُرَیْظَه» (بنیقریظه) در داخل شهر مدینه زندگی میکردند.
بعد از بازگشت پیامبر اسلام (ص) از جنگ بدر (که در سال دوم هجری و ۶۲۴ میلادی روی داد)، بنیقینقاع، علیرغم موقعیت اقتصادی ممتاز و تسلّط بر بازار مدینه، پیمان خویش را نقض نمودند و به همین دلیل، از مدینه رانده شده و به شام رفتند.
سال سوم هجری (۶۲۵ میلادی) که جنگ اُحد درگرفت، بنینضیر با ابوسفیان روی هم ریختند و گفته شده سوءقصد به جان پیامبر (ص) هم در دستور کارشان بود که موفق نشدند. در واکنش به این پیمانشکنی، پیامبر اسلام (ص) مناطق مسکونی آنان را به محاصره درآورد اما از کُشتنشان صرفنظر نموده و آنان را مانند گروه قبل، از مدینه تبعید نمود. و اما بنیقریظه…
🔹 سرنوشت بنیقریظه با جنگ احزاب گره خورد
بنیقریظه یکی از قبایل یهودی ساکن در مدینه بودند که بر اساس معاهدهای چندجانبه که پیشتر بدان اشاره شد، در این شهر زندگی میکردند،
اما در جریان جنگ احزاب (که در سال پنجم هجری و ۶۲۷ میلادی روی داد)، پیمانشکنی کرده با امثال ابوسفیان که مدینه را در محاصره داشتند، عملاً در یک جبهه قرار گرفتند.
جنگ احزاب (غزوه خندق) از آنجا آغاز شد که اشرافیّتِ مغلوب قریش، به طرف مدینه لشکرکشی کردند.
به پیشنهاد سلمان فارسی، گرداگرد مدینه خندقی حفر شد و مهاجمین با رسیدن به این خندق، زمینگیر شدند و تصمیم گرفتند با تنها گروه باقیمانده از یهودیان در شهر مدینه یعنی بنیقریظه، دست به یکی کنند تا به کمک آنان نیروهای اسلام را مشغول نموده، صحنه را به نفع خویش بچرخانند.
در طول دو هفتهای که مدینه تحت محاصره بود، لشکر احزاب (ابوسفیان و هوادارانش) با بنیقریظه که در جنوب مدینه ساکن بودند وارد مذاکره شدند و قول و قرار گذاشتند و یهودیان برخلاف پیمانی که با پیامبر (ص) داشتند، جانب دشمنان ایشان را گرفتند. [۲]
وقتی خبر پیمانشکنی یهودیان بنیقریظه و رهبرشان (کعب بن اسد) به پیامبر اسلام (ص) رسید، ایشان که نمیخواست این خبر را بدون تحقیق بپذیرد، ابتدا زبیر بن عوام و سپس سعد بن عباده (رئیس قبیله خزرج)، اُسَید بن حُضیر (از انصار و از قبیله اوس) و سعد بن معاذ (رئیس قبیله اوس که از پیش، همپیمان بنیقریظه بود) را، نزد سران بنیقریظه فرستاد تا با آنان دیدار و پرسوجو کنند. فرستادگان در بازگشت، خبر را تأیید کردند.
مطابق قواعد عرفی آن روزگار در شبهجزیره عربستان، اگر قبیلهای نقض پیمان میکرد و جانب قبایل رقیب را میگرفت، با مجازات سنگین روبهرو میشد. [۳]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee