eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۳م؛ از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسین درگیر این اتفاق است شک نداشتم که این خلوت باخود، بی‌ارتباط با حوادث و درگیری‌های خیابانی نیست. وقتی بیرون آمد از این رو به آن رو شده بود. انگار نه انگار حسین ساعت پیش است خودش سر صحبت را باز کرد و گفت: «خوب اومد!» پرسیدم: "چی!؟" گفت: «استخاره.» و ادامه داد: "آقا عزیز ازم خواست که مسئولیت سپاه تهران بزرگ رو در این وضعیت نابسامان بپذیرم. گفتم استخاره می کنم. آیه ای آمد که دستم رو گرفت و راه رو نشونم داد!" آیه را خواند و رفت. وهب و مهدی و امین اخباری را از بیرون می‌آوردند که هر کدام حاکی از گسترش درگیری‌ها بود. موبایل‌ها قطع بودند اما حسین یک موبایل مخصوص داشت که گاهی تماس می‌گرفت و تأکید می‌کرد که به مراکز درگیری نزدیک نشوید روز عاشورا رسید دخترها اصرار داشتند که حداقل برای زیارت به امامزاده صالح برویم مردم توی پیاده‌روها و خیابان‌ها توی هم وول می‌خوردند خبری از ترافیک همیشگی تهران نبود بوی سوختن سطل‌های پلاستیکی زباله دماغ را می‌آزرد شیشه‌های بعضی از ادارات و بانک‌ها شکسته شده بودند. از میدان ونک به سمت بالا که رد شدیم، زن و مرد قاطی هم شعار می‌دادند: "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!" عده زیادی که نقاب به صورت زده بودند با سنگ و چوب؛ هر چه را که دستشان می‌رسید، می‌شکستند و با بنزین همه چیز را آتش می‌زدند حتی بیرق‌های سرخ و سیاه عزاداری روز عاشورا را بغض کردم و غمی به حجم یک کوه بزرگ بر روح و جانم سنگینی کرد به امامزاده صالح که رسیدیم پای روضه ظهر عاشورای سیدالشهدا نشستم و از غصه خالی شدم برای سلامتی همه مردم و موفقیت حسین در بازگرداندن آرامش به تهران دعا کردم و زیارت عاشورا خواندم. روز سوم عاشورا شد همان روزی که حسین پابرهنه می‌شد لباس بلند سیاه هیئت عزاداری ثارالله سپاه را می‌پوشید و می رفت داخل بسیجی‌ها. حالا حتم داشتم که اگر او هم مثل ما صحنه آتش زدن بیرق‌های حسینی را ببیند غیرتش به جوش می‌آید. مهدی و امین به عنوان نیروی بسیجی نزدیک‌تر از من به او بودند. روز چهارم به خانه آمدند. امین گفت: "حاج‌آقا مصوبه شورای امنیت ملی رو گرفت که نیروهای نظامی و انتظامی و مردمی از سلاح گرم استفاده نکنن. وقتی که درگیری‌ها اوج می‌گرفت و بسیجی‌ها کارد به استخوان‌شون می‌رسید باز حاج‌آقا اجازه شلیک نداد. اگه کسی غیر از حاج‌آقا بود، کم می‌آورد یا از کوره در می‌رفت و حکم تیر می‌داد." مهدی هم که وقت ورود حسین برای مدیریت بحران تهران به باباش گفته بود که این کار ترکش زیادی داره، از ورود پدرش اظهار خرسندی می‌کرد و می‌گفت: «کنار بابا بودم که یه جوان که صورتش رو پوشونده بود سنگ برداشت و به طرف ما پرتاب کرد و خورد روی سر بابا. بلافاصله چند تا بسیجی رفتند و اونو از بین دوستاش بیرون کشیدن. به حضرت آقا فحش داد. یکی از بسیجی‌ها گرفتش زیر مشت و لگد. بابا با صدای بلند نهیب زد که: "نزنش! نزنش!" اما بسیجی که حسابی غیرتش به جوش اومده بود طرف رو کت بسته آورد پیش بابا... 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۴م؛ بابا با ترش‌رویی به بسیجی گفت: "مگه نگفتم ولش کن؟" بسیجی گفت: "همین بود که با سنگ زد توی سر شما ...!" بابا گفت: "نه این نبود، بذار بره." طرف خجالت زده سرش رو پایین انداخت وقتی داشت می‌رفت رو کرد به بابا و گفت: "می‌دونستی که کار من بود. اما آزادم کردی! هیچ وقت این کارت رو فراموش نمی‌کنم. حاج‌آقا!" وقتی رفت، بابا رو کرد به جمع متعجب ما و گفت: "جوونه و خدا جوونا رو دوست داره" غبار فتنه خوابید حسین پس از چند شبانه روز بی‌خوابی با قیافه‌ای خسته به خانه آمد یک آلبوم بزرگ عکس زیر بغلش بود عکس‌های جوان‌های آش‌ولاش با سر و صورت‌های خونین چشمان از حدقه درآمده و بدن‌های چاقو خورده چند تا رو که دیدم، حالم خراب شد. گفت: "این بسیجی‌ها دست‌شون تفنگ نبود. قمه و چاقو هم نبود. جرم‌شون دفاع از نظام و رهبری بوده که این‌جوری شدن!" گفتم: "حالا این عکس‌ها رو برا چی آوردی خونه؟!" گفت: "می‌خوام به هر کس که گفت؛ جمهوری اسلامی جواب اعتراض مردم رو با گلوله داد نشون بدم که برخورد ما با این ماجرا در اوج رعایت و رأفت بود که بچه‌هامون این‌جوری شدن" و یک خاطره گفت: "توی اتاق کنترل بحران از طریق دوربین‌های سر چهار راه، تصویر یکی از این جون‌های بسیجی رو دیدم که چند نفر با چاقو و قمه دوره‌اش کردن و یه عکس از حضرت آقا دادن دستش و گفتن پاره‌اش کن! بسیجی عکس رو به سینه چسبوند. اول زدنش و بعد یکی با قمه گذاشت وسط کمرش و قطع نخاع شد." هر چه از ماجرای فتنه فاصله گرفتیم به نقش هوشمندانه با صبر و خویشتن داری حسین واقف‌تر شدیم رسانه‌های بیگانه طرح پنهان براندازی‌شان آشکار شده بود حسین را عامل سرکوب مردم تهران معرفی می‌کردند. مسئولین عالی رتبه کشوری و نظامی به ویژه فرمانده کل سپاه در مصاحبه‌های‌شان اذعان می‌کردند که اگر کسی جز حسین، بالای سر این کار بود، نظام هزینه‌های جانی سنگینی از دو طرف می‌پرداخت حسین مرز مردم معترض را با کسانی که در زمین دشمن نقش‌آفرینی می‌کردند جدا می‌کرد و هجوم تبلیغاتی رسانه‌های غربی و صهیونیستی را نشانه درستی راه خود می‌دانست. بعد از این ماجرا گفتم: "حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگی‌تون گذشته! همکارات اکثراً بازنشسته شدن. شما نمی‌خوای بازنشسته بشی؟!" گفت: "از خدا خواستم که یه اربعین خدمت کنم یعنی چهل سال! می‌دونی که چهل عدد کماله." اسم اربعین حس خوبی را در من زنده کرد حسی مثل گرفتن کارنامه قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماسه عاشورا را جاودانه کرد یا مثل رسیدن یک میوه و افتادن از درخت. گفتم: "این روزها مردم برا پیاده‌روی اربعین آماده می‌شن! کمتر از یه ماه تا اربعین مونده. دست بچه‌ها رو بگیریم و بریم کربلا !!" گفت: "به روی چشم سالار! فکر می‌کنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برا اربعین سال آینده آماده کنیم ..." پرسیدم: "دوباره راهیان نور!؟" گفت: "حج عمره" دید که از شادی بال در آورده‌ام گفت: "البته چند ماه دیگه." آن قدر خبر خوشحال کننده‌ای بود که صبر برای رسیدنش هم لذت داشت. من و حسین هر کدام جداگانه به حج رفته بودیم و حج خانوادگی، آرزوی شب‌های قدرم از خدا بود. رفتیم توی هواپیمایی که چند نماینده مجلس و تعدادی از مسئولین بودند. ته هواپیما نشستیم میهمان‌دارها حسین را شناختند و گفتند: "جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده‌اند" حسین تشکر کرد و گفت: "اینجا پیش خونواده‌ام راحتم." هواپیما بلند شد، 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۵م؛ میهمان‌دارها حسین را شناختند و گفتند: "جای مناسبی را پشت کابین خلبان برای او خالی کرده‌اند" حسین تشکر کرد و گفت: "اینجا پیش خونواده‌ام راحتم." هواپیما بلند شد، دقایقی بعد تیم امنیت پرواز آمدند و گفتند: "خلبان اصرار داره که شما برید جلو." حسین چند دقیقه پیش خلبان رفت و خوش‌وبشی کرد؛ اما نماند برگشت حتی اگر تنها هم بود جلو نمی‌رفت برای این حج خانوادگی و زمان سفر برنامه‌ریزی کرده بود و می‌گفت: "منتظر رسیدن ماه‌های رجب وشعبان بودم که بهترین اوقات برای حج عمره‌س. آرزو داشتم سوم شعبان، تولد آقا امام حسین همه با هم تو سفر حج باشیم که خداروشکر برآورده شد." مدیر کاروان یک پیرمرد به اصطلاحِ اهل کاروان، "داش مشتی تهرونی" بود که برای نظم دادن و انجام به موقع و صحیح اعمال حج با هیچکس تعارف نداشت گاهی با تحكّم و حتى تشر با زائران حرف می‌زد همه زائران سعی می‌کردند خودشان را با جدول برنامه‌ریزی مدیر هماهنگ کنند؛ الا یک پیرزن ایرانی‌الاصل مقیم آمریکا که با هفتاد سال سن، تک‌وتنها توی کاروان ما که بیشتر جوانان فرز و چابک بودند برخورده بود مکتهای طولانی او یک طرف ظاهر و سر و شکل کاملاً متفاوت با موهای رنگ کرده و ناخن‌های لاک‌زده‌اش یک طرف مدیر را کلافه کرده بود عده‌ای از خانم‌ها هم به نگاه انکار به او می‌نگریستند و به هم می‌گفتند: "مسجدالنبی خانمی با این سر وشکل و قیافه تا به حال به خودش ندیده!!" زهرا و سارا خیلی دوستانه به این خانم احکام حج را می‌گفتند اما خانم گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت: «بسه» و طواف را رها کرد یکی‌دو نفر چغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کوره در رفت و حرفی را که نباید می‌گفت، زد: «خانم! مگه اومدی تفریح! خیال کردی اینجا لوس‌آنجلسه. برو اول یه فکری واسه ناخن‌هات کن" حسین از این شیوه تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شد چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود این پیرزن با ما همراه شد. حسین همه را نگاه می‌داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می‌گفت: "پسرم! دستم رو بگیر" حسین می‌خندید و به من می‌سپردش. وهب و خانمش و نوه‌ام فاطمه هم با یک کاروان دیگر به ما ملحق شدند خواهر کوچکم افسانه و شوهرش هم در کاروان ما بودند به نیابت از خواهر بزرگ‌مان، ایران اعمال عمره مفرده را انجام دادیم همه جا با ما بود. درست مثل روزهای کودکی‌مان که شبها با آن دست‌های مهربانش دست من و افسانه را می‌گرفت، تا لبه پشت بام می‌برد وقتی از نردبان چوبی بالا می‌رفتیم هوامان را داشت که نیفتیم دراز می‌کشیدیم ستاره‌ها را مال خود می‌کردیم. با دست‌ودل‌بازی ستاره دنباله‌دار را به من می‌داد و ستاره‌های روشن و درشت و براق را به افسانه مثل مامان‌ها برای خودش چیزی نمی‌خواست حالا روزهای آخر سفرحج‌مان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشتیم حال و روزم به قدری برگشت که احساس کردم کنار ایران نشسته‌ام و صدای مرا می‌شنود زیر لب خطاب به او نجوا کردم: "ایران جان! می‌دونم که صدای منو می‌شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی؛ یا خدا از تو راضی بشه! عذاب می‌کشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شمع بی‌صدا می‌سوزی و بی‌صدا آب می‌شی. خواهر مظلومم یا شفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه!" هنوز دعا به «آمن یجیب» خواندن نرسیده بود که تلفن امین زنگ خورد و رفت یک گوشه نگاهش کردم او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود پرسیدم: «ایران؟!» گفت: «رفت.» گفتم: "حتماً خودش خواست که بره" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۶م؛ فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه‌ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد شوهرش آقا محسن که مردانه در سال‌های خانه‌نشینی ایران جورش را کشیده بود به حسین گفت: "برای ما قبر دوطبقه بخر" و از خدا خواست که بعد ازمرگ ایران زنده نماند و چنین شد. خوابم نمی‌برد. از زاویه‌ی در نیمه‌باز اتاق حسین، به او نگاه می‌کردم غرق در انس با خدا بود و من غرق در او در قنوت نماز شب سعی می‌کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی‌دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی‌شوم. صبح که شد چای گذاشت، صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: "پروانه! من خیلی به تو مدیونم" هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود این حرف را که زد بدجوری شکستم اشک تا پشت چشم‌هایم هم آمد. برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری؛ به شوخی ازش پرسیدم: "باز چه خوابی برام دیدی؟!" گفت: "خواب دیدم؛ اما نه برای تو! برای خودم! خوابی که وحشت و امید را با هم داشت! مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می‌خواستم رد شم." فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم با اشتیاق پرسیدم: "خب! چی دیدی؟!" گفت: "خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می‌شدم! می‌دویدم که به انتهای کانال برسم؛ اما مسیر اون قدر طولانی بود که هرچه می‌دویدم؛ نمی‌رسیدم. داشتم خفه می‌شدم که در دورترین نقطهٔ کانال، نوری دیدم. فریاد یاحسینی کشیدم و به طرف نور دویدم هرچه جلوتر می‌رفتم نور بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم به معنای این خواب فکر کردم؛ به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه" گفتم: "من که هیچ کجای خواب تو نبودم." گفت: "آره، ظاهراً نبودی! ولی من حضورت رو حس می‌کردم." اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم؛ ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند حرفهای این چند وقت‌هاش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ "خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه‌وار من! اینها باید ربطی به هم می‌داشت؛ اما چه ربطی؟!" این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی‌کردم تا اینکه یک روز آمد ساکش را برداشت و گفت: «باید برم یه مأموریت خارج از کشور» بی‌درنگ یاد آن خواب و حس همراهی‌ام با او افتادم ناخودآگاه گفتم: "خدا پشت و پناهت!" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۷م؛ ساکش را برداشت و گفت: «باید برم یه مأموریت خارج از کشور» بی‌درنگ یاد آن خواب و حس همراهی‌ام با او افتادم ناخودآگاه گفتم: "خدا پشت و پناهت!" شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت، چون بلافاصله گفت: "ان شاء الله" پرسیدم: "باز هم آفریقا؟!" آهی از ته دل کشید و گفت: "می‌رم یه کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست هم زنجیر اسارت. هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب" حتماً حسین منظوری داشت که به جای گفتن نام "سوریه" ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریاکاری معاویه ، در کنار هم یاد کند. حرفی نزدم یعنی حرفی نداشتم که بزنم می‌خواست به هر صورت نظرم را بداند با لبخندی شیرین گفت: "یادش بخیر زمانی که با هم رفتیم سوریه" اسم سوریه که آمد، مرغ دلم تا آسمان حرم حضرت زینب علیهاالسلام اوج گرفت. منتظر بود که حرفی بزنم و چیزی بگویم سکوت کردم باز ادامه داد: "قراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه" اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی‌شنیدم که بپرسم؛ چی رو بررسی اولیه می‌کنین؟ یا لااقل بگویم؛ خوش به سعادتت. فقط مات و مبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، سبکبار، ساک دستی‌اش را برداشت و رفت. زهرا و سارا وقتی شنیدند که حسین به مأموریت خارج از کشور رفته جا خوردند دلشان می‌خواست پدرشان بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته تلفن زد سارا گوشی را گرفت و پرسید: "کجایی؟ بابا!" گفت: "حدس بزن!" پرسید: "کنگو؟!" جواب داد: "بیا نزدیک‌تر!" پرسید: "مسکو؟ آلمان؟ چه می‌دونم؛ اروپا؟!" شنید: "نزدیک شدی! بازم بگو." مثل مسابقه‌های بیست سؤالی شده بود سارا یکی می‌گفت و یکی می‌شنید؛ تا رسید به لبنان حسین راهنمایی کرد: "همسایه لبنانه" سارا با هیجان تکرار کرد: "سوریه! سوریه!؟" سر یک هفته حسین آمد از اینکه مرتب جلسه می‌رفت و یادداشت می‌نوشت متوجه شدم که این آمدن، مقدمه یک مأموریت طولانی‌ست. یکی دوبار با حاج قاسم خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند با آمدن ،حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم هر کس چیزی از حسین می‌پرسید بچه‌ها درحالی که سریال می‌دیدند، پرسیدند: "بابا! تو سوریه چکاره شدی؟" حسین به پیرمرد بامزه‌ای که توی سریال بود اشاره کرد و گفت: "این بابا رو چی میگن بهش؟!" دخترها گفتند: "مستشار!" گفت: "آره، همین مستشار، کار من مستشاريه." زهرا و سارا و وهب و مهدی، حتی داماد و عروس‌هایم به جواب دادن‌های آمیخته باشوخی و مزاح حسین خو کرده بودند اما همه دوست داشتند که بیشتر بدانند. حسین که این اشتیاق را دید گفت: "سوریه آبستن یه بحرانه! یه بحران که به دنبال اختلاف بین شیعه و سنیه و از بیرون مرزهای سوریه داره زمینه‌سازی می‌شه سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن اسرائیل نفعش رو می‌بره" پرسیدم: "با این اوضاع زیارت حرم می‌شه رفت؟" گفت: "نه مثل گذشته! حرم به جای زائر، مدافع می‌خواد. اگه ما توی شام مدافعین حرم نداشته باشیم ..." مکثی کرد نمی‌خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت زینب صحبت کند ... 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۸م؛ حسین گفت: "نه مثل گذشته! حرم به جای زائر، مدافع می‌خواد. اگه ما توی شام مدافعین حرم نداشته باشیم ..." مکثی کرد نمی‌خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوباره حضرت زینب صحبت کند ... سارا کنجکاوانه پرسید: "چی می‌شه؟" حسین دیگر نمی‌خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت: «فعلاً شام رو بکشید که داره سرد می‌شه.» سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامهٔ صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن فایده ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکوت پرسؤال خوردیم یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری علیهاالسلام. اوایل، هفته‌ای دو سه مرتبه تماس می‌گرفت صدایش را که می‌شنیدم زنده می‌شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می‌شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می‌خورد بی‌درنگ چشم می‌دوختم به صفحه نمایشگر تا بلکه اسم "باباحسین" روی آن نقش بسته باشد بابا حسین را از زبان بچه‌ها روی گوشی ذخیره کرده بودم؛ اما با تمام وجود احساس می‌کردم که او نه فقط بابای بچه‌هایم که پدر و تکیه‌گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی‌ام لحظه‌ای آن‌را از خودم جدا نمی‌کردم نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. "بابا حسین" بعد از چند هفته تماس‌هایش کمتر هم شد. پای تلویزیون می‌نشستم و به دقت خبرها را دنبال می‌کردم اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمی‌رسید گزارش‌ها دلم را می‌لرزاند دولت قانونی سوریه داشت سقوط می‌کرد تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که؛ "مخالفین در آغاز از یک منطقه کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آنها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب فراگیر تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است." اخبار آن شب چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم آرام و خونسرد حرف می‌زد پیدا بود که می‌خواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می‌پرسیدم؛ اما او حرف را عوض می‌کرد و احوال بچه‌ها را می‌پرسید یا نهایتاً می‌گفت: "به خدا توکل داشته باشید." داشتم خداحافظی می‌کردم که صدایی مثل زوزه خمپاره از توی گوشی آمد. انگار که صدا را نشنیده باشم صدایم را صاف کردم و گفتم: "خوش به حالت حسین! که رفتی خدمت خانم «حضرت زینب»" یک‌دفعه گفت: "می‌دونستم دلت اینجاس! به خاطر همین می‌خوام شما، زهرا و سارا بیاید اینجا!!!" انتظار این دعوت ناگهانی و زودرس را نداشتم. ذوق‌زده و در حالی که داشتم از شدت اشتیاق پرمی‌کشیدم، پرسیدم: «کی؟!» - "فعلاً باشید تا یه خونه تو دمشق براتون پیدا کنم." پرسیدم: "«وهب» و «مهدی؟!" گفت: "نه! فقط شما و دو تا دخترا" آمدم که بگویم خانه را نزدیک حرم حضرت زینب بگیر که خداحافظی کرد. بلافاصله به سارا گفتم باور نمی‌کرد گوشی را برداشت و به زهرا هم خبر داد همان شب زهرا و شوهرش امین اعلام آمادگی کردند. هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم روزها به کندی می‌گذشت و خبر پشت خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده می‌شد تا اینکه حسین در تماس با همکارانش توی تهران مقدمات سفر را آماده کرد 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۹م؛ هر روز منتظر خبر خوش رفتن به سوریه بودیم روزها به کندی می‌گذشت و خبر پشت خبر از تشدید بحران و جنگ در سوریه شنیده می‌شد تا اینکه حسین در تماس با همکارانش توی تهران مقدمات سفر را آماده کرد ساک‌هایمان را بستیم. وهب و مهدی که مثل ما مشتاق سفر به سوریه بودند، برای بدرقه آمدند اما قرار شد خداحافظی‌ها را توی خانه انجام بدهیم و امین که همسرش با ما بود آماده شد تا ما را به فرودگاه امام خمینی برساند بعد از نماز صبح از زیر قرآن رد شدیم و از خانه زدیم بیرون تا خودمان را به پرواز ساعت ۱۱ صبح تهران - دمشق برسانیم. امروز یازدهم دی سال ۱۳۹۰ نگارش خاطرات زندگی ام با حسین به پایان رسید و قلم و کاغذ را کنار گذاشتم اولین کسانی که یادداشت‌هایم را خواندند زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفه‌ای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم؛ جرقه نوشتن این خاطرات قبل از تأکید حسین، درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد همان خوابی که در آن، زینب ۲۰ روزه‌مان را دیده بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشته‌ایم؟ زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل می‌کردند برایشان جالب بود که حتی خاطره سپر شدن‌شان را در مسیر زینبیه برای این که تیر تکفیری‌ها به من نخورد ثبت و یادداشت کرده‌ام حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم، فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است شروعی که سر آن جملهٔ پر رمز وراز حسین، شاید در همین سالها آشکار شود. آن جمله که گفت: "من بازنشسته نمی‌شم! از خدا خواسته‌ام تا چهل سال خدمت کنم" روزهای آخر ماه صفر است. تلویزیون هر روز تصاویری از زائران اربعین نشان می‌دهد اینها زائران اربعین‌اند؛ اما بقای مرقد قافله سالار کاروان اربعین؛ زینب کبری در گرو جان‌فشانی حسین و مدافعان حرم است. امین می‌گفت: "سیدحسن نصرالله به حاج آقا خیلی علاقه و ارادت داره!" پرسیدم: "شما از کجا می‌دونی؟!" گفت: "حاج‌آقا خودش برام تعریف کرد." با تعجب پرسیدم: "من که نزدیک چهل ساله باهاش زندگی می‌کنم تا به حال نشنیدم از ارادت کسی به خودش حرف بزنه؟!" امین گفت: "سیدحسن نصرالله در اولین دیدار به ایشون گفته بود تا به حال همدیگر رو ندیدیم، اما خیلی وقته که شما رو می‌شناسم. شما سردار امام خامنه‌ای هستین و من سرباز ایشون. رزمندگان مقاومت فرمانده جاافتاده و ریش سفیدی مثل شما رو کم داشتند." راستش در نقل قول صادقانه و بی کم و کاست امین تردیدی نداشتم، ولی دوست داشتم که نتیجه اخلاص و تلاش بی‌هیاهوی او را طی سه سال کار در سوریه بشنوم حالا نه تنها از امین که از زبان افراد مرتبط با او که به سوریه رفت آمد داشتند می‌شنیدیم که «دفاع وطنی سوریه، در همه استان‌های سوریه به بار نشسته و نیروهای داوطلب مردمی بعد از آموزش در قالب گردان‌ها وتیپ‌ها نه تنها از حرم و دمشق که از تمامی شهرها در مقابله با تکفیری‌ها دفاع می‌کنند... 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۴۰م؛ تماس که می‌گرفتیم من و بچه ها اصرار می‌کردیم می‌خوایم به سوریه بیاییم مثل گذشته می‌گفت" "اگه لازم باشه می‌گم بیاین" نسبتی معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود. او در بحرانی‌ترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم حالا که حرم نسبتاً امن شده بود، چندان تمایلی به رفتن ما نداشت. این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین دلیلی عاشورایی داشت. همان دلیلی که برای رئیس جمهور سوریه از بردن ما به دمشق بیان کرده بود: «من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین (ع) در سخت ترین شرایط خانواده‌اش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانواده‌ام را آوردم.» ماه صفر و شنیدن روضه‌های حضرت زینب گویی با کاروان اسرای کربلا همراهم کرد حتی فراتر از همراهی با کاروان خودم را همرزم و همراه حسین به دفاع از حرم می‌دیدم تماس که می‌گرفت احوال بچه‌ها را می‌پرسید و من احوال حرم را یک روز خانم حاج آقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت: "پروانه خانم! عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید به حسین آقا هم زنگ زدم ایشون هم گفت سعی میکنم بیام" راستش تعجب کردم چند ماه از رفتن حسین به دمشق می‌گذشت بارها من و بچه‌ها اصرار کردیم که «دلمون تنگ شده، بیا.» و جواب شنیدیم که "سرم شلوغه نمی‌تونم بیام" موعد عروسی رسید و ظهر همان روز حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد گفتم: «باورم نمیشه اومده باشی.» گفت: «بچه های حاج آقا سماوات مثل بچه‌های خودم هستن. باید می‌اومدم.» بچه ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان می‌کرد جالبتر اینکه عروسی دختر دکتر باب الحوایجی نیز همان شب بود از تهران به همدان رفتیم توی هر دو مراسم شرکت کردیم رفقای حسین از دیدنش سیر نمی‌شدند همه می‌دانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمی‌دانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست اما خیلی زود این شادی نیم‌روزه تمام شد همان شب حسین گفت: "بریم تهران!" بچه‌ها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت پرسیدم: «چرا این قدر زود؟!» گفت: «فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشق.» غمی به مراتب سنگین‌تر و بیشتر از این شادی نیم‌روزه به دلم نشست اما دم برنیاوردم مبادا بچه‌ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند حتی برای اینکه زهر این غم را بگیرم برای حمایت از او گفتم: «با این مشغله‌ای که شما داری یه روزم غنیمته.» کسی حرفی نزد بچه‌ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه؛ دور از چشم بچه‌ها گفتم: "مثل یه خواب بود! کوتاه ولی شیرین! حیف زود تموم شد." 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۴۱م؛ بچه‌ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه؛ دور از چشم بچه‌ها گفتم: "مثل یه خواب بود! کوتاه ولی شیرین حیف زود تموم شد. گفته بود برای میلاد حضرت زهرا علیهاالسلام و روز زن به تهران میاد. بچه‌ها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین، بریده شود. جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در، زنگ گوشی به صدا درآمد واسم «بابا حسین» افتاد. فهمیدم که آمدنی نیست عذر خواهی کرد و گفت: "نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان برات خریدم؛ سالار!" گلایه ای نکردم گوشی را به تک‌تک بچه‌ها دادم صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد زهرا و سارا نگاه به چشم‌های من دوخته بودند و منتظر عکس‌العمل بودند خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم کیک را وسط گذاشتند و شمع ها را روشن کردند و چراغ ها را خاموش که بغضم ترکید. مدتی بعد، نوبت سارا می‌شد که برایش جشن تولد بگیریم. صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را در تماس‌هایم با حسین مطرح کنم ترسیدم مثل دفعه قبل قول بدهد و نتواند بیاید. روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد فریاد زدم بچه‌ها باباس عادت نداشت کلید بیندازد زنگ می‌زد ریتم زنگ زدنش را می‌شناختم. اصلاً این بار قبل از زنگ، بوی آمدنش را حس کردم و قیافه اش را پشت در دیدم ساک و چمدان در دست داشت وارد حیاط که شد، زهرا و سارا غرق بوسه کردندش من نگاهش کردم وارد اتاق شد اول سکه لبنانی را داد و گفت: «روزت مبارک.» بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود هدیه کرد روی ردیف گلها چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی می‌کرد سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ از دیدن بابا ذوق زده شده بود! پرسید: «از کجا می‌دونستی که امروز تولد منه که اومدی؟!» گفت: "مگه آدم تولد عزیزش رو فراموش می‌کنه؟ اتفاقاً دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود اما گذاشتم که روز تولد تو بیام ..." زهرا پرسید: «بابا تاکی پیش ما هستی؟» گفت: "تاوقتی که شماها رو سیر ببینم!" و پرسید: «پسرها و عروس‌ها و نوه‌ها کجان؟» وهب به غیر از فاطمه پنج ساله، محمد حسین شش ماهه را داشت و ریحانه یکسال و نیمه هم چراغ خانه مهدی را روشن کرده بود حسین عروس‌ها و پسرهایش را در منزل خودش سیر دید و بوسید و نوه‌ها را یکی‌یکی بغل کرد. یک آن به من نگاه کرد و دوباره با نوه‌ها گرم گرفت. شاید می‌خواست با آن نگاه بگوید که این دفعه باید همه رو به دمشق بیاری، حتی بچه‌ها رو چند روزی ماند و بدون اینکه از بردن ما به سوریه حرفی به میان بیاورد برگشت. سال ۱۳۹۲ از سوریه به عراق رفت و خودش را به راهپیمایی اربعین رساند. چند نفری که او را دیده بودند برای پسرها گفته بودند که: «حاج آقا، با یکی دو نفر از دوستانش بدون محافظ، در مسیر نجف ـ کربلا، پیاده روی می‌کرد مراسم اربعین که تمام شد به تهران آمد ما از وضعیت سوریه می‌پرسیدیم و او از حماسه باشکوه راهپیمایی روز اربعین تعریف می‌کرد سارا پرسید: "یعنی ما نمی‌تونستیم یکی از اون چند میلیون زائر اربعین باشیم؟ چرا ما رو نبردی؟!" و از حسین جواب شنید که: "می‌برمتون پیش خود خانم حضرت زینب کبری علیهاالسلام؛ زیارت! آماده اید؟" همه اعضای خانواده آماده بودیم اما وهب و مهدی بخاطر محدویت کاری، علی‌رغم اشتیاق‌شان، مجبور شدند بمانند قرار شد زهرا، امین، سارا و من آماده سفر شویم. باوجود آن سفر پرمخاطره قبلی، از شوق زیارت در پوست خود نمی‌گنجیدیم. با تجربه‌ای که داشتیم خیلی بار و توشه نبستیم پیش از سفر وسایل‌مان را جمع و جور کردیم و کارهای‌مان را راس وریس موعد سفر رسید و با حسین عازم فرودگاه امام خمینی شدیم. ادامه دارد ... 🏴🌹🏴 ---------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🏴🌹🏴 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۴۲م؛ موعد سفر رسید و با حسین عازم فرودگاه امام خمینی شدیم. توی سالن خروجی پرواز تهران دمشق به غیر از ما خانواده های زیادی بودند. تقریباً همه مردان‌شان با حسین احوال‌پرسی می‌کردند بهش گفتم: "سه سال پیش که برای اولین بار می‌اومدیم دمشق، توی پرواز به غیر از من و سارا و زهرا هیچ خانمی نبود. حالا این خانواده‌ها زائرن یا مدافع حرم؟" حسین یادش آمد که به حرف گذشته خودش که گفته بود؛ "حرم مدافع می‌خواد" اشاره می‌کنم گفت: "نمی‌گم تا خودت از نزدیک ببینی!" سوار هواپیما شدیم به غیر از ما ایرانی‌ها؛ خانواده‌هایی از سایر کشورهای اسلامی بودند که حدس زدم برای زیارت می‌روند شاید این حضور، حاکی از تغییر شرایط سوریه نسبت به گذشته بود. هواپیما دم غروب از باند فرودگاه برخاست. سارا و زهرا و امین کنار هم نشسته بودند و من و حسین کنار هم حالا هیچ‌کدام ازسؤالاتی که سه سال قبل از رفتن به سوریه در ذهن داشتم فکرم را مشغول نمی‌کرد خوشحال بودم که سه سال صبوری کردم و کنار حسینم و در شرایطی به سوریه می‌روم که اوضاع با تلاش‌های حسین و دوستانش که یکی از هزاران آن را نمی‌دانم به نفع جبهه مقاومت عوض شده است. در سفر از زبان همسر یکی ازفرماندهانی که شوهرش با حسین در ارتباط بود، شنیدم که گفت: "آقای همدانی ۱۵۰ هزار نیروی داوطلب مردمی را طی سه سال سازماندهی کرده و آموزش داده. چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای مدافعان حرم از افغانستان و پاکستان و عراق را به سوریه باز کرده است." بی آنکه بگویم که می‌دانم وضعیت سوریه رو به تثبیت و آرامش است، پرسیدم: "کمی از اوضاع سوریه بگو!" یک کلمه گفت: «خوبه!" پرسیدم: "اگه خوبه؛ ما می‌ریم چکار؟! مگه نگفتی حرم مدافع می‌خواد نه زائر؟!" سری به علامت تائید تکان داد و گفت: «حالا هم می‌گم که مدافع می‌خواد؛ اما وضع خوبه." گفتم: "مثلاً چطور؟" گفت: "سه سال پیش که شما اومدید ۷۰ درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری‌ها افتاده بود! اما الآن كاملاً برعکسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت می‌گم خوبه. الآن فقط ما و حزب الله لبنان از حرم دفاع نمی‌کنیم؛ جوانان افغانی، پاکستانی و حتی عراقی میان. با اینکه خود عراقی‌ها با همین تکفیری‌ها توی عراق درگیرن!" از دهنم پرید و ناخواسته گفتم: "اینا رو گوشه و کنار شنیده‌ام. خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. می‌دونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده. فکر می‌کنم این سفر آخر تو به سوریه باشه. برمی‌گردی و بازنشسته می‌شی. اینطور نیست؟" نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند؛ گفت: "یادته که گفتم از خدا خواسته‌ام که چهل سال خدمت کنم؟" گفتم: "خب آره! حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حالا چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال." دید که خیلی دودوتا چارتا می‌کنم شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد: "راستی پروانه خاطراتت رو نوشتی؟" گفتم: "آره! از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم. تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم." گفت: "نمی‌خوای با این سفر تکمیلش کنی؟" با شگرد خودش پاسخ را پیچاندم: "شاید توی این سفر رفتیم و قسمت‌مون شهادت شد و کار به نوشتن نرسید." با خونسردی گفت: «ان شاءالله.» 🔗 ادامه دارد ... 🏴🌹🏴-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🏴🌹🏴 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۴۳م؛ زمان خیلی زود گذشت میهمان‌دار از طریق بلندگو اعلام کرد که آماده نشستن در فرودگاه دمشق هستیم. شب بود حتی چراغ‌های روی بال هواپیما که چشمک می‌زد خاموش شدند هرچه از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم چراغی ندیدم هواپیما به زمین نزدیک شد یک آن ردیف چراغ های باند فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند. دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست با تعجب از حسین پرسیدم: "شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟!" گفت: "خلبان هواپیما رو چراغ خاموش نشوند چون می‌دونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست. تکفیریا هم می‌دونند خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه" هر دو خندیدیم.. از مجهز شدن به ضدهوایی دستم آمد که تکفیری ها اگرچه در جنگ زمینی کم آورده اند ولی امکانات پیشرفته‌ای دستشان رسیده است وارد سالن ترانزیت شدیم باز چهره نجیب ابو حاتم آن جوان پرانرژی و همراه همیشگی حسین را دیدم که منتظرمان بود زائرین و مسافرین که کم نبودند، در کمال آرامش سوار اتوبوس‌ها و سواری‌ها شدند و بدون اینکه خطری تهدیدشان کند به طرف دمشق حرکت کردند. از سروصدای تیر و تیربار وشلیک تانک وتوپ - برخلاف دفعه قبل - خبری نبود. جاده فرودگاه از تیررس تکفیری‌ها در امان بود و ما خوشحال از این وضعیت به اطراف جاده و خانه‌هایی که چراغ‌های‌شان در دوردست‌ها روشن بود نگاه می‌کردیم تا به دمشق رسیدیم و به خانه‌ای که ابو حاتم از پیش برایمان تهیه کرده بود تیرهای شکسته و افتاده برق سرپا شده بودند شهر از یک وضعیت جنگی به یک محیط آرام برای زندگی تغییر چهره داده بود. هنوز داخل خانه مستقر نشده بودیم که حسین با ابوحاتم رفتند دنبال کارشان با کمک امین و سارا و زهرا وسایل را چیدیم. زهرا و سارا یاد گذشته کردند که «سه سال پیش وقتی اومدیم، توی خونه زندانی بودیم اما حالا شب هم می‌شه رفت بیرون آن شب، راحت و بی‌دغدغه تیر و انفجار خوابیدیم بعد از نماز ابوحاتم طبق قرار آمد سراغ‌مان و به زینبیه رفتیم زهرا و سارا دیگر سر سمت چپ نشستن دعوا نمی‌کردند هر دو طرف جاده منتهی به زینبیه امن بود نزدیک حرم تابلوی بزرگی که نشانگر حریم حرم بود، چشم نوازی می‌کرد ابوحاتم و امین هم گرم تعریف بودند می‌شنیدم که ابوحاتم می‌گفت بسیاری از مردم آواره به خانه‌های‌شان برگشته‌اند. جنگ به اطراف شهر حلب و جاده‌ها وشهرک‌های منتهی به مرز ترکیه رفته است ابوحاتم این تغییر شرایط و پیروزی جبهه مقاومت را بیشتر مرهون تلاش و برنامه‌ریزی و هدایت به قول خودش «ابووهب» می‌دانست. وارد محوطه بیرونی حرم شدیم. دیوار محقر و سوراخ سوراخ بیرونی حرم بازسازی شده بود نزدیک صحن مسیر زن‌ها و مردها جدا می‌شد مأموران تفتیش که قبلاً بدون روسری و با موی باز بازدید بدنی می‌کردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند همان‌ها که حسین به شوخی اسم‌شان را گذاشته بود؛ "واحد بسیج خواهران حرم" به محوطه داخلی آستانه نزدیک شدیم مردم میان شبکه‌های ضریح دست توسل انداخته بودند مرقد حضرت زینب مثل نگین میان حلقه انبوه جمعیت پنهان بود. احساس غرور و شعف با هم در جانم نشست. آیا این همان حرم بی‌زائر غریبی بود که سه سال پیش دیده بودیم؟! مدتی با خواندن دعا و زیارت‌نامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد روز جمعه بود صف نماز جمعه خیلی زود مرتب شد. نماز جمعه ده پانزده نفری قبل به حدی شلوغ شده بود که مردم تمام محوطه بیرونی صحن را پر کرده بودند منتظر بودم مفتی اهل تسنن که سه سال پیش نماز جمعه می‌خواند بیاید. همان روحانی سنی که بالای منبر از مناقب حضرت زهرا (س) سخن گفت و همه شیعیان شیفته‌اش بودند اما به جای او روحانی سنی دیگری آمد. پرسیدم: "امام جمعهٔ قبلی کجاست؟!" گفتند: "تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت شهیدش کردند." 🔗 ادامه دارد ... 🏴🌹🏴-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🏴🌹🏴 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۴۴م؛ پرسیدم: "امام جمعهٔ قبلی کجاست؟!" گفتند: "تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت شهیدش کردند." بعد از زیارت و نماز جمعه، سری به بازار زدیم. کرکره‌های پایین و راسته بازارهای تعطیل باز و پر‌رونق بودند. برای من شیرین‌تر از بازگشت زندگی و کار میان مردم، تغییر نگاه آنها به ما ایرانی‌ها بود. عده‌ای از مردم کوچه و بازار قبلاً حضور مستشاران ایرانی را از نوع دخالت یک کشور بیگانه به امور داخلی کشورشان می‌دانستند نگاهشان عصبی و بغض‌آلود بود. ولی حالا پس از سه سال عکس حضرت‌آقا و سیدحسن نصرالله در هر مغازه ای حاکی از ارادت عمیق و شناخت دقیق همه مردم به نقش تعیین‌کننده ایران در بازگشت آرامش و امنیت به سوریه بود. آن قدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود خودمان هر بار به سمتی می‌رفتیم به پست‌های ایست و بازرسی که می‌رسیدیم، امین به مأموران سوری می‌گفت: «خانواده ابووهب هستیم.» عکس‌العمل مأموران این پست‌ها هم در نوع خودش جالب بود تا اسم «ابووهب» می‌آمد به علامت احترام و البته قبول خبردار می‌ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادت‌شان بود، دست روی چشمان‌شان می‌گذاشتند. به عربی می‌گفتند: "عَلى عَيني." گاهی دست به قلم می‌شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری لبنانی افغانی پاکستانی عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود؛ می‌نوشتم. برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان جنب و جوش سابق دنبال هدایت عملیات در سایر استان‌های آلوده به حضور تکفیری‌ها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می‌آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرف‌هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده یک روز در خلال حرف‌هایش تعریف کرد که: "بعضی از مناطق شعیه‌نشین مثل نُبل و الزهرا، سال‌هاست که در محاصره مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه، حمام خون به راه می‌اندازن." دو سه هفته به همین منوال گذشت زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل به ویژه پسرها و نوه‌ها را قابل تحمل می‌کرد قرار شد شب‌جمعه برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیه علیهاالسلام آنطور که حسین گفته بود قرار بود آن شب تمام خانواده‌های فرماندهان ایرانی و لبنانی برای دعای کمیل به حرم بیایند. باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می‌شدیم شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم این حس سؤال‌برانگیز را به من داده بود با خودم می‌گفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟! آن شب از میان محله‌های قدیمی متراکم و تو در تو گذشتیم عجله همراه با شوق زیارت دلشوره تجربه نشده‌ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد فکر می‌کردی نشسته‌ای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را می‌شنوی این فقط احساس من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود این را نشان می‌داد پایم درد می‌کرد ناچار بودم روی صندلی بنشینم صندلی را کنار پنجره‌ای گذاشتم که رو به کوچهٔ پشت حرم باز می‌شد مداح دعا را شروع کرد، به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی شروع کرد به روضه خواندن حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود جماعت غرق در اشک و سوز بودند ... که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee